پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

و خدایی که در این نزدیکیست...؟! :)

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ
برام بنویسید... از آخرین باری که خدا رو کنارتون حس کردید. آخرین باری که فهمیدید کنارتون بوده و غافل بودید. آخرین باری که صداش کردید و حس کردید که جوابتون رو داده. آخرین باری که از ته دل دعا کردید و برآورده شده. برام از خاطره هاتون بگین. اگه می تونید برام داستانتون رو تعریف کنید.
اگه دوست دارید پیامتون منتشر نشه پیغام خصوصی بذارید یا با اسم مستعار بنویسید :) محتاج تَلَنگُرَم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

نظرات  (۱۰)

من یه زمانی اندازه ی دو سه سال توی شرایط و مشکلات خیلی سختی بودم۰یه شب وسط گریه هام رفتم توی حیاط و از ته دل گفتم خدا چرا مارو نمیبینی؟چرا هیچی نمیگی؟
شاید یه ماه بعدش همه چی حل شد و هنوز که هنوزه شاکرم که منو دید و بهم نشون داد که هست و میبینه :)
پاسخ:
خدا رو شکر :) خوشحالم برات :)
+ممنون واسه به اشتراک گذاشتن این حس خوب:)
یه روزی من و یکی از دوستان داشتیم از یه جایی رد می‌شدیم که خلوت بود. هم بخاطرِ تعطیل بودن و هم بخاطرِ دورافتاده بودنِ اون محله. اون روز اپراتورهای تلفن همراه مشکل داشتن واسه همین نمی‌تونستیم با آژانس تماس بگیریم. همینطور که داشتیم می‌رفتیم حس کردیم یه ماشین داره دنبالمون میاد. برگشتیم پشت سرمون رو نگاه کردیم دیدیم دو تا پسر سوارشن! بی‌تفاوت به راهمون ادامه دادیم. یکم سرعتشون رو بیشتر کردن اومدن کنارمون! گفتن سوار بشید. اهمیت ندادیم. وارد یه کوچه شدیم و بعدش خیابونِ بعدی. یکم گذشت. فکر کردیم رفتن اما یهو اومدن جلومون توقف کردن! یکیشون در رو باز کرد! فاصله اون با من در حد چند سانت بود! دوستم که رنگش پریده بود. زل زدم تو چشماش و گفتم برو گمشو! بعدش دست دوستم رو گرفتم و رفتیم. بیخیال شدن. نمیدونم چرا اما دیگه دنبالمون نکردن. هیچ کس نبود اونجا. هر غلطی می‌کردن کسی نمی‌فهمید و صدای ما هم به جایی نمی‌رسید. من بهش میگم دست‌های خدا...
پاسخ:
چه خوب که کنارت بود :)
+ممنون واسه به اشتراک گذاشتن خاطرت :)
الان که فکر میکنم می بینم خدا یه چیز خیلی گنده بود.یه چیزی که اون موقع دیده نمی شد.الان هم دیده نمیشه.اما ووقتی بزرگتر شدم و به عقب نگاه کردم خدا رو دیدم.خدا مثل یه آسمون گنده بود که نمی شد همه اش رو در یک لحظه با هم دید.باید گذشت،باید رد شد و همه جاهایی که میشه خدا ررو پیدا کرد رو دید.من همیشه دیر فهمیدم خدا هست چون باید کمی از اون لحظه فاصله می گرفتم تا درک میکردم که خدا چقدر بزرگه.چقدر وسیعه.
پاسخ:
دور و بریای منم بهم همینو میگن :)
این که الان تو بغل خدام و خودم نمیفهمم!
من پیامای اینجارو میخونم
چون منم منتظر تلنگرم...
پاسخ:
خب... متاسفم که وبلاگم طرفدارای زیادی نداره تا پیغامای زیادی ثبت بشه :)
هیچ وقت
پاسخ:
...
پس تو هم تلنگر لازمی :)
نمیدونم سفر اربعین رفتید یا نه
اما اونجا خیلی خیلی نزدیک هستید به خدا
تموم اتفاقات اونجا،چیزی جز نگاه خدا و امام حسین نیست.

نمیدونم از کجا بگم....اونجایی که فقط دو روز توی حرم حضرت ابوالفضل بودم و انقدر بین الحرمین شلوغ بود که نمیشد رفت و به حرم امام حسین رسید.شبِ اخر اقامتمون بود.گفتم امام حسین من میخوام بیام پیشت،نمیدونم چطور اما یک کاری کن که دست هیچ نامحرمی بهم نخوره.نمیخوام زیارتم خراب بشه.
وقتی که بیرون رفتم، توی شلوغی جمعیت،یک اقای عرب بهم اشاره کرد و رفتم جلوش، اونم دوتا دستاش رو حایل کرده بود با فاصله از من، خیلی خیلی راحتر از چیزی که تصورش رو میکردم، رفتم.
یا اینکه میخواستم برم تل زینبیه، توی جمعیت یکم که خودم رو جمع کردم،دوباره یک اقایی که ایرانی بودند، دستاشون رو حایل من کرد و من خیلی راحت و بدون اضطراب رفتم.

یا موقعی که دوازده شب ، خسته از تقریبا 24 ساعت توی راه بودن، رسیدیم نجف.نه عربی بلد بودیم و نه جایی رو برای اسکان سراغ داشتیم.اون لحظه گفتم خدا من نمیدونم چجوری اما خودت جور کن. امام علی هوای ما رو داشته باش.
همون موقع یک جوونی ما رو دید و وقتی متوجه شد تازه رسیدیم، ما رو برد توی یک خونه و چقدر راحت بودیم دو روزی که نجف بودیم :)
پاسخ:
:)
البته من منظورم تو روزای عادی و اتفاقات روزمره بود. اما ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربه ات :)
من هروقت عمیق فکرمیکنم میبینم وقتی نفس میکشم میتونه این نفس دیگه برنگرده
ولی برمیگرده، این یعنی خدا کنارمه و هنوز میخواد که تو این دنیا باشم
هنوز بهم امید داره :)
پاسخ:
می فهمم حرفتو... اما منظورم یه لحظه بود... یه اتفاق که تو زندگی هممون می تونه بیفته تو یه روز عادی
  • خانوم ِ لبخند:)
  • باید بگم در ناامید ترین دوران زندگیم، در حالی که مطلقا به هیچ کسی دلم خوش نبود، به هیچ چیزی دلم گرم نبود، خدا میدید و می شنید و شاید بهم میگفت بیشتر صبر کن ولی من نمی شنیدم. درست وقتی که از عالم و آدم دلسرد بودم دست مو گرفت. وقتی هیچ نشونه ای نمی دیدم، یه روزنه باز کرد و نور تابید. از عمیق ترین نقطه ی دلم، منو شنید. من معجزه ی حس کردن حضورشو نه یکبار که بارها دیدم یاسی. خیلی نزدیک تر از رگ گردن.
    پاسخ:
    خوشحالم که همچین تجربه ی خوبی داری...
    شاید منم داشتم و فراموش کردم
    آخرین باری که صداش کردم و حس کردم جواب داده و یادم مونده:
    یکی از پنجشنبه‌های بهمن ماه بود و یه گوشه‌ی حرم مشغول گوش دادن دعای کمیل بودم که مداح از کربلا گفت و کربلانرفته‌ها. گفت اگه بخواین همین امشب کربلاتون رو می‌گیرین. گفتم همین امشب آخه؟ 
    چند روز بعد دوستم زنگ زد و خبر داد که اسمش برای کربلا در اومده و اگه بخوام می‌تونم به عنوان همراه باهاش برم.
    جور نشد که برم، در واقع فکر می‌کنم درست نخواستم که برم. ولی حس تلنگر رو داشت برام :)

    این آخرین بار نیست ولی فعلا پررنگ‌ترین باره تو ذهنم:
    شهریورماه بابابزرگم مریض بود. تازه از icu مرخص شده بود و حالش بد بود. یه روز نشستم کنارش و دو سه ساعت هر دعایی که بیشتر باهاش حال می‌کردم خوندم. فرداش که تونست بعد از چند روز بشینه با خودم فکر کردم پس خدا هنوزم میشنوه دعاهام رو.
    بابابزرگم بعد از اون، یه‌بار رفت و برگشت و بازم من اون حس رو تجربه کردم، ولی حسِ اون عصر یه‌کم بیشتر یادم مونده.

    اینم یه تجربه‌ی دیگه که احتمالا از آنِ طرف مقابلمه ولی خودم رو هم به تعجب واداشت:
    یه نفر یه خواسته‌ای ازم داشت و من چند روز مدام بهش میگفتم نه. بار آخر گفت توکل می‌کنم به خدا، خودش درست می‌کنه.
    تو دلم گفتم دوست دارم بدونم خدا چجوری می‌تونه برات درست کنه در حالی خواسته‌ت از منه و منم میگم نه؟ و دقیقا یک ساعت بعد در حالی که داشتم درخواستش رو قبول می‌کردم فهمیدم چجوری!

    من فکر می‌کنم زندگی هر شخصی پره از این لحظه‌ها که خدا کنارشه و اون لحظه حس نمی‌کنه اون حضور رو ولی بالاخره یه روزی ممکنه بفهمه.

    امیدوارم تجربه‌ش کرده باشین یا به همین زودیا تجربه‌ش کنین. :)
    پاسخ:
    ممنونم که تجربه ات رو باهام در میون گذاشتی :)
    تو روزایی ک انقدر درگیر خودم و کارهای کرده و نکردم بودم،روزایی ک غافل بودم ازش درست تو حالی که انتظارشو نداشتم ک دیده بشم،که دست رو سرم کشیده بشه که اغوششو برام باز کنه،گوشیم زنگ خورد،دعوت شدم مشهد،مشهدی که هروقت کسی بهم میگفت چقد دلم تنگ شده تو دلم میگفتم خوش به حالت که دلتنگی،انقدر حال دلم بد بود که حتی به خودم اجازه نمیدادم دلم تنگ شه،ولی دعوت شدم،و تو سفر انقدر نشونه گذاشت برام ک بفهمم بودنشو،اونجا بود ک فهمیدم یکی هست ک هنوز منتظره من به سمتش برگردم،منی ک هزار بار زدم زیر قولم و بدعهدی کردم،از یاد برده بودمش
    ی بار دیگه دستمو گرفت،تو روزایی که نخونده بودمش،نخواسته بودم ازش ولی اون حواسش بهم بود مثل همیشه
    پاسخ:
    چقدر خوب :) ممنون بابت به اشتراک گذاشتن این حس :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">