نامه ای به... شقایقم :)
سلام... از آخرین باری که باهات درد دل کردم خیلی سال میگذره. بچه که بودیم حرف زدن ساده تر بود، خب... چون کسی رو جز تو نداشتم که بخوام بگم چی داره بهم میگذره اما این روزا چیزی بیشتر از دو تا گوش شنوا و دو تا چشم بینا که به خوشگلیِ چشمای شکلاتیِ تو شاید نرسن نیاز دارم! و اونم یه لبه واسه این که جوابمو بدن! آخه میدونی شقایق... آدم بزرگ ها اغلب مشکلاتشون بزرگتر از خودشونن! و برای حلشون نیاز به همفکری دارن.
هنوزم که هنوزه میدونم اگه زل بزنم تو چشمات خودت سیر تا پیاز ماجراهای دلمو میخونی! نیازی نیست کلمه به کلمه بشینم برات تعریف کنم که چرا این روزا دلم از دست فلانی شکسته یا چرا انقدر از کار شکسته ام اما حاضر نیستم ولش کنم... تو خودت از همون نگاه اولم تا خود فرحزادو رفتی و برگشتی!
حتی حکایت اون بالش اضافه ی کنار تخت رو تو بهتر از من بلدی! چون تو بهتر از هر کی میدونی که دلتنگی چه درد مزخرفیه! حتی تو بهتر از من میدونی که دلتنگیم برا عکاسی بیشتره... یا نگرانیم از این که مبادا تو این گرونی بلایی سر دوربینم بیاد که دیگه نمیتونم جبرانش کنم! میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم... این همه سال گذشته اما تو هنوز خودِ منی! تو هنوزم بهتر از خودم منو میشناسی و من...
هنوزم همون دختر بچه ی 5 سالم که یه روز آرزوی داشتنت رو داشت و در عین ناامیدی بهت رسید! خدا رو چه دیدی شقایق؟ من هنوزم خیلی آرزوهای دور دارم... هنوزم برام دعا میکنی؟
پ.ن: بچسبد به آهنگ عروسک جون هایده :)
پ.ن2:مرسی از آقاگل بابت این بازی وبلاگی :)
پ.ن3: به دعوت غیر رسمی از مسعود :) دعوت میکنم از ساکن خیابان نوزدهم/ شاهزاده شب / آقای بنفش / نفرهفتم / بانوی خیال / حامد دهه شصتی / خانوم لبخند / سمانه اتاق دلم
من متوجه نشدم که دعوت شدم چکار کنم؟!