پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸۵ مطلب با موضوع «حرف حساب» ثبت شده است

توفیق اجباری
اون روز توفیق اجباری شده بود که پای تلویزیون بشینم.

اتفاقی و یه جورایی از سر ناچاری پای برنامه ی "پارک ملت" نشستم.

بعد از رفتن علیرضا دبیر که الگوی من تو رشته ی مدیریته...برنامه با حضور خانوم سارا خوشجمال فکری(تکواندو)  آقایان وحید شمسایی،آرش میراسماعیلی،حسین رضازاده ادامه داشت.

یه قسمت آقای شهیدی فر مجری محترم برنامه از مهمونا خواست که یه خاطره ی خوب از دوران ورزشی شون تعریف کنن...به ترتیب قرار گرفتنشون از رضازاده شروع کرد...بعد آقای میر اسماعیلی...بعد وحید شمسایی... و

طبق قاعده باید نوبت خانوم خوش جمال می بود...اما آقای شهیدی فر خیلی شییییییییک دوباره برگشت به حسین رضازاده و یه سوال جدید مطرح کرد!!!!!!!!!!!

خب واسه چی مهمون دعوت میکنید که اینطوری غریب کشش کنید آخه؟ یعنی ما حتی تو گفتگوهامون باید نشون بدیم که بین خانوم ها و آقایون فرق می ذاریم؟درسته که شاید آقایون مشهورتر بودن... ولی به نظر شما این کار درست بود؟ خانوم خوشجمال نه فامیل منه نه کس و کارم...اما...

نمی دونم شاید من خیلی جزء نگر شدم!!!!!و زیادی ریزبین...احتمالش خیلی زیاده که این اتفاق از روی اشتباه صورت گرفته باشه اما... چی بگم؟ میدونم الان همه ی آقایون به احتمال زیاد می آن و از آقای شهیدی فر دفاع میکنن چون:آقاست!!!

پس لابد بهتره منم بی خیال موضوع شم نه؟موضوع های مهمتری داره رخ میده...

پ.ن:آدم وقتی تلویزیون نگاه میکنه...چقدر سوژه واسه نوشتن وجود دارهنمی دونستم کدوم رو بنویسم!!!!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:44  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دانشنمدان متعقدند که مغز انسان فقط به اول و آخر کملات توجه مکینه برای هیمنه که تو تونستی این رو بخونی. حالا از اول بخون ببین چند تا غلط داره!!!!!!!

 

پ.ن:این رو یه بنده خدایی برام پیامک کرده بود و من بعد از خوندن آخرین پست hamed تو وبلاگ "جمع ما" تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش.... حالا خداوکیلی تونستی بخونیش یا از اول غلطاش رو شمردی و پیش خودت گفتی چقدر غلط داره؟


برچسب‌ها: کم دقتی
+ نوشته شده در  شنبه ۸ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به نظرت چه حسیه وقتی یکی از بهترین چیزای دنیا رو داشته باشی و همیشه ازش دور باشی و نتونی جوری که می خوای کنارش باشی یا ازش استفاده کنی!؟

 

فکر کن:

تو یه کلاس پر از دانش آموز...

همه مداد رنگی دارن... مدادرنگی بچه ها از 12 رنگ بیشتر نیست.

اما تو یه مداد رنگی 24 رنگ داری که به هر دلیلی نمی تونی ازش استفاده کنی... و فقط بهت اجازه دادن که همیشه ی همیشه "فقط" از یه رنگش استفاده کنی...

 این یعنی تو یکی از بهترین ها رو داری و نداری!!!

حتی 12 رنگی که همه دارن رو تو نداری... در حالی که می تونی 24 رنگ داشته باشی...

 

چه حسی داری؟

حس خوب یا بد؟

سخته یا آسون؟

شاید عادت کنی اما وقتی نقاشی بغل دستی ات رو می بینی....

 

 

من عادت کردم که "همه" -دوست و دشمن-... به چیزی که دارم و ندارمش حسادت کنن!!!!

بدون این که بدونن به چی حسودیشون میشه!

اونا فقط می بینن که من یه مدادرنگی 24 رنگ دارم اما نمی پرسن – شاید حتی نمی خوان بدونن-که چرا همیشه با سیاه نقاشی می کنم!

 

آره ...به حسادت دیگران عادت کردم!!!!!

 

دوست دارم نظر تورو بدونم...

لطفا درنگ نکن و همین الان نظرت رو بگو...

بعد اگه دوست داشتی می تونی راجع بهش فکر کنی و دوباره نظر بدی...

اما ازم نپرس که  اونی که ندارم چیه یا...؟

 

پ.ن:امتحانام تموم شد...چند روز کامپیوتر نداشتم...چند روز درگیر کارای عقب افتاده و شخصی بودم...چند روز درگیر مسابقه ی سودوکوی همشهری بودم که نمی دونم چرا این هفته حل نمی شد(ولی بالاخره حلش کردم)...این اینترنت هم که دیگه مسخره اش رو در آورده...تا چند دقیقی می خوای باهاش کار کنی قطع میشه و اعصاب آدم رو میریزه به همخلاصه اگه این روزا نیومدم و بهتون سر نزدم و نظر نذاشتم حلال کنید ایشالا جبران می کنم....

کجا میری؟!!!!!! از زیر سوالم در نرووووو....لطفا نظرت رو بگو


برچسب‌ها: حسادت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟


استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد

می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!


پ.ن:منطق رو بی خیال...نظرتون راجع به این معلمه چیه واقعا؟!!!!!

راستی... امتحانای مارو که دارن سخت می گیرن...شما در چه حالید؟

یه چیز دیگه...بلاگفا تو صفحه ی"پست مطلب جدید" این پایین یه چیزی نوشته تحت عنوان برچسب ها...متاسفانه من که سر در نیوردم چه جوری میشه ازش استفاده کرد...میشه کمکم کنید...

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۵ دی۱۳۹۰ساعت 14:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

یلدا مبارک


آن زمان که تولد دختری بی گناه مایه ی ننگ عرب ها بود

آنگاه که زندگی برای دخترکان عرب ساعتی به طول نمی انجامید...

نیاکان ما

بلندترین شب سال                             یلدا

شب تولد مینو(الهه ی زن) و میترا(الهه ی خورشید) را شب زنده داری می کردند.

یلدا  برشما ایرانی خوش گفتار ، نیک پندار، و خوب کردار مبارک.

 

پ.ن۱:همفته ی اول دی واسه من خیلی متفاوته...چون هم یلداس... هم زمستون جونم شروع میشه... هم تولدمه... هم امید به باریدن برف بیشتر میشه

پ.ن ۲: داره امتحانام شروع میشه... واسه همین "اگه" نتونستم بیام و بهتون سر بزنم ازم دلخور نشین و به جاش برام دعا کنید که امتحانام رو خوب بدم

پ.ن ۳:میگن اگه شب یلدا ۷ تا میوه بخورید کل زمستون رو مریض نمی شید...

واسه من که اصولا زیاد میوه نمی خورم خیلی سخته اما تلاشم رو می کنم شما هم تلاشتون رو بکنید

پ.ن ۴:می گن: خداوند یلدا رو آفرید تا بدانی اگر عاشق روشنی هستی...یادبگیری که از انتظار در تاریکی خسته نشی...فراموش نکنید حتی طولانی ترین شب هم به خورشید می رسد

یلدای همگی مبارک و پر از شادی باد

برچسب ها: یلدا
+  نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ آذر۱۳۹۰ساعت 12:52  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
روایت تازه ای از داستان روباه و زاغ

روبهی قالب پنیری دید

به دهان برگرفت و زود پرید

بردرختی نشست گوشه ی باغ

که از آن می گذشت جوجه کلاغ

گفت بااو کلاغ:"کای بدبخت

بنده باید روم به روی درخت

توی قصه پنیر مال من است

این قضیه نه شرح حال من است"

گفت روبه: که هست این گونه

وضع ما در جهان وارونه!!!!

 

کتاب"تفریحات سالم"

نوشته ی زنده یاد عمران صلاحی

+  نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ آذر۱۳۹۰ساعت 11:2  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
کدامین پرواز

پشت خودروی باربری شیکی که من حتا نامش را هم نمی دانستم جمله ای نوشته شده بود که خواندن بخش دومش برایم سخت بود.

سرانجام خواندمش...نوشته بود:"آذربایجان اوشاجاخ"

این واژه ی ترکی را با آنچه که دست و پا شکسته خودم به یاد داشتم و به کمک دوستم به فارسی ترجمه کردم.

نوشته بود: آذربایجان به پرواز درخواهد آمد!

درآغاز از ترکیب واژگانش خوشم آمد:"به پرواز در خواهد آمد" اما سپس فهمیدم که این واژه "اوشاجاخ" در ترکی اذربایجانی به معنای پریدن(جداشدن) است!

از کنار آن خودرو گذشتم و راننده اش که چشم در چشم من را نگاه می کرد گویی که احساس دوستی کرده بود دستش را بلند کرد. من هم در پاسخ لبخندی زدم و سر تکان دادم.

دوستم رادیو گوش می داد و من سرم را به صندلی تکیه داده بودم و در اندیشه ی بابک خرم دین بودم که جدای از روایت های گوناگون از سرگذشتش , تندیسش در ایران ساخته نمی شود.

اما جمهوری آذربایجان در یکی از میدان هایش تندیسی از او را بالا می برد.

کشوری که با سرمایه گذاری کلان تاریخ دروغین برای خود و دانش آموزانش ساخته و گذشته اش را از ریشه ی اصلی اش جدا می کند و قهرمانان ساختگی برای خودش می سازد, شبکه های ماهواره ای درست می کند و به تحریک هم میهنان عزیزمان از راه تمایز نژادی(!) بر می خیزد و این می شود دستاورد تلاش های جهانخواران برای از خود بیگانه کردن مردم مان.

 

در ذهن خودم تاریخ سرزمین آذربایگان را بازخوانی می کنم.همین مردمی که بر پایه ی سندهای تاریخی از آغاز تا امروز "ایرانی" بوده اند و با گویشی از زبان فارسی(پهلوی) سخن می رانده اند و حتا برپایه ی بررسی های ژنتیکی نیز "ایرانی نژاد" اند اما این بار با زبانی دیگر, زبانی که ترک ها-که ورودشان به یورش مغول ها باز میگردد- برای ایرانیان به ارمغان(!) آورده اند و سپس هم به جز اندکی, همگی سوی سرزمین خود پا پس نهاده اند و شوربختانه جز چپاول و ویرانگری فرهنگی و نیز زبانشان(ترکی – مغولی) چیزی برایمان به جا نگذاشته اند.

و افسوس می خورم که ای کاش معلم تاریخمان این ها را برایمان گفته بود تا آن مرد,آنگونه نمی نوشت.

نوشته شده توسط:محمد خیاط زاده

در هفته نامه ی امرداد

شماره ی 267

شنبه 12 آذر 1390 خورشیدی

 

بعد نوشت: حتما این پست دوست خوبم محسن رو درباره بابک خرمدین از دست ندید.

+  نوشته شده در  سه شنبه ۲۲ آذر۱۳۹۰ساعت 17:57  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
محرم

سلام

شهادت امام حسین و یارانش رو به همه ی شما که شیعه هستید و کسایی که فارغ از دین و مذهب امام حسین رو دوست دارید تسلیت می گم.

هر چی فکر می کنم نمی تونم یه مقدمه ی خوب واسه حرفام پیدا کنم واسه همین می خوام برم سر اصل مطلب...

دو تا سوال اساسی برام پیش اومده:

اول این که واقعا واسم عجیبه که چرا ما همیشه دهه ی اول محرم (قبل از شهید شدن امام حسین و یارانشون) رو عزاداری می کنیم...حتی از چند روز(یا حتی چند هفته) قبل به پیشواز محرم می ریم

اما انگار بعد از عاشورا همه چیز تموم میشه...!!!!!

بگذریم از این که با این رفتارمون انگار می خوایم بگیم بلاهایی که بعدش سر حضرت زینب و دیگران می آد مهم نیست! اما اگه قراره بیشتر از یک روز برای امام حسین عزاداری کنیم چرا از عاشورا تا شب هفت رو مثلا عزاداری نمی کنیم؟(این رو دارم کاملا جدی می پرسم اگه می دونید لطفا جواب بدید)

 

دوم... چرا وقتی دسته ها راه می افتن تو خیابونا و صدای بلندگو رو تا آخر زیاد می کنن به این نفکر نمی کنن که ۱۱ شب ممکنه کسی خواب باشه یا مریض باشه...؟

چرا برای همدیگه احترام قائل نیستیم؟

من معمولا محرم از خونه بیرون نمی رفتم(منظورم غروباس که دسته ها راه می افتن) هر چند که این چند سال معمولا شرایط خونمون جوری بود که دسته از خیابونمون می گذشت و با باز کردن پنجره می تونستیم دسته رو ببینیم اما امروز(روز تاسوعا) شرایطی پیش اومد که ناخواسته مجبور شدیم برای چند دقیقه از چند تا چهارراه نزدیک خونه بگذریم.

محله ی ما از محل های قدیمی شهره که همیشه محرم توش حال و هوای دیگه داشت اما امسال خیلی سوت و کور بود اما چیز دیگه ای جلب توجه می کرد... واسم عجیب بود که ببینم لبو و باقالی فروش که خوبه بادکنک فروش بین مردم واستاده!!!!

فکر کن.... بادکنک رنگی!

من که تا قبل از این ندیده و نشنیده بودم که کسی بخواد تو عزاداری بادکنک بخره!!!!

مردم منتظر بودن تا دسته بیاد یه جوری گروه گروه واستاده بودن و حرف میزدن که انگار واسه تفریح اومدن!

من نمی گم آدم توعزاداری باید همش گریه کنه... آدم تو داغ از دست دادن عزیزش هم ۲۴ ساعته گریه نمی کنه... اما می خوام بگم انگار هیچی سرجاش نیست... قدیما انگار همه چیز فرق میکرد...

خوشحال میشم اگه اشتباه می کنم بهم بگید...

قصد من محکوم کردن دیگران نیست...قصدم ارشاد کردن و اصلاح بقیه هم نیست... که اگه قرار بر اصلاح باشه من اول باید خودم رو درست کنم...

اما می خوام بگم شاید من دارم اشتباه می کنم؟ شاید همه چیز سر جاشه و من دارم نیمه ی خالی لیوان رو می بینم...

اما

ما که این همه واسه امام حسین عزاداری می کنیم و می دونیم امام حسین چه طوری شهید شد... این رو هم می دونیم که امام حسین چرا شهید شد؟؟!

+  نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ آذر۱۳۹۰ساعت 21:15  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام

اول می خوام یه تشکر ویژه بکنم از همه ی کسایی که به کمکم اومدن و به سوالای پست قبل جواب دادن. متاسفانه تو وبلاگم دوستای زیادی ندارم اما خوشبختانه دوستای خوبی دارم که جواب های امیدوار کننده و خوبی بهم داده بودن

اما فکر می کنم سوال اصلیم رو نتونستم خوب مطرح کنم...

حرفاتون رو قبول دارم...

این که نوشته بودید:"مگه حتما" همه باید یه کار آنچنانی بکنن تا بگن زندگی کردیم؟
پس عشق. محبت. دوستی. لذت بردن از داشته هامون چی میشه؟"

یا

"هر دوره از زندگی یه هدف خاصی داره یه دوره درس خوندن اگه نخونی ضرر کردی یه دوره ازدواج کردن که اگه ازدواج نکنی تنها میمونی,البته کار کردن که بیکاری تو رو نابود میکنه
وبچه دار شدن که اگه نداشته باشی افسوس میخوری 
بنظر من هدف از زتدگی انسانها تلاش کردن به سوی تعالی است
وبدونی که از خودت در اخر عمر احساس رضایت داری وزندگی ابدی خوبی داری."

یا

"یه جمله از بزرگی بگم: اگر تاکنون آنچه که میخواستی نشدی پس کی؟!!!!! ... میبینی؟ واقعا همه چی به خود آدم برمیگرده "

 

 

اما یکی گفت:"اول باید یه هدف داشت, هدفی که واقعا هدفته و بهش اعتقاد داری البته کار ساده ای نیستا! من خودم مدتها هدفم پیدا کردن یه هدف بود! وقتی هدف داری یعنی انگیزه داری یعنی علاقه داری و این یعنی زندگی. فقط کمی پشتکار میخواد!"

 

مشکل من دقیقا همینجاست!

هدف منم دقیقا پیدا کردن یه هدفه!

و سوال اینه که چه جوری میشه هدف درست رو تعیین کرد که وقتی تو شرایطی قرار می گیریم که سختی های کار و مشکلات راه و دیگران ناامیدمون میکنن

( مثل  یکی از دوستان که گفته بود:"من تصمیم گرفتم رو یه پروژه کار کنم و بعدش به نتایجی برسم که هیچ دانشمندی نرسیده! این وسط خیلیااااااااااااااااااا میان همون حرفای تورو میزنن! درست نیست... نکن.... این کارو بی فایده س و ... ازین چرت و پرتها... اما وقتی بهش اعتقاد داشته باشی، زحمت بکشی، تلاش کنی و توکلت به اون بالایی باشه هیچوقت شکست نمیخوری")

بتونیم مشکلاتش رو با اعتقاد پشت سر بذاریم...

پس واقعا هدف اول،" هدف داشتنه" و سوال من همینه:

چه طور هدف صحیح رو شناسایی کنیم؟

 

"استیو جابز" هدفش رو شناخت و دنبالش رفت و موفق شد . حالا همه ی دنیا میشناسنش طوری که تیتر یکی از مجلات ایران این می شه:تعظیم به مردی که نمرد!

چون او همیشه با کاراش زنده اس.

ادیسون بارها تو اختراع لامپ شکست خورد اما هدف داشت بنابراین انقدر تلاش کرد تا بالاخره سالها بعد از مرگش هم روشنایی دنیا رو یه جورایی مدیونش هستیم...

ببخشید که دفعه ی اول منظورم رو خوب نگفتم و حالا شما رو به دردسر انداختم واسه جواب دوباره... اما اگه می تونید جواب بدید

+ نوشته شده در  جمعه ۲۹ مهر۱۳۹۰ساعت 12:57  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به زندگی هامون دقت کردی؟

بچه ایم...بزرگ تر می شیم... میریم مدرسه... واسه کنکور می خونیم... دانشگاه قبول میشیم... مدرک میگیریم... میریم سر کار...ازدواج می کنیم... بچه دار می شیم(تا همه ی بدبختیایی که خودمون کشیدیم رو اونا هم بکشن!!!!!)... ...بزرگشون می کنیم.... می فرستیمشون مدرسه...می رن دانشگاه... ازدواج می کنن و...

بالاخره می میریم!

خب که چی؟!

واقعا چه کار مفیدی انجام دادیم؟ چی کار کردیم که باعث بشه بگیم:

من فلان کار رو کردم...کاری که به خاطرش آفریده شدم! کاری که فقط من باید انجام میدادم چون فقط وظیفه ی من بود... یا لاقل بگیم من چی کار کردم که منو با بقیه متمایز می کنه؟

اشتباه نکنین بحث کتابای دینی مون نیست... منم خداروشکر هنوز اونقدر ناامید نشدم که بخوام به این نتیجه برسم که: زندگی  یه دور باطله...

فقط چند تا سواله!

سوالایی که این روزا از چندین نفر شنیدم و خودمم نمی دونم چه جواب میشه بهشون داد!!!

می خوام بگم:

 

تا حالا شده حس کنی راهی که داری می ری اشتباهه؟

انگار توی جمعی هستی که همه دارن به یه سمت شنا می کنن

تو هم باهاشون شنا می کنی

یه آینده ای رو هم می بینی

می دونی که ته مسیر به کجا میرسه

اما انگار فقط می ری... میدونی به کجا... اما نمی دونی چرا...!!!!

یه چیزی ته دلت می گه: این اون چیزی که من می خواستم نیست!

 اما نمی دونی اونی که می خوای چیه؟کجاس؟چه طوریه؟

به خودت می گی مسیری که دارم می رم حداقل از بی هدف بودن بهتره!

اما حس می کنی که این راهت نیست...!

بی هدف و سردرگم فقط شنا میکنی! بعضی جاها خسته می شی... می بری... جا میزنی...

اما دیگران هلت می دن به جلو و مدام تشویقت می کنن همه می گن راهت درسته... چرا انقدر تنبلی می کنی؟تو می تونی تو این راه موفق بشی...ادامه بده

 اما

تو فقط شنا می کنی و تمام طول مسیر از خودت می پرسی: من چرا اینجام؟ کجا باید باشم؟ این راه, راه منه؟

 

هیچی بدتر از نداشتن هدف نیست...

تازگی آدمای زیادی رو می بینم که ناامیدانه فقط شنا میکنن یکیش شاید خود من باشم!

واسه رهایی از این افکار راه حلی داری؟

آدمای بزرگ و موفق چه طور راه خودشون رو پیدا کردن؟

چه طور فهمیدن که تو مسیر درست هستن یا نه؟

چه طور هدف هاشون رو تعیین کردن؟

ما باید چه طور این کارا رو بکنیم تا هدف خودمون رو بهتر تعیین کنیم؟

اگه جواب این سوالا رو به من بدی شاید مشکل خیلی ها رو حل کنی

حداقل خیلی از کسایی که من میشناسمشون و جوابی واسه چراهاشون ندارم!

پس خواهش می کنم اول بهش فکر کن و بعد جواب بده...

ممنون

 

پ.ن:واسه عنوان این مطلب خیلی فکر کردم...نمی دونستم چی باید بنویسم..." زندگی ما"..."دنیای این روزای ما!"... "کمک"... نمی دونم احساس کردم "این بود زندگی" بهتره..

"این بود زندگی" یه قسمت از یکی از اشعار حسین پناهی عزیزه که اردیبهشت 90 کاملش رو تو همین صفحه نوشته بودم و هنوز تو آرشیو هست...

فکر کردم باید این پی نوشت رو هم حتما بنویسم...زیاده گوییم رو به بزرگی خودتون ببخشید

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۷ مهر۱۳۹۰ساعت 15:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

وای که دیروز چه روزییی بود...

تو اتوبان تهران کرج ماشینمون 2بار خراب شد...

دفعه ی اول تسمه دینام پاره شد زنگ زدیم امداد خودرو تقریبا یه ساعت منتظر بودیم تا یه آقایی اومد به جای این که درست کنه یه جورایی سمبل کرد و رفت... جاده رو داشتن آسفالت می کردن ترافیک سنگینی بود... ما هم هنوز 10 کیلومتر نیومده بودیم که تو اوج ترافیک دیدیم دوباره ماشین جوش آورد و فرمون سفت شد!

با بدبختی ماشین رو تو اون ترافیک کشیدیم کنار و دوباره زنگ زدیم امداد... این دفعه نه اثری از تسمه دینام بود نه تسمه ی هیدرولیک!!!!

تقریبا 3 ساعت کنار جاده منتظر امداد بودیم! تا بالاخره یه بنده خدایی از امداد خودرو اومد که خدا خیرش بده 2.3 ساعت رو ماشین کار کرد ولی ماشین رو درست کرد که انشاا... پولی که گرفت نوش جانش بشه که حداقل ما به خونه رسیدیم و ماشین درست شد.

 

نتیجه ی اخلاقی این داستان:

1.حتی اگه بدونید عیب ماشین کجاس بازم بعضی وقتا به مشکل بر می خورید!!!!(این دید بدبینانه)

2.این که مردم میگن امدادگرا درست حسابی بلد نیستن ماشین رو درست کنن همیشه صادق نیست چون ما تو یه روز هر دو مدلش رو دیدیم(دید مثبت گرایانه)

3.کاری را که نمی دانی مکن!!!!

اینو مخصوص اون امدادگر اول نوشتم .می دونم که ایشون این بلاگ رو هرگز نمی خونه اما توروخدا شما هم اگه کاری رو بلد نبودید یا چیزی رو نمی دونستید بگید نمی دونم خیلی بهتره به خدا... مثل اینایی که آدرس ازشون می پرسی بلد نیستنا ولی نمی خوان بگن نمی دونم یه چیزایی الکی می گن که به جای این که راه رو به آدم نشون بده بدتر آدم رو از مسیر دور می کنن... خیلی کار بدیه!

4.تو مشکلات سعی کنید به بی خیالی بزنید! به خصوص مشکلاتی که واسه حلشون کاری از دستون بر نمی آد... خیلی سخته اما جواب می ده... مثلا من خودم دیروز زدم به بی خیالی چون اتفاقی بود که افتاده بود و کاری ازمون برنمی اومد و حرص خوردن فایده ای نداشت!

منم مثل همراهانم وقتی رسیدیم خونه خسته شده بودم اما اعصابم راحت تر از بقیه بود چون کمتر حرص خورده بودم.

خلاصه بی خیالی هم عالمی داره ولی نه در مورد همه چیز و نه در همه جا و نه در مورد همه کس!

اگه موافقی یا مخالف نظرت رو بگو... شاید حق با من باشه یا نباشه خوشحال می شم که بدونم

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ مهر۱۳۹۰ساعت 14:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

من خیلی کاریکلماتور دوست دارم

شما هم اگه خوشتون اومد بگید تا بازم هرچند وقت یه بار چند تا بذارم

این کاریکلماتورها رو از کتاب"قلبم را با قلبت میزان می کنم" پرویز شاپور برداشتم

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

۱.تبخیر شدن قطره ی باران، نوید قطره ی باران آینده را می دهد.

۲پرنده ای که روی تنگ ماهی نشسته بود به ماهی گفت:

پرواز کن!سقف قفست خراب شده است!!!

۳.سایه ی ۴نژاد هم رنگ است! سایه ها یک رنگند!

۴.روی جسد عنکبوت مگس نشسته بود!

۵.زنبور عسل که با گل قهر بود، روی سایه اش نشست!

۶.بی انصافی است که پرواز را به خاطر "خواندن" از پرنده بگیریم!

۷.گربه بیش از دیگران به فکر آزادی پرنده ی محبوس است.

۸.مضحک تر از این نیست که پرنده اختیار در قفس خودش را ندارد!

۹.آب تنگ به اندازه ای کثیف بود که ماهی برای همیشه مقیم خشکی شد!!!

۱۰.گربه تا آخرین قطره ی آب تنگ را خورد ولی به خود ماهی نگاه چپ هم نکرد!!!!


برچسب‌ها: پرویز شاپورکاریکلماتور
+ نوشته شده در  جمعه ۱۵ مهر۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم.

بیرون بیمارستان غلغله بود.

چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند.

چند راننده ی مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند.

وارد حیاط بیمارستان که شدیم...

دیدیم جایی است آرام و پر درخت.

بیماران روی نیمکت ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتگو می کردند.

بیماری از کنار ما بلند شد و با ادب گفت:

من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما بتوانید راحت تر صحبت کنید.

پروانه ی زیبایی روی زمین نشسته بود...

بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که زیر پا له شود.

آمد آهسته پروانه را برداشت و بر کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

 

ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این ور دیوار است یا آن ور دیوار!!!!!

 

صفحه ی 338

کتاب "کمال تعجب"

از زنده یاد عمران صلاحی

 این پست رو به خاطر یادبود زنده یاد عمران صلاحی گذاشتم روی بلاگ.

ایشون در  12 مهر 85 در اثر سکته ی قلبی فوت کردن...

روحش شاد و یادش گرامی باد

این متن رو برای اولین بار که خوندم خیلی برام جالب بود...و خیلی منو به فکر فرو برد امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه.

کمال تعجب یه کتاب جیبی کوچولوه اگه اهل مطالب طنز  هستید این کتاب رو بهتون پیشنهاد می کنم.

 


برچسب‌ها: عمران صلاحی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۲ مهر۱۳۹۰ساعت 18:16  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بچه ها  ببخشید یه مدت نبودم

کامپیوتر این بار یه مشکل اساسی پیدا کرد

مشکلش هم این بود که دیگه اصلا روشن نمی شد

به هر حال چند روزی کامپوتر نداشتم واسه همین نتونسته بودم به صفحه هاتون سر بزنم.

به هر حال فعلا تنها خبر اینه:

من برگشتم!!!!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ مهر۱۳۹۰ساعت 13:40  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

هنوز پنجره ها به نت کردن موسیقی باران دلخوش اند

حتی اگر سنگفرش کوچه ها

ملودی قدم های من و تو را از یاد برده باشند

هنوز پرستوها شبیه ارکستری اساطیری

از آنسوی ابرها بهار را با شوق می نوازند

حتی اگر تمام پرده های عشق را باد برده باشد

هنوز دل پروانه ها پیش آن گل سرخی است

که قرن ها پیش روی پیانوی شب جا گذاشتی

بیا تا فرصتی هست

در این سوی مرزهای خاطره قدم بزنیم

اینجا ضیافتی بر پاست

ضیافتی از جادوی صدایی خوش و سر انگشتانی معجزه گر

تو که هنوز بومی رگبارهای سرنوشت منی

کنار من بنشین و به من بگو

 

 

کجا به خنده می رسیم؟

 

به من بگو کجا به خنده می رسیم حالا که زندگی تکرار ماتمه

همه هراس من از اینه که چرا هنوز توی نگات یه بغض مبهمه

با تو دقیقه هام بی گریه می گذرن رو ظلمت شبم پنجره ای بذار

توی کدوم غروب پناه من می شی وقتی که گم شدم تو دست انتظار

 

به من بگو کجا به خنده می رسیم؟

 

دستات تجسم عشق ونوازشه که تو نهایت آرامش منی

از سقف سرد شب روشنی می چکه، نگاهم که می کنی...لبخند که می زنی

 

 

به من بگو کجا به خنده می رسیم؟؟

 

احساس داشتنت شیرینه و غریب پیش تو حتی از ابرا سبک ترم

اون لحظه که نگات خیره است به آسمون... می تونم از خودم...از گریه بگذرم

 

 

به من بگو کجا به خنده میرسیم؟؟؟

 

بابک صحرایی

برداشت شده از آلبوم "کجا به خنده می رسیم؟"

مانی رهنما

+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ بهمن۱۳۸۹ساعت 15:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مسلما اگر کسی وقتی صفات اخلاقی ما را ردیف می کند، "زودباور" را هم قاطی آنها بگوید خوشحال نمی شویم.

زودباوری در فرهنگ ایرانی ریشه در نوعی بلاهت کمرنگ دارد. در واقع زود باور، شخص نسبتا ساده لوحی است که خیلی راحت و به کرات می توان او را دست انداخت و به بازی گرفت،در حالی که خودش متوجه نیست که تمام مدت مانند یک عروسک به بازی گرفته شده است.

شاید بسیاری گمان کنند که فقط افراد کم سواد قربانی این ماجراها می شوند در حالی که متاسفانه زود باوری و اعتماد بی تعمق در وجود برخی از دانش آموخته ها ی این مرز و بوم که با تکنولوژی روز هم عجین هستند نیز ریشه دارد.

 

در این رابطه این مثال خواندنی است:

 

می گویند دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه ی اول را گرفت.

او در پروژه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سفت و سخت و یا حذف ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونوکسید" توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته ی خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

1.    مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.

2.     یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

3.    وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.

4.    استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.

5.    باعث فرسایش اجسام می شود.

6.    حتی روی ترمز اتومبیل ها اثر منفی می گذارد.

7.    در تومرهای سرطانی نیز یافت شده است.

 

 

(شما اگه بودید این دادخواست رو امضا می کردید؟)

 

 از 50نفر فوق: 43 نفر دادخواست را امضا کردند

                       6نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند

           واما فقط 1 نفر می دانست که ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونوکسید" نه یک ماده ی شیمیایی که در واقع همان آب آشامیدنی است!

 

عنوان پروژه ی دانشجوی فوق این بود:

ما چقدر زود باور هستیم!

 

قسمتی از مطلب

ما چقدر زود باوریم!

نوشته ی آقای احسان محمدی

هفته نامه ی امید جوان

شماره ی 707

تاریخ شنبه 18 دی 89


برچسب‌ها: زود باوری

+ نوشته شده در  شنبه ۱۶ بهمن۱۳۸۹ساعت 12:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید