خورشید
آفتاب میزنه تو چشمم. مثل همیشه میگم: چقدر از خورشید متنفرم! مامان مثل همیشه میگه: انقدر نگو مادر... میدونم دنباله ی حرفش چیه... مثل همیشه میخواد بگه خدا قهرش میگیره. میری یه جا که سال تا سال خورشید رو نمیبینی بعد آرزو میکنی چند ساعت بتونی زیر نور خورشید باشی.
حرفشو قطع میکنم... حالا این همه سال که گفتم مگه چیزی عوض شد؟ اگه رفته بودم سوئد و سوئیس سال تا سال خورشید رو نمیدیدم حال و روزم شاید بهتر بود.
هیچی نمیگه. خودش میدونه راست میگم. تو دلم میگم: خدا هیچ کاری برا آدما نمیکنه. هر قدمی که برداشتی و با پاهای خود برداشتی رفتی جلو وگرنه خدا قرار نیست تو رو از سرزمین چهارفصل برداره و خیلی شیک و مجلسی صرفا واسه این که تو از خورشید متنفری برداره و بذاره سوئد! این بیشتر شبیه پاداشه تا جواب ناشکری.
ولی من اگه خورشید نباشه افسرده میشم...
امیدوارم خدا قهرش بگیره و بفرستت سوئد😅😅