پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸۷ مطلب با موضوع «بلاگفا و جمــــ+ـــع ما» ثبت شده است

شب آرزوها ( لیلة الرغائب : شب بخشش بسیار ) ، شب نیایش و دست های رو به آسمون ، شب نجواهای یواشکی بین ما و خدا ، نخستین شب جمعه ی ماه رجب که گفته میشود در این شب فرشتگان بر زمین نزول میکنند تا رحمت الهی را به جامعه بشری عرضه نمایند .

میخواهیم آرزوهامونو کلمه کنیم و واژه واژه بچینیم کنار هم . علاقمندان نوشته های خودشونو با عنوان " شب ِآرزوها " در وبلاگشون ثبت و لینک مطلب رو تا قبل از غروب پنجشنبه از طریق تلگرام به یکی از آی دی های ( pelake23@ و so017@ ) و یا از طریق نظرات این پست به دستمون برسونن . در نهایت لینک همه ی نوشته ها از طریق کانال رادیو بلاگیها منتشر میشه و نوشته های برگزیده هم به صورت فایل صوتی اجرا خواهد شد . 

پیشاپیش ممنون بابت حمایت و همکاریتون  :)


لینک دریافت بنر | ارتباط از طریق تلگرام کانال تلگرام رادیوبلاگیها | صفحه اینستاگرام رادیوبلاگیها

  • یاسمین پرنده ی سفید
تمام راه رو داشتم به رخدادهای روزی که گذروندم فکر می کردم و نوشتن این پست... به خودم می گفتم: "بدترین چهارشنبه سوری عمرمه"... مامان بزرگ خونمون بود و فایلی که باید برای میکس رادیوبلاگیها می رسوندم رو صبح زود قبل از راه افتادن تو ماشین ضبط کردم. یه روز کاری طولانی و سخت... حدود ساعت 3ونیم از شرکت که زدم بیرون انگار از قفس آزاد شده بودم... با خودم فکر کردم همت امن تر و خلوت تر از رسالته... اما گیر افتادم... ترافیک وحشتناک بود... نه آدامس و نه پفکی که از دستفروش وسط اتوبان خریدم نتونستن حالمو خوب کنن. شارژ گوشیم کم بود و تمام آرزوم این بود که ای کاش یا خودم تو کیفم کتاب داشتم؛ یا یکی از این دستفروشا جای این ترقه ها کتاب می فروخت... گاهی تو توقف های طولانی از خستگی صندلی ماشین رو می خوابوندم یا از ماشین پیاده میشدم تا نفس بگیرم و هر لحظه به خودم می گفتم "الان تموم میشه"... اما نشد... دقیقا چهار ساعت تو راه بودم! (کی باورش میشه شرق تا غرب تهران 4 ساعت!) انقدر کلافه بودم که دیگه صدای هر خواننده ای کلافه ترم می کرد. خدا رو شکر کردم که آلبوم بی کلام "بهار من" شادمهر رو تو اون سی دیِ ام پی تری داشتم... وقتی به پل چمران رسیدم و دیدم که چقدر خلوته چند متر آخر رو بی تابانه ثانیه شماری کردم و وقتی از همت پیچیدم تو چمران برای بار دوم از قفس پر گرفتم! از خوشحالی داد می زدم! رسیدم خونه و بعد از خوردن یه تیکه از کیک کوچیکی که مامان برای تولد مامان بزرگ گرفته بود ولو شدم روی تخت...
و بهترین بخش اون شب؛ شنیدن فایلی بود که مجید در غیاب سوسن فوق العاده میکسش کرده بود... یک بار, دوبار و ده بار گوش کردم و تمام خستگی این روز لعنتی از تنم رفت و خوابیدم.


پ.ن: چند روز گذشته بود و از نوشتن این پست منصرف شده بودم. اما نوشتمش برای خودم... برای این که یادم بیاد گاهی یه اتفاق کوچیک ساده چقدر می تونه حال آدم رو از این رو به اون رو کنه. برای این که یادم بمونه چقدر بچه های رادیو بلاگیها تو داشتن حال خوب این روزام نقش داشتن.

ممنونم از همه برای این حال خوب... برای سالی که گذشت... برای خنده ها و گریه هامون... برای همه ی حرص هایی که با هم خوردیم... برای همه ی دعواها... برای همه اختلاف سلیقه ها... برای همه ی دفعاتی که این طناب ها پاره شد تا با هر گره بیشتر از دفعه ی قبل به هم نزدیک شیم.
به عنوان عضو کوچیکی از رادیوبلاگیها به سهم خودم یه تشکر ویژه دارم از: محسن , سوسن , مجید , سمانه , حامد , مرتضی , حانیه , سحر و مژگان + مهشاد , بانوچه , اون یکی سحر  که تو این تیم بزرگ من بیشتر باهاشون درارتباط بودم و همه ی دوستانی که به خاطر "ماهی" بودن من اسمشون از قلم افتاده اما با حمایت هاشون همیشه همراه ما بودن و همه ی دوستانی که همراهمون هستن...مخاطبای خاموش و غیر خاموش :) مشوق ها و حتی منتقد ها :) امیدوارم بتونیم روز به روز بهتر از قبل بشیم و همونقدر که حال دل ما با این فایلا خوب میشه, حال دل شما هم خوب باشه :)
این پست قرار نبود اینطوری تموم شه... اما اینم مثل همه ی نوشته های این وبلاگ فقط یه "دل نوشته" است. یه سپاس ویژه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

حتی بلندای گیسوان مشکی دختر زمستان هم

                                            به سپیدی می رسد...

                                                        به امیدِ بهارِ آمدنت :)


ویژه برنامه ی یلدایی #رادیوبلاگیها رو از دست ندید :)

telegram.me/blogiha

instagram.com/blogiha

  • یاسمین پرنده ی سفید

خب... برای ما که مدت هاست رو این موضوع کار میکردیم و فکرمون مشغولش بود... شاید بد نباشه که بگم: "بعد از مدت ها انتظار" ... خانم ها... آقایان... "جمع ما" با افتخار معرفی میکند: این شما و این: رادیو بلاگیا:)


همه چیز از مسابقه ی صدای مای آقای بنفش شروع شد. از همون موقع زمزمه های ما برای این حرکت شکل گرفت. چیزای جالبی رو امتحان کردیم. تجربه هایی داشتیم که برای خودمون خیلی شیرین بود. زمان میگذشت و ما دنبال بهترین بسته بندی برای ارائه ی محصولمون بودیم! خب... همونطور که شاعر میگه "آدم همیشه تو محدودیت ها ستاره میشه"؛ بحرانی که برای بلاگفا پیش اومد با وجود این که برای همه ی ما وبلاگ نویسا دردناک بود... اما برای "جمع ما" جرقه ای بود تا واسه رسیدن به همچین روزی جدی تر باشیم. واسه این که با نوشتن و وبلاگ نویسی قهر نکنیم... چون که منم به جمله ای که روزی تو وبلاگ یوسف بلاماسکه خوندم معتقدم: "وبلاگ نویس مثل خودکار بیک میمونه! اگه ننویسه؛ خشک میشه!" پس این بار... همصدا شدیم تا واژه واژه های دلنوشته هامون رو باهم شریک بشیم چون فکر میکنم هنوز... تنها صداست که می ماند!

#رادیوبلاگیها #رادیوبلاگیها_پرنده_سفید

Telegram.me/blogiha

instagram.com/blogiha

  • یاسمین پرنده ی سفید
یکی هست که حتی از لحن نوشتاریت می فهمه حالت خرابه... گروه رو ول میکنه و می آد تو پی وی و ازت میپرسه: چته؟
یکی هست حتی وقتی داری تظاهر می کنی به عادی بودن حتی از روی کلماتی که استفاده می کنی می آد و جداگونه بهت میگه: تو امروز یه چیزیت هست. چرا مثل همیشه نیستی؟
یکی هست وقتی بهش زنگ می زنی تا یه آدرس رو براش توضیح بدی بعد از این که چند تا کلمه حرف میزنی میگه: یاسی چیزی شده؟ چرا صدات یه جوریه؟
یکی هست... تا بهش میگی جوابای کنکور فردا می آد بهت میگه گوش به زنگما.... گوشی رو دور و برم دارم که تا نتیجه رو فهمیدی بهم خبر بدی...
یکی هست که سر همین موضوع سر به سرت می ذاره تا استرست رو فراموش کنی...

و اما... یکی دیگه هم هست که با ذوق زیاد و کمی تشویش زنگ می زنه... حتی ازت نمی پرسه که اصلا سایت رو چک کردی یا نه... فقط تند تند باهات حرف میزنه و میپرسه: حالا نیمه حضوری چند روز تو هفته است؟ هزینه هاش چطوریه به نظرت؟ و حتی ازت می خواد که تو براش از استاد مشترکتون شرایط دانشگاهش رو بپرسی!!!!!!!! (البته منم اونقدرا هم خنگول نبودم که همچنین کاری براش بکنم:))) و باید بگم از همون اول هم انتظار چیزی غیر از این رو ازش نداشتم اگه راستش رو بخوای!)

اما آدم رفیقاشو تو این روزا میشناسه :) اونایی که پا به پات بیدارن تا آخر شب که فقط یه کم بیشتر بهت خوش بگذره و یادت بره فکرو خیالایی که ذهنت رو مشغول کرده و اونایی که با یه جمله ی "بگو فدای سرم" خواب راحت می آرن به چشمت...
آره... آدم رفیقاشو از رو همین چیزای به ظاهر ساده میشناسه :)

آرزوی نازنینم. سمانه, محسن, حامد, مرتضی, مجید, مژگان, حانیه, سوسن و سحر ممنونم که هستید :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

یادمه که اولین بار از طریق پلاک 23, به بهونه ی یه مسابقه پام به وبلاگت باز شد. طبق عادت نگاهی به پستای دیگه ات انداختم و حس کردم چقدر نویسنده اش شبیه منه!!!! یه جورایی خودمو بین نوشته هات پیدا کردم. شاید جنس مشکلاتمون با هم فرق داشت اما پستات حال و هوای حرفایی رو داشت که خیلی وقتا نمی تونستم خودم بگمشون.... از اینا که بگذریم... خب راستش... کم پیش می آد کسی رو پیدا کنی که کلاغ دوست داشته باشه! آخه واقعا تفاهم تا کجا؟!!!!!! و این گونه بود که اولین جرقه های عشق پرنده ی سفید با سکوت پاییزی شکل گرفت! :)


خلاصه که مژگان نازنینم. خیلی روزا با پستای شیطنت آمیزت یه لبخند گنده نشست روی لبم. با شیطنت های فندوق و بیشتر از اون امیرعلی خندیدم. وقتی از آشپزی و خرابکاری هات نوشتی... وقتی از اون روزی گفتی که وسط یه محوطه ی باز با چادر شروع کردی دوییدن و یه تشبیهی در موردش به کار بردی... وقتی از شیطنت های خودت و دوستت و ماجراهای مترو گفتی... وقتی ماپ سوتیا رو گرفتی... وقتی از خاطرات دوران کودکیت برامون گفتی و (یه موردشو یادم بنداز به خودت بگم :دی) و.......

خیلی روزا باهات سکوت کردم به احترام پستایی که واقعا سکوت می طلبید... و همیشه دوسِت داشتم... با همه ی شباهت ها و تفاوت های زیادی که با هم داریم. چه قبل از این که لبخند قشنگت رو از نزدیک ببینم و چه بعد از اون :)


دوست خوب تابستونی مهربونم

تولدت مبارک :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

چقدر اینجا راحت نیستم :( چقدر دلم بلاگفای خودمو می خواد :( تو رو خدا خوب شو


حانیه عزیز... خانم لبخند مهربون چقدر این پستت رو دوست داشتم.

جانا سخن از دل ما می گویی :(

جای چشمانم روی در مانده است... شبیه پیرزنی هستم که بعد از عمری تر و خشک کردن بچه ی یکی یکدانه اش، مجبور شده است چمدانش را ببندد و به خانه ی سالمندان کوچ کند و انقدر یکی یکدانه ی دلبندش به دیدنش نیاید که چشم هایش به در آسایشگاه خشک شوند و از یادش برود روزی همه آنچه که داشته است  به پای قد کشیدن تنها فرزندش صرف کرده است.... تنها دلخوشی ما که نوشتن بود را از ما صلب کرده اند و هی می گویند تا ده که بشمارید همه چیز درست می شود. نوشته های قد و نیم قدمان را از ما گرفته اند و از صبوری ما تشکر کرده اند، مگر یک مادر چقدر می تواند صبوری کند... (نوشته شده توسط: حانیه - خانم لبخند)

  • یاسمین پرنده ی سفید

به نام یزدان پاکم که ایران را سرزمین ما قرار داد!

بلاگفای عزیزم

یادمه یک روز یوسف بلاماسکه تو یه پست نوشته بود: وبلاگ نویس مثل خودکار بیک می مونه! اگه ننویسه خشک میشه... راستشو بخوای منم کم کم داشتم خشک میشدم!!! امیدوارم زودتر حالت خوب شه. تحمل دور بودن ازت برام سخته. دلم برای وبلاگ کوچیک و سوت و کورم تنگ شده:) برمیگردم... فقط زودتر خوب شو.


+ بعدا نوشت: نمی دونم... شایدم اینجا موندگار شم... کسی چه می دونه؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

بیچاره دانه های کاج!
با هزار آرزو خود را به زمین می زنند، خورد میشوند...
افسوس که نمی دانند امروز حرف اول و آخر را آسفالت سیاه می زند! 

 

پ.ن : قشنگی اون جمله به کوتاهی و سادگی اش بود. اما این نوشته یه پی نوشت لازم داشت: حیف که دونه های کاج نمی دونن حتی تو خاکِ درخت خودشون هم جا ندارن! چون هر چیز تا حدی گنجایش داره...!

به نظر شما چقدر طول میکشه تا بفهمن هیچ جا جا ندارن، وقتی حتی خودِ درخت های کاج هم قربانی دکل های گاز و سیم های برق و تلفن میشن؟!!

یعنی دونه ای هست که بتونه خودش رو به شرایط ایده آل برسونه؟ :)

 

+ این میوه ی کاج، امروز صبح بهانه ای شد برای نگارش این متن.

++ تهرانی ها... امروز صبح هوای عالی و خوبی داشتیم. آفتاب طلائی ۷ صبح رو کیا دیدن؟ :)

http://s5.picofile.com/file/8103655218/DSC_3388.jpg

http://s5.picofile.com/file/8103655392/DSC_3391.jpg

امروز صبح که این عکسا رو می گرفتم آرزو کردم کاش دوربین حرفه ای همرام بود. آرزو کردم که کاش گوشی ها دوربین های بهتری داشتن. و با خودم فکر کردم که خدا چه قدرتی به این دو تا تیکه چربی که بهشون می گیم چشم داده!

+++ در ۱۳.۱۲.۱۱ میلادی به یاد شما دوستان هم بودیم... امروز برای ۴۸ نفر از دوستان وآشنایان پیامکی در همین رابطه  فرستادم که تا حالا ۱۶ تا جواب دریافت کردم! آمار بدی هم نیست. نه؟! :|   من عاشق ماه دسامبرم :) بوی کریسمس و یلدا می ده! و یه بوهای خوب دیگه :)))))


برچسب‌ها: دانه های کاجصبح آفتابی تهران زیبای من
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ آذر۱۳۹۲ساعت 19:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

روح بزرگ

مادرم روح بزرگی داره. حتی به کسایی که بهش بدی کردن، خوبی می کنه!! می دونی؟ ذاتا نمی تونه "آدم بده" باشه!! مادر من آدم خوبیه. یادم نمی آد تو زندگیش به کسی بد کرده باشه. اما بد زیاد دیده!!!! از آدما... از دنیا واما....

گله ی من از خداست!!! آهای خدا... من به عدالتت مشکوکم!!!!!!!!!! می گن قادر مطلقی. فکر می کنم می تونی نظر یه بنده ی کوچولو قد من رو تغییر بدی... خیلی وقته زیر نظر دارم دنیاتو... می تونیاااا اما نمی خوای! توی اون نامهه (آیکن اشاره کردن با ابرو) هم بهت گفتم. خیمه شب بازی جالبیه. دستت درد نکنه. حالا بخند!

 

+نظرات این پست فعاله اما به هیچ وجه نمی خوام خودتون رو موظف به نظر دادن بدونید. من و خدا با هم یه سری مشکلاتی داریم که انشالله !! به زودی با هم حلش می کنیم. مگه من چیم از ابی کمتره که نتونم با خدای خودم یه روزی بشینم چای بنوشم؟


برچسب‌ها: خدایا اگه با ما مساله داریبگو شاید بتونیم کمکت کنیم
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۸ آذر۱۳۹۲ساعت 21:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دوتا از بزرگترین دغدغه های پدربزرگم این روزا، توی دو تا سوال خلاصه میشه که هر روز و هر چند ساعت یه بار تکرار میشه:
۱. اذان گفتن؟
۲. من نمازم رو خوندم؟
البته بعضی وقتا سوالایی از جمله "کس دیگه ای شام نمی خوره؟"، "یاسی رفت سرکار؟" و سوالاتی از این قبیل هم گاهی مطرح می شه.

حالا نسل جوون رو در نظر بگیر... از تحصیل و میزان تحصیلات و کنکور گرفته تا  پروسه ی سرکار رفتن و بیمه شدن و عاشق شدن و ازدواج کردن و بچه دار شدن یا نشدن و یه عالمه چیز دیگه.

به نظر شما دغدغه های زیاد داشتن خوبه یا بد؟


برچسب‌ها: دغدغه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۸ آذر۱۳۹۲ساعت 18:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید