پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸۷ مطلب با موضوع «بلاگفا و جمــــ+ـــع ما» ثبت شده است

شنبه داشتم دفتر خاطراتم رو نگاه میکردم.

از اول دبیرستان توش بود تا دوستای جدید دانشگاه. از بهنوش و مهدیه و گلسا  و نسترن تا نیلوفر بی معرفت و بهاره ی چشم سبزی که واسم نوشته بود اگه فراموشم کنی الهی بترکی!!!و مریم ع که با معرفت تر از خیلی ها شد و هنوز واسم اس ام اس میفرسته و از هم با خبریم.  

خاطره انگیز ترین نوشته ها مال پیش دانشگاهی بود که بچه ها خاطره هامون رو دوره کرده بودن...

دلم واسه اون روزای تلخ کنکور و روزای شیرین دور هم بودن و به قول ماندانا قطار بازی ها تنگ شده.

با خاطره ی اون روزا خندیدم و گریه کردم

خندیدم به آب بازی ها...قطاربازی ها... بستنی خوردن ها سر کلاس دیفرانسیل...خندیدن به جک های سر کلاس زبان و جریمه هاش... به گوشه ی کلاس وایسادن سر کلاس عربی واسه این که کتاب یادمون رفته بود... به برنامه ی کلاه قرمزی و پسر خاله سر کلاس فیزیک...به شب یلدا و خوندن درس شیمی توی اون یه دقیقه ی اضافه!... به کل کل قرمز و آبی سر کلاس معارف و خروپف استاد ته کلاس سر امتحان  به اون لحظه که معلم برنامه ریز سختگیر و کم خنده(!)نتونست جلوی خنده اش رو بگیره وقتی روبان سیاه آگهی ترحیم رو بالای برنامه ی سنجش دیدبه کل کل های فمنیستی سر کلاس ادبیات... به خنده ها و برف شادی و لواشک سر کلاس هندسه... به کت "خاکی" دبیر گسسته و نستنش روی پله ی جلوی تخته و ورقه صحیح کردن های چند ثانیه ایش...خندیدم به یاد اون روزا که اول سال دبیرا می گفتن بعد عید افسرده می شید و بعد دیدن که ما چه طور استرسمون رو با قطار بازی تو راه پله ها پنهون می کردیم و اونا تعجب می کردن از این روحیه ی بالا!!!!!!

آره ...گریه کردم وقتی خاطره ی خاطره طاهایی رو خوندم که با چه دردی برام یادگاری نوشته بود از دوستی هایی که به زودی فراموش میشه(و خیلی هاش واقعا فراموش شد) ... گریه کردم وقتی یاد ناراحتی دبیر دیف افتادم که باعث شد قلبش درد بگیره... گریه کردم وقتی یاد روزی افتادم که نتایج سنجش رو سر کلاس هندسه بهمون دادن...گریه کردم وقتی یاد این افتادم که چه روزایی داشتیم و چه امیدی واسه رفتن به یه دانشگاه به معنای واقعی کلمه (نه این خراب شده ای که اسمشو گذاشتیم دانشگاه)... آره گریه کردم وقتی عکسامون رو می دیدم که می خندیدیم حتی به ترک دیوار اما توی چشمامون خستگی و استرس موج می زد...

دلم گرفت... دلم تنگ شد واسه اون روزا...

همیشه وقتی از "مدرسه به خصوص دبیرستان لعنتیمون" شکایت می کردم همه ی بزرگترها می گفتن: یه روز دلتون واسه این روزا تنگ میشه

اما نشد !هنوزم از دبیرستانمون متنفرم! اما پیش فرق می که شاید انتظاراتی که داشتم رو برآورده نکرد (هر چند که یه بخشیش هم تقصیر خودم بود) اما یادم نمی ره که اولین روز با چه ذوقی مانتوی پیش رو پوشیدم و خوشحال بودم که پیشم رو اونجا می گذرونم.

امروز اون نتیجه ای که می خواستم رو نگرفتم اما خوشحالم که حداقل یه سال (اون هم سالی که خودش به اندازه ی کافی سخت هست)از زندگیم لذت بردم و خندیدم و مجبور نبودم با معلمایی که دوستشون ندارم سر و کله بزنم و حرص بخورم و اونا هم یه چوب بردارن وبگن: سال سرنوشتته بخون...بخون...بخون...بخون...بخون...بخون......

سر کلاس شیمی استرس گرفتم که نکنه بندازتم بیرون اما با علاقه شیمی خوندم... سر کلاس دیف بود که واسه اولین و آخرین بار تو زندگیم از کلاس افتادم بیرون(فقط یک بار) اما از دست دبیرمون ناراحت نشدم...و....

اما خوشحالم که تو ریاضی C نموندم و رفتم ریاضی Bچون جو کلاس ما خیلی خوب بود

اما دلم واسه همه تنگ شده:

خانم حجازی. خانم رزمی. آقایان: کامران. داناجو. کاویانی. خزایی. هورفر. سید موسوی.حتی رضافر. و موئینی که حالا بیشتر قدرش رو می دونم وقتی می بینم استاد آمار دانشگاهمون چقدر بد تدریس می کنه... دلم وا سه "بههههههترین کار" و "بندسلیگا" هم تنگ شده!(می بینی الناز زمونه آدم روعوض می کنه)

دلم واسه برادران جاماسبی که مسیر زندگیم رو عوض کردن و به خاطر این تمام زندگیم رو مدیونشونم تنگ شده. واسه آقایان کرمی. برزگر. احمدی.عالی آذر. مهراسبی. و.... تنگ شده

 

واسه همه  بچه ها که شاید دوست نداشته باشن اسم کاملشون رو بگم:

۲تا آرزو.۳تا خاطره. ۲ تا شقایق. ۳تا سحر. هانیه. آزاده. الناز. مریم. مرجان.ماندانا. سولماز. کتایون. رویا. ۲تا غزاله. سمیرا. مینا. نیوشا. نیلوفر. فرشته. مهسا فاطمه. نشاط و....

آهای بچه های بی معرفت ریاضی B توحید. آهای! هم کلاسی با توام!

اگه این مطلب رو دیدید به هم خبر بدید و یه سر اینجا بزنید. خدارو چه دیدی شاید بازم دوستی هامون ادامه پیدا کرد.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۶ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 10:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تا حالا شده یه چیزی بنویسی و بعد از نوشتنش منصرف شی؟

بنویسی اما پستش نکنی؟

پستش بکنی اما پشیمون شی و بیای و اصلاحش کنی؟

تاحالا شده با خودت فکر کنی بعضی حرفا بهتره با آدم به گور بره؟

من هم پشیمون شدم و ترجیح دادم این پست رو عوض کنم.این اتفاق نادریه و خیلی کم اتفاق می افته... اما این دفعه شد دیگه سعی می کنم دفعه ی آخرم باشه 

اما خودم که می دونم کی این مطلب رو پست کردم و چرا

پس آهنگایی که تو این روز گوش کردم رو می ذارم همین جا بمونه:

پ.ن:توضیح اضافه واسه دوستای صمیمی این که قضیه عشق و عاشقی نبوده... که زنگ بزنید و اس ام اس بدیدو جریان رو بپرسیدالبته از شنیدن صداتون شاد می شم اما واقعا قضیه عشقی نبوده

خیلی خسته ام...

تنها چیزی که آرومم می کنه موسیقیه...

شادمهر..

یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو یه خاطره است همین وبس

تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم

دارم به آخر خط می رسم از اون ور شب اومدم

داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم

تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم

.

.

.

توی این دلواپسی های مدام

جز ترانه های زخمی چی دارم

وقتی حتی تو برام غریبه ای

سر رو شونه های بارون می ذارم

اسم تو برای من مقدسه

تا نفس تو سینه پرپر می زنه

باورم کن که فقط باور تو

می تونه قفل قفس رو بشکنه

منمو یه آسمون بی دریغ

منمو یه کوله راه ناگزیر

ای ستاره ی شبای مشرقی

 پر پرواز منو ازم نگیر

.

.

.

می خوام برم پا ندارم

می خوام نرم جا ندارم

گریه کنم دل ندارم

داد بزنم نا ندارم

 

رضاصادقی...:

زندگی رو دوست دارم با تمام بد بیاریش

عاشقی رو دوست دارم با تمام بی قراریش

من می خوام اشکو "بفهمم" وقتی از چشام می ریزه

"تنهایی گرچه کشنده است واسه من خیلی عزیزه"

تو کتاب نوشته عاشق خیلی تنها خیلی خسته است

جای بارون بهاری روی چترای شکسته است

اما من می گم یه عاشق همه ی دنیا رو داره

"همه چترا رو باید بست وقتی آسمون می باره"

 

 

فرهاد:

آن روز ها

وقتی که من بچه بودم

غم بود... اما... کم بود

 

 

محسن یگانه:

هیچکی نمی تونه بفهمه که دلم از چی گرفته

هیچکی نمی تونه بفهمه که صدام از چی گرفته

 

یا دکلمه های حسین پناهی:

این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!!!

.

.

.

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

آری گلم دلم ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند

 

 

دکلمه ی پروز پرستویی:

خندیدمو قلم برداشتمو به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم:

موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید

آنگاه نشستم و یک دل سیر دیدمش!

دیدمش...همان ماه من بود که می خندید!

 

دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی عزیز:

با هر چه عشق نام تورا می توان نوشت!

با هر چه رود راه تورا می توان سرود!

بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو می توان گشود!

 

اگه تاحالا این حس رو تجربه کردی نظر بده...

از این که حوصله کردی و تا تهش رو خوندی ممنون

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 20:18  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

شاید به نظرتون مسخره باشه اما

من تا دیروز ۲۹-آپریل-۲۰۱۱  با هیچ آدمی احساس رقابت نکرده بودم!!!!!

ولی از دیروز برای اولین بار این رو احساس کردم واز خدا ممنونم که این حس رو در من به وجود آورد چون این احساس به آدم شوق زندگی کردن می ده!!!!!

دیگه احساس به هودگی نمی کنی و روزمرگی رو راحت تر تحمل میکنی!!!!

فقط امیدوارم این حس موقتی نباشه.

باورتون نمی شه اگه بگم می خوام با کی رقابت کنم!!!!!

با کاترین میدلتون!!!!!!!! همسر پرنس ویلیام!!

رقابت از این نظر نه که بخوام با یه شاهزاده عروسی کنم

بلکه از این نظر که می خوام کاری کنم که همون طور که چشم همه ی دنیا دیروز به او ... لباسش و جواهراتش بود یک روز به من باشه اما نه به خاطر لباس و جواهراتم!!!!!

یه دختر معمولی که می گن اجدادش معدنچی بودن... فردا ملکه ی آینده خواهد بود... یعنی به خیلی از آرزوهاش رسیده...کی فکرشو می کرد؟؟؟

اگه کیت تونسته پس منم می تونم به آرزوهام برسم!!!!!!

اگه می خواید می تونید بخندید یا شوخی اش بگیرید!

کی میدونه من کی شوخی می کنم و کی جدی ام!


برچسب‌ها: کاترین میدلتون و من
+ نوشته شده در  شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 11:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ!

این بود زندگی؟؟؟؟

زنده یاد حسین پناهی

از آلبوم سلام-خداحافظ 


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 11:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

و مرگ مردن نیست:

و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!!!

من مردگان بی شماری را دیده ام

که راه می رفتند‌‌...

حرف می زدند...

سیگار می کشیدند...

و خیس از باران...

انتظار و تنهایی را درک می کردند.

شعر می خواندند...

می گریستند...

قرض می دادند...

قرض می گرفتند...

می خندیدند و

                            گریه می کردند...

صفحه ی ۴۳ از کتاب سالهاست که مرده ام

زنده یاد حسین پناهی

آره... مرگ تنها نفس نکشیدن نیست...

 گاهی نفس کشیدن هم معنای زندگی نمی ده...

 وقتی احساس تکرار و روزمرگی می کنی...

دیگه فقط نفس می کشی اما زندگی نمی کنی...!

چون توی روزمرگی گم شدی...

واسه بیرون اومدن از این تکرار چی کار می شه کرد؟

زندگیمون خلاصه شده در :

صبحانه...کار(مدرسه یا دانشگاه)... نهار...تلویزیون...شام...تلویزیون...خواب...صبحانه...

(و این قصه ادامه دارد... البته جدا از کارای کوچیک دیگه ای که از رو عادت و تکرار و روزمرگی انجانشون می دیم)

پیشنهادی داری؟... لطفا نظر بده


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 19:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

پس!

سومی که بود که گریه می کرد؟

ما که دو نفر بیشتر نبودیم!!!!

 

صفحه ی ۶۷

از کتاب "نمی دانم ها" از حسین پناهی

انتشارات دارینوش


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  جمعه ۲ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 18:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام به همه

می دونم دیگه واسه تبریک گفتن یک ماه(!) دیر شده

اما رایانه ام خراب شده بود و تو این مدت وفت نشده بود درستش کنم.

اما چون بر خلاف عید دیدنی ها  تبریک گفتن سال نو رو خیلی دوست دارم  پس:

سال نو مبارک

+ نوشته شده در  جمعه ۲ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 17:4  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید


نذار امشبم با یه بغض سر بشه         بزن زیر گریه چشات تر بشه

بذار چشماتو خیلی آروم رو هم          بزن زیر گریه سبک شی یه کم

یه امشب غرورو بذارش کنار              اگه ابری هستی با لذت ببار

هنوزم اگه عاشقش هستی که         نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه

غرورت نذار دیگه خسته ات کنه         اگه نیست باید دلشکسته ات کنه

نمی تونی پنهون کنی داغونی         نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

هنوز عاشقی و دوسش داری تو       نشونش بده اشکای جاریتو

نمی تونی پنهون کنی داغونی         نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

 

 

این آهنگ رضا شیری رو خیلی دوست دارم

غم انگیزه ولی قشنگه

همچین از ته قلبش می خونه که ...

خدا حفظت کنه پسر... این روزا دیگه کسی به فکر عشقش نیست انگار همه پیش خودشون می گن: رفت که رفت

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ شهریور۱۳۸۹ساعت 18:59  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
کسی نمی داند حسین پناهی دقیقا چندم مرداد از دنیا رفته پس بدهکاریم به سرنوشت مردی که می گویند حدودا در یکی ازهمین روزها از دنیا رفته.

به تقویم نگاه کن ... ۶ سال بی پناهی گذشت...

پناهی روزگاری نوشته بود:

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا ۵۰ سانت به خدا نزدیک تر باشم.

بعد از مرگم انگشت های مرا به رایگان در اختیار اداره ی انگشت نگاری قرار دهید

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند... من به آن مشکوکم!!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق...تلفن...لوله ی آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی ... گورستان را تماشا کنم!

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید شاید آنجا هم نیاز باشد!!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که ز گهواره تا گور دانش بجست!!!

دوست ندارم مردم قبرم را لگد مال کنند...در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره ی قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه ی رانندگی ام را به یک آدم مستحق بدهید... ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از این که نمی توانم در مجلس ختم خودم حضور یابم قبلا پوزش می طلبم!!!

 

احسان محمدی

ص۱۵- هفته نامه امید جوان ش۶۸۵

اصلاحیه:

با توجه به این که آقای احسان محمدی لطف کرده بودن و برای این پست یک نظر گذاشته بودن و به نکته ای اشاره کردن که بر خودم واجب دیدم که ذکر کنم این مطلب رو آقای محمدی ننوشتن و ظاهرا ایشون هم این مطلب رو از زنده یاد پناهی جایی نخوندن...

پس اجازه بدید که این مطلب فقط یه " بهونه" باشه واسه یاد کردن از کسی که نمی دونیم دقیقا چه روزی از بین ما رفت

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

 

شقایق و یاس:

نمی دونم این مطلب رو چند نفر می خونن... وچند نفرشون برای حسین پناهی از خدا آمرزش می خوان.... اما می خواستم خواهش کنم که هر کی واسه ی این هنرمند عزیز فاتحه ای خواند... واسه ی پدر بزرگ منم که خیلی دوسش داشتم و چند روز پس از حسین پناهی چشم از این دنیا فروبست و۶سال از رفتنش می گذره و بقیه ی رفتگانمون هم (اگه سختتون نیست) یه فاتحه بخونید.

 از همگی ممنون


برچسب‌ها: به نام حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ مرداد۱۳۸۹ساعت 19:19  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
با یه شکلات شروع شد

یه شکلات گذاشتم تو دستش

اونم یه شکلات گذاشت تو دست من

من بچه بودم...اونم بچه بود

سرمو بالا کردم...سرشو بالا کرد

دید که منو میشناسه

خندیدم

گفت دوستیم؟

گفتم دوست ِ دوست!

گفت تا کجا؟

گفتم:دوستیکه " تا" نداره!

گفت: " تا" مرگ!

گفتم: من که گفتم " تا" نداره!

گفت: خب " تا" پس از مرگ!

گفتم:نه نه نه..." تا" نداره...!

گفت: قبول! "تا" اونجا که همه دوباره زنده می شن. یعنی زندگی پس از مرگ!

بازم با هم دوستیم؟..."تا" بهشت" تا" جهنم؟

"تا" هر جا که باشه...بازم منو تو با هم دوستیم؟

خندیدم و گفتم: تو براش تا هر جا که دلت می خواد یه " تا" بذار...

اصلا یه "تا" بکش از سر این دنیا تا اون دنیا

اما من براش "تا" نمی ذارم

نگام کرد...منم نگاش کردم

می دونستم اون می خواست حتما دوستی ما "تا" داشته باشه

دوستی بدون ِ " تا" رو نمی فهمید...

گفت بیا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم

گفتم: باشه تو بذار

گفت: شکلات!

هر بار که همدیگه رو می بینیم...یه شکلات مال تو...یکی مال من!

گفتم باشه!

هر بار یه شکلات می ذاشتم تو دستش

اونم یه شکلات می ذاشت تو دست من

همدیگرو نگاه می کردیم...یعنی که دوستیم!

من تندی شکلاتمو باز می کردم می ذاشتم تو دهنم و تند و تند می مکیدم

می گفت: شکموووو! تو دوستِ شکموی منی!

و شکلاتش رو می ذاشت توی صندوقچه ی کوچولوی قشنگ

می گفتم بخورررش!

می گفت تموم می شه! می خوام تموم نشه برای همیشه بمونه...

صندوقش پر از شکلات شده بود

هیچکدومش رو نمی خورد!

من همشو خورده بودم

گفتم اگه یه روز  شکلاتات رو مورچه ها بخورن...یا کرما... اون وقت چی کار می کنی؟

گفت: مواظبشون هستم...

می گفت: می خوام نگهشون دارم "تا" موقعی که دوست هستیم

و من شکلاتم رو می ذاشتم تو دهنم و می گفتم:

                                                           نه نه نه "تا" نداره...

                                                                                     دوستی که "تا" نداره!

۱سال...۲سال...۴سال...۷سال... ۱۰ سال ...

بییییست (۲۰) سال شده!

اون بزرگ شده...منم بزرگ شدم

من همه ی شکلاتامو خوردم...

اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته...

اون اومده امشب تا خداحافظی کنه!!!!

می خواد بره... بره اون دور دورا...

می گه : میرم... اما زود برمی گردم!

                                               من که می دونم بر نمی گرده!

یادش رفت شکلات به من بده

من که یادم نرفته

یه شکلات گذاشتم کف دستش... گفتم این برای خوردن!

یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش...اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت!

یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتاش

                                                              هر دوتارو خورد!!!!

خندیدم... می دونستم دوستی من " تا" نداره...

می دونستم دوستی اون " تا" داره... مثل همیشه...!

خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم!!!

اما اون هیچکدومشو نخورده!

حالا با یه صندوق پر از شکلاتای نخورده... چی کار می کنه؟!!!!

 

 

اینو یه نفر با صدا و احساس قشنگی دکلمه کرده

نمی دونم کیه

اما اینو خیلی قشنگ خونده

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد


برچسب‌ها: شکلات
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱ تیر۱۳۸۹ساعت 21:33  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

بعضی روزا دلش می گیره آدم              فاصله امون خیلی زیاده از هم

وقت غذا خالیه ظرفهامون                   تعارفه تموم حرفهامون

بی نمکیم و جای شک نداره               می گیم که دستمون نمک نداره

کارو ولش تو ادعا که بیستیم              جز خودمون به فکر هیچکی نیستیم

از روزی که نقل و تو ومنی شد            کل کلِمون باعث دشمنی شد

دعوا سر چیزای واهی آخه؟               واسه ی صنار و سه شاهی آخه؟

به این و اون ضرر زدن درسته؟             تهمتو پشت سر زدن درسته؟

کنج اداره عمرمون تباه شد                 بس که نشستیم دلمون سیاه شد

شمام اگه خسته اید از تجارت            یه روز غروب پاشین بریم زیارت

می شه یه نصفه روز کارو ول کرد         اونجا نشستو سیر درد دل کرد

اونجا میون درد دل دمادم                  نمی پرن میون حرف آدم

نمی دن آدمو فرشته ها لو                کسی نمی گیره از آدم آتو

واسه اجابت دعا و نفرین                  رو گنبدا نشسته مرغ آمین

فرشته ها که واقف از طریقن             می گن با دل شکسته ها رفیقن

اگه یه وقت صدات زدن عجیب نیست   راستیَتِش اونجا کسی غریب نیست

اونجا بشین با رفقا صفا کن            خوش به سعادتت... مارم دعا کن

 

این  مطلب رو از یکی از اشعار مجموعه ی

" با  معرفت های عالم"

که به صورت CD منتشر شده برداشتم.

اشعار این مجموعه با صدای شاعر اشعار (آقای ابوالفضل زرویی نصرآباد)

در این مجموعه موجوده و مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی رو داره 

و توسط موسسه ی نغمه ی شهر منتشر شده.

من خیلی خوشم اومد به خصوص اینکه

هر شاعری شعر های خودش رو با یه حس دیگه ای می خونه

امیدوارم شما هم از این شعر خوشتون اومده باشه. 

 

+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ فروردین۱۳۸۹ساعت 17:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

شب در چشمان من است

به سیاهی ِ چشم هایم نگاه کن!

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمانم نگاه کن!

شب و روز در  چشمان من است

به چشمهایم نگاه کن!

 

پلک اگر فرو بندم

جهانی در ظلمت فرو خواهد رفت!

 

حسین پناهی

از دفتر هفتم: نمی دانم ها

 

روحش شاد و یادش گرمی باد


برچسب‌ها: حسین پناهی

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲ فروردین۱۳۸۹ساعت 2:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید


دوست دارم آفتاب بشم تا نور بارونت کنم
دور تو بگردم و این دلو مجنونت کنم
آسمون بشم برات ستاره بارونت کنم
یه جون خالی دارم می خوام که قربونت کنم

دوست دارم کفتر بشم تو آسمون پر بزنم
برم و تو اوج عشق سری به دلبر بزنم
بشینم رو بوم یار لونه و چنبر بزنم
اگه روم درو وا نکرد تا به سحر در بزنم

همیشه با این که این دل نگرونه
یه بهار پشت زمستون و خزونه
می دونم خدای ما که مهربونه
ما رو باز به هم دوباره می رسونه

دوست دارم با تو باشم تا باشه دنیا
هم تو بیداری و هم تو خواب و رویا
واست آواز بخونم مثل قدیما...


" گل اومد بهار اومد می رم به صحرا ... عاشق صحراییم بی نصیب و تنها"
عید اومد بهار اومد تو دوری اما

ترانه سرا : داراب پهلوان

آهنگ و تنظیم : علی پهلوان

ضبط صدا : علی پهلوان ، امیر تفرشی

میکس و مسترینگ : نیما وارسته

 

 

این تنها شعر بهاری بود که فعلا" دم دست داشتم

شعر خوب دیگه ای پیدا کردم می ذارم


برچسب‌ها: گروه آریان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ اسفند۱۳۸۸ساعت 0:9  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فرا رسیدن فصل بهار و نوروز باستانی بر همه ی ایرانیان ایران دوست مبارک باد.

 

با آرزوی سالی خوش برای همه ی ایرانیانی که این جشن باستانی را گرامی می دارند.

امیدوارم برای همه سالی خوش همراه با سلامتی... دلخوشی...برکت باشه و سال بر آورده شدن همه ی آرزوهای خوب.

خدایا در این سال حال و روزگار ما رو به بهترین شکل ممکن تغیر بده و کمک کن همون بنده ای باشیم که می خوای و جایگاهمون رو در بهشت قرار بده

باشد که روزی در زمین مریضی و گرفتاری برای هیچکس وجود نداشته باشد.

 

سال ۸۸ مبارک!


برچسب‌ها: سال نو مبارک
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۶ اسفند۱۳۸۸ساعت 23:56  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

اگه شما هم جزو کسایی هستید که سر سفره ی هفت سین تان ماهی قرمز هم می ذارید این مطلب رو بخونید:

ما به این روش ماهی قرمز عید سال پیش رو نگه داشتیم البته تا بهمن ماه

بعد یه شب تا صبح چون برقمون رفته بود پمپ هواش کار نکردو طفلکی مرد 

اما می دونم احتمالا" اکثر شما واسه غذا دادن به ماهی هاتون مشکل دارید آخه خیلی از غذا ماهی هایی که آکواریوم فروشی ها میفروشن خودشون باعث می شه ماهی ها گاهی قارچ بگیرن

بنابر این یه پیشنهاد خوب براتون دارم اگه می خواید ماهی هاتون تا سال تحویل از گشنگی نمی رن براشون موز بریزید 

البته نه موز درسته ها

لایه های نازک براشون بریزید و البته می تونید چند روز از یه موز استفاده کنید و بقیه اش رو بذارید واسه روز بعد

در ضمن باید این نکته رو بدونیند که ماهی قرمز ها از موزهایی که سفت تر هستند بیشتر خوششون می آد

جالبه بدونید بعد از این که ما این قضیه رو کشف کردیم       تو یه مجله خوندم که یه جایی هست توی چین (اگه اشتباه نکنم) که فکر کردن فقط ماهی های خودشون اینطورین و کلی واسه موز خوردن ماهی هاشون تبلیغ می کنن که مردم برن ببینن  

فقط یه چیز دیگه

ما این آزمایش رو رو ماهی قرمز هایی که معمولی ان اجرا کردیم

اگه واسه اون ماهی هایی که تازگیا مد شده دم عید می گیرن و رنگای قرمز و آبی داره و (فکر کنم بهشون می گن آکواریومی) امتحان نکردیم اگه اونا خوششون نیومد یا بلایی سرشون اومد من بی تقصیرم و همین جا اعلام می کنم 

در ضمن مثلا" اگه صبح واسشون موز ریختید و پمپ هم دارید که شب لطفا" آبشون رو عوض کنید و اگه پمپ ندارید احتمالا" باید چند وقت بعد از صرف غذاشون آبشون رو عوض کنید

 

 

البته اینا فقط پیشنهاده خودتون می دونید این هم ماهی خودم

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۱ اسفند۱۳۸۸ساعت 11:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیم رو

نمی دونم چرا قسمت می کنم روزای خوب زندگیم رو

چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن

وسط قصه می شه سر به سر من می ذارن

تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام می ذارن

می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم

می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم

تا با یه نیش زبون بترکه خراب بشه

تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه

می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

می تونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم

ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونام

یه دروغگو می شمو همیشه ورد زبونام

یه نفر پیدا بشه به من بگه چی کار کنم

با چه تیزی اونی که دوسش دارم شکار کنم

من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره؟

توی دنیا اصلا" عشق واقعی وجود داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

این شعر متن یه دِکلَمه است که خیلی با احساس خونده شده و من از سایت

www.shamdo0ni.blogfa.com  (واسه کسی که نمی آد) برداشتم

امیدوارم غزل خانم ناراحت نشن.

من واقعا" از این شعر خوشم اومد

با وجود این که نه شاعرش رو می شناسم و نه خواننده اش رو واقعا" دلم می خواست شعرش رو تو صفحه ام داشته باشم.

 

 

و واقعا این سوال واسم مطرح شده (برای چندمین بار) که آیا واقعا عشق واقعی تو دنیا وجود داره؟

خوشحال میشم نظر شما دوستان رو هم بدونم

+ نوشته شده در  یکشنبه ۹ اسفند۱۳۸۸ساعت 11:57  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

باید  اِستاد  و فرود آمد بر آستانِ دری که کوبه ندارد

چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست

و اگر بی گاه  به در کوفتنت پاسخی نمی آید

کوتاه است "در" پس آن بهِ که فروتن باشی  

 

                                                            احمد شاملو


برچسب‌ها: احمد شاملو
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ اسفند۱۳۸۸ساعت 10:38  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

فقط خواستم بگم که می دونم black یعنی سیاه و این رو هم می دونم که کلمه ی beird مشکل املایی داره.

اما به نظرم خیلی چیزا هست که ظاهر خوبی نداره اما همیشه هم نمی شه از ظاهر چیزا قضاوت کرد.

به هر حال...

پرنده چه سفید باشه چه سیاه ، چه درست نوشته بشه و چه غلط پرنده پرنده است

به قول سهراب سپهری :  واژه را باید شست... واژه باید خودِ باد ... واژه باید خودِ باران باشد... !

به هر حال ممنون از یادآوریتون


برچسب‌ها: واژه را باید شست

+ نوشته شده در  شنبه ۱ اسفند۱۳۸۸ساعت 0:4  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
۲۹ بهمن روز مهرورزی ایرانیان باستان بر همه ی ایرانیان ایران دوست مبارک

همه با هم این روز را به جای ولنتاین جشن می گیریم که این جشن باستانی ریشه در تاریخ و تمدن چندین هزار ساله ی ما دارد و کهن تر از ولنتاین است.

۲۹ بهمن همچنین روز بزرگداشت مقام زن و زمین نیز هست.

"سپندارمذگان" بر شما مبارک باد!

 


برچسب‌ها: سپندارمذگان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۹ بهمن۱۳۸۸ساعت 22:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

وای باران

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

...

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پر مرغان نگاهم را شست!

                                              از مجموعه اشعار حمید مصدق

 

خدایا ۲روز در تهران باران آمد

تورا شکر می گویم    از ته دل از تو ممنونم

من عاشق بارونم .... و برف 

واقعا ممنون

مهم نیست بارون چه خاطرات خوب یا بدی با خودش می آره

همین که هنوز انقدر به ما لطف داری که این نعمت رو ازمون دریغ نکردی شکر

خدایا کاری کن که هیچکس در دنیا به خاطر سقف شکسته ی خونش یا چکمه ی سوراخش دعا نکنه که بارون نیاد!

نذار تو هوای آلوده بمیریم  

خدایا عاشقتم  ! عاشقات رو تنها نذار

مرا دریاب که فقط تو دردم رو میدونی 

بذار بارون بباره... میگن اگر زیر بارون دعا کنید دعاتون مستجاب می شه بذار همیشه این فرصت رو داشته باشیم که زیر بارو باهات حرف بزنیم

 

که حرف روح ـ ... زندگیه 


برچسب‌ها: حمید مصدقباران
+ نوشته شده در  جمعه ۱۶ بهمن۱۳۸۸ساعت 19:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تو به من خندیدی

 و نمی دانستی

 من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

 سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

 سیب را دست تو دید

 غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

 سال ها هست که در گوش من آرام آرام،

 خش خش گام تو تکرار کنان

 می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

 غرق این پندارم:

 که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت

                                                           از: مجموعه اشعار حمید مصدق

 انگار همین دیروز بود که همکلاسی ام تو مدرسه این شعر رو پای تخته نوشت! چه روزهای شاد و پر از غم و تشویشی بود!!!!!!!!!

دلهامون پر از استرس آزمون های گوناگون و لبهامان پر از خنده های سر شوق نوجوانی....

 یاد شادی های مدرسه به خیر..... دلم نمی خواد به اون روزا برگردم اما دلم واسه اون روزا تنگ شده..... واسه دبیرهای خوب، واسه خنده های بی دلیل-یادش به خیر گاهی به ترک دیوار هم میخندیدیم تا به زور خنده درسای سخت رو یاد بگیریم و پشت سر بذاریم ـ. هنوز هم باید شاد بود ... باید به دنیا خندید شاید دنیا هم با ما بهتر تا کنه

 خدایا عاشقتم :-* تنهام نذار

اگه روزی خواستم اشتباهی بکنم تو نذار نذار آدم بدی بشم

تو کمک کن:-*


برچسب‌ها: حمید مصدقسیب

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ بهمن۱۳۸۸ساعت 11:39  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

  • یاسمین پرنده ی سفید