رویاهات رو چند فروختی؟
شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ
تو یکی از گروه های درسیمون توی تلگرام... یکی از بچه ها این پست رو گذاشته بود:
تو سفری که به وین داشتم، یه پیرمرد ازم پرسید: بزرگترین رویات چیه؟
گفتم: «معلمی و نویسندگی» اما به خاطر شرایط اقتصادی کشورم، مجبور شدم دنبال علاقه م نرم و تو یه سازمان دولتی استخدام شدم.
گفت: رویاهات رو چند فروختی؟
گفتم: مگه رویا فروختنیه؟
گفت: آره، الان تو رویاهات رو به سازمانی که تو رو استخدام کرده فروختی.
حالا اگه ماهی ٣٠٠ دلار حقوق بگیری یعنی سالی ٣۶٠٠ دلار و طی ٣٠ سال حدود ١١٠ هزار دلار. تو بزرگترین رویای زندگیت رو فقط به ١١٠ هزار دلار فروختی!
راستی رویاهای تو رو هم چند؟
من... پای سیستم نشستم و سعی میکنم پاورپوینت ارائه ی کلاسی روز دوشنبه ام رو آماده کنم که 7 نمره داره. یه نگاه به تمرین نقاشیام می اندازم که همه اشون رو سر کلاسای دانشگام کشیدم و روز به روز دارن بهتر میشن... تمام وجودم ازم می خوان که برم بشینم و بازم نقاشی بکشم... یا لااقل کتاب بخونم... موسیقی گوش کنم... اما این "سیستم طبقه بندی موجودی به شیوه ی ABC" دیوونه ام کرده... ارائه ها پشت سر هم پس و پیش میشن... یکی جلو می افته و یکی عقب... استادا یکی از یکی سخت گیرتر... و من همون آدمی ام که هنوزم دلِ خوشی از درس خوندن نداره... رویاهام رو دارم مفت می فروشم... به قیمت به دست آوردن یه کاغذی که اسمش مدرک کارشناسی ارشده... کاغذی که همه میبیننش... اما هیچکس "هزینه های فرصت" اش رو نمی بینه... لحظه لحظه هایی که می تونسته صرف به آرامش رسیدنم بشه... لحظه لحظه های بهترین روزای عمرم که دارن به مزخرف ترین شکل ممکن حروم میشن! کاش منم مثل لیلا و بهناز و... لااقل از درس خوندنم لذت میبردم.
دانشگاه برای من هیچ حرف تازه ای نداشت. سه ترم گذشت و همه چیز برای من تکرار مکرراتی بود که روزامو سوزوند! تنها چیزی که دستم رو گرفت... یه عالمه عکس بود از بام تهرانم... شهری که عاشقشم... دلم فقط به همین خوشه!