پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

یه دوره ای بود از بابا می پرسیدم چه خبر؟ میگفت: ما که زندگیمون شده "کار... خونه... کار... خونه... کم کم داریم میشیم کارخونه"

میخندیدم و میگفتم: منم شدم "کار... خونه... کلاس... کار... خونه... کلاس... دارم میشم کارخونه ی باکلاس"

الان که فکر می کنم جا داشت مامانم هم بگه "منم زندگیم شده کار ِ خونه و کار ِ خونه"

بابام هم میخندید و بهم میگفت خوبه حداقل تو باکلاسی :)

خواستم بگم کلا خانواده ی کارخونه داری هستیم :))))))) حالا هر کدوم به یه شکلی

  • یاسمین پرنده ی سفید

به نظرم فیلم دیدن خیلی خوبه ولی اصلا قاعده اش این باید باشه که فیلم رو با یه نفر دیگه ببینی. کسی که مثل خودت بدونِ حرف زدن، از اول تا آخرِ فیلم رو با دقت ببینه و بعدش نظرمونو بگیم.

کتاب خوندنم تقریبا همین طوره. اما خب کتاب وقت بیشتری لازم داره ضمن این که بهتره هر کس کتابو برا خودش بخونه بعد با هم حرف بزنیم اما...

همه ی مزه ی فیلم به اینه که بشینیم و باهمدیگه یه فیلم رو از اول تا آخر ببینیم و بعد باهم راجع بهش حرف بزنیم.

به نظرم دیدگاه هر آدمی نسبت به فیلم تا حدودی میتونه نشون بده که نظرات واقعی اون آدم چیه:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

گاهی وقتا خوبه که تو جاهای عمومی با یه هندزفری تو گوشت تو آهنگات غرق نشی. به حرکات دست و پای خودت و مردم نگاه کنی و چیزایی رو ببینی که مدت هاست ندیدی!

دیروز خانم نسبتا مسنی تو مترو با خوشحالی داشت برای کسی توضیح میداد که 30 ساله سمتای خیابون سعدی و مرکز شهر نرفته. با اشتیاق میگفت میخواد بره کلاه آفتابگیر بخره و به قول خودش جوونی کنه و تهران گردی کنه!

پشت سرم راه می اومد. حرفاشو گوش میکردم و لبخند میزدم. به قول بچه ها... حال خوبش رو خریدار بودم! اون ذوق و شوخی که داشت واسه راه رفتن تو خیابونای شهری که ما هر روز داریم بی تفاوت رو آسفالتاش قدم میزنیم و یادمون میره کسایی هستن که همین قدم زدن ساده، همین اومدن تو این خیابونا، همین تحمل ترافیک و شلوغی هایی که نشونه ی جاری بودنِ زندگی ه براشون یه آرزوعه!

اون خانم میخواست به قول خودش جوونی کنه و ما که جوونیم همش چشممون به فرداها و روزای بازنشستگیمونه و گاهی فراموش میکنیم که بیست و اِن سالگی فقط یک بار نصیمون میشه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

گاهی به زندگیش فکر میکردم و ناخودآگاه آهنگ مانی رهنما از ذهنم میگذشت: "وقتی عشق از دست میره، کی رو باید سرزنش کرد؟... اون که رفت یا اون کسی که به زبون نمیگه برگرد... به زبون نمیگه برگرد!"

تا این که خودم دچارش شدم! شاید حق با روانشناسا باشه! این سیکل مدام تکرار میشه! ما ناخواسته جذب چیزایی میشیم که زیاد بهشون فکر میکنیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید
"ببین... گوش کن... تحلیل نکن" رو که نوشتم. عزیزی اومد برام نوشت: "چیزی که تو پستت نوشتی چیزیه که من اونروز تو گروه میگفتم در مورد انتخابات همتون مخالفم شدین" می دونستم درست میگه. چون خودمم وقتی پست رو مینوشتم به همین فکر می کردم. این که راجع به کاندیداها هم ما هر چی می دونیم از شنیده هامونه. اما چاره ی دیگه ای نداریم. اگه به مستندات رجوع نکنیم چطور می تونیم انتخاب کنیم؟
به سمت دانشگاه رانندگی میکردم و کاغذهای تبلیغاتی ای توجه ام رو جلب کرده بود که روی تابلوهای راهنمایی رانندگی چسبونده شده بود. کاغذهایی که تمام تابلوهای هشدارِ کنار اتوبان رو پوشونده بود. و به غریبه هایی فکر می کردم که شبونه ممکن بود گذرشون به اون اتوبان بیفته و دچار مشکل بشن.
از خودم می پرسم. کسی که حتی تا این اندازه برای شهرش احترام قائل نیست چطور می خواد عضو شورای شهر بشه؟! قضاوت کردن غلطه. اما بعضی چیزا رو آدم به چشم می بینه.
خوشحالم که روزای کثیف شدن شهرم با کاغذای تبلیغاتی تموم شد :)

+این پست عمدا بعد از تموم شدن انتخابات منتشر می شود :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

آقا من متوجه نمیشم :| مگه مجبورید حتما برید تو حوزه های معروفی مثل حسینیه ارشاد رای بدید؟ یه کم بگردید حوزه های کوچیک تر رو پیدا کنید به خدا خلوت تره ها... اونجاها هم رایتون حساب میشه :|


+ میگن امروز سالگرد تولد دکتر مصدق ه. روحش شاد باشه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

ما با "حرف ها" و "فکرها" احاطه شدیم. حرفایی که به زبون می آریم... یا اونایی که میشنویم. فکرایی که تو مغز خودمونه یا فکرایی که اطرافیانمون ازشون حرف می زنن. هر روز  و حتی هر لحظه در حال تحلیل رفتار و عملکرد خودمون و اطرافیان هستیم و دیده ها و شنیده هامون رو با دیگران هم در میون می ذاریم. اگه تمام این پروسه فقط در حالت "حرف" باقی بمونه جای نگرانی نیست. اما مشکل از جایی شروع میشه که حرف ها و فکرها تبدیل به قضاوت میشه و رو عملکردمون تاثیر می ذاره. این درسی بود که بعد از از دست دادن x گرفتم! هر کدوم از ما نسبت به رفتارهای اطرافیانمون نظراتی داریم اما گاهی متوجه نیستیم که با به زیون آوردن اونها و در میون گذاشتنشون با دیگران ممکنه بتونیم نظر دیگران رو نسبت به اون شخص تغییر بدیم. این اشتباهی بوده که خودم هم دچارش شدم. بازخوردهای زیادی گرفتیم از نظرات افراد نسبت به X و به مرور و ذره ذره, رومون تاثیر گذاشت. x هرگز امام زاده نبود! همونطور که هیچ کدوم از ما نیستیم! همه ی ما خوبی ها و بدی هایی داریم که شاید همه ازشون با خبر باشن, یا شایدم فقط یه رازیه بین خودمون و خدای خودمون. اما حرف ها تاثیر خودش رو گذاشته بود. x رو بدتر از چیزی که بود قضاوت کردیم ( هرچند که خودش هم بی تقصیر نبود) اما...

به حرفای رفیقم گوش می دم. در مورد این حرف میزنه که کسی در اطرافیانش بود که خیلی ها از حضورش ناراحت بودن. گفت: "می دیدم و می فهمیدم که شیطنت می کنه و خودش هم مقصره اما من مثل دیگران براش جبهه نگرفتم. با این که می دونستم داره اذیت میکنه اما من رفتارم رو باهاش تغییر ندادم." به کارای امروزش نگاه می کنم. شخصیتش رو میشناسم. همونطوریه که داره میگه... و با خودم فکر می کنم کار درست همینه! اگه من (و ما) این کار رو در مورد X کرده بودیم... تو این مدت وقتی بعد از رفتنش دو  بار خوابش رو دیدم با نگرانی مجبور نبودم ازش بپرسم که ما رو بخشیده یا نه؟!

z کسی بود که همیشه همه ازش ایراد میگرفتیم بابت این که خودش رو از تمام این مسائل و مشکلات دور نگه می داره. میگفتم: "دور وایمیسه و عزیزتر هم هست!" و امروز اعتراف می کنم در مورد او هم اشتباه کردم! حق با او بوده! گاهی فقط لازمه بدون قضاوت دور باشی و نظاره گر! این کار خیلی بهتر از اینه که خودت رو درگیر کنی, هم فکرت رو, هم جسم و انرژی و زمانت رو و در نهایت چیزی که به دست میاری ناسپاسی ه! هیچوقت برای کاری که کردیم انتظار تشکر وجود نداشت! اما وقتی ارزش تمام کارهات رو منفی ارزیابی می کنن... اون وقت تویی و حس نارضایتی بابت تمام کارهایی که کردی و آخر شدی آدم بده ی ماجرا... در حالی که اگر می تونستی مثل z اطرافیانت رو بدون قضاوت نظاره کنی و خودت رو درگیر نکنی... هنوز عزیزتر بودی و عذاب وجدان هم گریبانت رو نمی گرفت...


خلاصه ی همه ی این روده درازی هایی که شاید به خاطر سربسته بودن این نوشتار ازش سر درنیاورده باشید اینه که: رفتار و عملکرد دیگران رو ببنید و بگذرید... تحلیلشون نکنید... قضاوتشون نکنید و اجازه ندید حرفای دیگران روی طرز فکر و نوع رفتار شما با شخص ثالث تاثیری بذاره! خودتون باشید و اجازه بدید که دیگران هم خودِ واقعیشون باشن!

کار سختیه... خیلی خیلی سخت و من خودم تازه دارم سعی می کنم شروع کنم. دعوت می کنم که شما هم شروع کنید تا روزی نرسه که سر آرامگاه کسی بایستید و تنها حرفتون باهاش تو یه جمله ی کوتاه خلاصه بشه: "منو ببخش!"

  • یاسمین پرنده ی سفید
داشتم سریال "دسته برادران" رو میدیدم. یه سریال بود در مورد جنگ جهانی دوم. تو یه قسمت یکی از سربازا به اسم "شیفتی" به قید قرعه انتخاب میشه که بره خونه. و بقیه سربازا کلی براش هورا میکشن. "شیفتی" که از جنگ جون سالم به در برده بوده, تو راهِ برگشت به خونه دچار حادثه میشه! ماشینی که سوارش بوده با یه ماشین دیگه که راننده اش مست بوده تصادف میکنه و به شدت مجروح میشه و برای مدت طولانی بستری میشه! این قسمت از سریالی که ظاهرا بر اساس زندگی اشخاص واقعی ساخته شده برای من خیلی تامل برانگیز بود! کارای دنیا خیلی عجیبه! با خودم فکر می کنم:

هیچوقت افسوس اتفاقاتِ به ظاهر خوبی که برای دیگران پیش می آد رو نباید خورد! همونطور که از بیرون نمیشه زندگی آدمای مختلف رو قضاوت کرد! و به طور کلی خیلی اتفاقا پیش میان که به نظر ما خیلی خوشایندن اما همه چیز همیشه همونطور که ما فکر میکنیم پیش نمیره! وحتی به خودم میگم: اگه اتفاقی قرار باشه برا آدم بیفته فراری ازش نیست! گاهی بعضی چیزا انگار تو تقدیر آدم نوشته شدن!

یه موضوع مسخره ی دیگه هم هست... مامانم گاهی بین حرفاش این مثال رو نقل میکنه که: چاقو به خودی خود وسیله ی بدی نیست اما فرق داره که دستِ یه آدم دیوونه باشه, یا یه جراح!
و من دارم فکر می کنم گاهی یه دیوونه (مثل هیتلر) یه جنگ راه می اندازه که توش هزاران سرباز بیگناه بدون این که طرف مقابلشون رو بشناسن میکشن و کشته میشن! دارم به این فکر می کنم که اتومبیل ساخته میشه و به خیلی از آدما کمک می کنه اما یه دیوونه در حالت مستی میتونه با اون ماشین یه عالمه آدم رو به کشتن بده... دارم به این فکر می کنم که یه دنیای دیوونه یکی رو از جنگ سالم بیرون میکشه و بعد با یه حادثه ی ساده ی خنده دار به کشتنش میده! دارم به این فکر می کنم که انگار دنیا دیوونه است و دیوونه ها رو دوست داره که بهشون قدرت میده! تا چاقو دستشون بگیرن و در مستی تصمیمات مهم بگیرن یا جنگ به پا کنن!! و بعد به این فکر می کنم... که جنگ جز داغدار شدن یه عده مادر که با خون دل بچه هاشون رو به دنیا آوردن و بزرگ کردن و هزار و یک آرزوی رنگارنگ براشون داشتن چی داره؟

جنگ... امیدوارم روزی بیاد که این واژه, بی معنی ترین واژه ی دنیا بشه!

+ می دونم شاید پست بی سر و تهی شد. تراوشات ذهنیم بود نتونستم براش سر و ته درستی پیدا کنم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

یادم نمیاد تو هیچ فیلمی؛ از هیچ شخصیتی انقدر بدم اومده باشه که تو سریال اوکیا از زینب بدم میاد :/ آخه آدم انقدر بیشعور؟:/ انقدر آدم فروش؟ داداشش رو فروخته به قیمت پوست خیار بعد تازه میگه خدایا شکرت :/ دلم میخواست میزدمش:/ دختره ی دیوانه!


#موقت

  • یاسمین پرنده ی سفید
دنیا خیلی جای عجیبیه. نمی دونم برا شما هم پیش اومده یا نه. اما برای من چندین بار پیش اومده. یکی از دوستام برام موضوعی رو مطرح کرده, بعد ازم مشورت خواسته. و من راه حل منطقی و عاقلانه رو بهش پیشنهاد دادم. چند وقت بعد خودم دقیقا تو همون هچل گرفتار میشم :|
حکایت سوزن و جوالدوزه... به این نتیجه میرسی که همیشه می دونی راه حل درست و منطقی کدومه, اما همیشه رفتن راه منطقی راحت نیست :|
یه چیز دیگه هم هست. من تو مقاطع مختلف زندگیم, هم تصمیمات منطقی گرفتم, هم تصمیمات دلی... تو هر دو گروه هم پشیمونی داشتم هم رضایت... اما مشکل اینجاست همیشه سر دو راهی که قرار میگیری, راه بهتر از دیدگاه دیگرانی که ناچار به تصمیم گیری نیستند مشخصه و تو با یه ذهن درگیر فکر می کنی و فکر می کنی و فکر میکنی... حتی شاید شبا درست خوابت نمیره! دو سال دیگه... به این روزا که فکر می کنی همه چیز برات مشخصه. اما اون لحظات تنها چیزی که می خوای اینه که چشمات رو ببندی, بخوابی, بیدار که شدی بفهمی همه چیز تموم شده!
 
هی رفیق! مگه نشنیدی که میگن "کسی که تو گذشته زندگی کنه افسرده میشه و کسی که تو آینده زندگی کنه همیشه مضطرب ه." پس بیا چشمامون رو ببندیم. درسته که خدا معما طرح کردن رو دوست داره. اما جفتمون به سرنوشت اعتقاد داریم مگه نه؟ بیا چشمامون رو ببندیم و همه چیز رو بسپریم دست کسی که سرنوشت رو مینویسه. تو فقط کاری رو بکن که فکر می کنی درسته. تو قرار نیست چیزی رو تغییر بدی... تو فقط قراره "انتخاب کنی"! چشماتو ببند خدا خودش دستاتو میگیره...
 
 
 
 
+لینک دانلود آهنگ بالا
+ مرسی از آقای بنفش بابت این آهنگ. خیلی روزا حالمو خوب میکنه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید