آرزو به دلم موند... یک بار... فقط یک بار وقتی برمیگردم بپرسه: خوش گذشت؟ چطور بود؟ تا من بشینم و با ذوق و شوق همه ی چیزای هیجان انگیز رو براش تعریف کنم :) اما همیشه برعکسه!
- ۱ نظر
- ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۵
آرزو به دلم موند... یک بار... فقط یک بار وقتی برمیگردم بپرسه: خوش گذشت؟ چطور بود؟ تا من بشینم و با ذوق و شوق همه ی چیزای هیجان انگیز رو براش تعریف کنم :) اما همیشه برعکسه!
مدت ها بود از چیزهایی که فکر میکردم دلم میخواست مینوشتم، از طبیعت، آرامش، چای آتیشی، رودخونه و روزهایی بدون موبایل و اینترنت... سکوت و آرامش محضی که توش بشه صدای پرنده ها رو شنید، آسمون آبی رو دید و به حرکت یه کرم رو یه درخت خندید.
دیروز همه رو داشتم...
کنار یه جمع صمیمی و شاد... کنار کسی که صمیمانه دوستش دارم. کنار رودخونه نشستیم و خندیدیم و یکی از بچه ها برامون سازدهنی زد. با نعناهایی که یکی از بچه ها از همون دور و بر چیده بود دمنوش درست کردیم، واسه اولین بار تو عمرم باتوم کوهنوردی دستم گرفتم، انقدری خلوت بود که بشه تنها بشینم کنار رودخونه و موهامو بسپارم دست باد...
میخوام بگم... همه چیز ایده آل بود و خوش گذشت اما... یه حفره انگار ته دلم جیغ میکشید... جای خالی تو که کنارم نبودی. درد نبودنت خیلی عمیق ته لبخندم نشسته بود... ته صدام، اونجایی که موقع برگشت موقع حرف زدن با آرزو از گوشه ی چشمام چکید.
آه عشق... درد شیرین من...
روز خوبی نبود
کلاغی را دیدم
که دیگر هرگز
به خانه نخواهد رسید...!
میپرسه: "میوه میخوره؟" سرمو تکون میدم میگم: "یه دونه پرتقال و چند تا دونه گوجه سبز." چند تا میوه میذاره تو ظرف و میاد. یه گریپفروت رو نصف میکنه و میگیره سمتم. رو مودش نیستم اما میوه ای نیست که تنهایی از پسش بر بیام پس جایگزین پرقالم میکنمش... هنوز با نصف گریپفروته درگیرم که نصف اناری که از خیلی وقت قبل تو یخچال بوده و امروز شانس اینو داشته که بالاخره شکسته بشه رو سمتم دراز میکنه.... اما من... فقط یه پرتقال فسقلی و چند تا دونه گوجه سبز میخواستم! از میوه خوردنم پشیمون میشم. عاشق انارم اما همیشه از پروسه ی نوچ شدن دستام موقع خوردنش بیزار بودم...
به زندگیم نگاه میکنم... چقدر پرتقال خواستم و روزگار جاش گریپفروت تحویلم داده؟ چند بار واسه چند تا گوجه سبز به خدا التماس کردم اما سهمم انار شده؟
جنس حرفمو میفهمی؟ انار و گریپفروت بد نیستن! اصلا شاید حتی بهتر از پرتقال و گوجه سبز باشن اما... چرا هیچوقت نتونستم ظرفیتمو بالا ببرم که همه اشو داشته باشم؟ چرا انقدر محکم نبودم که بگم: نه! من امروز فقط و فقط پرتقال میخوام! تا گوجه سبزمم نخورم هیچ جا نمیرم! چرا همیشه یه جور وانمود کردم انگار خودم نمیدونم چی میخوام و دیگران بهتر از من میدونن که چی برام خوبه و چی بد؟ چرا هیچوقت اونقدر بزرگ نبودم که بگم گوجه سبزه رو میخورم... با دلار هم میخورم... پای دلدردش هم میشینم اما... لااقل چشمم توش نمیمونه! هوم؟
پ.ن: به پرتقال که نرسیدم... اما اون چند تا گوجه سبز رو به زور هم که شده خوردم. خداییش هم با وجود دلدرش بیشتر از گریپ فروت و انار بهم چسبید!
دومین بار بود که تنها میرفتم اونجا. آدم تو تنهایی ترساشو بهتر میشناسه. خودش رو هم بهتر میشناسه. بارون می اومد. من عاشق بارونم خب تو هوای به این خوبی حیف بود خونه بمونم. تهران خلوته. اگه نمیتونم عکاسی کنم، رانندگی که میتونم بکنم. کی میدونه فردا چی میشه! شاید فردا برای رانندگی کردن هم دیر بشه برام! همین امروز که شهر خلوته وقتشه. بذار اسمشو بذارن خودخواهی. امروزم مثل بار قبل... رو بلندای شهر وایساده بودم، همونجا که بار آخر باهم رفتیم. هنوزم تنهایی به نظرم ترسناکه. انقدری که از آدمای دوپا میترسم از هیچی دیگه نمیترسم. نتونستم زیاد بمونم. بهت گفتم اینجام. پرسیدی با کی رفتی؟ تنها؟ گفتم آره. گفتی خوب کردی. گفتی اونجا تنهایی خیلی میچسبه. نتونستم بگم وقتی هستی چقدر بیشتر احساس امنیت دارم.
داشتم از تنهایی میگفتم و چیزایی که به آدم یاد میده... امروز فهمیدم که گاهی وقتی هدفت رسیدن نباشه، مسیر چقدر شیرینه. همیشه از هرجا که به خونه برمیگشتم تمام ذهنم درگیر این بود که دیر نرسم. اما امروز، هدفم "رسیدن" نبود! من فقط میخواستم به سمت خونه "رانندگی کنم" و هر بار که میدیدم هنوز چند تا خروجی به خونه مونده با خیال راحت نفس میکشیدم. برام مهم نبود اگه ماشین پشتی میخواست از من سریع تر بره. رسیدن اهمیت خودشو از دست داده بود و این مسیر چقدر آرامش بخش بود. چقدر 28سالگیمو به خاطر رسیدن ها از بین بردم... دلم میخواد "این که امروز هستم" رو بغل بگیرم و بگم بیا از اول شروع کنیم... اونا راست میگن:بد و خوب رو ما تعریف میکنیم. لحظه هاتو نباز و از این رانندگی لذت ببر. من و تو فقط امروزو داریم. تا امروز رو تغییر ندیم، فردامون فرقی با دیروزمون نداره.
فایده ای نداره... فکر میکردم بیشتر دیدنت حالمو خوب میکنه. نه که نکرده باشه ها... همین دیروز دیدمت اما امروز دلم یه جوری تنگته انگار چند ماهه ندیدمت. تو هم که... یه جوری غم داری انگار همین دیروز بهت خبر دادن که بار چهار تا کشتی میلیاردیت کلا رفته زیر آب. قبلا صبورتر بودم. این روزا صبر کردن رو یادم رفته... اما اگه بدونم فایده داره صبر میکنم... صبر میکنم برای لبخند.
همه ی فحشا و بد و بیراه هاشم به جون میخرم! روزای مزخرفی داره میگذره. بذار هر کی هر چی میخواد بگه. ندیدن تو چیزیه که کسی جز خودت نمیتونه ازم دریغش کنه. بذار تموم شهر رو ببندن... دنیا رو عوض نمیکنم با اون لحظه ای که بالای شهر وایسادیم و به چشمای قهوه ای ات نگاه میکنم و من قربون سگ های ولگرد میرم و تو میخندی! تو حرفای جدی میزنی و من دوست دارم این جدی بودنات همیشه سهم من باشه. من چشم میدوزم به تو وقتی تموم شعرا رو از حفظ میخونی و تو از نوع نگاه کردنم خنده ات میگیره... عاشقت میشم دوباره وقتی با گوگوش آواز میخونیم :)
تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته... نبودنت فاجعه، بودنت امنیته... تو از کدوم سرزمین... تو از کدوم هوایی... که از قبیله ی من یه آسمون جدایی... منو با خودت ببر... من به رفتن قانعم :)
برام مهم نیست چند شنبه اس. برام مهم نیست ساعت چنده. برام مهم نیست دیر شده یا نه... بذار کل دنیا قرنطینه باشن، این که بهونه چی باشه فرقی نداره. نمیدونم دارم به قول خارجیا اُوِرثینکینگ میکنم یا تو هم اندازه ی من دنبال بهونه ای اما... همین که هر چند روز یه بار شده اندازه ی پنج دقیقه دم در هم میبینمت تو این روزا غنیمته. و فکر نکن که نمیفهمم از این که نگرانیم رو برا خودت میبینی خوشت میاد! من نگرانتم و تو نگران ترم میکنی چون انگار دیدن نگران بودنم به خاطر تو، حس خوبی بهت میده. خوب به هم میاییم! تو سادیسم داری و انگار منم کنار تو دچار مازوخیسم شدم!
سلام... از آخرین باری که باهات درد دل کردم خیلی سال میگذره. بچه که بودیم حرف زدن ساده تر بود، خب... چون کسی رو جز تو نداشتم که بخوام بگم چی داره بهم میگذره اما این روزا چیزی بیشتر از دو تا گوش شنوا و دو تا چشم بینا که به خوشگلیِ چشمای شکلاتیِ تو شاید نرسن نیاز دارم! و اونم یه لبه واسه این که جوابمو بدن! آخه میدونی شقایق... آدم بزرگ ها اغلب مشکلاتشون بزرگتر از خودشونن! و برای حلشون نیاز به همفکری دارن.
هنوزم که هنوزه میدونم اگه زل بزنم تو چشمات خودت سیر تا پیاز ماجراهای دلمو میخونی! نیازی نیست کلمه به کلمه بشینم برات تعریف کنم که چرا این روزا دلم از دست فلانی شکسته یا چرا انقدر از کار شکسته ام اما حاضر نیستم ولش کنم... تو خودت از همون نگاه اولم تا خود فرحزادو رفتی و برگشتی!
حتی حکایت اون بالش اضافه ی کنار تخت رو تو بهتر از من بلدی! چون تو بهتر از هر کی میدونی که دلتنگی چه درد مزخرفیه! حتی تو بهتر از من میدونی که دلتنگیم برا عکاسی بیشتره... یا نگرانیم از این که مبادا تو این گرونی بلایی سر دوربینم بیاد که دیگه نمیتونم جبرانش کنم! میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم... این همه سال گذشته اما تو هنوز خودِ منی! تو هنوزم بهتر از خودم منو میشناسی و من...
هنوزم همون دختر بچه ی 5 سالم که یه روز آرزوی داشتنت رو داشت و در عین ناامیدی بهت رسید! خدا رو چه دیدی شقایق؟ من هنوزم خیلی آرزوهای دور دارم... هنوزم برام دعا میکنی؟
پ.ن: بچسبد به آهنگ عروسک جون هایده :)
پ.ن2:مرسی از آقاگل بابت این بازی وبلاگی :)
پ.ن3: به دعوت غیر رسمی از مسعود :) دعوت میکنم از ساکن خیابان نوزدهم/ شاهزاده شب / آقای بنفش / نفرهفتم / بانوی خیال / حامد دهه شصتی / خانوم لبخند / سمانه اتاق دلم
میگم: من دوسش دارم اما اون ذهنش جای دیگه اس. میگه: حالا میخوای چی کار کنی؟ میگم: باید فراموشش کنم. میگه: میتونی؟ میگم: وقتی تونستم اولی رو فراموش کنم پس این یکی رو هم میتونم.
سرش رو یه جور تکون میده که یعنی: باریکلا... خوشم اومد. میگه: منطقی بود. میگه: میدونی آدما از چیزایی که ندارن نمیترسن. آدما بیشتر به خاطر چیزایی ناراحت میشن که نمیدونن دارنشون یا نه... وقتی لای در موندی بیشتر اذیت میشی! وقتی یه چیزی مال توعه کمتر نگرانش میشی. وقتی هم مال تو نیست... یه بار غصه اشو میخوری و میشه حکایت مرگ یه بار شیون یه بار... اما وقتی نصفه و نیمه داریش... هر لحظه میترسی از دستش بدی.
یا با اون یه ذره ای که داری شاد باش. یا رها کن.
این روزا حال دلم خوب نیست... چون اوضاع شرکت خوب نیست... تو هم که... چی بگم! یه بخش از حرفای دیشبمون رو به یه رفیق نشون دادم. بهش گفتم گند زدم نه؟ جوابمو نداد. گفتم نمی خوای چیزی بگی؟ گفت: این آدم برای من تموم شده اس! و یکی دیگه گفت یه کم خودتو جمع و جور کن! تو دختری! یه کم بهش کم محلی کن! من اما هرگز تو زندگیم نتونستم به کسی که دوسش دارم کم محلی کنم! وقتی کسی رو دوست دارم، دوسش دارم برام فرقی نداره کوچیک باشه یا بزرگ! دختر باشه یا پسر! اصلا آدم باشه یا حیوون! من کم محلی کردن رو هیچوقت یاد نگرفتم! هر چند شاید وقتش رسیده که یاد بگیرم.
تو این همه بلبشو و خستگی... مجبور شدم کارای شرکت رو بیارم خونه... راستش به نظرم کار چیپی بود که خودکار شرکت رو بیارم برای نوشتن فاکتورا... خودکار خودمو از توی جامدادی در آوردم... شروع کردم به نوشتن... روحم زیاد شاد نیست... اما این بو.... چقدر آشناس... صورتمو به فاکتورا نزدیک می کنم چون دلم نمی خواد فاکتورا رو اشتباه بنویسم... چون نمی خوام به خاطر خستگی کارمو خراب کنم.... این بو... دوستش دارم...
آخرین بار تو با خودکارم نوشته بودی... چقدر عجیبه که بعد از چند هفته هنوز خودکارم بوی عطر تو رو داره...!! شاید برای اینه که تحمل این روز راحت تر بشه! :)
داشتم زندگیم و میکردم... اومدی حالم و عوض کردی... این همه راهو اومدی که بری...که خرابم کنی و برگردی... همه چی خوب بود قبل از تو... عشق با من غریبگی میکرد... یه نفر داشت با خودش تنها... زیر این سقف زندگی میکرد... عطر تو این اتاق و پر کرده... این هوا اون هوای سابق نیست... اون که با بودنت مخالف بود... حالا با رفتنت موافق نیست... واسه چی اومدی که برگردی... برو اما به من جواب بده...سر خود اومدی ولی این بار... به منم حق انتخاب بده... اون که میگفت تا ابد اینجاست... حالا میگه بذار برگردم... داشتی زندگی تو میکردی... داشتم زندگیم و.....
عطر تو این اتاق و پر کرده... این هوا اون هوای سابق نیست... اون که با بودنت مخالف بود... حالا با رفتنت موافق نیست