پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

تو کتابخونه ی کوچیک دانشکده نشسته بودیم. کتاب زبان جلوم باز بود. گفت: به چی فکر میکنی؟

همونجور که نگامو از ناکجا میگرفتم گفتم: به همه چیز!

خندید... گفت پس مزاحمت شدم؟ گفتم نه:)

 گفت: من وقتایی که خونه هستم درس نمیخونم. از کارای خونه متنفرم. اما وقتی که میخوام درس بخونم یهو بلند میشم جارو میکشم. غذا درست میکنم. درس خوندن برام سخته.

گفتم:من تو خونه هم همینم. کتاب جلوم بازه اما خودم تو هپروتم!

بازم خندید. گفت: استادامون برا این که استاد بشن خیلی تلاش کردن و سختی کشیدن. اما الان راحت ترین کار دنیا رو دارن. هیچ کاری نمیکنن! بعضی وقتا به سرم میزنه تا دکترا بخونم استاد شم.

گفتم: خب اگه درس خوندن رو دوست داری بخون

گفت:نه!دوست ندارم. اما واسه آدمای تنبل بهترین شغله.

گفتم:به نظر من بهترین شغل واسه آدم؛شغلیه که دوستش داره. اما سخت ترین کار دنیا؛ پیدا کردن اون شغله! من دنبال همونم! شغلی که هر چی براش تلاش کنی خسته نشی!

  • یاسمین پرنده ی سفید
دین کیمن, مخترع سِگوِی, دستگاه دیالیز خونگی و دستگاه تصویه ی آب... میگه: همیشه به بچه ها می گم: کاری رو پیدا کنید که دوستش دارید. چون در اون صورت احساس خوشبختی میکنید. در غیر این صورت فقط خودتون رو گول می زنید.
دین میگه مثل این بود که پدرم هیچوقت نمی خوابید. وقتی که بیدار میشدم می دیدمش که داشت نقاشی میکشید و وقتی می خواستم بخوابم پدرم هنوز داشت نقاشی میکشید. اون هیچوقت مثل پدرای دیگه بعد از کار با ما بازی نمیکرد. یه روز بهش گفتم دلم برات میسوزه که حتی بعد از این که از کار برمیگردی هم باز باید کار کنی! پدرم قلمو رو گذاشت زمین. نگاهم کرد و گفت: دلت برای من نسوزه. من عاشق کارم هستم و از کاری که می کنم لذت می برم! :)

خب... حالا که حرف کیمن شد و اختراع دستگاهتصویه آبش...نکته ی جالب دیگه ای که فهمیدم اینه که 50 درصد بیمارهایی که در دنیا وجود دارن, علت بیماریشون به خاطر نوشیدن آب آشامیدنی آلوده است! یعنی اگه آب آشامیدنی سالم در دست همه ی مردم دنیا باشه, 50درصد بیماری ها کاهش خواهند یافت.
  • یاسمین پرنده ی سفید

کتاب:گریز دلپذیر - نویسنده: آنا گاوالدا - ترجمه الهام دارچینیان - نشر قطره

  • یاسمین پرنده ی سفید

خب... برای ما که مدت هاست رو این موضوع کار میکردیم و فکرمون مشغولش بود... شاید بد نباشه که بگم: "بعد از مدت ها انتظار" ... خانم ها... آقایان... "جمع ما" با افتخار معرفی میکند: این شما و این: رادیو بلاگیا:)


همه چیز از مسابقه ی صدای مای آقای بنفش شروع شد. از همون موقع زمزمه های ما برای این حرکت شکل گرفت. چیزای جالبی رو امتحان کردیم. تجربه هایی داشتیم که برای خودمون خیلی شیرین بود. زمان میگذشت و ما دنبال بهترین بسته بندی برای ارائه ی محصولمون بودیم! خب... همونطور که شاعر میگه "آدم همیشه تو محدودیت ها ستاره میشه"؛ بحرانی که برای بلاگفا پیش اومد با وجود این که برای همه ی ما وبلاگ نویسا دردناک بود... اما برای "جمع ما" جرقه ای بود تا واسه رسیدن به همچین روزی جدی تر باشیم. واسه این که با نوشتن و وبلاگ نویسی قهر نکنیم... چون که منم به جمله ای که روزی تو وبلاگ یوسف بلاماسکه خوندم معتقدم: "وبلاگ نویس مثل خودکار بیک میمونه! اگه ننویسه؛ خشک میشه!" پس این بار... همصدا شدیم تا واژه واژه های دلنوشته هامون رو باهم شریک بشیم چون فکر میکنم هنوز... تنها صداست که می ماند!

#رادیوبلاگیها #رادیوبلاگیها_پرنده_سفید

Telegram.me/blogiha

instagram.com/blogiha

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس خوب... یعنی غیر از اعضای خانواده که عزیز دل هستن... هیچ مزاحمی تو خونه نباشه:/ منظورم از مزاحم افرادیه که مخل آسایش هستن!

بعضی وقتا آدم چه چیزای ساده ای رو نداره! بعضی وقتا آدم دلش برا چه چیزای ساده ای تنگ میشه!  یاسر قنبرلوی نازنین.. جایی در کتاب ندیده بانی میفرماید:

"نرسیدن؛ رسیدنِ محض است... آبزی؛ آب را نمیبیند ... هر که در ماه زندگی بکند...رنگ مهتاب را نمی بیند"

این عین حقیقته... گاهی وقتا داشته های ما... آرزوی یه نفر دیگه اس... گاهی وقتا چیزی که "حقِ" یه آدمه... آرزوش میشه... این درس رو چند بار دوره کرده ام:)

قدر لحظه لحظه هاتونو بدونید... قدر آدمایی که دوسشون دارید وامروز کنارتونن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) گوشی تو دستم بود و به صفحه چت خیره شده بودم. نگام کرد و با شیطنت گفت:معتاد! گوشیتو بذار کنار. بعد خندید و جوری که انگار بخواد برای دیگران چیزی رو توضیح بده گفت: ساعت 2 شب هم نگاه میکنی آنلاینه!.... هممون خندیدیم. گفت:نکنه اینترنتت رو روشن میذاری میخوابی؟ گفتم:نه. اگه آنلاین باشم بیدارم. گفت:من خودمم گاهی وقتا 6صبح تازه میخوابم. گفتم:خب شما حداقل تو روز جبران میکنید:) یکی از ته کلاس گفت: کم خوابی رو نحوه فعالیت مغز اثر میذاره ها. برگشتم نگاش کردم و گفتم:تاثیرشو گذاشته!

یه کامنت برام میرسه.... توش نوشته "انقدر نگو این نیز بگذرد" ؛ "بگرد" یه جمله ی مثبت پیدا کن. باورهاتو تغییر بده... تو فکر میرم.... رو کاغذ مینویسم:

Life is good...Take a smile :)

2) به خودم میگم... امشب دیگه زود میخوابم. گوشیمو میگیرم دستم. سعی میکنم فراموش کنم که چققققدر از دانشگام متنفرم. به خودم میگم باید بخوابی! ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم: دلم نمیخواد بخوابم! مامان با تعجب میپرسه: دلت نمیخواد! دوباره زبر لب زمزمه میکنم: اگه بخوابم.... وقتی بلند میشم فردا شده... فردا باید باز برم سر کار... یا دانشگاه. من دلم نمیخواد فردا بشه... خدایا... دلم نمیخواد بخوابم.

3) کامنت دوستم بهم میرسه. توش نوشته: اگه کاری رو دوست داشته باشی. موقع انجام دادنش گذر زمان رو حس نمیکنی.... این حسو قبلا تجربه کردم. حالا تمام آرزوم همینه... باید بدونم کجا میتونم پیداش کنم... جواب سوال جلوی چشماته!! سوسن 13 ساله راست میگه: آدم وقتی میتونه ببینه؛ که بدونه داره به کجا نگاه میکنه... جواب جلوی چشمامه... درست مثل کلیدی که تو لیوان آبجوی تو اون آشپزخونه ی شلوغ جلوی چشمام بود و نمیدیدمش! اما یه حسی بهم میگه دارم تو مسیر درست قرار میگیرم. کافیه فقط خودم تصمیم بگیرم...پیداش میکنم.... خیلی زود پیداش میکنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید
دلم شور می زنه.... لحظه ای آروم نمیشم... به جز وقتی که....
خدایا این دلشوره ی لعنتی هر لحظه بیشتر میشه.... دلم می خواد فرار کنم... سکوت.... دریا.... آرامش.... حس می کنم قلبم می خواد از سینه ام خودشو پرت کنه بیرون.... حتی ویوالدی آرومم نمی کنه... می خوام برم خونه... می خوام دراز بکشم و به هیچی فکر نکنم....
دلم آشوبه..... تمرکزمو از دست دادم.... دارم کار می کنم. فاکتورا جلوی چشمامن باید چکشون کنم... یه بار.... دوبار... سه بار نگاش می کنم... درسته... ورق می زنم... یادم می افته: آخ اسم خریدار رو چک نکردم. دوباره برمی گردم عقب... حالا فاکتور بعدی... یه بار... دوبار... سه بار.... خدایا دلم آشوبه...
منطق و قلبم این روزا همش دارن حرف می زنن... حرف که نه مدام درونم تو جنگن!!! قلبم می ره غرب و منطقم شرق... یکی رو به زمینه و یکی آسمون... خدایا چرا این روزا تموم نمیشن... دلم... تو دلم آشوبه...

+بهم میگن: روزایی که داری می گذرونی بهترین روزای عمرته. بهم می گن: چیزی که تو داری آرزوی خیلی آدماس.... و من فکر می کنم... نکنه آرزوهام با یکی دیگه جابه جا شده... دستامو نگاه می کنم... پس آرزوی من کو؟ کجا...؟! کجا آرزوهامو گم کردم؟ مگه قرار نبود هر کدوم برای یه کار منحصر به فرد به دنیا بیایم... پس حتما آرزوهامونم منحصر به فرده.... آه خدایا... آرزوهامو کجا جا گذاشتم؟ اونا فقط مال منن! مال من! باید پیداشون کنم... تو دلم آشوبه....

++عنوان از #چهارتار
+++دلم می خواد یه بار... دوبار... صدبار بخونمت :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

دیرور تولدش بود! معلمی که حدودا 8 سال پیش بهم گفت: از معدود کسایی هستی که وقتی میخندی آدم حس میکنه خنده هات از ته قلبته و واقعیه.

خوب یادمه که همون لحظه نگاش کردم و رفتم تو فکر... دوست داشتم امروز نظرش رو بپرسم:))

  • یاسمین پرنده ی سفید

عمو فیتیله ای های نازنین

من به عنوان یه جوون دهه ی شصت به سهم خودم میخوام بگم روزایی که لبخند رو لبم آوردید و ساعتای بی کاری ِ نسلِ بی تبلت و کامپیوتر ما رو با خوشی پر کردید رو فراموش نکردم و ممنونِ تک تکِ اون ثانیه های خوبی که برامون ساختید هستم.

برای قلبِ مهربونتون ازخدا شادی و آرامش میخوام:) همیشه و همیشه و همیشه سلامت باشید.

  • یاسمین پرنده ی سفید

سخت گذشت. تقریبا یه سال و نیمه که هر روز وقتی خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحت... وقتی پر از موج مثبتم یا منفی... وقتی خیلی خسته ام یا پر از هیجان... تمام این حسا رو ریختم بین گروهی از دوستام که برام خیلی عزیزن.

دیروز که حس کردم مستاصل شدم و نمیتونم درست تصمیم بگیرم که میخوام چی کار کنم. یادم افتاد که قبلا تو تصمیمام محکم تر بودم. یادم اومد که وقتی یه تصمیم میگرفتم؛ با وجود این که دوسش نداشتم پاش وایمیستادم و تا تهش میرفتم.

وقتی خودمو دیدم که تو برزخ وایسادم بدونِ این که بدونم چی میخوام... وقتی دیدم نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم. فکر کردم شاید لازمه چند روز تنها باشم تا دوباره یادم بیاد قبلا چطوری دست رو زانوهای "خودم" میذاشتم و پا میشدم هرچند که بیشتر میشکستم اما حداقل درمونده نبودم.

امروز سخت گذشت. چون کسی نبود که پشت فرمون با شنیدن اون آهنگ قدیمی خاطره انگیز دستم رو توی جیبم ببرم و موبایلمو در بیارم و واتس آپمو باز کنم و دگمه ی ویس رو فشار بدم و حس خوبم رو باهاش شریک شم... چون کسی نبود تا گله کنم از آنتن دهی دانشگاه... تا عکس منظره ی غروب تهران رو براش بفرستم... تا بگم:چقدر تهران تو این هوا تماشایی شده.

امروز سخت گذشت. چون از قدیم هم گفتن که ترک عادت موجب مرضه!! سخت گذشت چون تو خماری اعتیادم بد استخون دردی رو تحمل کردم... اما هر چی که منو نکشه قوی ترم میکنه. گاهی وقتا شاید تنهایی لازمه.

هی رفیق:) تو مرخصی استعلاجی ام:) دعا کن زودتر خوب شم... تا بیام و دستمو رو دگمه ی ریکورد نگه دارم و بگم: سلام... من برگشتم:)

  • یاسمین پرنده ی سفید