پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

+چقدر بده که پاییز بیاد و آدم عاشق نباشه.

_ چه بدی ای داره؟! عشق آدمو کور میکنه.

+خب همین که کور میکنه خوبه. باعث میشه آدم بدی های زندگی رو نبینه. وگرنه زندگی چه چیز قشنگی واسه دیدن داره؟ عشقه که دنیا رو قشنگ میکنه.

_ (پوزخند میزند و به تاسف سر تکان میدهد)

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۶
  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتا به خودت میای میبینی دیگه هیچجا واسه درد دل کردن نیست. یه وقتا به خودت میای و میبینی دیگه دوستات رو نمیشناسی. یه وقتا به خودت میای و میبینی چقدر تنهایی... چقدر دلتنگی...

یه وقتایی... بعد از تو حس میکنم "باید با قرصا مهربونتر شم... بعد از تو روزی دو تا کافی نیست"

  • یاسمین پرنده ی سفید

خبر کوتاه بود: "نفر اول خریدار سکه که بیش از ٣٨ هزار و 250 سکه خریداری کرده یک جوان ٣١ ساله است که برای این تعداد سکه رقمی معادل 53 میلیارد و 550 میلیون تومان پرداخت کرده است »ایرنا« "


فکر میکنم... به این که چند ساله دارم کار می کنم... و چند ساله که پدرم داره کار میکنه... فکر می کنم به این که من 27 سالَمه و فقط 4 سال ازش کوچیک ترم. با خودم فکر می کنم اگه زندگیم با همین ثبات طی بشه 4 سال دیگه چند دهم (یا شاید صدم) پولی که اون خرجِ خریدِ سکه کرده رو می تونم پس انداز کنم. دنبال بهونه نیستم. نمیشناسمش پس نمی تونم بگم: بابا طرف کلاهبرداره! پول حلال که اینطوری جمع نمیشه! حتما باباش پولدار بوده! حتما به یه جا وابسته بوده یا هر چی! حتی این بار سرم رو رو به آسمون نمیگیرم تا بگم خدایا انصافتو...عدالتت رو شکر!

به دستام نگاه می کنم و از خودم میپرسم: کجای این زندگی کم گذاشتم؟ چقدر ترسیدم؟ چقدر کم دوئیدم که انننننننقدر ازش دورم؟ کجای این قصه اشتباه بوده؟ کجای راه رو اشتباه رفتم؟

  • یاسمین پرنده ی سفید
دبستان که می رفتم، انقدر معلمم رو دوست داشتم که وقتی ازم میپرسیدن دوست داری چی کاره بشی؟ می گفتم معلم. بزرگتر که شدم، دوران رشد و شکوفایی کامپیوترها بود و تب و تاب "مهندسی کامپیوتر" داغ بود و منم دوست داشتم از قافله جا نمونم. به دبیرستان که رسیدم عشق زیادم به هندسه و هنر مدام در گوشم گفت که تو باید معمار بشی. معماری رو دوست داشتم. با روحیه ام جور بود. کنکور دادم. رتبه ی مناسبی برای معماری نیاوردم. عزیزترین معلم اون روزهام بهم گفت: حسابداری رو بزن. بازار کار خوبی داره. گفتم: "آقای جاماسبی! من آدمش نیستم. نمی تونم صبح تا بعدازظهر بشینم تو یه اتاق و فقط با اعداد و ارقام سر و کار داشته باشم! اصلا فکرش هم دیوونه ام میکنه." اما می دونستم که راهنمایی بد بهم نمی کنه. بهم پیشنهاد داد مدیریت رو قبل از حسابداری بزنم. جوابای کنکور اعلام شد و من مدیریت صنعتی قبول شدم. رشته ام رو دوست داشتم اما هنوز دلم معماری رو می خواست. دست روزگار چرخید و چرخید و من رو نشوند پشت میز حسابداری! همون شغلی که همیشه ازش فراری بودم! اما روزای اول همین که شاغل شده بودم و دستم تو جیبم رفته بود راضیم میکرد. زمان گذشت و خستگی روز به روز بیشتر شد. برای ارشد رفتم مشاوره. تست دادم تا ببینم استعدادم بیشتر تو چه زمینه ایه. جواب تست برام خنده دار بود. برای شخصیت هنر اجتماعی من اولین شغلی که توی لیست پیشنهاد شده بود معماری بود و آخرین شغلی که به شخصیتم میخورد و بهتر بود سمتش نرم حسابداری!!!!!با خودم  می گفتم شاید دنیا فقط داره باهام یه شوخی مسخره می کنه.
امروز... دارم حسابداری می کنم. عالی نیستم اما بد هم نه. اما دارم سعی ام رو می کنم برای بهتر شدن. همکارای خوبی دارم. دوسشون دارم و باهاشون راحتم اما...
امروز که یک لیوان چای داغ ریختم و وارد اتاق شدم... به خصوص حالا که هم اتاقی ام نیست؛ ترجیح دادم در اتاق رو ببندم. تنها باشم. از تنهایی ام لذت ببرم. چای بنوشم و امروز که کارم کمتره راجع به یه سری موضوعات حسابداری توی اینترنت جستجو کنم.
یه لحظه به خودم اومدم! "آقای جاماسبی! من آدمش نیستم. نمی تونم صبح تا بعدازظهر بشینم تو یه اتاق و فقط با اعداد و ارقام سر و کار داشته باشم! اصلا فکرش هم دیوونه ام میکنه." با خودم فکر کردم... آدم ها طی عمر چندین و چند ساله اشون می تونن چقدر تغییر کنن. خوب بشن، بد بشن، عادت کنن، عادی بشن، شغل عوض کنن و...

اینجاست که زنده یاد حسین پناهی میگفت: "انسان و بی تضاد؟!"
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۰
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار بود یا پاییز؟ درست یادم نیست اما خوب یادم هست که به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" به چشمام خیره شد و گفت: "نه." گفتم: "چشمای خیلی قشنگی داری :) امیدوارم چشمای دخترمون شبیه چشمای تو بشه!" خندید. می دونست بچه ها رو دوست ندارم و دلم نمی خواد هیچوقت بچه دار بشم؛ اما نمی دونست که به خاطرش حاضرم از خیلی چیزایی که می خوام بگذرم. گفتم: "ولی براش خیلی نگران میشم." اخم کرد و پرسید: "چطور؟" گفتم: "از کجا معلوم اونقدر مثل مادرش خوش شانس باشه تا یکی مثل تو رو پیدا کنه که بتونه بهت اعتماد کنه؟!" دوباره خندید. گفت: "پیدا میکنه. همونطور که من تو رو پیدا کردم" و من مثل دختر بچه ها قند توی دلم آب میشد و زندگی آینده امون رو با تمام سختی ها و شیرینی هاش تصور می کردم.

از اون به بعد. هر بار نگاهمون تو نگاه هم گره می خورد؛ ازش میپرسیدم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" میخندید و میگفت: "آره. تو بهم گفتی" چشماش؛ جام جهان نمای من بود. آرامش دنیا رو تو چشماش میدیدم و تمام هیجانِ مستطیلِ سبزِ جام جهانی فوتبال تو دلم به پا میشد، از ذوقِ دونستنِ این که اون چشمها مالِ منن! درست مثل تمام روزایی که بعد از چندین سال دوری از نتایج مسابقه ها به خاطر شرط هایی که بینمون بود؛ برای بردن تیم محبوبمون ثانیه شماری میکردم. هر گلی که می زدن به نفع من بود و هر گلی که می خوردن به ضرر اون!!! نه که اعتراضی نکنه اما خودش هم می دونست که گلای خورده رو نادیده میگیرم به خاطرش!


چند ماه بعد... تو چشمام خیره شد و بی بهونه گفت: "چشمات چقدر قشنگه!" با تعجب و شاید یه کم دلخوری گفتم:"تازه دیدیشون؟" گفت: "نه! اما تا حالا با این دقت به چشمات نگاه نکرده بودم" لبخند زدم و باز مثل دختر بچه ای که تو آرزوهاش غرق میشه فقط به دختری فکر کردم که چشماش شبیه پدرش میشه.

گاهی وقتها فکر میکنم؛ باید ماه ها میگذشت تا بفهمم شاید اونقدری که من دوستش داشتم؛ دوستم نداشت یا... شاید فقط دو تا مربی خوب بودیم که آخرِ بازیِ دوستانه، بدون برنده و بازنده به مسابقه های بعدی زندگیمون فکر کردیم! هر چی که بود... جام جهان نمای چشماش؛ سهم من نبود.



+ این پست به مناسبت فراخوانِ رادیوبلاگیها برای پادکست تابستونی نوشته شده و من دعوت می کنم از new man و بانوی خیال و سکوت که این روزا کم کار شدن تا در این فراخوان شرکت کنن.

خوشحال میشیم اگر شما هم به این فراخوان بپیوندید و پست هاتون با عنوان "جام جهانی چشمات" رو بنویسید و لینکش رو برای رادیو بلاگیها ارسال کنید. پاشید یه تکونی به این سکوتِ بلاگستان بدیم :)

++ 24 آبان 95/ 9 شهریور 96

  • یاسمین پرنده ی سفید

1. بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. چشماش رو بست و سعی کرد بچگیهاش رو به خاطر بیاره. گرمای کلیسا حس خوبی بهش داده بود. بی اختیار روی کف پوش کلیسا دراز کشید.

فردای اون روز کشیش, مردی رو رو به روی محراب کلیسا پیدا کرد که از گوشش خون رفته و با یه لبخند برای همیشه با سرمای زمستون خداحافظی کرده بود.



2.بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. گرمای دست کسی رو روی شونه هاش احساس کرد. کشیش با لبخند گرمی داشت نگاهش می کرد. سوپی با عجله از جاش بلند شد. کشیش گفت. شب سردیه فرزندم. نظرت در مورد یک لیوان شیر داغ چیه؟ سوپی با خجالت لبخند زد.

کشیش لیوان شیر رو جلوی سوپی گذاشت و بهش گفت: "چند روز پیش آقای والتر پیشم بود. میشناسیش؟ نونوای خیابون یازدهم رو می گم. گفت که شاگردش تصمیم گرفته که به شهر خودش برگرده. شاگردش سال ها پیشش کار کرده بود و بهش اعتماد کامل داشت. شب ها تو اتاق کوچیکی که تو یه قسمت از مغازه درست کرده بودن می خوابید. والتر می گفت که دنبال جوونی میگرده که بتونه کارهای شاگردقبلیش رو براش انجام بده. با دیدن تو به این فکر افتادم که ازت بپرسم الان جایی مشغول به کار هستی؟" سوپی با تردید نگاه پر امیدش رو به کشیش دوخت و گفت: "نه" کشیش پرسید: "نظرت چیه؟ فکر می کنی بتونی برای آقای والتر کار کنی؟ مرد خوبیه. کنار اومدن باهاش کار سختی نیست." سوپی تو دلش می گفت: "مساله اینه که آیا آقای والتر حاضره با یه سابقه دار خیابون خواب مثل من کار کنه؟" کشیش گفت: "تو هم به نظر مرد خوبی میای. من سفارشت رو پیشش می کنم. این که والتر ازم همچین درخواستی بکنه و امروز سر و کله ی تو اینجا پیدا بشه اتفاقی نیست. شاید خدا اینطور خواسته که امروز اینجا باشی." کشیش لبخند زد و گفت: "شیرت رو تموم کن. داره سرد میشه. امشب همینجا بمون. فردا تو رو پیش آقای والتر می فرستم."


+ وبلاگ سخن سرا رو دنبال کنید. این دو متن به درخواست دخو , گرداننده ی این وبلاگ ؛ طی تمرین هفته ی دوم نوشته شده. ازتون دعوت می کنم شما هم تو این تمرین ها شرکت کنید.

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۴۹
  • یاسمین پرنده ی سفید
برام بنویسید... از آخرین باری که خدا رو کنارتون حس کردید. آخرین باری که فهمیدید کنارتون بوده و غافل بودید. آخرین باری که صداش کردید و حس کردید که جوابتون رو داده. آخرین باری که از ته دل دعا کردید و برآورده شده. برام از خاطره هاتون بگین. اگه می تونید برام داستانتون رو تعریف کنید.
اگه دوست دارید پیامتون منتشر نشه پیغام خصوصی بذارید یا با اسم مستعار بنویسید :) محتاج تَلَنگُرَم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید