و شاید تو... شیرین ترین اشتباه من بودی!
- ۱ نظر
- ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۵۱
گفتم: قسمت ِ چی؟ گفت: همه چی.
دلم گرفته بود. رفتم نزدیکش گفتم میشه بشینم؟ با سر اشاره کرد. رو پله کنارش نشستم و پرسیدم: تنهایی حاج خانم؟ گفت:همیشه که نبودم ولی الان هستم. پرسیدم: بچه هات پس کجان؟ گفت:بچه ندارم. خجالت کشیدم از شوهرش چیزی بپرسم. دوست نداشتم حرفی بزنم که ناراحت شه. انگار فکرمو خوند گفت: شوهرم هم رفت و تنهام گذاشت... گفتن یه موتور گازی بهش زده بود... قسمت ما هم این بود دیگه مادر.
پرسیدم: دوسش داشتید؟ گفت:خیلی زیاد. میدونی این که یکی شریک همه ی شادی و غمات باشه یعنی چی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: راستش نه
لبخند زد دوباره گفت: تا قسمت چی باشه مادر
گفتم: پس تلاش خودمون چی میشه؟
گفت: این که همیشه از یه راه بری و بیای تا کسی که میخوای رو ببینی تلاشِ توعه. اما این که اونو ببینی یا نه قسمته مادر
نگاش کردم! یعنی قصه ی منو میدونست یا به قول خودش قسمت بود که این چیزا رو بهم بگه؟!
گفتم: خب اگه نبینمش چی میشه؟
گفت: کسی چه میدونه شاید یه روز یه جا که انتظارشو نداری ببینیش
گفتم: اما اگه اون موقع که رسید دیگه خیلی دیر باشه چی؟ هر آرزو یه زمانی داره. وقتش که بگذره دیگه واسه آدم ارزش نداره که
گفت: از کجا معلوم شاید قسمت ِ تو یه گلِ بهتر باشه
گفتم قسمت شما چی؟ پشت پنجره نشستن بود؟
گفت شاید آره... شاید قسمتم این بود که بمونم و تو رو ببینم و بهت بگم دنیا بیشتر از اون که ما فکر میکنیم حساب کتاب داره مادر. تا میتونی عاشق باش. تلاشتو بکن و بقیه اشو بسپر دست خدا. خدا که واسه بنده اش بد نمیخواد پسرم.
سالها از اون روز میگذره و من هنوزم که هنوزه... هر جا زندگیم رنگ غم و سختی به خودش میگیره از خودم میپرسم: خدا که واسه بنده اش بد نمیخواد. میخواد؟
بعد از سالها دوباره چشمم به او افتاد. بوی خاک میداد. بوی نم نم باران و شاید بوی یک جمعه ی باران خورده ... هنوز یادم هست آن موقع ها دختر بود... مهربان بود و دوست داشتنی تر از هر مهربان دیگری .شاید ده سالی از من برزگتر بود . خانشان ته کوچه ی آذری ها بود... خودش هم آذری بود... با آن چشم های درشت و صورت گردش آدم را بدجور یاد مادر می انداخت... با اینکه سالها در ساری بودند اصلا به دختران ساری شبیه نبود... هر روز صبح به او سلام میکردم. لبخند میزد و قربانم میرفت . مینشستم پشت میز و او از ادبیات میگفت... میخواند که فاصله پیرزنی عبوس است و من معنی این حرفا ها را نمیفهمیدم ... فقط میدانم خیره که میشد لپ هایم گل می انداخت ... نمیدانم میدانست که عاشقش شده ام یا نه ؟ همه چیز از زمانی قوت گرفت که پدر رخت سیاه بر تن کرد ،همان جمعه که باران می آمد مادر چشمانش را بست و پسرعموی من با آن موتورگازی قراضه اش در کوچه دود راه انداخت و رفت که بساط مراسم مادر را براه کند. از مدرسه تا خانه را پیاده آمده بود که ببیند دلیل غیبت چند روزه ام چیست؟ آمد و دید کنار حوض نشسته ام ... با ماهی ها بازی میکنم... مرا به آغوش کشید و بوسید دیگر معلمم نبود. نمیدانم چرا اما از آن روز به بعد چیزی بیشتر از معلم بود. آغوشش بوی خاک می داد . بوی نم نم باران و شاید بوی یک جمعه ی باران خورده. چیزی نگفت... میدانست که چه دردی دارم .قرار شد بروم خانشان که برای درس ها عقب نمانم... مدرسه برایم شد خانه ی او ... درسها را که تمرین میکردیم کمی بیشتر پیشش می نشستم. برایم پیانو میزد. از مادربزرگش یادگرفته بود. اواخر اسفند آن سال پدر گفت باید از اینجا برویم. میدانستم پدر عاشق شده. عاشق زنی مهربان که دوستش نداشتم. اسفند آن سال از آنجا رفتیم. تمام تهران بودنم را درس خواندم اما خاطرم در جایی دیگر بود. در انتهای کوچه ی آذری ها. دلم تنگ بود. در طول سالیان دراز دلتنگی جایش را به هیچ نداد. من مرد شدم و او زن شده بود. جایی در بیستو نه سالگی در ایستگاه قطار به انتظار رسیدن قطارساری به تهران بودم که دیدم زنی با یک چمدان وارد سالن انتظار شد. با همان صورت گرد و چشم های درشتی که دورش خط افتاده بود . بعد از سالها دوباره چشم به او افتاد. بوی خاک میداد . بوی نم نم باران و شاید بوی یک جمعه ی باران خورده ... ایستادم و خواستم جلو بروم اما توان نداشتم . به من نگاه کرد . چند لحظه بعد یک نفر به دنبالش از در وارد شد. مردی که بچه ای را به آغوش داشت... نشستم و یادم آمد که فاصله پیرزنی عبوس است . که هیچ وقت نمی خندد
یک ربع قرن طول کشید تا والتون از آن فروشگاه ارزان فروشی به 38 فروشگاه زنجیره ای وال مارت رسید. سپس از سال 1970 تا سال 2000، وال مارت پیشرفت فوق العاده ای کرد و تعداد فروشگاه هایش به بیش از سه هزار فروشگاه با بیش از 150میلیارد دلار رسید!
و همانطور که سام والتون خودش نوشت: "با گذشت سالها، مردم این مساله را متوجه شدند که وال مارت تنها این ایدهی عالی بود که به یک موفقیت یک شبه تبدیل شد. ولی... این موفقیت نتیجه ی رشد تدریجی بود که ما از سال 1945 آن را انجام می دادیم و مانند اکثر موفقیت های یک شبه، حدودا بیست سال طول کشید"»
*در مورد مفهوم خارپشتی و داستانی که نامگذاریش داره اگه علاقه مند هستید در ادامه ی مطلب بیشتر بخوانید :)
خوش بین ها از آن دسته افرادی بودند که میگفتند: ما قرار است تا کریسمس آزاد شویم و کریسمس میآمد و میرفت, سپس میگفتند قرار است تا عید پاک آزاد شویم و بعد روز شکرگزاری... و دوباره این روز میآمد و میرفت و آنها در اثر بیماری جان میسپردند.
استوک دیل گفت: "این درس خیلی مهم است. هرگز نباید ایمانت را از پیروز شدن از دست بدهی. با روشهایی که برای رو به رو شدن با واقعیت های تلخ حقیقت موجود؛ وجود دارد. هرگز شکست نخواهید خورد." تا امروز من یک تصویر ذهنی از استوک دیل دارم که به خوش بین ها نصیحت میکرد: "قرار نیست تا کریسمس آزاد شویم, با آن کنار بیایید"
زندگی غیرعادلانه است؛ گاهی اوقات به نفع ماست و گاهی اوقات به ضررمان. همه ی ما ناامیدی و اتفاقات بد را که در مسیرمان قرار میگیرند تجربه میکنیم. شکست هایی که هیچ دلیلی برایشان وجود ندارد و نمیتوان کسی را مقصر دانست. ممکن است بیماری, جراحت, تصادف, یا از دست دادن کسی باشد که دوستش داریم, یا گرفتار شدن در جنگ ویتنام, یا اسیر شدن در اردوگاه اسرای جنگی به مدت هشت سال.
استوک دیل به من آموخت چیزی که افراد را از هم متمایز میکند وجود یا نبود مشکل نیست, بلکه چطور کنار آمدن آنها با مشکلات اجتناب ناپذیر زندگی و دست و پنجه نرم کردن با چالشهای زندگیست. تناقض استوک دیل (شما باید ایمان داشته باشید که در نهایت پیروز خواهیدشد و همچنین باید با بیشترین واقعیت تلخِ حقیقت موجودتان رو به رو شوید) به ما کمک میکند تا از مشکلات محکم و نیرومند خارج شویم, نه ضعیف بلکه قوی تر.
کتاب "از خوب به عالی" نوشته ی جیم کالینز
+کتاب "در عشق و جنگ" که توسط استوک دیل و همسرش (یک فصل در میان) نوشته شده نیز در همین کتاب معرفی شده که تجربیات 8 سال اسارت استوک دیل هست.
کاش... ای کاش بی صدا گریه کردن رو یاد گرفته بودم...
+چقدر خوبه که ایتجا رو نمیخونی:)