پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

گفت: میدونی همه ی این اتفاقایی که برای تو می افته و از نظرت خوشاینده؛ حاصل نگرانی های اونه؟ اون نگرانته و دائما داره پالس های نگرانیشو به سمت تو و اطرافیانت میفرسته و باعث میشه تو ناخواسته در شرایطی قرار بگیری که دوسش داری اما اون بیشتر و بیشتر نگران میشه. قبلا که راجع بهش حرف زده بودیم! ما اتفاقات رو به سمت خودمون جذب میکنیم. و حالا اونه که به دلیل نگرانیش همه ی این اتفاقات رو به سمت تو جذب میکنه! چون تو "موضوع"ِ نگرانی هاش هستی!

نگاش میکنم و ناخودآگاه پرت میشم به نگرانیای خودم... یادم میاد بهم گفتی: بازم مثل همیشه الکی نگرانی! دوباره داری همه چیزو بزرگ میکنی. چرا فکر میکنی قراره اینطوری بشه؟

و من جوابی جز ترسهام که از تجربه ی خودم و اطرافیانم نشات میگرفت نداشتم. اما حالا فکر میکنم حق با شماست... خیلی از چیزایی که نگرانشون هستیم هرگز اتفاق نمی افتن و نگرانیهای ما کاملا بیجاست و جز خراب کردنِ امروزمون از ترس آینده، هیچ دستاوردی برامون نداره...

و از طرفی... با تکرار کردنِ بیش از حد اون نگرانیا... خواه ناخواه اونا رو به سمت خودمون جذب میکنیم! قانون رازه... "از هر چی بترسی سرت میاد" پس نترس! قوی باش... نذار نگرانیاتو به شرایط تحمیل کنی و همه چیز رو خراب کنی! سرت رو بالا بگیر و سعی کن شرایط رو مدیریت کنی! تو از درسایی که خوندی باید یاد گرفته باشی که برای شرایط فعلیت، یه تابع هدف جدید تعیین کنی و این بار به تمام نگرانی هات ضریب صفر بدی! بذار تو بازی باشن... بذار تو معادله ی محدودیت هات خودشون رو نشون بدن! اما تو قراره این مساله رو حل کنی و میدونی که توی تابع هدفت قرار نیست ضریبی جز صفر داشته باشن!!


+برای خودم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

این پست یه غرغرانه برا خالی کردن خودمه... فکر نمی کنم از خوندنش لذتی ببرید. فقط یه خواهش ازتون دارم... از همین امروز عادت کنید... که نه برای کسی برنامه تعیین کنید و نه اجازه بدید که کسی براتون برنامه بذاره! همین :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دختر کوچولو که سنتور میزد و برادر بزرگتر 15 ساله اش که قانون میزد رو نشون داد و گفت یه دست به افتخار پدر و مادرشون بزنید که از سن کم بچه ها رو تشویق کردن به ساز زدن... 

دست زدم اما ناخودآگاه لبخند تلخی رو لبم نشست. یاد پدر و مادرم افتادم که همیشه حمایتم کردن؛ اما من هرگز بچه ی خوبی براشون نبودم. همیشه حتی تو نداریاشون هوای منو داشتن اما من هرگز کاری نکردم که باعث افتخارشون باشم... کلاس ارگ و کلاس گیتارم رو نصفه رها کردم و حتی تو درس خوندن هم به مرحله ای که برام مایه گذاشتن نرسیدم.

اونا همه کار برای من کردن اما من.... من هیچوقت باعث افتخارشون نبودم... حتی اگه اونا صدبار تو چشمام نگاه کنن و خلاف اینو بهم بگن... اما من بهتر از هر کسی میدونم که چی کار کردم و واقعا متاسفم... اونا استحقاق بچه ای بهتر از من رو داشتن...


  • یاسمین پرنده ی سفید

عکسای گالری رو نگاه میکنم و دنبال یه عکس مناسب میگردم برات. یاد تمام روزایی می افتم که ترجیح میدادم تو عکسای تولدم نباشی و این موضوع کارم رو سخت کرده... توی کمتر عکسی لبخند زدی... نه به این دلیل که آدم بداخلاقی بودی... اما نمیدونم واقعا چی تو مغزت میگذشته...

خب راستش هرگز تو زندگیم دو رو نبودم. نمیتونم ادعا کنم که از نبودنت ناراحتم یا نمیتونم بگم دوستت داشتم... و به هیچ وجه ادعا نمیکنم که دلم برات تنگ شده! نمیگم چه حیف که وقتی بودی قدرت رو ندونستم یا چقدر از دست دادنت سخت بوده و حالا میفهمم کی بودی و.... ولی؛ راستش واقعا فکر نمیکردم که آلزایمر آدمو به جایی میرسونه که حتی "خوردن" رو هم فراموش میکنه...

اون دو هفته ی جهنمی رو یادم میاد که دلم برات میسوخت... و امروز از خودم میپرسم چطور قبل از اون، انقدر راحت تونستم ادعا کنم که "هیچیت نیست و فقط دنبال جلب توجهی" تو مریض بودی و من باور نکردم... و تنها چیزی که امروز عذابم میده همین موضوعه... خب راستش همه ی شواهد علیه تو بود... چشم پزشک این موضوع که "چشمت خوب نمیبینه" رو رد میکرد... متخصص قلب؛ دلیلی برای گلایه های گاه و بیگاهت پیدا نمیکرد و... حواس پرتی ات هم میتونست یکی از همون موردا باشه؛ وقتی میدیدم که خوب یادت مونده فلان برنامه ی تلویزیونی کی پخش میشه!

بهت دروغ نمیگم... دلم برات تنگ نشده! حقیقت اینه که من تنها کسی بودم که برات گریه نکرد اما... منو ببخش که باورت نکردم! همین...!


+یه فاتحه اگه تونستید بخونید:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دانشگاه ما واقعا فوق العاده اس. گذشته از این که این ترم برای اولین بار تو عمرم تو سه روز 5 تا امتحان دادم! از 19 تا 29 دی امتحان داشتیم که یکیشون لغو شد و افتاد 3 بهمن... خلاصه که 3 بهمن تموم امتحانای ما تموم شده. از اون تاریخ تا امروز از بین 7 تا امتحانی که دادم؛ (شاهکار دیگه ی دانشکده ی ما اینه که بر خلاف همه ی دانشگاه ها تموم درساش به جای 3 واحد، دو واحده... واسه همین تعداد درسای زیادی داریم) تا دیروز بعد از ظهر فقط جواب دو تا امتحان اومده بود و الان که این پست رو براتون میذارم هنوز وضعیت 3 تا از امتحانام نامشخصه و قانونا بخش انتخاب واحد دانشگاه هم بسته شده و طبق تقویم آموزشیی، ما از هفته ی پیش باید میرفتیم دانشگاه :/

جالب تر این که آخرین امتحان رسمی ما که 29 ام بود؛ جوابش توسط آقای دکتر ابراهیمی طالقانی، دومین امتحانی بود که جوابش اومد. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید جانانه به دیگر اساتید خسته ی علوم تحقیقات بگم که واقعا هر ترم شگفت زده امون میکنن. هر ترم حماسه ی تازه ای می آفرینن. ما به شما میبالیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اداره ی مالیات بودم. آقایی همزمان با من سوار آسانسور شد. غرغرکنان گفت: اینجا هم باید مثل پلاسکو آتیش بگیره.

و من همونطور که سعی میکردم عصبانیتمو سر تاچ گوشیم خالی کنم آروم گفتم: مشکل اینجاست که ما ایرانیا درست دعا کردن رو بلد نیستیم.

گفت: خانم دروغ که نمیگم. اینجا هم باید آتیش بگیره راحت شیم.

گفتم: آتیش گرفتن اینجا چه نفعی برای کی داره؟ جز این که باز یه عده خانواده اشونو از دست میدن؟ دعا کنید مشکلات حل شن.

فقط برای این که حرفشو عوض نکنه گفت: حل نمیشن... درست شدنی نیست. همون باید آتیش بگیره.

همونطور که از عصبانیت دندونامو رو هم فشار میدادم و سرم رو به نشانه ی تاسف تکون میدادم در آسانسور رو باز کردم و بیرون رفتم...

ولی هنوز دارم فکر میکنم چقدر طول میکشه تا فرهنگ درست دعا کردن بینمون جا بیفته... که دیگه نگیم: "مملکتِ خراب شده" بگیم "خدایا کمک کن این وضعیت درست شه". نگیم خدا فلانی رو بکشه" بگیم "خدا به راه راست هدایتش کنه" و...

به خدا درست دعا کردن هنره... بیایید برا بهتر شدن دعاهامون تلاش کنیم. باور کنید رو زندگیهامون تاثیر خوبی میذاره.

  • یاسمین پرنده ی سفید
لای در مغازه ی کوچولو رو یه کم باز کردم, سرم رو بردم تو و پرسیدم: آقا کتاب رنگ آمیزی بزرگسال دارید؟ با خنده (البته نه خنده ی تمسخر آمیز) گفت نه. من که دنبال بهونه بودم که برم بقیه لوازم رو نگاه کنم این بار دیگه بهونه رو گذاشتم کنار و خیلی رک گفتم: آقا من لوازم التحریر خیلی دوست دارم (و همونطور که وارد میشدم و در کشویی رو با دستم از پشت میبستم پرسیدم) اشکالی نداره بقیه ی وسایلتون رو ببینم؟ بازم آقاهه خنده اش گرفت و گفت: خواهش می کنم.
مدرسه ای که کنارش بود تعطیل شد و جوجه کوچولوها یکی بعد از اون یکی می اومدن تو مغازه :) وایساده بودم و نگاهشون میکردم تا کارشون تموم شه. دوست نداشتم دیر به خونه برسن :)
وقتی خودمو جلوی چندین تا چسب نواری رنگی و خنده دار دیدم و از مغازه دار خواستم که حسابشون کنه آروم گفتم: قدم بلند شده اما فکر کنم هنوز بزرگ نشدم.
اون آقا بازم خندید و گفت: خانم! اتفاقا خوبه که آدم بتونه با چیزای کوچیک شاد باشه. بچه ها با کوچیک ترین چیزا هم شاد میشن. اما همون بچه, 25 سالش که میشه دیگه یه ماشین اسپرت خداتومنی هم "خوشحالش" نمیکنه... کاش آدم همیشه بتونه با چیزای کوچیک هم شاد بشه. 
و من با اون آقا... خیلی موافقم :)



من...هنوز اعتقاد دارم که ... باید... برف سپید رو... همیشه... نشونه ی خوبی دونست :) برف یادآوری پاکی ه... یادآور روشنی و سپیدی... هر برف با خودش برکت می آره... هر بار یادمون می آره که آسمون همیشه یه رنگ نیست... که دنیا سخت و آسونی رو با هم داره...
هنوزم برف که میبینم یاد روزایی می افتم که تو دبستان با دیدن برف ذوق میکردیم و دلمون میخواست زودتر زنگ بخوره و بریم تو حیاط اما وقتی آقای چاپاری (بابای مدرسه) رو میدیدیم که داره رو برفا شن یا نمک میپاشه, تمام نقشه هامون با همون برفا آب میشدن... وقتی زنگ می خورد... دیگه برفی نبود که ما باهاش بازی کنیم...
امروز بزرگ شدم... حسرت برف بازیای بچگیم هنوز باهام مونده ودیگه الان برف بازی برام اون مزه ای که همیشه فکر می کردم رو نداره :) هرآرزویی, سن خودش رو میطلبه :) اما هنوز می تونم با ذوق اسم کسایی که دوست دارم رو با انگشت روی برفای حیاط دانشگاه بنویسم و برام مهم نباشه که چند نفر بهم می خندن یا مسخره ام می کنن! من دخترِ برفم! دختر زمستون! و همیشه با دیدن برف به وجد میام :) حتی اگه دیگه طعم بچگیام رو نداشته باشه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بدترین اتفاقاتی که تو تهران ممکنه برا کسی بیفته؛ اینه که تو زمستون سرما بخوره و اهل قرص و دکتر و دارو هم نباشه... بنابراین از اونجایی که پشت سر هم آب پرتقال و چای+لیموترش+عسل میخوره و این معجون ها با شیر سازگاری ندارن، نمیتونه شیر بخوره کلا ریتم زندگیش به هم میخوره :(((


+توضیح لازم این که: نوشیدن شیر زمانی که آلودگی هوا زیاده، مفیده و تهران زمستونا، هوای به شدت آلوده ای داره.

++ از همه ی عزیزانی که این مدت کامنت گذاشته بودن برام و سراغمو گرفته بودن صمیمانه سپاسگزارم... باید بگم نمیدونید که کامنتاتون چه انرژی مثبت خوبی داشت و چه لبخند خوبی رو لبام می آورد :)

+++این دی ماه... یکی از پردغدغه ترین ماه های زندگیم بود و به شدت سخت گذشت... و اصلی ترین دلیل به روز نشدن اینجا هم همین بود... اما روزای بهتری تو راهن :)

فوت پدربزرگ... امتحانات وحشتناک... سه امتحان تو 5 روز... کنسل شدن امتحان تکنولوژی به خاطر فوت آیت الله رفسنجانی به توان دو... فاجعه ی پلاسکو... عقب افتادن همایش عابدی... کابوس پایان نامه

لبخند یادتون نره :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام دوستان
رادیوبلاگیها قراره روی صندلی داغ بشینه...

اگه سوالی تو ذهنتون هست که می خواید از رادیو و بچه های پشت صحنه بپرسید. الان وقتشه.

بپرسید و شب یلدا منتظر جواباتون باشید...

فقط تا آخرین دقایق فردا شب (یکشنبه 28آذر) وقت دارید :)


  • یاسمین پرنده ی سفید
تو یکی از گروه های درسیمون توی تلگرام... یکی از بچه ها این پست رو گذاشته بود:

تو سفری که به وین داشتم، یه پیرمرد ازم پرسید: بزرگترین رویات چیه؟
گفتم: «معلمی و نویسندگی» اما به خاطر شرایط اقتصادی کشورم، مجبور شدم دنبال علاقه م نرم و تو یه سازمان دولتی استخدام شدم.
گفت: رویاهات رو چند فروختی؟
گفتم: مگه رویا فروختنیه؟
گفت: آره، الان تو رویاهات رو به سازمانی که تو رو استخدام کرده فروختی.
       حالا اگه ماهی ٣٠٠ دلار حقوق بگیری یعنی سالی ٣۶٠٠ دلار و طی ٣٠ سال حدود ١١٠ هزار دلار. تو بزرگترین رویای زندگیت رو فقط به ١١٠ هزار دلار فروختی!

راستی رویاهای تو رو هم چند؟

من... پای سیستم نشستم و سعی میکنم پاورپوینت ارائه ی کلاسی روز دوشنبه ام رو آماده کنم که 7 نمره داره. یه نگاه به تمرین نقاشیام می اندازم که همه اشون رو سر کلاسای دانشگام کشیدم و روز به روز دارن بهتر میشن... تمام وجودم ازم می خوان که برم بشینم و بازم نقاشی بکشم... یا لااقل کتاب بخونم... موسیقی گوش کنم... اما این "سیستم طبقه بندی موجودی به شیوه ی ABC" دیوونه ام کرده... ارائه ها پشت سر هم پس و پیش میشن... یکی جلو می افته و یکی عقب... استادا یکی از یکی سخت گیرتر... و من همون آدمی ام که هنوزم دلِ خوشی از درس خوندن نداره... رویاهام رو دارم مفت می فروشم... به قیمت به دست آوردن یه کاغذی که اسمش مدرک کارشناسی ارشده... کاغذی که همه میبیننش... اما هیچکس "هزینه های فرصت" اش رو نمی بینه... لحظه لحظه هایی که می تونسته صرف به آرامش رسیدنم بشه... لحظه لحظه های بهترین روزای عمرم که دارن به مزخرف ترین شکل ممکن حروم میشن! کاش منم مثل لیلا و بهناز و... لااقل از درس خوندنم لذت میبردم.
دانشگاه برای من هیچ حرف تازه ای نداشت. سه ترم گذشت و همه چیز برای من تکرار مکرراتی بود که روزامو سوزوند! تنها چیزی که دستم رو گرفت... یه عالمه عکس بود از بام تهرانم... شهری که عاشقشم... دلم فقط به همین خوشه!
  • یاسمین پرنده ی سفید