- ۲ نظر
- ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۵
گفت: یه وقتایی هر چی با خودم کلنجار میرم نمیتونم حرفامو بنویسم. نه این که روم نشه... نمی آن!
میخواستم بگم... کاری نداره. دستت رو بذار رو کیبورد و هرچی به ذهن و قلبت می آد رو بنویس... کار سختی نیست.
نمیدونم چی جلومو گرفت که اینو نگفتم... تا امروز... چند بار وبلاگ رو باز کردم که بنویسم...اما نوشتنم نیومد. نه این که روم نشه... فقط نمیتونستم بنویسم! نیومد! تازه فهمیدم که چی میگفت!
تو با معرفت ترینی.... کسی که بی معرفته منم! رفیق نیمه راه منم! اما می دونم که تو بهتر از هر کسی حالمو می دونی :) منو ببخش :)
روشو برگردوند و گفت... نمیخواد. اصلا هیچ به رفتار خودت دقت کردی؟ بگو بخندات با دیگرانه. به من که میرسی بداخلاقیاتو می آری.
به روزایی که تو این چند وقت گذروندم نگاه کردم... کاش... کاش خبر داشت که چقدر از غرغرا و دردامو تقسیم کردم با همون آدمایی که میگه خنده هام مال اوناس!
چقدر ظاهر مسائل با باطنشون فرق داره.....
یادمه یه روز سر کلاس حسابان؛ استادمون که خیییییلی هم دوسش دارم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم؛ از دست یکی از بچه ها که مدام سرکلاس حرف میزد عصبانی شد و گفت: "اگه دوست نداری سر این کلاس بشینی؛ پول پدر و مادرت رو نریز دور! مملکت که فقط دکتر و مهندس نمیخواد! برو کوبلن دوزی یاد بگیر حداقل یه کار مفید یادبگیر تا اکسیژن هوا رو الکی مصرف نکنی!"
کاش... این همه فکری که این روزا تو سرمه... همون روز به سرم میزد! شاید اگه اون موقع دنبال استعدادام رفته بودم امروز انقدر کاسه ی "چه کنم؟ چه کنم؟" دستم نبود....همین!
+عنوان:بخشی از شعر زنده یاد حسین پناهی
پست آخر سکوت سرد پاییزی رو می خونم..
یادم می افته که چند روز پیش همونطور که طبق عادت دخترای دی ماهی تو فکر و خیالم از این شاخه به اون شاخه می پریدم... به این نتیجه رسیده بودم که:
عشق... مثل خورشید ه! بودنش نه تنها حس خوبی به آدم می ده... بلکه وجودش لازمه... اگه خورشید نباشه همه چیز از بین می ره و آدمیزاد می میره! اما اگه یه کم... فقط یه کم بخوای سعی کنی از مدارت خارج شی... اگه سعی کنی یه کم بیشتر از اون چیزی که باید, بهش نزدیک بشی... ذوبت می کنه... می میری... جون می دی! همونطور که با دور شدن ازش یخ می زنی و جون می دی و می میری!
+ تعبیر عجیبیه... اونم برای کسی که همه ی دور و بریهاش می دونن که چقدر از آفتاب بیزاره و همیشه عاشق بارون بوده... اما خب حقیقت اینه که این آدم همیشه سعی کرده منطقی باشه و قبول کنه که اگر خورشید نبود... حیات روی کره زمین وجود نداشت :)
یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.
گفت: "دیروز تا ساعت 7 شب سر کار بودم. انقدر غرق کار بودم که یهو سرم رو آوردم بالا دیدم هوا تاریک شده." برام عجیب بود. از ذهنم گذشت: (کاش منم انقدر از کارایی که انجام می دم لذت می بردم که زمان رو فراموش می کردم) آرزوم رو قورت دادم! با خودم فکر کردم شاید خیلی هم خوب نباشه... پرسیدم: "سختت نیست اینطوری؟" گفت: "نه لذت می برم!" و ادامه داد : "من فکر می کنم خیلی خوشبختم چون هر کاری که انجام می دم رو با لذت انجام می دم. به هر چیزی که نگاه می کنم حس می کنم آخرین باری ه که می بینمش!" و من انگار که کشف بزرگی کرده باشم سر تکون دادم و به خودم گفتم... باید اینو بنویسم. خیلی خوبه که آدم از همه چیز جوری لذت ببره انگار که بار آخریه که داره می بیندش یا انجامش میده :)