پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۱۹ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

از خودم بدم میاد... وقتی کسی صداش میکنه و اون جواب نمیده و یکی ته دلم با خوشحالی داد میزنه: آخ جون... مُرد! و زمانی که ناامیدم میکنه و از نمردنش ناراحت میشم بیشتر از خودم بدم می آد.

نفرت... بزرگترین درد برای یک آدمه... چون بیش از این که شخص منفور آسیب ببینه، کسایی که ازش متنفرن اذیت میشن.

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی تو کار خدا میمونم... جَوون مردم سالم سالم تو اوج جوونی با روشهای بدیع اکتشاف شده توسط جناب عزرائیل به ملکوت اعلا میشتابد.... بعد یکی دیگه 90وخورده ای سنشه... تنها مورد استفاده اش خوردن و خوابیدن و ایجاد مزاحمت برای خلق الله و شب و نصفه شب بیخواب و آروم کردنشونه... بعد از من سالم تره... مثل تمام عمرش جون هم به عزرائیل نمیده!

آخه قربونت برم خدا... این انصافه؟

*عزرائیل عزیز ضمن عرض خدا قوت و خسته نباشید یه کم هم رو آدم بی مصرفا کار کن تو رو خدا. ایشالا تو شادیات جبران کنیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی هم هست که فقط دلت می خواد فرار کنی... بری به جایی برسی که فقط خودت باشی... تو باشی و سکوت... همین...
چند ماه پیش... هر روز این آهنگ رو گوش می کردم و حالم رو خوب میکرد... و باز هم بهش پناه آوردم:


ممنونم از مجید بابت معرفی این آهنگ :)

+ بی ربط نوشت: الان می فهمم اون آدمایی که دچار جنون آنی میشن و یه نفر رو میکشن چه حسی رو تجربه می کنن :)))) خدا خیلی دوستم داره که تا حالا کسی رو نکشتم :))))
++ بهش فکر نکن اگه به میلت نشد با این که به دردت نخورد اشتباهِ ارتباطِ قبلی... مثل سایبون واسه آسمونِ ابری... من و تو همدردیم و غمگین یه وقتایی... یه وقتایی لازمه تنهایی... اولین قطار که رسید رو سوار شو... فرار کن... اولین قطار که رسیدو سوار شو... / بخند با نگات... به اون که نشسته تا شکستتو تبریک بگه... برات بازه راه برو تا شکسته هات با رد پات ترکیب بشه... یه تصویر بده از آینده ات... غمها بازندن... نترس از رفتن... بخند تا مقصد... خودت خودتو به هم بریز... تنهاییاتو بغل بگیر... اولین قطار که رسید رو سوار شو... فرار کن... اولین قطار که رسیدو سوار شو... / اولین قطار که رسیدو سوار شو... به بد فکر نکن یه درصد که بد میشه... سعی کن نزدیک پنجره بشینی... ریل از کنار رودخونه رد میشه (و من عاشق صدای سه تاری ام که اینجای آهنگ شنیده میشه...امید... حس امید با خودش داره... آینده زیبا خواهد بود... ایمان دارم) فرار کن...
  • یاسمین پرنده ی سفید
خونه ی ما غربه... قبل از عید خانوادگی تو یه روز رفتیم به نزدیک ترین دفتر پایس+1 برای تعویض کارت ملی دو تا خیابون پایین تر. گفتن اگه تا دوماه دیگه نیومد دم خونتون منتظر اس ام اسش باشید که ببینید کجا رفته برید بگیریدش. احتمالا می ره پست مرکزی (چهار راه لشگر) ما هم تو این مدت یه بار پیگیری کردیم. گفتن اس ام اسش که نیومده صبر کنید. امروز که برای کار دیگه ای رفته بودم و از کنار پست چهارراه لشگر رد میشدم گفتم بذار برم یه سوال بپرسم.
جالبه با وجود این که تو یه روز اقدام کرده بودیم. مال من حاضر شده. مال مامانم رو گفت یه ماه دیگه پیگیری کنید(بعد از گذشت حدود 6 ماه از انگشت نگاری) و منم باید برم پایین شهر برای دریافتش :| اعتراض هم می کنیم میگن ثبت احوال شانسی و رندوم تقسیم بندی کرده تقصیر ما نیست.

بعد میگن از سفرهای درون شهری غیر ضروری خود داری کنید!!! خو لامصب اگه همونجایی که اقدام کرده بودیم می فرستادید یا یه جایی نزدیک محل سکونت دیگه نیازی به این همه رفت و آمد نبود که!!!!!!
  • یاسمین پرنده ی سفید
همین چند وقت پیش بود که عکسای یه آقایی که امروز همه به اسم یک "کارگر ساده" میشناسنش دنیای مجازی رو پر کرد. همه با علاقه خبراش رو دنبال می کردن اونقدری که خبرش به تلویزیون هم رسید!!!! این آدم از همین موقعیت استفاده کرد و تونست از کشور خارج بشه...این آقا...سوار موج زودباوری های من و شمایی شد که خودمون رو خیلی زرنگ می دونیم! حالا رفته اونطرف دنیا عشق و کیفش رو می کنه و به ریش ما میخنده... و دردناک ترین قسمت اینه که ما هنوووووووووزم ویدئوها و عکساش رو با هم به اشتراک می ذاریم با نوشتن "کارگر ساده رو ببین" فکر می کنیم داریم اون رو مسخره می کنیم!!!!!! در حالی که این ماییم که عروسک خیمه شب بازی ایشون و آدمایی امثال این آقا شدیم. و ای کاش فقط همین یه نفر بود! ما هر روز در حال بزرگ کردن آدمایی هستیم که هیچ چیزی برای ارائه دادن ندارن! فقط خوب بلدن از سادگی دیگران چطور سواستفاده کنن تا به هر قیمتی که شده مشهور بشن. کسایی مثل دنیا جهان بخت که حتی از ضایع کردن خودشون جلوی چشم بیش از 20هزار نفر فالوعر!!!!!!!!! و بقیه ی مردم ابایی ندارن!!
به نظر من ایرانیا بیش از هر کار دیگه ای به موج سواری عادت و علاقه دارن!!!! فرقی نداره اون موج مربوط به مد لباس باشه یا بزرگ کردن آدمای اینطوری یا نوشتن فحش تو صفحات اجتماعی این و اون.
فقط می تونم بگم متاسفم و ناراحتم برای آدمای حسابی که سرشون تو کار و زندگی خودشونه و یه عده امثال من! بیکار!!!!! با این کاراشون آبروی یه ملت و یه فرهنگ رو میبرن و باعث میشن که تر و خشک با هم بسوزن.
  • یاسمین پرنده ی سفید
روز آخرین امتحانه... یه درس عمومیه واسه همین باید برم دانشکده ی فیزیک برای امتحان. این مسیر رو تا حالا نرفتم. میرسم دانشکده ی بالا. اسمم تو لیست نیست. چند نفریم. می برنمون تو یه کلاس جدا و شروع می کنیم به امتحان دادن. مراقب می آد بالا سرم و بی صدا تقلبی رو که تو جامدادیم بوده رو برمی داره... چند خط باقی مونده رو می نویسم. برگه رو تحویلش می دم. نگاش می کنم و بدون این که چیزی بگم از کلاس می آم بیرون. من زیاد اهل تقلب نیستم. و اولین باریه که ازم تقلب می گیرن. به سه تا از دوستام پیام می دم. یکیشون درجا بهم زنگ میزنه. میگه "نگران نباش اگه صورت جلسه نکرده باشه چیزی نمیشه." من به خودم دلداری می دم: "هر چه بادآباد. نهایت می افتم دیگه..."
یه بیست روزی می گذره... سایت رو چک می کنم. جای نمره واسه ام نوشته شده: "اعلام نشده" ... از ترم بالایی ها میپرسم که چه وقتایی اینطوری می نویسن. میگن معمولا یا استاد سایت رو باز کرده برا نمره دادن و هنوز نمره ات وارد نشده. یا غیبت داشتی.
فرداش هم چک می کنم همونطوره. میرم دانشگاه. دست برقضا همون کسی که تقلب رو گرفته بود رو میبینم. ازش میپرسم تو کارنامه همچین چیزی نوشتن... جلوی همکاراش نمی خوام از تقلب حرف بزنم. اشاره می کنم: مراقبمون خودتون بودید... ممکنه به خاطر چیز دیگه ای باشه؟ میگه: نه. حتما استاد نمره هاتون رو وارد نکرده.
منم خوشحال و پشیمون از بد وبیراه هایی که بهش گفته بودم برمیگردم خونه. یک ماه از امتحان گذشته. از بیرون میرسم خونه. مامان یه کم دمقه... میگم چی شده؟ میگه: از دوستات تقلب گرفتن چی کار کردن باهاشون. می گم نمی دونم (و تو دلم میگم: هیچی یه نمره ی 0.25 خوشگل می ذارن تو کارنامه اش و تمام) چطور؟ مامان میگه: "از کمیته انظباطی زنگ زدن خونه. گفتن سوم مرداد بری دفتر ریاست." من: o_O مگه مدرسه اس؟!!!! نگفتن با بزرگترت بیا؟ :|
دو روز بعد زنگ خونمون رو میزنن. پستچی اسم و فامیلم رو می خونه. میگم نامه از کجاس؟ میگه دانشگاه!!! من: O_o ماشالله چه پیگیر هم هستن!!!

ترافیک چمران زیاده اما بالاخره آنتایم خودمو میرسونم. پامو میذارم تو دانشکده اشون و توی دلم میگم: "بیخود نبود همیشه از فیزیک بدم می اومد :/" دم دفتر تقریبا 8-9 نفری قبل من منتظر نشستن. توی اتاق یه هیات ژوری حدودا 9 نفره نشستن و دادگاه تشکیل دادن!!!!!
میگه: تو 1 دیقه از خودت دفاع کن!

اول این که من خودم می دونم تقلب کار خوبی نیست. من اشتباه کردم و قبول هم دارم. اما دانشگاه هم مقصره!!! توی 9 روز 5تا امتحان تخصصی برای ما گذاشتن و این امتحان دهمین امتحانمون بود. اکثر دانشجوهای ارشد شاغلن و مرخصی گرفتن براشون ساده نیست. مغز آدم هم یه گنجایشی داره. ذهن خسته میشه. دو روز قبل از این امتحان من آزمون "تصمیم گیری در مدیریت" داشتم که اگه از آقای دکتر هداوند بپرسید همیشه هم سر کلاسشون فعال بودم و تمرین هاشون رو کاملا انجام می دادم. و دوستام روز امتحان ایراداتشون رو از من میپرسیدن! اما من اون روز نتونستم مرخصی بگیرم. از سر کار رفتم سر جلسه. برای اولین بار تو عمرم مغزم قفل کرد و نتونستم چیزی بنویسم در حالی که مطمئن بودم حداقل نمره ای که از اون درس می گیرم 18 یا 19 ه. اما برعکس شد. من سر این امتحان با خودم تقلب داشتم برای قوت قلب خودم که نکنه اون بلا دوباره سرم بیاد. اون روزا انقدر تحت فشار عصبی بودم که حتی از محل کارم هم استعفا دادم.
-بقیه ی درسات چطور بوده؟
همه ی درسام رو به جز همین درس "تصمیم گیری" که عرض کردم خدمتتون پاس کردم.
-این درس ات هم عمومی بود. بهتر بود امتحان نمی دادی تا این که این اتفاق بیفته.
حرفی برای گفتن ندارم.
-بسیار خب. نتیجه رو بعدا کتبا بهتون اعلامی میکنیم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

اگه بهم بگن یه راهی هست که میتونی عمرتو زیاد کنی ازش استفاده نمیکنم مگر این که بدونم تا لحظه ی مرگ سالمم و می تونم مثل یک انسان با دیگران ارتباط برقرار کنم.

عمیقا اعتقاد دارم کیفیت زندگی از کمیتش مهم تره. چه فایده داره سن نوح رو داشته باشم اما اطرافیانم هر روز مرگمو از خدا بخوان؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

این بشر در 24 ساعت شبانه روز یا خوابه یا در حالت درازکش، تو اون 4 ساعت دیگه هم ضمن آزار خلق الله، مشغول خوردنه جوری که در تمام ساعات شبانه روز... توجه کنید شبانه روز هر آن صداشو از جایی میشنوید که چیزی برداشته و مشغول خوردنه... با این تفاسیر برام جالبه که بدونم چطور از زمانی که من یادم میاد تا امروز سایزش حدودا همین بوده:/ نه که لاغر باشه ها... اما از این چاق تر هم نمیشه... که البته جای شکر داره:/

ولی به جاش ما:| با باد هوا هم چاق میشیم:/ آخه قربونت برم خدا... این عدالته؟:(

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم مرا چه شده است... دیگه نه حوصله ی شبکه های اجتماعی رو دارم. نه دیگه خودم حال و حوصله ی تایپ کردن و حرف زدن و توضیح دادن رو دارم... ولی این گوشی لعنتی از دستم نمی افته... انگار فقط منتظرِ یه حرف... یه جمله... یه خبر م

چقدر بی حوصله بودن سخته

  • یاسمین پرنده ی سفید

هرآزاری که میتونه میرسونه... با کاراش... با حرفاش... هرجور که بتونه... اما "خدا رو شکر" گفتن از دهنش نمی افته! خیلی دوست دارم نظر خدا رو درباره اش جویا شم! بی انصافیه اگه اون دنیا تاوان پس نده... اما ناعادلانه تر از اون... عذابیه که اطرافیانش دارن تحمل میکنن و راه به جایی ندارن... از ته قلبم امیدوارم خدا ازت نگذره!

+روزی نیست که آرزوی مرگت رو نداشته باشم. تا خدا کی حرفمو بشنوه لعنتی!

  • یاسمین پرنده ی سفید