پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸۵ مطلب با موضوع «حرف حساب» ثبت شده است

سر چهارراه کوچیک با چراغ چشمک زن... راننده ای از تاکسی راه گرفت. راننده تاکسی زیر لب گفت: عوضی.

و راننده ی ماشین مقابل وقتی از کنار تاکسی رد میشد شیشه رو داد پایین و با لبخند گفت: مرسی :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
- الان که دارم فکر میکنم، بازیگرا کار خیلی سختی دارن! مدام مجبورن تظاهر کنن کسی هستن که نیستن! چیزایی رو دوست داشته باشن که دوست ندارن. حرفایی بزنن که دلشون نمیخواد...
+ یه مدت بود تمرین میکردم که خودم باشم. بدون اهمیت دادن به قضاوت دیگران.
- اما یه روز یاد میگیری که رفتار تو خیلی رو دیگران اثر داره... شنیدی که میگن: اگه کسی بدونه دوسش داری میره؟ یه وقتا لازمه خودت نباشی.
*گاهی لازمه چیزی که میخوای بگی رو نگی...
+ اگه من نگم و یکی دیگه این کارو بکنه چی؟
- اگه بگی و بذاره بره چی؟
+ تظاهر کردن سخته...
- بهش فکر نکن... فقط از لحظه ات لذت ببر...

پ.ن: عنوان از یغماگلرویی
  • یاسمین پرنده ی سفید

عاشق که میشی... دونه دونه حرفا و توصیه هایی که به دوستات میکردی رو یادت میاد...راه منطقی رو میدونی؛ مطمئنی که کار درست چیه... اما انگار منطق اهمیت خودشو از دست میده! فقط قلبته که حرف میزنه. انگار کلمات در اختیار خودت نیست.... عاشق که میشی... دیگه هیچی مثل قبل نیست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

استاد نازنینی داشتم که یه روز برامون گفت:

وقتی با یه دوست دعوامون میشه. فکر اینیم که خودمون تو بحث برنده باشیم چون ما برنده برنده فکر نمیکنیم. و اینو نمیفهمیم که با این کار حتی اگه تو بحث پیروز بشیم، بازنده ایم!

با یه مدیرکلی آشنا شده بودم که یه کار مشترکی باهم داشتیم. من سر یک سری داستان ها ناراحت شده بودم. جواب تلفنش رو ندادم! (برای حرف زدن با یه مدیر کل، باید زنگ بزنی به رئیس دفترش شاید ارتباط رو وصل کنه باهاش حرف بزنی شایدم نه) حالا کار برعکس شده بود! مدیر کل زنگ میزد من جوابشو نمیدادم!

ولی اون آدم واکنشی ای نبود که بخواد اس ام اس بده و بگه: "خاک برسرت کنن. اینجا پشت در اتاق من به صفن تو جواب تلفن منو نمیدی"

اون آدم عامل بود. به جاش به من اس ام اس داد: " در دنیایی به این کوچیکی و به این کوتاهی... وقتی دو نفر باهم دوست میشن، خیلی مهمه که بتونن دوستیشون رو حفظ بکنن. چون به سادگی به دست نیومده و خیلی انرژی صرف شده تا این ارتباط برقرار شده"

این یعنی شخص برنده برنده فکر میکنه. چون برای بانک عاطفیش ارزش قائله.

  • یاسمین پرنده ی سفید

از خودم بدم میاد... وقتی کسی صداش میکنه و اون جواب نمیده و یکی ته دلم با خوشحالی داد میزنه: آخ جون... مُرد! و زمانی که ناامیدم میکنه و از نمردنش ناراحت میشم بیشتر از خودم بدم می آد.

نفرت... بزرگترین درد برای یک آدمه... چون بیش از این که شخص منفور آسیب ببینه، کسایی که ازش متنفرن اذیت میشن.

  • یاسمین پرنده ی سفید

_ دنیای مدادرنگیا دنیای جالبیه... هر کدوم که جنسش بدتر باشه، بیشتر تراشیده میشه و زودتر تموم میشه... کاش دنیای آدما هم واسه آدمای بدجنس اینطوری بود...

+ دنیای مدادرنگیا دنیای جالبیه... هر چی خوش رنگ تر و دوست داشتنی تر باشن بیشتر تراشیده میشن و زودتر تموم میشن! گاهی دنیای واقعی آدما هم اینطوریه!

*دنیای مدادرنگیا دنیای جالبیه... درسته شباهتشون اینه که هر دو گروه زودتر تموم میشن... اما نقشی که از خودشون باقی گذاشتن باهم خیلی فرق داره :)


کاش... مداد رنگیای خوش رنگی باشیم که از خودمون طرحای خوبی به جا بذاریم :)


  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز وقتی از ساعت 9 تا حدود 12 تو صف گرفتن کارت ملی بودیم... تازه فهمیدم اینجا علاوه بر جون آدمیزاد, وقت هم بی ارزشه!!! حالا باز هم دمشون گرم حداقل روز جمعه هم کار مردم رو راه انداختن... اما من هنوز هم سر حرف این پستم هستم و اعتقاد دارم که کارت ملی ها هم باید مثل شناسنامه از طریق پست ارسال میشد یا هر کس تو منطقه ی خودش میتونست بره دریافتش کنه :/


+عنوان : بخشی از آهنگ "انتظار" منصور - شهریار قنبری

  • یاسمین پرنده ی سفید
همین چند وقت پیش بود که عکسای یه آقایی که امروز همه به اسم یک "کارگر ساده" میشناسنش دنیای مجازی رو پر کرد. همه با علاقه خبراش رو دنبال می کردن اونقدری که خبرش به تلویزیون هم رسید!!!! این آدم از همین موقعیت استفاده کرد و تونست از کشور خارج بشه...این آقا...سوار موج زودباوری های من و شمایی شد که خودمون رو خیلی زرنگ می دونیم! حالا رفته اونطرف دنیا عشق و کیفش رو می کنه و به ریش ما میخنده... و دردناک ترین قسمت اینه که ما هنوووووووووزم ویدئوها و عکساش رو با هم به اشتراک می ذاریم با نوشتن "کارگر ساده رو ببین" فکر می کنیم داریم اون رو مسخره می کنیم!!!!!! در حالی که این ماییم که عروسک خیمه شب بازی ایشون و آدمایی امثال این آقا شدیم. و ای کاش فقط همین یه نفر بود! ما هر روز در حال بزرگ کردن آدمایی هستیم که هیچ چیزی برای ارائه دادن ندارن! فقط خوب بلدن از سادگی دیگران چطور سواستفاده کنن تا به هر قیمتی که شده مشهور بشن. کسایی مثل دنیا جهان بخت که حتی از ضایع کردن خودشون جلوی چشم بیش از 20هزار نفر فالوعر!!!!!!!!! و بقیه ی مردم ابایی ندارن!!
به نظر من ایرانیا بیش از هر کار دیگه ای به موج سواری عادت و علاقه دارن!!!! فرقی نداره اون موج مربوط به مد لباس باشه یا بزرگ کردن آدمای اینطوری یا نوشتن فحش تو صفحات اجتماعی این و اون.
فقط می تونم بگم متاسفم و ناراحتم برای آدمای حسابی که سرشون تو کار و زندگی خودشونه و یه عده امثال من! بیکار!!!!! با این کاراشون آبروی یه ملت و یه فرهنگ رو میبرن و باعث میشن که تر و خشک با هم بسوزن.
  • یاسمین پرنده ی سفید
1) پنج نفر بودیم. تو جمعمون فقط اون ازدواج کرده بود. گفتیم جریان آشنایی با شوهرش رو تعریف کنه. رسید به جایی که به شوهرش بار اول جواب منفی داده بود. گفت چند وقت بعد دوباره بهم پیشنهاد داد و قبول کردم. بهش گفتیم چی شد که قبول کردی؟ گفت دیگه شد دیگه. ما خندیدیم. گفت: قضیه همینطور به این سادگی هم نبوده... برمیگرده به خیلی زمان قبل... مامان من مسیحی بود و بابام زرتشتی... من خودم انتخاب کردم که می خوام پیرو کدوم دین باشم... من نقاشی می کردم اما یه حادثه باعث شد نقاشی رو بذارم کنار و برم سمت موسیقی... بعد بدون این که بخوام دوستم اسمم رو تو یه گروه موسیقی مربوط به انجمنمون وارد کرد که باعث شد برم اونجا تست بدم با وجود این که خودم دلم نمی خواست برم. اونجا با شوهرم آشنا شدم. تو برخورد اولمون چیزی گفت که خیلی بهم برخورد برا عوض کردن سازم مجبور شدم باهاش در ارتباط باشم... همه چیز دست به دست هم داده بود. من هیچوقت به "قسمت" اعتقاد نداشتم. هر کی حرف از قسمت می زد من می گفتم این عقاید قدیمی چیه شماها دارید. اما واقعا همه چیز قسمت بود...
2) بهم گفت: انقدر عکسای پیج فلان رو لایک نکن! گفتم: رابطه اتون تموم شد؟ گفت:آره... گفتم:آخه همین چند وقت پیش یه عکس تورو گذاشته بود. فکر نمی کردم مشکل بینتون انقدر حاد باشه. گفت:اون عکسو برا تولدم گذاشته بود.. اما دیگه ادامه ی دوستیمون فایده نداره. گفتم: چند سال باهم دوست بودید؟ گفت سه سال... البته دو سال اول دوست-پسر دوست-دختر نبودیم. کاش همونطور دوست مونده بودیم...!

3) گفت: راستی یادته گفته بودم یکی بود چند سال پیش خاله ام رو می خواست... دایی ام نذاشته بود ازدواج کنن؟ گفتم آره. یادمه. خب. گفت: پسره انقدر پیگیری کرد تا بالاخره بعد از هفت سال چند وقت پیش عقد کردن :)

+مورد مشابهی سراغ دارید که تعریف کنید؟ :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر میکردم... شاید (یا حتی شاید بهتره بگم حتما) چیزی که تو زندگیای ما کمه هدفه... منظورم هدفای کوتاه مدت نیست. شاید با یه سوال بهتر بتونم منظورمو برسونم: چرا معمولا وقتی آدما ازدواج میکنن لبخنداشون کمرنگ تر از دوره ی مجردیشون میشه؟

مسئولیت زیاد رو قبول دارم اما من فکر میکنم هر آدمی به اقتضای سنش و توانایی هاش قبلا هم مسئولیت هایی داشته که باید از پسشون برمی اومده...

آدما بعد از بچه دار شدن، تمام زندگی و آرزوها و اهدافشون تو وجود بچه اشون خلاصه میشه... شادیشون به شادی بچه هاشون بند میشه... واسه همین اگه اون بچه به سمت اون هدفی که مادر و پدرش براش تو رویاهاش دیدن نره، پدر و مادرش حتی اگه به زبون نیارن دلگیر میشن... چون پدر و مادرا تمام زندگیشون رو برا بچه اشون خواستن...


انیمیشن آپ رو نگاه میکنم و از خودم میپرسم چرا خوشبختی فقط تو انیمیشنا واقعیه؟ پیر مرد و پیر زن... تمام زندگیشون, پول جمع میکردن تا به سرزمین آرزوهاشون برن... بارها و بارها تو شرایط سخت, مجبور شدن اون پول رو بابت چیزای دیگه خرج کنن اما ناامید نشدن، انگیزه هاشون کم نشد... همین بود که حتی بعد از فوت یکی، اون یکی بالاخره خودشو پیدا کرد و رفت دنبال به ثمر رسوندن آرزوی مشترک :)

درد امروز ما اینه که آرزوهامون تو وجود دیگران خلاصه شده! نذار کسی آرزوهاتو ازت بگیره... آرزوهاتو بساز... اما نذار همه ی آرزوت جایی بیرون از دنیای درونیت خلاصه شه...

و من... آرزو می کنم خدا کسایی رو که آرزوهای مشترکی باهات دارن سر راهت قرار بده تا همیشه برای رسیدن به آرزوهای قشنگتون با هم تلاش کنید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید