پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

1) گوشی تو دستم بود و به صفحه چت خیره شده بودم. نگام کرد و با شیطنت گفت:معتاد! گوشیتو بذار کنار. بعد خندید و جوری که انگار بخواد برای دیگران چیزی رو توضیح بده گفت: ساعت 2 شب هم نگاه میکنی آنلاینه!.... هممون خندیدیم. گفت:نکنه اینترنتت رو روشن میذاری میخوابی؟ گفتم:نه. اگه آنلاین باشم بیدارم. گفت:من خودمم گاهی وقتا 6صبح تازه میخوابم. گفتم:خب شما حداقل تو روز جبران میکنید:) یکی از ته کلاس گفت: کم خوابی رو نحوه فعالیت مغز اثر میذاره ها. برگشتم نگاش کردم و گفتم:تاثیرشو گذاشته!

یه کامنت برام میرسه.... توش نوشته "انقدر نگو این نیز بگذرد" ؛ "بگرد" یه جمله ی مثبت پیدا کن. باورهاتو تغییر بده... تو فکر میرم.... رو کاغذ مینویسم:

Life is good...Take a smile :)

2) به خودم میگم... امشب دیگه زود میخوابم. گوشیمو میگیرم دستم. سعی میکنم فراموش کنم که چققققدر از دانشگام متنفرم. به خودم میگم باید بخوابی! ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم: دلم نمیخواد بخوابم! مامان با تعجب میپرسه: دلت نمیخواد! دوباره زبر لب زمزمه میکنم: اگه بخوابم.... وقتی بلند میشم فردا شده... فردا باید باز برم سر کار... یا دانشگاه. من دلم نمیخواد فردا بشه... خدایا... دلم نمیخواد بخوابم.

3) کامنت دوستم بهم میرسه. توش نوشته: اگه کاری رو دوست داشته باشی. موقع انجام دادنش گذر زمان رو حس نمیکنی.... این حسو قبلا تجربه کردم. حالا تمام آرزوم همینه... باید بدونم کجا میتونم پیداش کنم... جواب سوال جلوی چشماته!! سوسن 13 ساله راست میگه: آدم وقتی میتونه ببینه؛ که بدونه داره به کجا نگاه میکنه... جواب جلوی چشمامه... درست مثل کلیدی که تو لیوان آبجوی تو اون آشپزخونه ی شلوغ جلوی چشمام بود و نمیدیدمش! اما یه حسی بهم میگه دارم تو مسیر درست قرار میگیرم. کافیه فقط خودم تصمیم بگیرم...پیداش میکنم.... خیلی زود پیداش میکنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید
دلم شور می زنه.... لحظه ای آروم نمیشم... به جز وقتی که....
خدایا این دلشوره ی لعنتی هر لحظه بیشتر میشه.... دلم می خواد فرار کنم... سکوت.... دریا.... آرامش.... حس می کنم قلبم می خواد از سینه ام خودشو پرت کنه بیرون.... حتی ویوالدی آرومم نمی کنه... می خوام برم خونه... می خوام دراز بکشم و به هیچی فکر نکنم....
دلم آشوبه..... تمرکزمو از دست دادم.... دارم کار می کنم. فاکتورا جلوی چشمامن باید چکشون کنم... یه بار.... دوبار... سه بار نگاش می کنم... درسته... ورق می زنم... یادم می افته: آخ اسم خریدار رو چک نکردم. دوباره برمی گردم عقب... حالا فاکتور بعدی... یه بار... دوبار... سه بار.... خدایا دلم آشوبه...
منطق و قلبم این روزا همش دارن حرف می زنن... حرف که نه مدام درونم تو جنگن!!! قلبم می ره غرب و منطقم شرق... یکی رو به زمینه و یکی آسمون... خدایا چرا این روزا تموم نمیشن... دلم... تو دلم آشوبه...

+بهم میگن: روزایی که داری می گذرونی بهترین روزای عمرته. بهم می گن: چیزی که تو داری آرزوی خیلی آدماس.... و من فکر می کنم... نکنه آرزوهام با یکی دیگه جابه جا شده... دستامو نگاه می کنم... پس آرزوی من کو؟ کجا...؟! کجا آرزوهامو گم کردم؟ مگه قرار نبود هر کدوم برای یه کار منحصر به فرد به دنیا بیایم... پس حتما آرزوهامونم منحصر به فرده.... آه خدایا... آرزوهامو کجا جا گذاشتم؟ اونا فقط مال منن! مال من! باید پیداشون کنم... تو دلم آشوبه....

++عنوان از #چهارتار
+++دلم می خواد یه بار... دوبار... صدبار بخونمت :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

روشو برگردوند و گفت... نمیخواد. اصلا هیچ به رفتار خودت دقت کردی؟ بگو بخندات با دیگرانه. به من که میرسی بداخلاقیاتو می آری.

به روزایی که تو این چند وقت گذروندم نگاه کردم... کاش... کاش خبر داشت که چقدر از غرغرا و دردامو تقسیم کردم با همون آدمایی که میگه خنده هام مال اوناس!

چقدر ظاهر مسائل با باطنشون فرق داره.....

  • یاسمین پرنده ی سفید

یادمه یه روز سر کلاس حسابان؛ استادمون که خیییییلی هم دوسش دارم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم؛  از دست یکی از بچه ها که مدام سرکلاس حرف میزد عصبانی شد و گفت: "اگه دوست نداری سر این کلاس بشینی؛ پول پدر و مادرت رو نریز دور! مملکت که فقط دکتر و مهندس نمیخواد! برو کوبلن دوزی یاد بگیر حداقل یه کار مفید یادبگیر تا اکسیژن هوا رو الکی مصرف نکنی!"

کاش... این همه فکری که این روزا تو سرمه... همون روز به سرم میزد! شاید اگه اون موقع دنبال استعدادام رفته بودم امروز انقدر کاسه ی "چه کنم؟ چه کنم؟" دستم نبود....همین!

+عنوان:بخشی از شعر زنده یاد حسین پناهی

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید
تو گوگل سرچ می کنم: "تاثیر فناوری اطلاعات بر روی سخت افزار" و تو دلم از خودم می پرسم چطوری باید به موضوع "سخت افزار, اجزا و بازیگران عمده در ایران" ربطش بدم؟!" بعد یه دعای اساسی نصیب استاد محترم می کنم و همینطور که با کلیک راست صفحات مختلفی که گوگل بهم پیشنهاد داده رو باز می کنم از شدت عصبانیت و بی حوصلگی بغضم گرفته! به خودم حرفای نه چندان خوبی می زنم و میگم: آخه بدبخت! کارشناسی ارشد خوندنت دیگه چی بود؟ آخه مریضی؟ مازوخیسم داری؟ بیماری؟ داشتی زندگیتو می کردی واسه چی خودت رو اسیر کردی دوباره؟
با نفرت صفحات نت رو زیر و رو می کنم و سعی می کنم خودمو دلداری بدم که خب پس چی؟ هر روز بشینم و امروزم رو فردا کنم و تو خونه در و دیوار رو نگاه کنم و با دوستام چت کنم و خوش بگذرونم و....... بعدش چی؟ باید چی کار می کردم؟ درس نمی خوندم چی کار می کردم؟ با تخصص های رنگ و وارنگی که دارم... با هنرهایی که از هر انگشتم می ریزه.... با انواع و اقسام کارهایی که توشون حرفی واسه گفتن دارم....
بازم این دلم به اون دلم طعنه می زنه... پس نه؟! این که داری روزاتو با کاری می گذرونی که ازش متنفری خوبه! آخه (بووووووق) مگه چقدر زنده ای که داری خودتو انقدر عذاب می دی با کاری که دوستش نداری...
دستام رو نگاه می کنم.... حس می کنم داره از تو می لرزه.... ساق پاهام رو یه جورایی حس نمی کنم... بی حسی تو تمام تنم حس میشه. با خودم فکر می کنم... من امروز یه غذای مقوی خونگی خوردم... و حتی یه لیوان چای نبات بعدش هم خوردم... هیچ چیزی که فشارم رو پایین بیاره نخوردم... پس این بی حسی به خاطر چیه.
سعی می کنم صدایی که تمام وجودمو در بر گرفته و مدام تکرار می کنه "مال اعصابته" رو خفه کنم! به خودم می گم.... هی! ساده بگیر.... سخت و آسونش میگذره... چه 20 بهت بدن چه 10 چه اگه مجبور باشی این درس رو دو بار بخونی چه همون بار اول راحت پاس بشی این روزای مزخرف میگذره.
لعنت به هر چی که داره عذابت میده. شونه بالا بنداز و بگو به جهنم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

1) بچه که بودم. خوب یادمه. تو خیابون به آدما نگاه می کردم و حسی که داشتم این بود که انگار فقط من و خانواده ام داریم زندگی میکنیم و بقیه آدما فقط هنرپیشه های فرعی داستانن! حسم رو خوب یادمه اما متاسفانه هرچقدر دارم سعی می کنم نمی تونم با کلمات منظورمو برسونم. همون موقع ها هم یادمه سعی کرده بودم اما نشده بود.


2) چند هفته ی پیش که تو شرکت, تو کنج کوچیک آشپزخونه وایساده بودم و لیوانم رو میشستم و صدایی که غیر از صدای آب به گوشم می رسید راجع به شرایط اقتصادی و قیمت دلار بود... برای یه لحظه خودم رو وسط یه فیلم سینمایی بلند دیدم. انگار اون لحظه که من توش بودم یه سکانسی بود از اون فیلم که مربوط به چند سالِ بعد از زندگیِ من بود که در اون لحظه گریزی زده بود به گذشته و اون زیر صدا قرار بود نشون دهنده ی این باشه که اتفاقاتی که داره به بیننده نشون می ده مربوط به سال 1394 بوده! چقدر استفاده از کلمات سخته... می خوام بگم برای یه لحظه حس می کردم تو یه بخش از تاریخم... توضیحش یه کم سخته...(*)


3) امروز اما یه حس عجیب دیگه ای دارم. احساس می کنم که یه سیاهی لشگرم که تو یه سناریوی از پیش نوشته شده دارم بازی می کنم... همه چیز انگار نشونه است و هیچ چیز اتفاقی نیست! امروز دارم فکر می کنم همه چیز برنامه ریزی شده بوده... یه سوال همش تو مغزم می چرخه... خدایا دنیات این روزا دست کیه؟ حس سر درگمی دارم... هیچ هیچ هیچ!


*مثلا تصور کنید دارید یه فیلم میبینید... تو یه سکانس هنرپیشه ی فیلم رو میبینید که داره خونه رو مرتب می کنه و اخبار تلویزیون داره خبر خراب شدن دیوار برلین رو می ده! و شما متوجه میشید که این سکانس مربوط به اون زمانه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

جواد رضویان, شقایق دهقان و بعضی دیگه از بازیگرای نامدار تو خنداننده ی برتر ثابت کردند که چیزی از خودشون ندارن! هر چی که هست حاصل دسترنج نویسنده ها و طنزنویس هاییه که براشون می نویسن! من فقط می خوام بگم متاسفم که هنوز بعضیاشون نمی دونن که باید به وقتی که مخاطب داره براشون می ذاره احترام بذارن. متاسفم برای خودم! که دیشب با وجود خستگی زیاد به جای این که بخوابم بیدار موندنم و برنامه ای رو تماشا کردم که لبخند هم روی لبم نیورد!

بعضی وقتا باید به بعضی از دوستان گفت: دوست عزیز... کاری را که نمی دانی مکن!

  • یاسمین پرنده ی سفید
صبح ها که از خواب بیدار میشم. یاد روزای مدرسه رفتنم می افتم! وقتی ساعت بیولوژیک بدنم بیدارم می کنه؛ همون لحظه آرزو می کنم بمیرم و دیگه مجبور نباشم از جام بلند شم! بعد خنده ام میگیره (از اون خنده های معنادار) و یاد روزایی می افتم که بابام می خندید و بهم می گفت: "الان مدرسه است... پس فردا بری سر کار هم همینه دختر جون!" و من همونطور که با حرص خودمو آماده می کردم برای رفتن به مدرسه می گفتم: نه... سرکار فرق می کنه! اونجا آدم دلش به حقوق آخر ماه خوشه... اما مدرسه هیچی نداره.

وقتی رفتم پیش دانشگاهی دیگه اون حس بد رو نداشتم. صبحا اکثرا راحت بلند میشدم و اون "اه"ِ لعنتی رو دیگه نمی گفتم. چون بعثت آرزوی روزای دبیرستان من بود. شاید اون روزا سخت ترین مرحله ی زندگیمو داشتم می گذروندم. چون درس خوندن برای کنکور اصلا کار راحتی نیست. اما من در کنار تمام عذابایی که میکشیدم روزایی که می گذروندم رو دوست داشتم.

امروز صبح که از خواب بیدار شده بودم و به زور سعی می کردم از جام بلند شم فقط و فقط یه آرزو داشتم: این که یه روزی برسه که انقدر کارم رو دوست داشته باشم که دیگه بلند شدن از خواب برام کار سختی نباشه.

+چقدر آلبوم جدید چارتار حس خوبی داره :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

بعضی چیزا رو باید حتما خودت تجربه کنی تا عمق مطلب دستت بیاد. قانون 20-80 پارتو... یکی از مطالب ساده تو تئوری های مدیریته. اما من تازه موقعی عمق مطلب رو فهمیدم که واسه شرکت دنبال مطالباتمون از مشتریامون بودیم و هر چی لیست رو بالا پایین می کردم بیشتر پی می بردم که 80درصد سرمایه امون... دست 20 درصد از مشتریاس :|

حالا خلاصه زندگی اینطوریه دیگه... یه سری چیزا رو انگار آدم تا خودش تجربه نکنه درکشون نمی کنه :))

  • یاسمین پرنده ی سفید