پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

بازی های روزگار رو ببین! تو حتی به خاطر من هم سیگار رو ترک نکردی. اما من به هوای تو بعد از رفتنت سیگاری شدم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

همین که با دیدن عکسای جدیدت دلم ضعف نمیره، همین که شبا بدون گریه خوابم میبره. همین که دیگه از خاطره هات فرار نمیکنم. همین که واسه واکنش نشون دادن به حرکاتت هزار بار دو دو تا چهارتا نمیکنم، همین که میون حرفات دنبال استعاره و کنایه های معنادار نمیگردم؛ یعنی دارم دوباره "خودم" میشم. دارم ترمیم میشم از نو. دارم میگذرم از روزهایی که باید بگذرن.

اونقدر مینویسم که حتی واژه هام هم تو رو از یاد ببرن، اشتباه شیرینم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

قلب دیوونه! چرا هر چند وقت یه بار یادت میره که اون هیچوقت اونقدری که ادعا میکرد دوستت نداشت؟ تمومش کن بذار راحت شم.


+نشسته ام به در نگاه میکنم... دریچه آه میکشد... تو از کدام راه میرسی؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود... جوانی ام در این امید پیر شد... نیامدی و دیر شد.... (هوشنگ ابتهاج)

که من امروز چقدر با همین چند خط شعر اشک ریختم و شکستم و شکستم...

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه روزی یادمه آدم درونگرایی بودم. از اونایی که کنج تنهای اتاقشون رو به همه چیز از جمله رفتن به مهمونی یا خرید ترجیح می دادم. تنها سنگ صبورم یه دفتر بود. می نوشتم و می نوشتم. زمان گذشت. خیلی اتفاقی با بلاگفا آشنا شدم. نوشتن خوب بود اما گرفتن کامنت و جواب کامنتهایی که قبلا گذاشته بودم شیرین ترین بخش ماجرا بود. کم کم دست از گذاشتن شعرهای این و اون برداشتم و خودم نوشتم. اوایل سخیف اما به هر حال کم کم راهم رو پیدا کردم. چند تا دوست پیدا کردم. خوندمشون و سعی کردم از بین نوشته هاشون بشناسمشون. فکر می کنم اونا هم همین کارو کردن به خصوص این که برخلاف تصورم شناختن من کار سختی نبود. نوشتم و نوشتم... در واقع "خودم" رو نوشتم. نوشتم و قد کشیدم تا این که به "خودم" نزدیک شدم، به کسی که می خواستم باشم. کسی که همیشه حرفش رو می زنه. حتی برای یه مدت هر ثانیه خودم رو همه جا فریاد زدم تا فهمیدم دارم زیاده روی می کنم. هر چند که هنوزم گاهی این زیاده روی ها سراغم می آد. اما برای یه مدتِ نه چندان کوتاه انقدر ننوشتم که نوشتن فراموشم شد. شاید این پست هم یه تلاش دوباره اس برای آشتی با کلمات چون این روزها انقدر غرق در روزمرگی شدم و دغدغه هام اونقدر بوی قرمه سبزی گرفتن که شاید نگفتنشون بهتر باشه اما اگه تو این "ننوشتن ها" باز خودم از یاد برم چی؟ اگه کلمات برای همیشه ازم رو برگردونن چی؟
فکر می کنم برای فراموش نشدن؛ باید نوشت... باید گفت...
  • یاسمین پرنده ی سفید

امان از ترانه های قدیمی... ترانه هایی که روزگاری بی بهونه دوستشون داشتم و امروز انگار حرف دل منو میزنن... "نیمکتِ کناره فواره ی نور...  یه بهونه واسه از تو گفتنه... جای خالیِ تو گریه آوره... مرگِ لحظه های شیرینِ منه... یادته به روی اون نیمکته نور... از تو واژه ها غمو خط میزدیم... دستِ من به دورِ گردنِ تو بود... وقتی که تکیه به نیمکت میزدی... دورمون پرنده ها بودن و عشق،  با نگاهِ منو تو یکی می شد... من میخواستم با تو پرواز کنمو... برسم به عاشقی اما نشد!... یه سبد خاطره داره یادِ تو...  وقتی که تنها رو نیمکت میشینم... شکر رویا که هنوزم میتونم... توی رویا روی ماتو(ماه) ببینم... از خدا میخوام که عطرِ دلخوشی... هرجا باشی به مشامت برسه... ممنونم از شبِ رویا که بازم... وقتِ دلتنگی به دادم میرسه" #سپیده #نیمکت

امروز که در حال رانندگی بعد از مدت ها این ترانه رو شنیدم... فقط لبخند زدم به روزگاری که بی بهونه عاشق این آهنگ بودم... مثل خیلی آهنگای دیگه... مثل لبخند مصنوعی که من عاشق ترانه اش بودم و تو عاشق ملودیش! مثل همین لبخندای دونقطه پرانتزیِ این روزا... مثل تمام این پستایی که روزی باید از این صفحه حذف بشن... مثل تو!

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو این همه خستگی که این روزا با هیچی از تنم بیرون نمیره، روزایی رو یادم میاد که فقط با خوندن یه جمله از تو انرژی کل روزم تامین میشد. پس اون همه انرژی الان کجاست؟ پس قانون پایستگی انرژی به چه دردی میخوره اگه قرار باشه با رفتنت کل قوانین فیزیک رو زیر سوال ببری لعنتی؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

چرا یه وقتا هر کاری میکنی حالت خوب نمیشه؟ چرا خوشی ها لحظه ای شدن و غم ها مهمون همیشگی؟

اینجاست که آقاگل میگه: #دیگه_هیچ_جا_رو_درختا_جای_من_نیست_که_برم

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ دی ۹۷ ، ۰۸:۳۰
  • یاسمین پرنده ی سفید
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را فراموش کنم و در هر واژه قبل از نگاشته شدن روان میشوی و پر میشوم از نبودنت!
  • یاسمین پرنده ی سفید
تو بانک نشسته بود. رمز کارت بانکیش به مشکل خورده بود. تو همون چند دقیقه که بخوان مشکل کارتش رو برطرف کنن سه بار تکرار کرد که "کارت دست خانومم بوده. رمز رو اشتباه زده و سوخته". رو صندلی پشت سرش نشسته بودم و منتظر بودم نوبتم بشه. اصرارش برای تکرار این جمله برام جالب بود. داشتم فکر می کردم چرا ما انققققدر اصرار داریم که همیشه دنبال یه شریک جرم باشیم، تقصیر رو گردن دیگران بندازیم و...؟ چه فرقی به حال بانکدار داشت که کارت رو چه کسی سوزونده؟ فرض کنیم که همه ی ما فکر می کردیم که خود آقا باعث شده کارتش بسوزه... چه اتفاقی می افتاد؟ گذشته از این که این روزا همه ی ما به درد فراموشی مبتلا شدیم و می تونیم همدیگه رو درک کنیم بیا فرض کنیم که کسی باشه که درک نکنه و فکر کنه که ما خنگیم! این که اون غریبه در مورد ما چی فکر کنه چه اهمیتی داره؟

یا مثلا...
کسی که محل کار قبلیم جایگزین من شده. برای این که اشتباه خودش رو از گردن خودش باز کنه اصرار داشته که اشتباه برای زمان من بوده و مبلغی که اضافه تر به حساب اداره ی مالیات واریز شده مربوط به کار خودش نبوده. وقتی ثابت شده که اشتباه تو زمان خودش رخ داده با اصرار گفته: بذارید من زنگ بزنم اداره ی مالیات اونا دارن اشتباه می کنن!!!! (یک بار دیگه جمله رو بخونید: من زنگ بزنم به اداره ی مالیات و بگم اشتباه میکنید که میگید ما به شما بیشتر از بدهیمون پول دادیم و بستانکاریم! ما باید بهتون پول بدیم!!!) طرف حاضره شرکت هزینه ی بیشتری رو پرداخت کنه اما قبول نکنه که اشتباه کرده!

چرا حاضر نیسیتم بپذیریم که همه ی ما ممکنه اشتباه کنیم؟ چرا وقتی اشتباهی میکنیم نمی خوایم تبعاتش رو بپذیریم؟ و چرا با تمام این اوصاف شرایط خودمون رو با ژاپنی ها مقایسه میکنیم؟ چرا انتظار داریم همه چیزمون سرجاش باشه در حالی که حتی خودمون تو کوچیک ترین مسائل حاضر نیستیم مسئولیت پذیر باشیم؟ حرفای اشتباه خودمون رو قبول کنیم و با شهامت بگیم من اشتباه کردم؟! برای اصلاح کارهای اشتباهمون به جای این که دنبال راه حل باشیم دنبال مقصر میگردیم؟!
بیایید یه کم بهش فکر کنیم :)

روزگارتون خوش :)
  • یاسمین پرنده ی سفید