پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

غرغرانه

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۱۶ ب.ظ

این پست یه غرغرانه برا خالی کردن خودمه... فکر نمی کنم از خوندنش لذتی ببرید. فقط یه خواهش ازتون دارم... از همین امروز عادت کنید... که نه برای کسی برنامه تعیین کنید و نه اجازه بدید که کسی براتون برنامه بذاره! همین :)


خونه تکونی رو شروع کردیم. مامان تازه از شستن و تمیز کردن ظرفای یکی از ویترینا راحت شده بود و نشستیم تا با هم یه فیلم ببینیم. ساعت 9 شب بود. زنگ زد و گفت به خاطر مشکلی که تو محل کارش پیش اومده میادخونمون و تا فردا ظهر می مونه (نپرسید: اشکالی داره بیام بمونم یانه؟ جمله کاملا خبری بود! من میام میمونم تا فردا!!) فرش و مبلها رو به حالت اولیه برگردوندیم. اومد. خوابید فردا بعد از صبحانه و نهار رفت.

مامان دوباره فرشا و مبلا رو جمع کرد که به ادامه ی خونه تکونی مشغول شه برای این که تا قبل از این که شب به جایی که دعوت بودیم برسیم یه کم از کاراش رو پیش ببره. تلفن زنگ می خوره. کسی که پشت خطه هفته ی پیش زنگ زده بود و با خودم صحبت کرده بود. آدرس رو گرفته بود و گفته بود شنبه یا یکشنبه صبح می آد خونمون. و گفته بود شب قبلش تماس میگیره.

صدای مامانم رو میشنیدم که همونطور که با فکر مشغول داره دور و برش رو نگاه میکنه و به هم ریختگی خونه رو میبینه میگه: باشه تشریف بیارید! شخص مورد نظر... باز هم خیلی جدی بدون این که واقعا براش مهم باشه که آیا ما برای خودمون برنامه ای داریم یانه با یک جمله ی خبری گفته بود که داره می اد و فقط تماس گرفته بود تا مطمئن شه که ما خونه هستیم.

من که از کوره در رفته بودم به مامانم گفتم که باید بهش میگفته که شب جایی دعوت هستیم... و بعد از کشمکش فراوان مامان منو راضی میکنه که برم و برای مهمونی شب دسته گل بخرم و بهم میگه نهایت تو با آبجیت برید!

از خوش شانسیِ مهمونِ مورد نظر, شرایط جوری میشه که با صحبت های صاحب مجلس, ما ایشون رو با خودمون میبریم اونجا. در همین بین ایشون سراغ یه آشنای مشترک رو میگیره. من با اون شخص هماهنگ میکنم و میگم اگه فردا خونه ای... ما یه سر کوچیک بهت میزنیم و تاکید میکنم که ما برای نهار نمیمونیم.

فردا صبح.. خونه ی دوست مشترک... تلفن زنگ میزنه, خاله ی دوست مشترکمونه. و از مهمون ما اصرار که بگو خاله ات هم بیاد اینجا :| خاله ی مورد نظر هم میان اما چون مجبور شدیم که بمونیم تا خاله بیان... دوست مشترک گفت که نمی ذاره ما بدون خوردن نهار جایی بریم و از اونجایی که تدارک ندیده مجبوره که زنگ بزنه و غذا از بیرون بیارن (ناگفته نماند که ما کلی هم اصرار کردیم که به نیمرو هم راضی ایم... اما منم جای اون بنده خدا بودم نمی تونستم این کارو بکنم)

بعد از خوردن نهار مامانِ من میگه که حتما باید برگرده خونه تا به خوکچه هندی ها غذا بده. و مهمان سریعا و درجا رو به دوست مشترک و خاله اش میگه: خب شماهم بیایید با هم بریم خونه اشون :|

من و مامان که در عمل انجام شده قرار گرفتیم حرف ایشون رو تایید میکنیم... و به صورت کاملا خاله بازی وار همه با هم برمیگردیم خونه ی ما :| شوهر و برادر دوست مشترک هم میان (که خو البته غریبه نیستن سالهاست که آشنایی خانوادگی وجود داره) و مهمان مورد نظر این شب رو هم تا صبح فردا با ما میمونه.


یعنی شما در نظر بگیرید... ایشون به تنهایی باعث شد که ما سه وعده غذای بیرون بخوریم. شامی که اومد خونه ی خودمون... نهاری که دوست مشترک بهش تحمیل شد و شامی که مهمون دعوت کرد خونه ی ما :| و بگذریم از اون دعوتی که از شانس ایشون یک جای خالی موجود بود و با ما اومد(که اگر اون جای خالی نبود -با تشکر از خواهر و شوهرخواهر- مادر ما بعد از عمری همون یک شب رو هم نمی تونست تفریح کنه) واین جدا از مسائل معنوی ماجرا و مشکل زمانه.


همه ی اینا رو گفتم... تا سالها بعد بخونمشون و یادم بیاد که چه روزهایی رو مادرم از سر گذروند که من دلم نمی خواد تو زندگی خودم تجربه اشون کنم. این که یه نفر دیگه برای تمام دقیقه ها و لحظه های آدم برنامه بذاره و حتی برات مهمون دعوت کنه اصلا اتفاق جالبی نیست!

هیچکس از مهمون بدش نمیاد... من آدم نمک نشناسی نیستم. دیروز ما واقعا خندیدیم و واقعا خوش گذشت... مهمان برامون طبق علاقه ی من از شمال نون محلی آورده بود که من عاشقشونم و این برام خیلی ارزش داشت. دوست مشترک دو تا کتاب بهم هدیه کرد و از اون گذشته من خیلی وقت بود که به حرف ندیده بودمش و از همنشینی باهاش واقعا لذت بردم...

اما تا دلتون بخواد حرص خوردم... خونه ی به هم ریخته و ... برنامه چینی دیگران و... باشگاهی که نتونستم برم... زندگی ای که نظمش به هم ریخت...لقمه هایی که تو خونه ی خودم شمرده شد... تمام دوباره کاری های حاصل از جمع کردن و دوباره پهن کردن وسایل برای خونه تکونی و مهمونداری!!! و باور کنید... هیچی بدتر از این نیست که تو خونه خودتون آرامش نداشته باشید. و از اون بدتر اینه که؛ مادرتون رو میبینید که داره از هر جهت به خاطر تلنبار شدن کارهاش و بی برنامگی و مسائل دیگه عذاب میکشه. اما دلش نمی آد دل کسی رو بشکنه و بگه: "ما امشب جایی مهمان هستیم و نمی تونیم میزبان شما باشیم" ...

هرچند با چشم خودم شاهد بودم که دو بار, در مورد دو شخص مختلف پای تلفن گفت: من اسباب کشی دارم. وسایلم تو جعبه های بسته بندیه و آماده ی پذیرایی نیستم. اما مهمون گفته بود اشکالی نداره می خوایم خودت رو ببینیم و وسط روزهای اسباب کشی اومده بودن!!!!

نمی دونم اگه جای مادرم بودم چی کار می کردم... فقط مطمئنم نمی تونم این وضعیت رو برای همیشه در مورد زندگی خودم تحمل کنم! هر کی هم از دستم ناراحت شه برام مهم نیست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

غرغرانه

پرنده ی سفید

نظرات  (۱)

منم دقیقا بارها این مشکل رو با بعضی ها داشتم ...
این ادم ها به نظرم ادم های طلبکار هستنند که انگار دیگران وظیفه دارن که به اونا سرویس بدهند ...
از این ادم ها متنفرم :)
پاسخ:
اگه روز عادی بود نمیتونستم بگم ازشون متنفرم... اما واقعا تو این چند روز عصبانی و کلافه بودم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">