پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۱۹ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

خدایا این شبو به خیر بگذرون. والسلام و علیکم و رحمه الله و برکات

  • یاسمین پرنده ی سفید
دلم واسه آدمای قدیم میسوزه! کسایی که مجبور بودن با کسی که دوسش ندارن ازدواج کنن... باهاش بچه دار شن... تمام اخلاقای مزخرفش رو تحمل کنن و دم نزنن و با همین وضعیت 50؛60 سال از عمرشون رو کنار کسی بگذرونن که نمیتونن دوسش داشته باشن.... چون راه برگشتی نداشتن! چون کسی نبود که از خودشون و بچه های قد و نیم قدشون حمایت کنه. تحمل میکردن... اما تحمل به چه قیمتی؟ به قیمت پیر شدن و عصبی تر شدن خودشون... به قیمت این که این روزا که سن و سالی ازشون گذشته دیگه کمرشون راست نمیشه... به قیمت این که هیچوقت دل خوشی نداشتن تا واسه نوه هاشون قصه های رنگ و وارنگ شبونه تعریف کنن.... داشتم فکر میکردم تحمل کردن همیشه هم خوب نیست. آدم پرتوقع با کوتاه اومدن دیگران فقط پررو تر میشه.
  • یاسمین پرنده ی سفید

1) از ترافیک اتوبان خسته شده بودم. گوشی رو گرفتم دستم. ویس فرستادم و بعد ویس دریافتی رو پخش کردم. زدم زیر خنده. (همیشه رانندگی رو دوست داشتم چون وقتی تو ماشین تنهایی می تونی همه جور دیوونه بازی در بیاری! می تونی بلند بلند بخندی... می تونی بلند بلند گریه کنی... می تونی بلند بلند سر خدا داد بزنی و باهاش دعوا کنی و همون جا دوباره بهش بگی "غلط کردم فقط تو می دونی چه مرگمه به دادم برس"... می تونی بلند بلند با صدای نَکَــره آواز بخونی!) خلاصه... ویس رو شنیدم و بلند بلند شروع کردم به خندیدن... به عادت همیشه که موقع کلافگی ناشی از ترافیک اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردم.... بادختر بادکنک فروش چشم تو چشم شدم. روی گاردریلای کنار اتوبان نشسته بود و نگام می کرد. تو نگاهش یه دنیا حرف بود. لبخند تلخ گوشه ی لبش خنده امو کور کرد. خوشحال شدم که ترافیکِ روون باعث شد که زودتر از نگاهش فرار کنم. لابد پیش خودش داشت خوشبختی های منو میشمرد!


2) واسه اش از بهترین روز زندگیم میگم. می دونم که از خوشحالی من خوشحال میشه. انتظار دارم بهم بگه: "خوشحالم که بهت خوش گذشته!" اما به جاش غمگین میشه... می ره تو فکر و می پرسه: "یعنی ما باید دق کنیم که تا حالا باعث خوشحالیت نشدیم؟" اعتراف می کنم که جا خوردم... منظور من این نبود. من روزای خوب زیادی داشتم. اتفاقات غیرمترقبه ی جورواجوری برام افتاده که شادم کرده اما... براش توضیح می دم اما توضیحم انگار بیشتر خودم رو قانع میکنه تا اونو! سر رد شدن از خیابون اختلاف عملکرد داریم. به خنده بهش میگم: "چرا کارات برعکسه؟" با افسوس میگه: "ما همه کارامون اشتباهه!" بهش میگم: "من همچین حرفی نزدم!!!!" میگه: "تو نگفتی...من دارم میگم!" سکوت می کنم... باخودم تکرار می کنم: خوشی هات رو تو قلبت نگه دار... بهترین روزهاتو تو ذهنت مرور کن... سختی هاتو تو دلت نگه دار... روزای بد رو حتی تو ذهنت هم مرور نکن! یه چیزی از درونم ناله می کنه: آخخخخخ کاش می تونستم! کاش می تونستم!

به روزای قبل از وبلاگ نویس شدنم فکر می کنم... روزایی که همونطور بودم... روزایی که غم و شادی هام فقط مال دفترای سنگ صبورم بود. روزایی که خوشی و ناخوشی هام رو فقط خودم می دونستم.... وبلاگ نویسی منو تغییر داد... من دیگه اون آدم درون گرای سابق نیستم...

  • یاسمین پرنده ی سفید
نسل ما... نسلی بود که تحولی در زبان فارسی به پا کرد... جوری که گاهی حتی خودمونم توش می مونیم! جوری شده که واسه استفاده از یه جمله ی ساده هم گاهی صدبار باید حرفتو بسنجی تازه باز هم تضمینی نیست که جمله ات تو زمان خاص دیگه ای معنای متفاوت دیگه ای نداشته باشه! از یه جمله ی کوتاه هزار جور برداشت مختلف میشه داشت... با چند تاکلمه ی ساده میشه تا کجاها رفت...
نسل ما... نسل حرفای رمزی بود! نسل گفتن یه حرف در قالب یه حرف دیگه! این قضیه حتی گاهی خودمون رو هم به چالش میکشه! حتی به دردسر می اندازتمون!

البته خب... این موضوع هم مثل خیلی چیزای دیگه خوبی ها و بدی های خودش رو داشته... مثلا ما می تونیم تو یه جمع دوستانه فقط بگیم "پا" و کلی بخندیم و حتی یاد "دلفین" بیفتیم!!!!! می تونیم بگیم گوش نکن! می تونیم بگیم چشم نخوری! و حسابی بخندیم اما دیگران فقط اینطوری :| نگاهمون کنن!!! می تونیم با "شربت خنک" از خنده دل درد بگیریم! حتی گاهی به خودمون می آییم و می بینیم که کلا واژه نامه ی درون گروهیمون عوض شده! جوری که اگه غریبه ای بینمون بیاد ممکنه هیچی از حرفامون نفهمه! و بیایید اعتراف کنیم که این موضوع گاهی واقعا شیرینه:)

دلم برای فردوسی میسوزه اما... بیا فقط نیمه ی پر لیوان رو ببینیم... بگذریم :)
+تازه این بچه های بعد از نسل ما هم که یه سور (صور یا شاید حتی ثور!!!! :دی) زدن به ما! اینا کلا خودشونم کشف رمز لازم دارن! :))
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای دومین سال پیاپی روز تولدم به بوووووق کشیده شد. اون از پارسال که خوکچه ی فسقلیم افتاد و فلج شد. اینم از امسال که این پروپوزال احمقانه ی استاد درس روش تحقیقمون همه چیزش به نحسی خورده :/ خدایا میشه این کمپین گند زدن به روز تولد رو لغو کنی لطفا؟! :/ اونم که از شب یلدامون :/
میگم اگه با من مساله داری می خوای  بگو مشکل کجاس شاید بتونم حلش کنم. هوم؟ :/

+ در آخر بابت نور امیدی که به جای تمام این دردسرا بهم دادی ازت ممنونم. (منظورم اطرافیان خوبمه) حالا اینم بگیم بعدا نگن سیاه نمایی کرد! ما از اون خانواده هاش نیسیتم که فقط بدیا رو ببینیم و خوبیا رو یادمون بره. بعله!
  • یاسمین پرنده ی سفید

سه روز تعطیله :) از سه هفته ی قبل براش برنامه میریزم. با خودم می گم تموم کارای عقب افتاده ی دانشگاه رو انجام می دم. روز اول می گذره و عملا و رسما هیچ کاری نکردم. روز دوم اوضاع یه کم بهتره اما... شب موقع خواب به خودم می گم... حالا که دستم راه افتاده فردا تا بلند شدم میشینم سر کارای دانشگاه. صبح... لپ تاپ رو باز می کنم... دونه دونه صفحه های الکترونیکی رو ورق می زنم.... حالم به هم می خوره از همه چیز... جمله ی خواهرم رو تو ذهنم مرور می کنم "هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد" دست از کار میکشم و به خودم می گم... اگه دانشگاه نبود تو این سه روز حداقل دو تا کتاب خونده بودم. حداقل یه فیلم دیده بودم... برای یه لحظه تموووووم آرزوهام تو یه جمله خلاصه میشه: کاش زودتر این دوسال بگذرن و برای همیشه از شر این طاووس لعنتی نفرین شده خلاص شم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) گوشی تو دستم بود و به صفحه چت خیره شده بودم. نگام کرد و با شیطنت گفت:معتاد! گوشیتو بذار کنار. بعد خندید و جوری که انگار بخواد برای دیگران چیزی رو توضیح بده گفت: ساعت 2 شب هم نگاه میکنی آنلاینه!.... هممون خندیدیم. گفت:نکنه اینترنتت رو روشن میذاری میخوابی؟ گفتم:نه. اگه آنلاین باشم بیدارم. گفت:من خودمم گاهی وقتا 6صبح تازه میخوابم. گفتم:خب شما حداقل تو روز جبران میکنید:) یکی از ته کلاس گفت: کم خوابی رو نحوه فعالیت مغز اثر میذاره ها. برگشتم نگاش کردم و گفتم:تاثیرشو گذاشته!

یه کامنت برام میرسه.... توش نوشته "انقدر نگو این نیز بگذرد" ؛ "بگرد" یه جمله ی مثبت پیدا کن. باورهاتو تغییر بده... تو فکر میرم.... رو کاغذ مینویسم:

Life is good...Take a smile :)

2) به خودم میگم... امشب دیگه زود میخوابم. گوشیمو میگیرم دستم. سعی میکنم فراموش کنم که چققققدر از دانشگام متنفرم. به خودم میگم باید بخوابی! ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم: دلم نمیخواد بخوابم! مامان با تعجب میپرسه: دلت نمیخواد! دوباره زبر لب زمزمه میکنم: اگه بخوابم.... وقتی بلند میشم فردا شده... فردا باید باز برم سر کار... یا دانشگاه. من دلم نمیخواد فردا بشه... خدایا... دلم نمیخواد بخوابم.

3) کامنت دوستم بهم میرسه. توش نوشته: اگه کاری رو دوست داشته باشی. موقع انجام دادنش گذر زمان رو حس نمیکنی.... این حسو قبلا تجربه کردم. حالا تمام آرزوم همینه... باید بدونم کجا میتونم پیداش کنم... جواب سوال جلوی چشماته!! سوسن 13 ساله راست میگه: آدم وقتی میتونه ببینه؛ که بدونه داره به کجا نگاه میکنه... جواب جلوی چشمامه... درست مثل کلیدی که تو لیوان آبجوی تو اون آشپزخونه ی شلوغ جلوی چشمام بود و نمیدیدمش! اما یه حسی بهم میگه دارم تو مسیر درست قرار میگیرم. کافیه فقط خودم تصمیم بگیرم...پیداش میکنم.... خیلی زود پیداش میکنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید
دلم شور می زنه.... لحظه ای آروم نمیشم... به جز وقتی که....
خدایا این دلشوره ی لعنتی هر لحظه بیشتر میشه.... دلم می خواد فرار کنم... سکوت.... دریا.... آرامش.... حس می کنم قلبم می خواد از سینه ام خودشو پرت کنه بیرون.... حتی ویوالدی آرومم نمی کنه... می خوام برم خونه... می خوام دراز بکشم و به هیچی فکر نکنم....
دلم آشوبه..... تمرکزمو از دست دادم.... دارم کار می کنم. فاکتورا جلوی چشمامن باید چکشون کنم... یه بار.... دوبار... سه بار نگاش می کنم... درسته... ورق می زنم... یادم می افته: آخ اسم خریدار رو چک نکردم. دوباره برمی گردم عقب... حالا فاکتور بعدی... یه بار... دوبار... سه بار.... خدایا دلم آشوبه...
منطق و قلبم این روزا همش دارن حرف می زنن... حرف که نه مدام درونم تو جنگن!!! قلبم می ره غرب و منطقم شرق... یکی رو به زمینه و یکی آسمون... خدایا چرا این روزا تموم نمیشن... دلم... تو دلم آشوبه...

+بهم میگن: روزایی که داری می گذرونی بهترین روزای عمرته. بهم می گن: چیزی که تو داری آرزوی خیلی آدماس.... و من فکر می کنم... نکنه آرزوهام با یکی دیگه جابه جا شده... دستامو نگاه می کنم... پس آرزوی من کو؟ کجا...؟! کجا آرزوهامو گم کردم؟ مگه قرار نبود هر کدوم برای یه کار منحصر به فرد به دنیا بیایم... پس حتما آرزوهامونم منحصر به فرده.... آه خدایا... آرزوهامو کجا جا گذاشتم؟ اونا فقط مال منن! مال من! باید پیداشون کنم... تو دلم آشوبه....

++عنوان از #چهارتار
+++دلم می خواد یه بار... دوبار... صدبار بخونمت :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

روشو برگردوند و گفت... نمیخواد. اصلا هیچ به رفتار خودت دقت کردی؟ بگو بخندات با دیگرانه. به من که میرسی بداخلاقیاتو می آری.

به روزایی که تو این چند وقت گذروندم نگاه کردم... کاش... کاش خبر داشت که چقدر از غرغرا و دردامو تقسیم کردم با همون آدمایی که میگه خنده هام مال اوناس!

چقدر ظاهر مسائل با باطنشون فرق داره.....

  • یاسمین پرنده ی سفید

یادمه یه روز سر کلاس حسابان؛ استادمون که خیییییلی هم دوسش دارم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم؛  از دست یکی از بچه ها که مدام سرکلاس حرف میزد عصبانی شد و گفت: "اگه دوست نداری سر این کلاس بشینی؛ پول پدر و مادرت رو نریز دور! مملکت که فقط دکتر و مهندس نمیخواد! برو کوبلن دوزی یاد بگیر حداقل یه کار مفید یادبگیر تا اکسیژن هوا رو الکی مصرف نکنی!"

کاش... این همه فکری که این روزا تو سرمه... همون روز به سرم میزد! شاید اگه اون موقع دنبال استعدادام رفته بودم امروز انقدر کاسه ی "چه کنم؟ چه کنم؟" دستم نبود....همین!

+عنوان:بخشی از شعر زنده یاد حسین پناهی

  • یاسمین پرنده ی سفید