پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

پرسپولیس قهرمان شده

خدا می دونه که حقشه

به لطف یزدان و بچه ها

پرسپولیس قهرمان شده


+حالا حسودا هر چی می خوان بگن. ما اهل حرف نیستیم. ما برتریمون رو تو عمل ثابت می کنیم :)


  • یاسمین پرنده ی سفید

هدر جدیدمو، درست مثل قالب خوشگلی که تو بلاگفا داشتم قبل از انفجارش، مدیون یک نفرم. مرسی از مجید، ساکن خیابان نوزدهم. من عاشق این طرحش شدم جوری که هم بکگراند گوشیمو بعد از 10 ماه عوض کردم، هم عکس پروفایل تلگرام... و در نهایت ازش خواستم و زحمت کشید و هدرم رو هم برام تغییر داد.

خدا سلامت نگهت داره رفیق. مرسی واسه همه مهربونیات. شاد باشی :)


+قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر ؛ زندون تن و رها کن ای پرنده پر بگیر

اون ور جنگل تن سبز پشت دشت سر به دامن اون ور روزای تاریک،پشت این شبای روشن

برای باور بودن جایی باید باشه شاید ، برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره، برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره

قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست شیر، زندون تن و رها کن، ای پرنده پر بگیر

حرف تنهایی قدیمی، اما تلخ و سینه سوزه، اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه، راهیه تا بی نهایت، قصه ی همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه، جز هجوم خار و خس نیست، کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست

قلب تو قلب پرنده،پوستت اما پوست شیر، زندون تن و رها کن، ای پرنده پر بگیر


اگه این آهنگ رو با صدای ابی نازنین شنیدید. یک بار هم با صدای حامی گوش بدید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

قدیما اون روزا که ساختمونا انقدر بلند و چندین طبقه نبود... اون موقع که مخارج به این گرونی نبود, هر کی که نذری درست میکرد می تونست به کل کوچه یه کاسه نذری بده. اما این روزا به این راحتی نیست... یادم نیست آخرین باری که زنگ خونمون رو برای نذری زده بودن کی بود... شاید عاشورای دو سال پیش...

شاید آدم خودش بارها تو خونه آش بپزه... شاید بارها بیرون هوس آش کنه و از اولین مغازه, یا از اون مغازه ی خاص که می دونی آش هاش خوشمزه اس آش بخره و بخوره... اما نمی دونم چرا انگار همیشه آش نذری یه عطر و بوی دیگه ای داره! گرفتن نذری اونقدر برام غریب بود که وقتی پسر بچه ی همسایه زنگ خونمون رو زد با خودم فکر کردم لابد باز با یه نفر دیگه کار دارن و زنگ رو اشتباه زدن, یا بازم از رو شیطنته! از اون عجیب تر اینه که راستش اصلا نمی دونستم که اون بچه پسر همسایه اس! یعنی می خوام بگم حتی همسایه های خودمون رو نمیشناسیم!

یادمه کوچیک که بودم, مادربزرگم که نذری میپخت, اون شب همه خونش جمع میشدیم, اون صبحونه و نهارهای دسته جمعی خانواده ی کوچیکمون دور هم خیلی میچسبید. دروغ نگفتم اگه بگم انقدر ذوق داشتم که از اول سال اولین نگاهم به این بود که ببینم 29صفر چند شنبه اس و براش ذوق داشته باشم... اون روزا میشد به کل خیابون کوتاهشون نذری داد... اما این روزا...

چقدر دلگیره.... همه چیز عوض شده... قدیما همسایه ها نون و نمک هم رو می خوردن, تو غم و شادی هم شریک بودن... حرمت خیلی چیزا رو رو حساب همین چیزا نگه می داشتن... با هم مهربون تر بودن...

حالا اما خیلی چیزا فرق کرده...

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم سریال اوکیا رو دیدید یا نه... اما من دیگه واقعا لجم در اومده... یه عمره داره با برادرش تهدیدش میکنه تا با مردی زندگی کنه که ازش متنفره...

من اگه بودم یا یک بار برای همیشه وایمیسادم و به عامر میگفتم هر غلطی میخوای بکن. داداش من یه غلطی کرده... خودش تاوانشم پس بده... من دیگه بسمه:/

یا این که همین... همین که خودشو کشت درست تر بود... آدم بمیره بهتره تا اینطوری یه عمر اسیر کسی باشه که ازش متنفره -_-

#احتمالا_موقت

  • یاسمین پرنده ی سفید

دارم کتاب "ملت عشق" رو میخونم. جایی از کتاب نوشته شده: جایی که صحبت کم میشود؛ نوشتن کافی است...

کتابو میذارم کنار و همونطور که دراز کشیدم؛ چشمام رو تنگ میکنم، ساق دستمو در حالی که کتاب دستمه میذارم رو پیشونیم و خیره میشم به لوستر بالای سرم.

این جمله به تنهایی منو پرتاب کرد به چندین سال قبل که وبلاگ نویسی رو شروع کردم... دختر حدودا نوزده ساله ای که اون روزا خیلی درونگرا و ساکت بود... وبلاگمو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم... ترس هامو، دغدغه هامو، نگرانیهامو و... حرفامو با آدمایی شریک شدم که نمیشناختمشون!! و کم کم اون آدم درونگرا جای خودش رو به من داد! اون دوستایی که اون روزا برام "غریبه های آشنا بودن" کم کم تبدیل به بهترین دوستام شدن... و بعدها فهمیدم که چقدر دنیای وبلاگ نویسایی که وبلاگ نویسی بخشی از "زندگیشونه" با دیگران فرق داره. جنس حرفاشون، دغدغه هاشون، نگرانی هاشون و حتی دوستی هاشون!!!

و همه ی ما یه حس مشترک داریم! "دلیلی برای نوشتن...و نوشتن برای بودن!!"  واسه همینه که برای nامین بار یاد میکنم از جمله ای که روزی یوسف بلاماسکه تو وبلاگش نوشته بود: "وبلاگ نویس مثل خودکار بیک میمونه، اگه ننویسه خشک میشه" و باز هم مینویسم: تا روزی که نوشتن حالم رو خوب میکنه مینویسم!

امیدوارم حال دلاتون همیشه خوب باشه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دکتر سین قبل از عید دعوتمون کرد به چالش کتاب خوندن تو عید و ازمون خواست سه تا از کتابایی که میخوایم تو این مدت بخونیم رو معرفی کنیم.

من اسم سه تا کتاب رو مطرح کردم: پیمان پنجم (که بعد از کتاب 4میثاق دوست داشتنی منتشر شده) ،ملت عشق الیف شافاک که متن معرفیش رو تو بخش معرفی کتاب رادیو خودم خونده بودم و چون تعریفش رو از چند نفر دیگه هم شنیدم خیلی مشتاق بودم بخونمش و ساعت ساز نابینا که تو روزای سختم گرفته بودمش و خیلی دوست داشتم زودتر بخونمش.
و احتمالا: مردانه بازی کن زنانه پیروز باش رو هم شروع کنم.چون حس میکنم مثل کتاب "مثل یک مرد فکر کن؛ مثل یک زن رفتار کن" که قبلا خونده بودمش باید جالب باشه. همه اینا رو گفتم تا ضمن تشکر از دکتر سین و لبیک گفتن به فراخوانش... از شما هم دعوت کنم که تو این فراخوان با ما همراه باشید.
و ضمنا... اگه بین کتابایی که خوندید. کتابی واقعا توجهتون رو جلب کرد؛لطفا فراخوان رادیوبلاگیها رو هم فراموش نکنید و کتابتون رو به ما هم معرفی کنید تا دسته جنعی ازش لذت ببریم.
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار که از راه میرسه, ما هم خودمون رو باهاش هماهنگ میکنیم. بزرگترا یادمون دادن که بهتره وقتی بهار میاد ما هم مثل درختا که پیرهن برگ برگی سبز تازه اشون رو تنشون میکنن, لباسای تازه بپوشیم. به نظر من, قدیمیا خیلی خوش ذوق بودن که بهار رو به عنوان نقطه ی تغییر سال در نظر گرفتن... انگار همه ی دنیا شروع به تازه شدن میکنن... انگار همه چیز از اول شروع میشه و یه فرصت تازه به همه داده میشه که خودشون رو از نو بسازن! برای زندگیشون تصمیم جدید بگیرن... واسه همینه که ناخودآگاه... عید که میشه همه واسه خودمون برنامه های تازه میچینیم... برای خودمون تصمیم های جدید میگیریم... به خودمون میگیم امسال می خوام آدم بهتری باشم... و به نظر من قشنگ ترین بخش بهار همینه! بیدار شدن از خواب زمستونی! این که به خودمون بیاییم و ببینیم وقتی همه چیز می تونن رنگ و بوی تازه به خودشون بگیرن, چرا ما نو نشیم؟ نو شدن که فقط به لباس نو پوشیدن نیست! از خواب زمستونی بیدار شیم و تصمیم بگیریم که امسال بیشتر قشنگی های دنیا رو ببینیم. امسال یه کم بیشتر -بی خیال غصه هایی که هممون بدون استثنا داریم... هر کی به اندازه خودش- لبخند بزنیم. یه کم بیشتر برای شادی های خودمون و اطرافیانمون تلاش کنیم. مگه غیر از اینه که بهار هر روز بهمون شکوفه و گل و جونه های خوشگل پیشکش میکنه تا بیشتر لبخند بزنیم؟ مگه غیر از اینه که میگن بهار فصل عاشقیه و همه ی موجودات تو بهار سرخوش و عاشق میشن؟ مگه غیر از اینه که بهار می خواد ما رو شاد کنه؟ چرا ما سازمون رو با بهار کوک نکنیم؟ کی از شادی بدش میآد؟ هوم؟

می دونم سخته... می دونم عادت کردیم به همین روال... اما اگه به همدیگه کمک کنیم... اگه شادی رو برای همدیگه هم بخواهیم نه فقط برای خودمون... بهار هم خوشحال تره :) بیایید سازمون رو با بهار کوک کنیم :)


+ فراخوان رادیوبلاگیها رو فراموش نکنید. فقط تا 25ام فرصت دارید که لینک نوشته هاتون با عنوان "سازت را با بهار کوک کن" رو برای ما بفرستید و از دوستانتون هم بخواهید که ما رو همراهی کنن. بلاگستان به حال و هوای خوب نوشته های شما نیاز داره :) همه با هم باید سعی کنیم دوباره حالش رو مثل قبل خوب کنیم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

شنوندگان عزیز توجه فرمایید... بالاخره امروز آخرین نمره ی ما هم اعلام شد.... بر طبل شادانه بکوبید که باید برم به تمام اساتید علوم تحقیقات مژده گونی بدم که بعد از دو ماه تمام نمراتمون معلوم شد.

+دانشگاه نیست که... آزمونِ الهی ه برای محک زدن صبر و بردباریِ ما.... آقا ما بخوایم رفوزه بودنمون رو قبول کنیم باید کی رو ببینیم؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: "چه خسته ای!" لبخند زدم و با سر اشاره کردم که آره. گفت اصلا شبیه اون آدمی نیستی که یک ماه پیش باهاش کلاس داشتم... اصلا اون انرژی رو نداری. گفتم آره... روحم خسته اس.

رسیدم خونه... مامان باور نمیکنه که این حجم از ناراحتی فقط به خاطر پایان نامه باشه. و بابا فقط سعی میکنه با شوخی منو از اوج عصبانیتم پایین بکشه...

و هیچکس باور نمیکنه که انقدر تو این مدت ضعیف شدم که میتونم فقط به خاطر قبول نشدنِ پیاپیِ موضوعات پایان نامه ی مسخره گریه کنم!

+ این یک روز بی مصرف و علاف گونه... سنجاق شود به تمام این سه سالی که وقتمو با ارشد تلف کردم!

++نمیدونم اگه یه ترم اضافه بهم بخوره شهریه ای که میدم خرج چی میشه... اما خدا شاهده که حتی بابت یک ریالش راضی نخواهم بود!!! حتی یک ریال!

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی وقتی که یه چیز جدید در مورد خودت کشف میکنی... یه دفعه یه غم بزرگ میریزن تو دلت... به سادگی همین موضوع کوچیک که میفهمی چرا دیگه چیزایی که قبلا دوست داشتی خوشحالت نمیکنه.
انقدر هر بار به یه بهونه از مهمونی رفتن دوری می کنی که یه روز که تنها تو خونه موندی به خودت میگی: دیگه کسی یه سراغ هم از ما نمیگیره ها! انگار همه ما رو یادشون رفته!
انقدر با دوستات بیرون نمیری, که وقتی یه روز میتونی باهاشون بری بیرون, انقدر از جمعشون دور موندی که حس میکنی تو جمعشون غریبی و حرفی برای گفتن نداری...
انقدر شهربازی نمیری, که دیگه حتی با نگاه کردنِ اون همه وسیله ی بزرگ در حال چرخش... یا حتی با فکر کردن بهشون تنها حسی که بهت دست میده, سرگیجه و حالت تهوعه!
انقدر دورِ سینما و تاتر و کنسرت رو خط میکشی که به "نرفتن" عادت میکنی. یاد میگیری که بدون این چیزا هم میشه زندگی کرد پس لزومی برای "رفتن" نیست.
انقدر از موزه ها دور می مونی, که یه روز به خودت میگی: "این که تو گذشته ها چی گذشته و چی بوده و نبوده به من چه ربطی داره؟" شونه بالا می اندازی و دیگه با هیجان دنبال آدرس موزه ها نمی گردی...
انقدر خوشی های کوچیک رو از خودت دریغ میکنی که یه روز به خودت می آی و می بینی دیگه هیچ چیز خوشحالت نمی کنه! دیگه حتی همین چیزای ساده هم خنده رو لبات نمی آره... و سخت ترین قسمتش اینه که وقتی پا به سن میذاری, از این روزایی که گذشته و اسمش رو "زندگی" گذاشتی, خاطره ای نداری تا برای دیگران تعریف کنی! و از اون هم مهم تر! خاطره ای نداری که با فکر کردن بهشون لبخند رو لبات بیاری و بگی: "یادش بخیر!" فقط چشم به آینده داری و دونه دونه تعداد آدمایی که اینجا داری کمتر میشن و روز به روز خودت رو به اون دنیا نزدیک تر میبینی و آدمایی که اونطرف داری رو میشماری و منتظر دیدارشون می مونی!

+این بود زندگی؟!!! "حسین پناهی"
++خلاصه تا میتونی از چیزایی که امروز خوشحالت میکنه لذت ببر. حتی یک ثانیه اش رو تا میتونی از خودت دریغ نکن... حتی یک ثانیه! شاید دیگه فردا ازش لذتی نبری. بذار حداقل سالها بعد یه خاطره برای لبخند زدن داشته باشی :)
  • یاسمین پرنده ی سفید