پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

داشت دفتر خاطرات قدیمیش رو می خوند. برام نوشته بود: امروز تو خواب دیدم یه نفر, یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: ......برو باهاش حرف بزن... اسمش یاسمین, یاسمن یا یاسین ه" خوابش مربوط به تاریخ 1387.2.11 ه. نوشته بود تو تنها کسی هستی که با این اسم تاحالا باهاش آشنا شدم.
اون پیام حسابی فکرم رو مشغول کرده... تاریخ رو تو ذهنم مرور می کنم. اردیبهشت سال 87 سالی بوده که داشتم خودمو آماده می کردم واسه امتحانات نهایی پایان ترم سوم دبیرستان... من وبلاگ نویسی تو بلاگفا رو از دی ماه 88 شروع کردم. به مغزم فشار می آرم تا بلکه یادم بیاد دفتر خاطرات اون سال هام رو کجا گذاشتم اما... پیداش نمی کنم. چیزی که یادمه اینه که اون روزا زیاد حال خوشی نداشتم.... 
بهش گفتم... من هیچوقت دفترای خاطراتمو نمی خونم. من فقط می نویسم که خالی شم. گفت: خاطرات بد رو بنویس و آتیش بزن تا دود بشن و برن هوا. وقتی نگهشون می داری انگار می خوای واسه همیشه تثبیتشون کنی! فقط خاطره های خوب رو نگه دار :)
راست میگه... :)

یه حس غریبی دارم.... یه حسی که قبل از این نداشتم. نمی دونم چیه... نمی دونم خوبه یا بد... فقط می دونم یه حس عجییه... کاش اون دفتر رو پیدا می کردم.
"امروز تو خواب دیدم یه نفر مثل یه صدا یه نفر دیگه رو نشونم می ده و میگه: اون زیاد حرف نمی زنه و اکثرا تو خودشه و با بدبینی داره اطرافش رو میبینه. یه چیزیش هست. درونش یه توده ای از غم داره. برو باهاش حرف بزن و یه چیزایی بهش بگو"
  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: یه وقتایی هر چی با خودم کلنجار میرم نمیتونم حرفامو بنویسم. نه این که روم نشه... نمی آن!

میخواستم بگم... کاری نداره. دستت رو بذار رو کیبورد و هرچی به ذهن و قلبت می آد رو بنویس... کار سختی نیست.

نمیدونم چی جلومو گرفت که اینو نگفتم... تا امروز... چند بار وبلاگ رو باز کردم که بنویسم...اما نوشتنم نیومد. نه این که روم نشه... فقط نمیتونستم بنویسم! نیومد! تازه فهمیدم که چی میگفت!

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو با معرفت ترینی.... کسی که بی معرفته منم! رفیق نیمه راه منم! اما می دونم که تو بهتر از هر کسی حالمو می دونی :) منو ببخش :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

روشو برگردوند و گفت... نمیخواد. اصلا هیچ به رفتار خودت دقت کردی؟ بگو بخندات با دیگرانه. به من که میرسی بداخلاقیاتو می آری.

به روزایی که تو این چند وقت گذروندم نگاه کردم... کاش... کاش خبر داشت که چقدر از غرغرا و دردامو تقسیم کردم با همون آدمایی که میگه خنده هام مال اوناس!

چقدر ظاهر مسائل با باطنشون فرق داره.....

  • یاسمین پرنده ی سفید

یادمه یه روز سر کلاس حسابان؛ استادمون که خیییییلی هم دوسش دارم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم؛  از دست یکی از بچه ها که مدام سرکلاس حرف میزد عصبانی شد و گفت: "اگه دوست نداری سر این کلاس بشینی؛ پول پدر و مادرت رو نریز دور! مملکت که فقط دکتر و مهندس نمیخواد! برو کوبلن دوزی یاد بگیر حداقل یه کار مفید یادبگیر تا اکسیژن هوا رو الکی مصرف نکنی!"

کاش... این همه فکری که این روزا تو سرمه... همون روز به سرم میزد! شاید اگه اون موقع دنبال استعدادام رفته بودم امروز انقدر کاسه ی "چه کنم؟ چه کنم؟" دستم نبود....همین!

+عنوان:بخشی از شعر زنده یاد حسین پناهی

  • یاسمین پرنده ی سفید

پست آخر سکوت سرد پاییزی  رو می خونم..

یادم می افته که چند روز پیش همونطور که طبق عادت دخترای دی ماهی تو فکر و خیالم از این شاخه به اون شاخه می پریدم... به این نتیجه رسیده بودم که:

عشق... مثل خورشید ه! بودنش نه تنها حس خوبی به آدم می ده... بلکه وجودش لازمه... اگه خورشید نباشه همه چیز از بین می ره و آدمیزاد می میره! اما اگه یه کم... فقط یه کم بخوای سعی کنی از مدارت خارج شی... اگه سعی کنی یه کم بیشتر از اون چیزی که باید, بهش نزدیک بشی... ذوبت می کنه... می میری... جون می دی! همونطور که با دور شدن ازش یخ می زنی و جون می دی و می میری!


+ تعبیر عجیبیه... اونم برای کسی که همه ی دور و بریهاش می دونن که چقدر از آفتاب بیزاره و همیشه عاشق بارون بوده... اما خب حقیقت اینه که این آدم همیشه سعی کرده منطقی باشه و قبول کنه که اگر خورشید نبود... حیات روی کره زمین وجود نداشت :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: "دیروز تا ساعت 7 شب سر کار بودم. انقدر غرق کار بودم که یهو سرم رو آوردم بالا دیدم هوا تاریک شده." برام عجیب بود. از ذهنم گذشت: (کاش منم انقدر از کارایی که انجام می دم لذت می بردم که زمان رو فراموش می کردم) آرزوم رو قورت دادم! با خودم فکر کردم شاید خیلی هم خوب نباشه... پرسیدم: "سختت نیست اینطوری؟" گفت: "نه لذت می برم!" و ادامه داد : "من فکر می کنم خیلی خوشبختم چون هر کاری که انجام می دم رو با لذت انجام می دم. به هر چیزی که نگاه می کنم حس می کنم آخرین باری ه که می بینمش!" و من انگار که کشف بزرگی کرده باشم سر تکون دادم و به خودم گفتم... باید اینو بنویسم. خیلی خوبه که آدم از همه چیز جوری لذت ببره انگار که بار آخریه که داره می بیندش یا انجامش میده :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
من داشتم به این فکر می کردم که هیچ حسی تو دنیا بهتر از این نیست که حس کنی خدا آرزوهات رو برآورده کرده :)
داشت می گفت: "به نظر من خدا هر کی رو که خیلی دوست داره بهش خواهر می ده"
پیش خودم میگم : پس معلومه من رو هم خیلی دوست داره :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
تو گوگل سرچ می کنم: "تاثیر فناوری اطلاعات بر روی سخت افزار" و تو دلم از خودم می پرسم چطوری باید به موضوع "سخت افزار, اجزا و بازیگران عمده در ایران" ربطش بدم؟!" بعد یه دعای اساسی نصیب استاد محترم می کنم و همینطور که با کلیک راست صفحات مختلفی که گوگل بهم پیشنهاد داده رو باز می کنم از شدت عصبانیت و بی حوصلگی بغضم گرفته! به خودم حرفای نه چندان خوبی می زنم و میگم: آخه بدبخت! کارشناسی ارشد خوندنت دیگه چی بود؟ آخه مریضی؟ مازوخیسم داری؟ بیماری؟ داشتی زندگیتو می کردی واسه چی خودت رو اسیر کردی دوباره؟
با نفرت صفحات نت رو زیر و رو می کنم و سعی می کنم خودمو دلداری بدم که خب پس چی؟ هر روز بشینم و امروزم رو فردا کنم و تو خونه در و دیوار رو نگاه کنم و با دوستام چت کنم و خوش بگذرونم و....... بعدش چی؟ باید چی کار می کردم؟ درس نمی خوندم چی کار می کردم؟ با تخصص های رنگ و وارنگی که دارم... با هنرهایی که از هر انگشتم می ریزه.... با انواع و اقسام کارهایی که توشون حرفی واسه گفتن دارم....
بازم این دلم به اون دلم طعنه می زنه... پس نه؟! این که داری روزاتو با کاری می گذرونی که ازش متنفری خوبه! آخه (بووووووق) مگه چقدر زنده ای که داری خودتو انقدر عذاب می دی با کاری که دوستش نداری...
دستام رو نگاه می کنم.... حس می کنم داره از تو می لرزه.... ساق پاهام رو یه جورایی حس نمی کنم... بی حسی تو تمام تنم حس میشه. با خودم فکر می کنم... من امروز یه غذای مقوی خونگی خوردم... و حتی یه لیوان چای نبات بعدش هم خوردم... هیچ چیزی که فشارم رو پایین بیاره نخوردم... پس این بی حسی به خاطر چیه.
سعی می کنم صدایی که تمام وجودمو در بر گرفته و مدام تکرار می کنه "مال اعصابته" رو خفه کنم! به خودم می گم.... هی! ساده بگیر.... سخت و آسونش میگذره... چه 20 بهت بدن چه 10 چه اگه مجبور باشی این درس رو دو بار بخونی چه همون بار اول راحت پاس بشی این روزای مزخرف میگذره.
لعنت به هر چی که داره عذابت میده. شونه بالا بنداز و بگو به جهنم!
  • یاسمین پرنده ی سفید