آرزوی این روزهایم
يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ق.ظ
صبح ها که از خواب بیدار میشم. یاد روزای مدرسه رفتنم می افتم! وقتی ساعت بیولوژیک بدنم بیدارم می کنه؛ همون لحظه آرزو می کنم بمیرم و دیگه مجبور نباشم از جام بلند شم! بعد خنده ام میگیره (از اون خنده های معنادار) و یاد روزایی می افتم که بابام می خندید و بهم می گفت: "الان مدرسه است... پس فردا بری سر کار هم همینه دختر جون!" و من همونطور که با حرص خودمو آماده می کردم برای رفتن به مدرسه می گفتم: نه... سرکار فرق می کنه! اونجا آدم دلش به حقوق آخر ماه خوشه... اما مدرسه هیچی نداره.
وقتی رفتم پیش دانشگاهی دیگه اون حس بد رو نداشتم. صبحا اکثرا راحت بلند میشدم و اون "اه"ِ لعنتی رو دیگه نمی گفتم. چون بعثت آرزوی روزای دبیرستان من بود. شاید اون روزا سخت ترین مرحله ی زندگیمو داشتم می گذروندم. چون درس خوندن برای کنکور اصلا کار راحتی نیست. اما من در کنار تمام عذابایی که میکشیدم روزایی که می گذروندم رو دوست داشتم.
امروز صبح که از خواب بیدار شده بودم و به زور سعی می کردم از جام بلند شم فقط و فقط یه آرزو داشتم: این که یه روزی برسه که انقدر کارم رو دوست داشته باشم که دیگه بلند شدن از خواب برام کار سختی نباشه.
+چقدر آلبوم جدید چارتار حس خوبی داره :)