پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸۵ مطلب با موضوع «حرف حساب» ثبت شده است

قدیمیا میگفتن: یه دشمن زیاده و صد تا دوست کم... قدیمیا حتما یه چیزی میدونستن که اینو میگفتن!
همیشه دوستات رو نگه دار. شاید خودخواهی باشه اما واقعیت اینه که آدمیزاد یک موجود اجتماعیه... همیشه دوستات رو واسه روزای تنهاییت نگه دار چون در ، همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه. یه روز به خودت میای و میبینی چقدر راحت همه گله و کدورتای گذشته رو؛ همه ی اختلاف سلیقه ها و عقاید رو کنار گذاشتی و بهش یه کامنت دادی که حالش رو بپرسی... این یعنی از تنهایی ترسیدی!
وقتی جوی رو که تا ۶ماه پیش هیچ علاقه ای به حضور در جمعشون نداشتی رو به سکوت ترجیح دادی... اونوقت میفهمی چی میگم... :)
در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه رفیق:)
  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت... هرگز... حس ششم مادرتون رو شوخی نگیرید!!!! قطعا مامانتون شما رو بهتر از خودتون میشناسه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز یه سر به آرامگاه شهدای گمنام دانشگاه زدم. داشتم فکر میکردم... خیلی جالبه که بعد از سالها و با این همه پیشرفت تو حوزه های علمی و پزشکی و امکان تشخیص تست دی ان ای و اینچیزا... هنوز این همه شهید گمنام داریم و یه عالمه مادر چشم به راه...

  • یاسمین پرنده ی سفید
تلویزیون از بازداشت زورگیرها خبر می ده. غافلگیرانه ریختن تو خونه هاشون و دستگیرشون کردن. به زندگیشون نگاه می کنم... تنها فکری که از سرم می گذره اینه که اگه این وضع خونه زندگیشونه پس با این همه اموال سرقتی چی کار کردن؟!
خبرنگاری که رو به دوربین وایساده میکروفن رو جلوی مجرمی که پشتش به دوربینه می گیره و می پرسه: قبلا هم بازداشت شدی؟ میگه بعله 10بار! نفر بعدی 6 بار! خبرنگار ازش می پرسه هر بار چقدر تو حبس بودی؟ زورگیر همونطور که سری تکون می ده (به معنی متفاوت بودن زمان هر بازداشت) میگه: 6ماه... یه سال
من همونطور که از مسیر آشپزخونه به سمت اتاقم می رم... وایمیسم و خیره میشم به تلویزیون...از خودم می پرسم: پس اون چند ماه و چند سال حبس چه چیز رو تغییر داده؟! چی باعث میشه که کسی یه بخش مهم از عمر و زندگیش رو تو زندون بگذرونه اما باز هم درس عبرت نگیره؟!
نگاشون می کنم... سالم به نظر می آن... نمی تونم این معما رو حل کنم...
  • یاسمین پرنده ی سفید
مناسبتای باستانی رو که نگاه می کنی تو هر ماه دست کم یه دونه جشن هست. و هر جشن یه بهونه است برای دور هم جمع شدن. چهارشنبه سوری هم با وجود همه ی تغییر و تحولاتش توی این سال ها, هر چی که هست یه جشن ملی ه... قدیما هر خانواده با روشن کردن آتیش روی پشت بوم یا توی حیاط یه جورایی میخواستن با دور کردن سرما و فراخوان گرما به پیشواز بهار برن... اونا اعتقاد داشتن که با این کار روح درگذشتگانشون رو که تو این روز به زمین اومدن به خونه هاشون راه می دن. آتیش روشن می کردن چون آتیش رو به عنوان یکی از عناصر چهارگانه مقدس می دونستن و براشون نشونه ی مهر و نور و دوستی بود و عاملی برای چیره شدن بر غم و افسردگی. کوپه های کوچیک آتیش روشن می کردن و با خوندن شعر تمام رنگ پریدگی ها, زردی و بیماری ها و تمام مشکلات رو به آتیش می سپردن و به جاش از آتیش سرخی و گرما و نیرو می خواستن... بعد خانم خونه خاکستر آتیش رو از خونه بیرون می برد و به جوی روون می ریخت و وقتی برمیگشت در می زد و به اهل خونه می گفت که با خودش تندرستی و شادی رو برای خانواده آورده تا در رو براش باز کنن و به امیدِ روزای شاد با تندرستی به استقبال سال جدید برن... و بنا بر تمام جشن های باستانیمون آخر همگی دور هم جمع میشدن و از آذوقه ی خشکبار زمستون می خوردن و می گفتن هر کس که از اون آجیل بخوره نسبت به دیگران مهربون تر میشه و کینه و حسادت از دلش می ره.
میبینی؟ اجداد ما همیشه طرفدار مهر و دوستی بودن... تمام دغدغه اشون تو همین چیزای ساده خلاصه میشد. همین که به فکر همدیگه باشیم... این که برای هم آرزوهای خوب داشته باشیم... این که ظرف آجیل قاشق زنا رو خالی نذاریم... این که همیشه حرفای خوب و مثبت بزنیم تا اگر دست روزگار کسی که از کنارمون رد میشه همون عاشق دلباخته ای بود که تفال زده به حرفای منِ رهگذر دلش گرم بشه از حرفای مثبت... همین که لبخند به همدیگه هدیه کنیم. اما ما فقط سر و صدا می کنیم... به جای این که به فکر مهربونی کردن به همدیگه باشیم و به فکر استقبال از بهار به فکر سر و صدا کردنیم. بیایید امسال یه کم با هم مهربون تر شیم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
داشت با شیطنت تعریف می کرد که چطور دختره رو عاشق خودش کرده. می گفت: "از حرفاش می فهمم که دوستم داره. خیلی حس خوبیه. همیشه با بودنش بهم انرژی می ده." گفتم: "خب... اگه تو هم دوسش داری چرا مستقیم رک و راست بهش حرفت رو نمی زنی؟" خندید... گفت: "حالا دیر نمیشه.... هست دیگه!" گفتم: "از کجا می دونی دیر نمیشه؟ اگه آدم منطقی ای باشه می دونه که نمی تونه به امید کسی بمونه که نمی دونه باهاش چند چنده. چیزی رو اگه می خوای باید براش تلاش کنی. وگرنه اگه تو برای به دست آوردنش تلاش نکنی یکی دیگه این کارو می کنه. می دونی قسمت سختش کجاس؟ این که اگه با یکی دیگه ببنیش دیگه حق اعتراض نداری! چون درسته که عاشقت شده اما تعهدی به تو نداره. اون روز که برسه به خاطر سکوتت خودتو سرزنش می کنی... البته همه ی اینا مال وقتیه که تو واقعا دوستش داشته باشی. اگرنه که دیگه بحثی نمی مونه. ولش کن بذار زندگیشو بکنه" :)))
یه لحظه رفت تو فکر. بعد خندید و گفت: "تا قسمت چی باشه" و بعدم سریع حرف رو عوض کرد.
  • یاسمین پرنده ی سفید
همیشه جغرافیا رو دوست داشتم و از تاریخ فراری بودم. کلاس تاریخ رو دوست نداشتم و حال دلم شبیه بود "به دلی که می گریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش" که زنده یاد حسین پناهی میگفت! شبای امتحان تاریخ معمولا از طولانی ترین شبا بود برام و تنها بخشی از کتاب رو که دوست داشتم مربوط به شکوه دوره ی هخامنشیا بود که کمترین بخش کتابمون رو تشکیل می داد اما برای من لذتبخش ترینش بود.
همینقدر از تاریخ فهمیدم که از دور نشستن و قضاوت کردنش خیلی ساده است! اما تصمیم گیری برای آدمایی که تو اون دوره زندگی می کردن به همین آسونی ها هم نبوده! هیچوقت اونقدری تاریخ رو دوست نداشتم که راجع به عباس میرزا بیشتر بخونم اما تو ویکیپدیا هم نوشته که پدرش اعتقاد داشت که از برادرای دیگه اش باهوش تر و دلیرتر بوده. و با این که شاید خیلیامون اعتقاد داریم که قاجار از بدترین دوره های تاریخی مملکتمون بوده اما مطمئنم عباس میرزا هم راضی به بخشیدن خاک مملکتش نبود. گاهی آدم مجبوره بین دو چیز که دوست نداره یکی رو انتخاب کنه. عباس میرزا می تونست ادامه ی جنگی رو بپذیره که معلوم نبود چه بلایی سر مردم عادی مملکتش می آورد... یا میتونست یه بخش از خاک رو ببخشه تا کل رو حفظ کنه. من و تو کتاب تاریخمون رو می خونیم و برای امضاکنندگان ترکمانچای با افسوس سر تکون می دیم. اما هیشکدوممون نمی دونیم که اون شب عباس میرزا تو خلوتش چی کشیده.
هر روز از زندگیم که میگذره. هر بار تو راه خیلی اتفاقی تیتر روزنامه ها رو می بینم. هر بار جایی خبری رو گذری میشنوم. هر وقت استاد حسابداری مدیریت از شاخص های بورس می گه و خوندن روزنامه ی دنیای اقتصاد رو توصیه می کنه. هر لحظه که سر کار خبر بالا و پایین شدن نرخ ارز رو می شنوم. هر بار که در برحه های حساس قرار می گیرم!!!! حس می کنم جزئی از تاریخم! تاریخی که 100 سال بعد نوه ها و نتیجه ها و ندیده ها و نبیره های من می خوان بخوننش. همون روزی که خیلی راحت راجع بهم قضاوت می کنن که چقدر احمق بودم یا نبودم. اونجایی که میگن خدا بیامرزتشون یا...؟ با این که هیچی از احوال این روزای ما نمی دونن.
تاریخ چیز مسخره ایه... امثال هیتلرها و استالین ها و چنگیزمغولها همونقدر معروفن که کوروش! ولی این کجا و آن کجا... و چقدر ساده ما قضاوت می کنیم کاری رو که 1000 سال پیش اجدادمون انجام دادن! بدون این که بتونیم به قول چارلی چاپلین یه روز با کفشاشون راه بریم!
من دیگه نگران انگشت جوهری شده یا نشده ام نیستم! من نگران خاکی ام که عاشقانه دوستش دارم. خاکی که خیلیا برای نگهداشتنش همه چیزشون رو براش دادن. همه ی آدما ممکنه اشتباه کنن و منم از این قاعده مستثنی نیستم. فقط همیشه از خدا می خوام کمک کنه تا راه درست رو انتخاب کنم. نه به خاطر خودم... فقط و فقط برای گریه های این گربه ی خاکستری. همین!
  • یاسمین پرنده ی سفید

پشت چراغ قرمز به صفحه ی گوشیم زل زده بودم. صداش تکونم داد: انقدر تکون نخور دیگه خانوم!

با تعجب برگشتم کنارمو نگاه کردم. آقای میانسالی داشت به خانومش که پشت ترک موتورش نشسته بود غر میزد. خانومه فقط مظلومانه گفت ببخشید. و آقا همونطور که از لابه لای ماشینا میخواست خودشو برسونه جلو کماکان غر میزد: انگار تو تاکسی نشسته که انقدر تکون میخوره....

با خودم فکر کردم چی میشد اگه خیلی ساده تر میگفت: "خانومی... تکون میخوری تعادل موتور به هم میریزه... یه کم شرایطو تحمل کن تا برسیم"

یا هزاران جمله ی قشنگ دیگه....

به همینا فکر میکردم که یهو یکی از درون بهم گفت: حالا بشین برای تمام جمله های زشتی که خودت به کار بردی و میبری جایگزین پیدا کن... واسه تمام اون لحظه های عصبانیت... واسه لحظه هایی که انگار خودت نیستی...

گاهی خودتو از بیرون نگاه کن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

اولین شکست عشقیمو زمانی خوردم که بابا تلفنی بهم گفت که برام مسواک برقی خریده و من با همون سن و سال کم و شوق و ذوق کودکانه منتظر بودم تا مسواکی دستم برسه که مثل کارتونای پلنگ صورتی میزنمش به برق و اون خودش دندونامو میشوره و امیدوار بودم مثل مسواک "پینک پنتر" باهام لج نکنه:))) اما... غافل از این که علم فقط تا اندازه ای پیشرفت کرده که فقط میتونه به جای یه وسیله ی سبک یه چیز سنگینتر بده به دستت تا تو مجبور نباشی دست مبارک رو زیاد تکون بدی!

از همینجا خسته نباشید جانانه ای به سازندگانش میگم:| باشد که رستگار شوید!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اتوبان باقری بیشتر بهش می آد چند تا خروجی و دور برگردون باشه که به وسیله ی یه مسیر آسفالته به هم وصل شدن:/ کجاش اتوبانه آخه؟:/

  • یاسمین پرنده ی سفید