پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۱۹ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید
تو گوگل سرچ می کنم: "تاثیر فناوری اطلاعات بر روی سخت افزار" و تو دلم از خودم می پرسم چطوری باید به موضوع "سخت افزار, اجزا و بازیگران عمده در ایران" ربطش بدم؟!" بعد یه دعای اساسی نصیب استاد محترم می کنم و همینطور که با کلیک راست صفحات مختلفی که گوگل بهم پیشنهاد داده رو باز می کنم از شدت عصبانیت و بی حوصلگی بغضم گرفته! به خودم حرفای نه چندان خوبی می زنم و میگم: آخه بدبخت! کارشناسی ارشد خوندنت دیگه چی بود؟ آخه مریضی؟ مازوخیسم داری؟ بیماری؟ داشتی زندگیتو می کردی واسه چی خودت رو اسیر کردی دوباره؟
با نفرت صفحات نت رو زیر و رو می کنم و سعی می کنم خودمو دلداری بدم که خب پس چی؟ هر روز بشینم و امروزم رو فردا کنم و تو خونه در و دیوار رو نگاه کنم و با دوستام چت کنم و خوش بگذرونم و....... بعدش چی؟ باید چی کار می کردم؟ درس نمی خوندم چی کار می کردم؟ با تخصص های رنگ و وارنگی که دارم... با هنرهایی که از هر انگشتم می ریزه.... با انواع و اقسام کارهایی که توشون حرفی واسه گفتن دارم....
بازم این دلم به اون دلم طعنه می زنه... پس نه؟! این که داری روزاتو با کاری می گذرونی که ازش متنفری خوبه! آخه (بووووووق) مگه چقدر زنده ای که داری خودتو انقدر عذاب می دی با کاری که دوستش نداری...
دستام رو نگاه می کنم.... حس می کنم داره از تو می لرزه.... ساق پاهام رو یه جورایی حس نمی کنم... بی حسی تو تمام تنم حس میشه. با خودم فکر می کنم... من امروز یه غذای مقوی خونگی خوردم... و حتی یه لیوان چای نبات بعدش هم خوردم... هیچ چیزی که فشارم رو پایین بیاره نخوردم... پس این بی حسی به خاطر چیه.
سعی می کنم صدایی که تمام وجودمو در بر گرفته و مدام تکرار می کنه "مال اعصابته" رو خفه کنم! به خودم می گم.... هی! ساده بگیر.... سخت و آسونش میگذره... چه 20 بهت بدن چه 10 چه اگه مجبور باشی این درس رو دو بار بخونی چه همون بار اول راحت پاس بشی این روزای مزخرف میگذره.
لعنت به هر چی که داره عذابت میده. شونه بالا بنداز و بگو به جهنم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

1) بچه که بودم. خوب یادمه. تو خیابون به آدما نگاه می کردم و حسی که داشتم این بود که انگار فقط من و خانواده ام داریم زندگی میکنیم و بقیه آدما فقط هنرپیشه های فرعی داستانن! حسم رو خوب یادمه اما متاسفانه هرچقدر دارم سعی می کنم نمی تونم با کلمات منظورمو برسونم. همون موقع ها هم یادمه سعی کرده بودم اما نشده بود.


2) چند هفته ی پیش که تو شرکت, تو کنج کوچیک آشپزخونه وایساده بودم و لیوانم رو میشستم و صدایی که غیر از صدای آب به گوشم می رسید راجع به شرایط اقتصادی و قیمت دلار بود... برای یه لحظه خودم رو وسط یه فیلم سینمایی بلند دیدم. انگار اون لحظه که من توش بودم یه سکانسی بود از اون فیلم که مربوط به چند سالِ بعد از زندگیِ من بود که در اون لحظه گریزی زده بود به گذشته و اون زیر صدا قرار بود نشون دهنده ی این باشه که اتفاقاتی که داره به بیننده نشون می ده مربوط به سال 1394 بوده! چقدر استفاده از کلمات سخته... می خوام بگم برای یه لحظه حس می کردم تو یه بخش از تاریخم... توضیحش یه کم سخته...(*)


3) امروز اما یه حس عجیب دیگه ای دارم. احساس می کنم که یه سیاهی لشگرم که تو یه سناریوی از پیش نوشته شده دارم بازی می کنم... همه چیز انگار نشونه است و هیچ چیز اتفاقی نیست! امروز دارم فکر می کنم همه چیز برنامه ریزی شده بوده... یه سوال همش تو مغزم می چرخه... خدایا دنیات این روزا دست کیه؟ حس سر درگمی دارم... هیچ هیچ هیچ!


*مثلا تصور کنید دارید یه فیلم میبینید... تو یه سکانس هنرپیشه ی فیلم رو میبینید که داره خونه رو مرتب می کنه و اخبار تلویزیون داره خبر خراب شدن دیوار برلین رو می ده! و شما متوجه میشید که این سکانس مربوط به اون زمانه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

جواد رضویان, شقایق دهقان و بعضی دیگه از بازیگرای نامدار تو خنداننده ی برتر ثابت کردند که چیزی از خودشون ندارن! هر چی که هست حاصل دسترنج نویسنده ها و طنزنویس هاییه که براشون می نویسن! من فقط می خوام بگم متاسفم که هنوز بعضیاشون نمی دونن که باید به وقتی که مخاطب داره براشون می ذاره احترام بذارن. متاسفم برای خودم! که دیشب با وجود خستگی زیاد به جای این که بخوابم بیدار موندنم و برنامه ای رو تماشا کردم که لبخند هم روی لبم نیورد!

بعضی وقتا باید به بعضی از دوستان گفت: دوست عزیز... کاری را که نمی دانی مکن!

  • یاسمین پرنده ی سفید
صبح ها که از خواب بیدار میشم. یاد روزای مدرسه رفتنم می افتم! وقتی ساعت بیولوژیک بدنم بیدارم می کنه؛ همون لحظه آرزو می کنم بمیرم و دیگه مجبور نباشم از جام بلند شم! بعد خنده ام میگیره (از اون خنده های معنادار) و یاد روزایی می افتم که بابام می خندید و بهم می گفت: "الان مدرسه است... پس فردا بری سر کار هم همینه دختر جون!" و من همونطور که با حرص خودمو آماده می کردم برای رفتن به مدرسه می گفتم: نه... سرکار فرق می کنه! اونجا آدم دلش به حقوق آخر ماه خوشه... اما مدرسه هیچی نداره.

وقتی رفتم پیش دانشگاهی دیگه اون حس بد رو نداشتم. صبحا اکثرا راحت بلند میشدم و اون "اه"ِ لعنتی رو دیگه نمی گفتم. چون بعثت آرزوی روزای دبیرستان من بود. شاید اون روزا سخت ترین مرحله ی زندگیمو داشتم می گذروندم. چون درس خوندن برای کنکور اصلا کار راحتی نیست. اما من در کنار تمام عذابایی که میکشیدم روزایی که می گذروندم رو دوست داشتم.

امروز صبح که از خواب بیدار شده بودم و به زور سعی می کردم از جام بلند شم فقط و فقط یه آرزو داشتم: این که یه روزی برسه که انقدر کارم رو دوست داشته باشم که دیگه بلند شدن از خواب برام کار سختی نباشه.

+چقدر آلبوم جدید چارتار حس خوبی داره :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

بعضی چیزا رو باید حتما خودت تجربه کنی تا عمق مطلب دستت بیاد. قانون 20-80 پارتو... یکی از مطالب ساده تو تئوری های مدیریته. اما من تازه موقعی عمق مطلب رو فهمیدم که واسه شرکت دنبال مطالباتمون از مشتریامون بودیم و هر چی لیست رو بالا پایین می کردم بیشتر پی می بردم که 80درصد سرمایه امون... دست 20 درصد از مشتریاس :|

حالا خلاصه زندگی اینطوریه دیگه... یه سری چیزا رو انگار آدم تا خودش تجربه نکنه درکشون نمی کنه :))

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو فکر فرو می رم... من باید الان خوشحال باشم... پس چرا نیستم؟ وبلاگمو باز می کنم... طبق معمول سنگ صبور خوبیه... دستم رو می ذارم رو کیبورد و فقط می نویسم.....

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیشب برای اولین بار فهمیدم که من یه هیولای درون دارم. یه هیولای زشت و بدترکیب که اگه کسی انقدر توانا باشه که بتونه عصبانیش کنه با تصویر خوبی مواجه نمیشه. دوسش نداشتم... ازش ترسیدم...

یه چیز دیگه هم هست... متاسفم که دوستام هم گوشه ای از اون روی سگم رو دیدن! دوستان سنگ صبور... ببخشید که اعصابتون خورد شد... و ممنون که تحملم می کنید. برای آرامشم دعا کنید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دلم برات میسوزه که انقدر خودخواهی. دلم برات میسوزه که جز خودت هیچکسو نمیبینی. دلم برات میسوزه که انقدر خودخواهنه و پرتوقع زندگی کردی و میکنی که هیچکس دوسِت نداره! دلم برات میسوزه که انقدر بی خیالی که حرف احد الناسی برات مهم نیست! دلم برات میسوزه که صبورتربن آدما رو به مرحله ای میرسونی که صداشونو برات بلند کنن. دلم برات میسوزه که انقدر پرتوقعی که دیگه حتی نمیبینمت! دلم برات میسوزه که ازت متنفرم! دلم هر روز برات میسوزه و از خدا فقط مرگتو میخوام!

دلم برا خودم میسوزه که این تنفر داره پدرمو در می آره لعنتی.

  • یاسمین پرنده ی سفید
این کمردرد بی سابقه ی لعنتی بعد از مسافرت دو روزه...
لرزش دستام بعد از عصبی شدنام...
از کوره در رفتن های گاه و بی گاهی که کوتاه اومدن ازش سخت تر شده...
بی تفاوتی های روزمره و بی خیالیا...
لجبازی ها و یکدندگی هایی که واسه خودم هم تازگی داره...
همه و همه بهم میگن که من دیگه اون آدم دو سال پیش نیستم!!!
چه زود عمرمون می گذره...
چققققققققققدر فرصت برای کارایی که دوست داریم انجام بدیم کمه!
چقدر دلم میخواد برم... یه جای دور... هیچ کاری نکنم... فقط سکوت و آرامش! همین!

+منو ببر به دنیامو به اون روزا که میخوام و به اون شبا که خندونم... که تقدیرو نمی دونم! #مونابرزویی #احسان_خواجه_امیری
  • یاسمین پرنده ی سفید