یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.
- ۱ نظر
- ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۶
یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.
1) بچه که بودم. خوب یادمه. تو خیابون به آدما نگاه می کردم و حسی که داشتم این بود که انگار فقط من و خانواده ام داریم زندگی میکنیم و بقیه آدما فقط هنرپیشه های فرعی داستانن! حسم رو خوب یادمه اما متاسفانه هرچقدر دارم سعی می کنم نمی تونم با کلمات منظورمو برسونم. همون موقع ها هم یادمه سعی کرده بودم اما نشده بود.
2) چند هفته ی پیش که تو شرکت, تو کنج کوچیک آشپزخونه وایساده بودم و لیوانم رو میشستم و صدایی که غیر از صدای آب به گوشم می رسید راجع به شرایط اقتصادی و قیمت دلار بود... برای یه لحظه خودم رو وسط یه فیلم سینمایی بلند دیدم. انگار اون لحظه که من توش بودم یه سکانسی بود از اون فیلم که مربوط به چند سالِ بعد از زندگیِ من بود که در اون لحظه گریزی زده بود به گذشته و اون زیر صدا قرار بود نشون دهنده ی این باشه که اتفاقاتی که داره به بیننده نشون می ده مربوط به سال 1394 بوده! چقدر استفاده از کلمات سخته... می خوام بگم برای یه لحظه حس می کردم تو یه بخش از تاریخم... توضیحش یه کم سخته...(*)
3) امروز اما یه حس عجیب دیگه ای دارم. احساس می کنم که یه سیاهی لشگرم که تو یه سناریوی از پیش نوشته شده دارم بازی می کنم... همه چیز انگار نشونه است و هیچ چیز اتفاقی نیست! امروز دارم فکر می کنم همه چیز برنامه ریزی شده بوده... یه سوال همش تو مغزم می چرخه... خدایا دنیات این روزا دست کیه؟ حس سر درگمی دارم... هیچ هیچ هیچ!
*مثلا تصور کنید دارید یه فیلم میبینید... تو یه سکانس هنرپیشه ی فیلم رو میبینید که داره خونه رو مرتب می کنه و اخبار تلویزیون داره خبر خراب شدن دیوار برلین رو می ده! و شما متوجه میشید که این سکانس مربوط به اون زمانه!
جواد رضویان, شقایق دهقان و بعضی دیگه از بازیگرای نامدار تو خنداننده ی برتر ثابت کردند که چیزی از خودشون ندارن! هر چی که هست حاصل دسترنج نویسنده ها و طنزنویس هاییه که براشون می نویسن! من فقط می خوام بگم متاسفم که هنوز بعضیاشون نمی دونن که باید به وقتی که مخاطب داره براشون می ذاره احترام بذارن. متاسفم برای خودم! که دیشب با وجود خستگی زیاد به جای این که بخوابم بیدار موندنم و برنامه ای رو تماشا کردم که لبخند هم روی لبم نیورد!
بعضی وقتا باید به بعضی از دوستان گفت: دوست عزیز... کاری را که نمی دانی مکن!
بعضی چیزا رو باید حتما خودت تجربه کنی تا عمق مطلب دستت بیاد. قانون 20-80 پارتو... یکی از مطالب ساده تو تئوری های مدیریته. اما من تازه موقعی عمق مطلب رو فهمیدم که واسه شرکت دنبال مطالباتمون از مشتریامون بودیم و هر چی لیست رو بالا پایین می کردم بیشتر پی می بردم که 80درصد سرمایه امون... دست 20 درصد از مشتریاس :|
حالا خلاصه زندگی اینطوریه دیگه... یه سری چیزا رو انگار آدم تا خودش تجربه نکنه درکشون نمی کنه :))
تو فکر فرو می رم... من باید الان خوشحال باشم... پس چرا نیستم؟ وبلاگمو باز می کنم... طبق معمول سنگ صبور خوبیه... دستم رو می ذارم رو کیبورد و فقط می نویسم.....
دیشب برای اولین بار فهمیدم که من یه هیولای درون دارم. یه هیولای زشت و بدترکیب که اگه کسی انقدر توانا باشه که بتونه عصبانیش کنه با تصویر خوبی مواجه نمیشه. دوسش نداشتم... ازش ترسیدم...
یه چیز دیگه هم هست... متاسفم که دوستام هم گوشه ای از اون روی سگم رو دیدن! دوستان سنگ صبور... ببخشید که اعصابتون خورد شد... و ممنون که تحملم می کنید. برای آرامشم دعا کنید :)
دلم برات میسوزه که انقدر خودخواهی. دلم برات میسوزه که جز خودت هیچکسو نمیبینی. دلم برات میسوزه که انقدر خودخواهنه و پرتوقع زندگی کردی و میکنی که هیچکس دوسِت نداره! دلم برات میسوزه که انقدر بی خیالی که حرف احد الناسی برات مهم نیست! دلم برات میسوزه که صبورتربن آدما رو به مرحله ای میرسونی که صداشونو برات بلند کنن. دلم برات میسوزه که انقدر پرتوقعی که دیگه حتی نمیبینمت! دلم برات میسوزه که ازت متنفرم! دلم هر روز برات میسوزه و از خدا فقط مرگتو میخوام!
دلم برا خودم میسوزه که این تنفر داره پدرمو در می آره لعنتی.