- ۰ نظر
- ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
آگهی دادیم: به یک نفر حسابدار مسلط به هلو نیازمندیم. بین اون همه آدمی که اساسا سابقه کار نداشتن و با اعتماد به نفس اومدن برا مصاحبه. یه بنده خدایی پیدا شد که معلوم بود کاربلده اما با هلو کار نکرده. بهش گفتیم ساعت کار شنبه تا چهارشنبه ۸تا۴ پنجشنبه ها ۸تا ۱۲ گفت باشه و من حتی اگه لازم باشه کلاس خصوصی هم برا هلو میرم.
عرض شود که امروز تشریف آوردن برای کار و بعد از یک جلسه چند ساعته توضیحات کامل در مورد هلو و نحوه ی کار شرکت میگه: فقط من پنجشنبه ها نمیتونم بیاما. مدیریت قبول میکنه؟
من: :||
هیچی دیگه... بنده خدا راست میگفت... هلو رو خصوصی آموزش دید در حد رفع نیاز طی یک جلسه ی فشرده ی رایگان:/
بعد من ناراحت بودم که چرا تو شرکت قبل کسی کار رو به من تحویل نداده بود. خب حق داشتن والا:/ مردم ماشالا خیلی زرنگن:/
خسته ام...
فقط میخوام خودمو بردارم و برم.... خوب یادمه... شهریور پارسال هم همین حالو داشتم. دوباره برگشتم به همون نقطه... هر دونه ی پازل به وقتش سر جاش قرار میگیره... فکر کنم وقتشه... از اول هم باید حرف دلمو گوش میکردم... نه ماه گذشته و حرف دلم همونه... پشیمون نیستم که تا حالا سرکوبش کردم... اما حرفشو گوش میکنم... دلم همیشه درست میگه... من فقط خسته ام... باید استراحت کنم.... باید یه مدت خیلی خوب استراحت کنم.
نمیذارم حال دلم اینطوری بمونه....
+دلم میخواد برم دریا
آیا میدانید چه چیز از مهمان ناخوانده بدتر است؟
مهمان ناخوانده ای که چشم دیدنش را ندارید!
یه لبخند تلخ میزنه و میگه: "مثل شبکه چهار شدیم" و من میدونم مشکل ما چیز دیگه ایه... ما آب رفتیم! جمله ای که یه روزی فقط یه جا کپی پیست میشد حالا باید ده بار برای ده نفر فوروارد شه... چون ما آب رفتیم! چیزی که یه روز برای هممون مهم بود امروز دیگه وجود خارجی نداره! چیزی نیست که به خاطرش تلاش کنیم...!
کاش... ای کاش یادم می اومد که قبل از اون چطور زندگی میکردم!!!