پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

تو فکر فرو می رم... من باید الان خوشحال باشم... پس چرا نیستم؟ وبلاگمو باز می کنم... طبق معمول سنگ صبور خوبیه... دستم رو می ذارم رو کیبورد و فقط می نویسم.....

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیشب برای اولین بار فهمیدم که من یه هیولای درون دارم. یه هیولای زشت و بدترکیب که اگه کسی انقدر توانا باشه که بتونه عصبانیش کنه با تصویر خوبی مواجه نمیشه. دوسش نداشتم... ازش ترسیدم...

یه چیز دیگه هم هست... متاسفم که دوستام هم گوشه ای از اون روی سگم رو دیدن! دوستان سنگ صبور... ببخشید که اعصابتون خورد شد... و ممنون که تحملم می کنید. برای آرامشم دعا کنید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دلم برات میسوزه که انقدر خودخواهی. دلم برات میسوزه که جز خودت هیچکسو نمیبینی. دلم برات میسوزه که انقدر خودخواهنه و پرتوقع زندگی کردی و میکنی که هیچکس دوسِت نداره! دلم برات میسوزه که انقدر بی خیالی که حرف احد الناسی برات مهم نیست! دلم برات میسوزه که صبورتربن آدما رو به مرحله ای میرسونی که صداشونو برات بلند کنن. دلم برات میسوزه که انقدر پرتوقعی که دیگه حتی نمیبینمت! دلم برات میسوزه که ازت متنفرم! دلم هر روز برات میسوزه و از خدا فقط مرگتو میخوام!

دلم برا خودم میسوزه که این تنفر داره پدرمو در می آره لعنتی.

  • یاسمین پرنده ی سفید
این کمردرد بی سابقه ی لعنتی بعد از مسافرت دو روزه...
لرزش دستام بعد از عصبی شدنام...
از کوره در رفتن های گاه و بی گاهی که کوتاه اومدن ازش سخت تر شده...
بی تفاوتی های روزمره و بی خیالیا...
لجبازی ها و یکدندگی هایی که واسه خودم هم تازگی داره...
همه و همه بهم میگن که من دیگه اون آدم دو سال پیش نیستم!!!
چه زود عمرمون می گذره...
چققققققققققدر فرصت برای کارایی که دوست داریم انجام بدیم کمه!
چقدر دلم میخواد برم... یه جای دور... هیچ کاری نکنم... فقط سکوت و آرامش! همین!

+منو ببر به دنیامو به اون روزا که میخوام و به اون شبا که خندونم... که تقدیرو نمی دونم! #مونابرزویی #احسان_خواجه_امیری
  • یاسمین پرنده ی سفید

این گوشی ماهم دیوونه شده:/ خاموش میشه میزنمش شارژ چند دیقه میگذره روش زده 25 درصد شارژ همونطور که تو شارژه روشنش میکنم، میزنه 53 درصد:/

تکلیف ما رو روشن کن ببینیم چندچندیم باهات دیگه آخه:/

  • یاسمین پرنده ی سفید

پدربزرگم تقریبا 90 ساله اشه، مدام میگه عمرمون بیهوده رفت و هیچی ازش نفهمیدیم:| حتی گاهی ادعا میکنه که عمری نکرده:/

و من هر بار فکر میکنم من همش 24 سالمه! اما اگه همین امروز بهم بگن بمیر!! با سر میرم! والا به خدا:/

+اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاس، من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم:شاید مُردم حواسم نیست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم چمه؛ همه کاری کردم که امسال درسو جدی بگیرم و یک بار برای همیشه قال قضیه رو بکنم. اما... نمیدونم چمه. خسته ام. از 8 صبح بیدارم؛ اما... الانم یه نیم ساعتی هست که نشستم تو اتاقم رو زمین... جزوه هام جلومن... نمیدونم از کجا شروع کنم. همه ی عمرم از کارای تکراری تنفر داشتم... باید سعی کنم دوسش داشته باشم. باید شروع کنم... چقدر خستم؛بی دلیل!

  • یاسمین پرنده ی سفید
عجیبه! حتما یه نشونه است. این روزا با هر کی حرف می زنم. هر چیزی که می خونم یا میشنوم یا می بینم دارن بهم یه چیز میگن: "خودت باش!" "عاشق زندگی کردن باش" "زندگی یه نعمته که در اختیارت قرار گرفته پس دوستش داشته باش" "به دنیا عشق بورز" و....
نگاش میکنم. راستشو بخوای روز به روز بیشتر ازش بدم می آد. نگاش میکنم و تنها چیزی که براش می خوام... "خدایا دیگه نمی خوام ببینمش! فقط می خوام نباشه" نگاش... نه دیگه اگه راستشو بخوای حتی دوست ندارم نگاش کنم! ازش فرار می کنم. بودنش! حضورش! برام عذابه! عذاب! انگاری خدا داره بابت گناهام هر روز مجازاتم میکنه! بیا رو راست باشیم! اونم داره تاوان اشتباهاتشو پس میده که یکی به قد و قواره ی من هر روز باید بهش بگه این کار رو نکنید و اون کار رو نکنید! داره ازم ناراحت میشه... دیگه برام مهم نیست! دوستش ندارم! راستش رو بخوای هیچوقت دوستش نداشتم!!! این روزا بیشتر از قبل و هیچکس به جز خودش و رفتارهاش رو این حس منفی موثر نبوده! فقط آرزو می کنم زودتر بره و هرگز نبینمش تا نه اون بیشتر از این ازم ناراحت شه نه من هر روز به خاطر این تنفر عذاب بکشم.
بزرگان راست گفتن. تنفر بیشتر از هر کسی خود شخص رو اذیت میکنه. دارم عذاب میکشم. دیگه تحملشو ندارم. خدایا فقط ببرش. فقط ببرش
  • یاسمین پرنده ی سفید

روز جهانی معلولان

 

امروز (۱۲ آذر) مصادف با ۳ دسامبر روز جهانی معلولان خجسته باد

 

+کاش یه ذره بیشتر هوای هم رو داشته باشیم و با هم مهربون تر باشیم. با آرزوی دنیایی بهتر برای همه :)

 

بی ربط نوشت: همین الان ۲۰:۳۰ دقیقه امروز یه خبری شنیدم که حسابی کفری ام کرد. دیدم باید این عصبانیت رو یه جا ثبت کنم وگرنه می ترکم.  یونیسف، ورزش باستانی و ایرانی چوگان رو به اسم جمهوری آذربایجان ثبت کرد!!! لابد دو روز دیگه هم یکی پیدا میشه می گه اصلا کوروش ایرانی نبود که!!!!! مال فلان جا بود!

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۲ آذر۱۳۹۲ساعت 18:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

نوشتاری به بهانه ی بازی پرسپولیس و آث میلان


ادامه حرفام :

بخش اول: خاطره ها

خب مشخصه که یه سریا رو نمیشناسم و باید از بابا و مامان اطلاعات بگیرم. مثلا این که سلطانی قبلا یه بازی در میون با وحید قلیچ تو دروازه وایمیستادن و موقع هایی که قلیچ تو دروازه بود گاهی سلطانی به عنوان یه بازیکن تو زمین می اومد و گل هایی هم برای پرسپولیس به ثمر رسونده.

بعضیا رو خودم یادمه. علی انصاریان، پژمان جمشیدی، بهنام ابوالقاسم پور، حمید استیلی، مهرداد میناوند، مهدوی کیا و کریم باقری و ...

بعضیا رو می شناسم اما بازی هاشون رو هیچوقت ندیدم مثل مجتبی محرمی و پنجعلی و کرمانی مقدم و ...

بعضیا رو بازی هاشون رو ندیدم اما همیشه از اون اول بی دلیل یا با دلیل دوسشون داشتم مثل فرشاد پیوس و علی پروین(که البته سرمربی بود)

بعضیا رو هم ازشون متنفرم و اصلا نمی دونم چرا تو این بازی دعوت شده بودن و حتی پاس گل دادنشون نظرم رو عوض نمی کنه مثل ن.م که حتی دوست ندارم اسمش رو تو وبلاگ نازنینم بیارم! :|

جای بعضیا خیلی خالی بود :) مثل احمدرضا عابدزاده، علی کریمی، داوود فنایی، ابراهیم اسدی، حامد کاویانپور، امیرحسین اصلانیان و... که دو تاشون ظاهرا تو تمرینا بودن حتی.

بعضیا خوب شد نبودن با این که تو تمرینا بودن... مثلا هاشمی نسب (در ضمن من به شخصه از این که علی دایی هم نبود خیلی خوشحال بودم)

بخش دوم: بازی

عادل فردوسی پور به نکته ی خوبی اشاره کرد: میانگین سنی و وزنی بازیکنای ما واقعا بیشتر بود. بازیکنای میلان خیلی رو فرم بودن. اما در مجموع به نظر من بازیکنای ما هم با همه ی این حرفا بد بازی نکردن.

۴ تا دروازه بان داشتیم. که سه تاشون نفری یه دونه گل خوردن! :|

حیف شد که تنها دقایقی تونستیم با هر بار دیدن شاهرودی و مالدینی لبخند بزنیم! رضا مالدینی زود مصدوم شد.

ضربه ای که کریم باقری رو هوا به بازیکن میلان زد تو نیمه اول فراموش نشدنی بود واقعا!!!

حالا خودمونیماااا... مرادی هم کم به نفع ما نبودااا به خصوص تو نیمه ی دوم

گل امامی فر رو دوست داشتم :) و خیلی دلم سوخت که علی انصاریان نتونست اواخر بازی اون توپ رو گل کنه... چون گذشته از این که بازی حداقل ۲-۳ تموم میشد منم به عنوان طرفدارش می تونستم همه جا با افتخار بگم علی انصاریان نه تنها بازیکن خوبی بود. نه تنها به "اولیور کان" گل زد. بلکه به دروازه بان آث میلان هم گل زده. البته مطمئنم که اگه هنوز مثل قدیما رو فرم بود حتما اون توپ رو گل میکرد. ولی قسمت نبود دیگه فدای سرش :)

اون قسمتی هم که مهدوی کیا جایگزین فرشاد پیوس نازنین شد تماشایی بود... معرفت پرسپولیسیا رو به نمایش گذاشتن. فرشاد پیوس پیرهن خودش رو بهش داد و محمد پنجعلی هم با اصرار بازوبند کاپیتانی رو بهش داد.

مهدوی کیا هم که بنده خدا تو شادی و غم اشک می ریزه اون دفعه از ناراحتی گریه می کرد این دفعه از شوق!

در ضمن به نظر من میلانی ها بازی خشنی رو از خودشون به نمایش گذاشتن... خیلی بازی رو جدی گرفته بودن :|

+فعلا فقط همینا رو یادمه که بنویسم. چیز دیگه یادم بیاد اضافه می کنم. یه سری عکس هم از سایت های مختلف جمع کردم که چون الان حس آپلودشون نیست یه روز دیگه می ذارمشون :)


برچسب‌ها: خاطره نویسی از بازی پرسپولیس میلان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۷ آذر۱۳۹۲ساعت 23:7  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بچه های گل والیبال و زحمت کشان فوتبال ساحلی دستتون درد نکنه... تنتون سالم، لبتون پرخنده، دلتون خوش، شادیهاتون تمام نشدنی، زندگیتون سرشار از خوشی و آرامش باد :)


ادامه حرفام :

خب باری های ملی همیشه مهم بودن اما با توجه به درخشش عالی بچه های والیبال، همه دوست دارن که بازی هاشون رو ببینن. هر چند که این بار به خاطر پخش مستقیم مسابقات و این که بازی ها صبح بود خیلی ها مثل من بازی ها رو از دست دادن و فقط نتایج رو دنبال می کردن. اما امروز از صبح همه دنبال این بودن که بازی رو ببینن. تا این که خبر رسید تو اتاق کنفرانس محل کارمون یه سری بچه ها دارن بازی رو می بینن. هیچی دیگه...

منم طاقت نیاوردم و واسه ست آخر خودمو رسوندم... خیلی هیجان انگیز بود. نمی دونم چرا... اما امروز فهمیدم که بعد از دوران راهنمایی و دیبرستان و اون زمانایی که "خیلی" طرفدار "فوتبال" بودم و مسابقات دربی(پرسپولیس - استقلال) برام خیلی مهم بود یا دو دوره قبل که فوتبال رفته بود جام جهانی(اگه درست یادم بیاد)...... خلاصه بعد از اون دوران تا امروز این استرس و آدرنالین رو تجربه نکرده بودم... با تمام وجودم آرزو می کردم که ببرن جوری که انگار خودم داشتم بازی می کردم :) لحظه ای که ایران برنده شد نا خود آگاه هممون از خوشحالی هورا کشیدیم و دست زدیم... خیلی وقت بود که این حس رو اینطوری تجربه نکرده بودم! برد تیم ملی ایران در برابر آمریکا که واسه خودش برو بیایی داره خیلی ارزش داشت و از اون بیشتر این که یه ایرانی(حمزه زرینی) بازیکن برتر میدون شد بین اون همه بازیکن خوب :)

بعضی وقتا شادی ها کنارمونن اما تو بعضی روزا نمی تونیم حسشون کنیم! اما امروز از اون روزا نبود و من این حس خوبو مدیون بازی خوب بچه های والیبالمونم.


برچسب‌ها: والیبال و فوتبال ساحلیشادی های زندگی
+ نوشته شده در  شنبه ۲ آذر۱۳۹۲ساعت 23:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

در بخش های بعدی مسابقه ی بلاماسکه... در صورت دلخواه با نظراتم همراه باشید!


قسمت دوم: http://belamaskeh.blogfa.com/post/782

11. :)

12. عکس جالبیه فقط من نفهمیدم اون آیه ی قرآن ه اون گوشه چه ربطی به بقیه عکس داشت!

13. :)))) رای اولم :)))

14. :))) رای دومم :))) لیوانه قشنگ نیستا... اما عکسه عالیه... یه لیوان نور!

15. از این عکسم خوشم می آد... یه سوزن رنگین کمونیه! :)

16. :)) رای سومم :))) مگه میشه این عکس رو دوست نداشت؟

17. جالبه. نوع چینش آیکنا هم جالب بود :)

18. اگه میشد 4 تا رای داد من به اینم رای می دادم. اینم نوع چینش ایکناش جالب بود :)

19. ...


قسمت سوم: http://belamaskeh.blogfa.com/post/783

20. :)))) رای اولم

21. ...

22.  :))) رای دومم... این عکس خیلی قشنگه اما نوع چینش این دسکتاپ خیلی جالب و دقیقه!!!!! واقعا آفرین! :)

23. :)

24. از نوع عکسش خوشم اومد!

25. خوش رنگه :)

26. بامزه است :)

27. ...

28. :))) به به :))) اینم از رای آخرم :)

+ عکس های ۱۳ و ۱۴ ، از قسمت سوم و عکس های ۲۰ و ۲۸ از قسمت سوم، به گروه ۱۰ عکس برگزیده رسیدند.


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ آذر۱۳۹۲ساعت 18:36  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه سر به این مسابقه بلاماسکه - قسمت اول بزنید :

قسمت اول: http://belamaskeh.blogfa.com/post/779

دوست دارم نظرتون رو بدونم و با توجه به این که با بلاماسکه خیلی وقت نیست آشنا شدم و دیدم همه ی کامنتا خلاصه و مختصر و مفیده روم نشد اونجا زیاد حرف بزنم. حرفام رو آوردم اینجا. اصولا من جدیدا حرف نزنم احساس منفجر شدن دارم!!!! اینا رو من واسه دل خودم می نویسم. شما مجبور نیستید بخونید.


ادامه حرفام :
یه سر به این مسابقه بلاماسکه - قسمت اول بزنید.

دوست دارم نظرتون رو بدونم و با توجه به این که با بلاماسکه خیلی وقت نیست آشنا شدم و دیدم همه ی کامنتا خلاصه و مختصر و مفیده روم نشد اونجا زیاد حرف بزنم. حرفام رو آوردم اینجا. اصولا من جدیدا حرف نزنم احساس منفجر شدن دارم!!!! اگه احیانا علاقه ای به شنیدن نقد و بررسی هام دارید برید به ادامه حرفام لطفا :)

۱. نمیشناسمشون. عکس هنری جالبیه اما از اون دسته از عکساس که تا راجع به شخص اطلاعات نداشته باشی جذابیت خاصی نداره برا آدم.

۲. عکس یه ذره پسرونه اس بیشتر به نظرم اما نمی دونم چرا برای من یه حس آرامش توی عکس مشخص بود که باعث شد از اون حس بدی هم که می تونست تو عکس باشه چشم پوشی کردم و حتی بهش رای هم دادم! :)

۳. عکس جالبیه اما برای دسکتاپ خیلی شلوغه آخه!

۴. ...

۵. بهش رای دادم اما راستش خیلی دلگیره

۶. خیلی غمگینه

۷. رای سومم :) خوشگله :)

۸. ...

۹. برای دسکتاپ خیلی شلوغه.

۱۰. قشنگه

اینا فقط نظرات شخصی منه و همونطور که گفتم بعضی عکسا ممکنه به خودی خود خوب باشن اما برای دسکتاپ از نظر شخصی من شلوغن. همین :)

 

+ از این مرحله عکس های ۵ و ۷ در گروه ۱۰ عکس برگزیده قرار گرفتند.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۵ آذر۱۳۹۲ساعت 21:37  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

نظرات مربوط به قسمت چهارم :

۲۹. ...

۳۰. :) دوسش دارم رای می دم.

۳۱. :) دوسش داشتم. جالب بود.

۳۲. :)خیلی قشنگه اما برای دسکتاپ شلوغه. همین :)

۳۳. خیلی باحال بود :)) ولی بیشتر به خاطر نوع چینش آیکناش :)

۳۴. عالی بود..... داریوش ♥

۳۵. ساده و زیبا

۳۶و ۳۸. بی انصافی بود یه کم که عین هم بودن... من به اونی که واقعی تر بود رای دادم... اونی که آیکن بیشتری داره. این عکس رو دوست دارم :) ساده و زیبا. عکس زمینه ی برنامه ی حسابداری محل کارم همینه :) (البته یه دلیلش هم این بود که برنامهه هر عکسی رو قبول نمی کنه! :| )

۳۷. دل آدم می گیره آخه :(


نظرات مربوط به  قسمت پنجم:

۳۹. قشنگه. رای اولم بود.

۴۰. ...

۴۱. ... فقط ماهشو دوست دارم!

۴۲. ...

۴۳. :) زرافه ♥ عکس سیاه سفید ♥ این عکسو دوست دارم. ساده و زیبا :) رای دوم

۴۴. :))) بامزه است نه؟ رنگش و سادگیش رو دوست داشتم و چینش آیکن هاشو :) رای سوم

۴۵. :)))))) خیلی باحال بود. تنها دلیلی که بهش رای ندادم این بود که "عکس دسکتاپ نبود. البته شاید یه کم بی انصافی کرده باشم. نمی دونم :|

۴۶. :) قشنگ بود :)

۴۷. :) ساده بود. اما راستش یه کوچولو زیای ساده بود. همین :)

 

عکس های ۳۳ و ۳۷ از قسمت چهارم و عکس های ۳۹ و ۴۴ از گروه پنجم به مرحله ی ۱۰ عکس برگزیده راه یافتند.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۹ آذر۱۳۹۲ساعت 22:29  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


اعلام ۱۰ عکس برگزیده ی مسابقه ی دسکتاپ ها - بلاماسکه 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۱ آذر۱۳۹۲ساعت 21:39  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

  • یاسمین پرنده ی سفید
فکر کن:

چهارشنبه شبا همیشه خوشحالی... چون ۵شنبه ها نیم ساعت دیرتر می ری سرکار(به این معنی که نیم ساعت بیشتر می تونی بخوابی!) ساعتت رو واسه ۷ کوک(؟!) می کنی و می خوابی.... ۱۰دقیقه به ۷ با صدای ریز "تق" مانندی بیدار میشی که می دونی مال محافظ وسایل برقیه و از مامانت می پرسی: برقا رفت؟! :| و ندا می آید که بلی! :|

با خودت فکر میکنی: لعنت به تکنولوژی :| حالا این در لعنتی پارکینگ بدون برق باز نمیشه باید چی کار کنم؟! بلند میشی به این امید که تا ۷:۳۰ برق بیاد..... ۷:۴۰ میشه و تو:  حالا باید یکی از مرخصی های نازنینم رو خرج کنم وتو این فکرا که: ۵شنبه نصف روز می ریم سر کار اما مرخصیمون یه روز کامل حساب میشه منم که خسیــــــــــــــــــــــــــــــــــس.... هی می خوام این مرخصی های باارزش رو دخیره کنم واسه مسافرت ها یا روزای مبادا... بعد به خاطر این که اداره محترم نیرو نگفته بودن که ۱۰ دقیقه قبل از بیدار شدن من می خوان برقامون رو واسه مدت ۳ ساعت قطع کنن مجبور شدم زنگ بزنم و مرخصی بگیرم...

+الان یه نفر با دل و جرات می خوام... بیاد اینجا بگه تکنولوژی خوبه

++اینم از توفیق اجباری ما


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۳۱ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه روزایی هست تو زندگی, که آدم مدام برمی گرده و به روزایی که گذرونده نگاه می کنه و... یه سری چیزا رو کنار هم می ذاره و به خودش می گه:
بابک صحرایی راست می گه: "هرچی خواستم نه...  به هر چی که نخواستم رسیدم" 
داشتم فکر می کردم هر کس رو تو زندکیم دوست داشتم(دارم) همیشه یا دوری و ندیدنش رو تحمل کردم یا عذاب کشیدنش رو به چشم دیدم! از یه مورد ساده شروع کن:
هر وقت تو هر سریالی گفتم من فلانی رو از همه بیشتر دوست دارم... مُرد! : |
دو روز نگذشته بود از روزی که گفتم "مارک" رو تو این سریال از همه بیشتر دوست دارم و مُرد! : |
تازه صبح هم پاشدم دیدم ماهیمون هم مرده :(

+هی! بخند...!

++ساده بگیر حرفامو... اما حرفام از سر سادگی نیست... کاش همه ی سختی ها فقط تو فیلما و قصه ها بود... کاش همه ی غصه هامون اینا بود...

+++تمام عمر خندیدم... تمام عمر شوخی نیست!


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خواهر خوب و نازنینم

تولدت مبارک

همیشه و همیشه و همیشه

برات آرزوهای خوب دارم

امیدوارم سال های پیش رو برات پر از شادی و آرامش و سلامتی باشه و سایه ت همیشه بالا سر آرتا فسقلی بمونه


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۸ مرداد۱۳۹۲ساعت 16:48  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


روزایی رو یادم می آد که حرف خارج رفتن که به میون می اومد حتی بغضم می گرفت و فکر می کردم دلم واسه خاک کشورم تنگ میشه...

هر روزی که می گذره اتفاقاتی می افته و چیزایی پیش می آد که منو به جایی میرسونه که مثل امروز صبح تنها حسی که نسبت بهش دارم تنفره!!!!! واقعا دیگه نمی تونم تحملش کنم!!!!

هنوزم اگه ازش دور باشم دلم تنگ میشه... ولی دیگه دل کندم ازش... دیگه بریدم! خیلی خسته ام... خیلی... تازه شاید هنوز خیلی از زخم های روزگار به تنم نخورده باشه... اما دیگه دل کندم!


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ مرداد۱۳۹۲ساعت 16:47  توسط شقایق و یاس 

قهرمانی تیم ملی بسکتبال خوب و نازنینمون رو تو آسیا به همه ی ورزش دوستان تبریک می گم...

با آرزوی موفقیت های بیشتر و بزرگتر و مهمتر در همه ی عرصه ها...

انشالله که مبارکشون باشه.

+با یادی از زنده یاد آیدین نیک خواه بهرامی... روحش شاد و یادش گرامی


+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 21:45  توسط شقایق و یاس 

توجه                   توجه


مطلب پیش رو فقط و فقط در راستای یک خاطره نویسی از یک روز طولانی است...
هدف از این پست، توهین به هیچ شخص, گروه, یا عقیده ای نیست و همونطور که مجددا تاکید می کنم صرفا برای خاطره نگاری در این جا ثبت می گردد. خواهشمند است بعدا نیایید بگید دلیل نمیشه که همه اینطوری باشن و این حرفا... من خودمم همیشه گفتم نمیشه همه رو با یه چوب زد. پس لطفا با جنبه وارد شوید وبه پست پیش رو فقط به چشم یک خاطره نگاری نگاه کنید که نگارنده شاهدش بوده و لاغیر.
راستی... خیلی مراقب خودتون و کیفهاتون باشید 

امروز تو اتوبوس نشته بودم... خیلی خونسرد و عادی کیفم رو گذاشته بودم زیر دستم و داشتم با مامانم از طریق پدیده ی مفیدی به اسم پیامک مکاتبه می کردم که یهو...:


"وایسا آقا نگهدار..."

صدای خانومی بود که از اتوبوس پیاده شده بود و منتظر بود خواهرش هم پیاده شه و با پیاده شدنش صداش بلند شد که از راننده می خواست که صبر کنه...
"من دیدم که یه خانوم چادری داشت زیپ کیفت رو میکشید!"
سوار اتوبوس شدن و راننده حرکت کرد.
خواهرش دوباره کیفش رو گشت و رو به دو خانوم چادری که تو اتوبوس بودن با احترام گفت که اگه ممکنه من کیفاتون رو ببینم. مسلما اول یه لحظه سکوت و جملاتی مثل من که تازه سوار شدم و .... رد و بدل شد( الان که دارم فکر می کنم یادم می افته که اونی که اول گفت من تازه سوار شدم دوباره بین حرفاش گفت که من از ونک سوار شده بودم.و...) خلاصه:
خانومی که جلوتر وایستاده بود و به جایی که دوتا خواهر نشسته بودن نزدیک تر بود خیلی ساده کیفش رو گرفت جلو و گفت آره عزیزم بگرد...
خانومی که عقب تر بود بهش برخورد و گفت مشکلی نیست بگرد اما اگه نبود من ازتون شکایت می کنم. که خواهره گفت اشکالی نداره عزیزم شکایت کن...  یکی گفت خانوم شکایت نداره که... اگه نباشه نیست دیگه...
خانومه تو کیفشون رو نگاه می کرد که یکی گفت: "تو این فرصت کوتاه که تو کیفش نتونسته بذاره..."
مال باخته که می گفت تازه از سفر اومده بوده و حدود 700هزار تومن پول نقد همراش بوده که دیگه نیست با احترام گفت اگه اشکالی نداشته باشه من جیباتون رو هم بگردم و خواهرش داشت می گفت که اگه نباشه از هر دو نفر می خواد که برن کلانتری... در همین لحظات بود که یکی از خانومها گفت اینجا افتاده کنار پاش... زمانی که دو تا خواهر مشغول صحبت با خانومه بودن و در این بحث که وقتی دیده شلوغ شده پول رو انداخته زمین و این حرفا... یکی از خواهرا گفت ما که به پولمون رسیدیم ولی کار خیلی بدی بود و این حرفا... یکی گفت نه خانوم ببرش کلانتری که دیگه این بلا رو سر بقیه نیاره... در همین بحث ها اون خانومی که اول گفته بود: "آره عزیزم بیا بگرد" (در واقع همونی که اول گفته بود تازه سوار شدم و بعدش گفت از ونک سوار شده بودم) از اتوبوس پیاده شد... تا دو تا خواهر پیاده شن که برن دنبالش... دیگه نبود!!!!! (یعنی من مُرده ی سرعت عملشم!)
راننده ی اتوبوس چند لحظه صبر کرد که چند نفر صداشون در اومد که آقا دیرمون شد برو... اتوبوس به راه افتاد... دو تا خواهر پیاده شده بودن... یکی از مسافرا گفت: اوناهاش... داره فرار می کنه پیچید تو اون کوچهه... و همینطور که جلوتر رفتیم خانومه رو دیدیم که به سرعت جِت داشت توی کوچه می دوئید...

خلاصه خداروشکر اون بنده خدا به پولش رسید. چون ما خودمون تجربه ی همچین چیزی رو داشتیم که ازمون دزدی شده می دونم که چه لحظه ی بدیه... توی خیابون اصلا پای آدم سست میشه و خیلی حال بدیه... یه حس ناامنی یا نمی دونم چطور میشه توصیفش کرد... یه حال خیلی بد که هر دفعه یادش می افتم می گم امیدوارم که از گلوشون پایین نره اینایی که پول زحمت کشیده رو به همین راحتی می دزدن و می خورن.
زمونه ی بدی شده... به اسم دین با ظاهر دین هر کار کثیفی که می خوان بکن, می کنن و همه چیز رو زیر سوال می برن...
زمونه ی بدی شده وقتی نشستی و تماشگر یه قصه ای نمی دونی کی داره راست می گه و کی دروغ حتی تو یه لحظه به خود مال باخته هم شک می کنی!
زمونه ی بدی شده همیشه فکر می کنیم که مرگ واسه همسایه است... جوری رفتار می کنیم انگار که هیچ وقت ممکن نیست اون بلا سر خود ما هم بیاد!
زمونه ی بدی شده کیفتو بچسبی به خودت می گی الان مردم(یا بهتره بگم دزد نامحترم) الان فکر می کنه چی تو کیفم دارم که اینجوری چسبیدمش! نچسبی به همین راحتی می خورن یه آبی هم روش... انگار همیشه آدم باید 4 تا چشم دیگه هم غرض بگیره که دو تا بذاره پشت سرش و دو تا دو طرف کله اش که از همه طرف مراقب باشن... اما از من که بپرسی می گم بازم کمه!
خلاصه... داستان رو طولانی نکنم... روز پرماجرایی بود... جالب اینجاست: دزد یکی دیگه بود... مال باخته کس دیگه بود... شاهد کس دیگه بود... کسی که متهم شده بود هم کس دیگه بود... اما نمی دونم چرا من بعد از این ماجرا سردرد گرفتم به خاطر فشار عصبی که روم بود...

+ حالا فکر کنید تو این هاگیرواگیر یه بنده خدایی هم اومده بود دایره می زد و می خوند و یه پسر بچه هم داشت بادبزن می فروخت که بیچاره ها دیدن گویا این اتوبوس امروز روزی توش نیست و بیچاره ها کاسب نشده پیاده شدن! :|


+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 21:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فطر آمده خوردنی فراوان بخورید

                          پیتزا و کباب و مرغ بریان بخورید

                                                     دزدانه اگر در رمضان می خوردید

                                                                                   شوال رسیده پس نمایان بخورید[نیشخند]


دوستان نیایش هاتان مقبول درگاه خداوند مهربان...

تعطیلات خوش بگذره :)

+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ مرداد۱۳۹۲ساعت 7:0  توسط شقایق و یاس 
  • یاسمین پرنده ی سفید