این گوشی ماهم دیوونه شده:/ خاموش میشه میزنمش شارژ چند دیقه میگذره روش زده 25 درصد شارژ همونطور که تو شارژه روشنش میکنم، میزنه 53 درصد:/
تکلیف ما رو روشن کن ببینیم چندچندیم باهات دیگه آخه:/
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۹
این گوشی ماهم دیوونه شده:/ خاموش میشه میزنمش شارژ چند دیقه میگذره روش زده 25 درصد شارژ همونطور که تو شارژه روشنش میکنم، میزنه 53 درصد:/
تکلیف ما رو روشن کن ببینیم چندچندیم باهات دیگه آخه:/
پدربزرگم تقریبا 90 ساله اشه، مدام میگه عمرمون بیهوده رفت و هیچی ازش نفهمیدیم:| حتی گاهی ادعا میکنه که عمری نکرده:/
و من هر بار فکر میکنم من همش 24 سالمه! اما اگه همین امروز بهم بگن بمیر!! با سر میرم! والا به خدا:/
+اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاس، من از مردن هراسم نیست
یه حسی دارم این روزا، که گاهی با خودم میگم:شاید مُردم حواسم نیست!
نمیدونم چمه؛ همه کاری کردم که امسال درسو جدی بگیرم و یک بار برای همیشه قال قضیه رو بکنم. اما... نمیدونم چمه. خسته ام. از 8 صبح بیدارم؛ اما... الانم یه نیم ساعتی هست که نشستم تو اتاقم رو زمین... جزوه هام جلومن... نمیدونم از کجا شروع کنم. همه ی عمرم از کارای تکراری تنفر داشتم... باید سعی کنم دوسش داشته باشم. باید شروع کنم... چقدر خستم؛بی دلیل!
امروز (۱۲ آذر) مصادف با ۳ دسامبر روز جهانی معلولان خجسته باد
+کاش یه ذره بیشتر هوای هم رو داشته باشیم و با هم مهربون تر باشیم. با آرزوی دنیایی بهتر برای همه :)
بی ربط نوشت: همین الان ۲۰:۳۰ دقیقه امروز یه خبری شنیدم که حسابی کفری ام کرد. دیدم باید این عصبانیت رو یه جا ثبت کنم وگرنه می ترکم. یونیسف، ورزش باستانی و ایرانی چوگان رو به اسم جمهوری آذربایجان ثبت کرد!!! لابد دو روز دیگه هم یکی پیدا میشه می گه اصلا کوروش ایرانی نبود که!!!!! مال فلان جا بود!
بخش اول: خاطره ها
خب مشخصه که یه سریا رو نمیشناسم و باید از بابا و مامان اطلاعات بگیرم. مثلا این که سلطانی قبلا یه بازی در میون با وحید قلیچ تو دروازه وایمیستادن و موقع هایی که قلیچ تو دروازه بود گاهی سلطانی به عنوان یه بازیکن تو زمین می اومد و گل هایی هم برای پرسپولیس به ثمر رسونده.
بعضیا رو خودم یادمه. علی انصاریان، پژمان جمشیدی، بهنام ابوالقاسم پور، حمید استیلی، مهرداد میناوند، مهدوی کیا و کریم باقری و ...
بعضیا رو می شناسم اما بازی هاشون رو هیچوقت ندیدم مثل مجتبی محرمی و پنجعلی و کرمانی مقدم و ...
بعضیا رو بازی هاشون رو ندیدم اما همیشه از اون اول بی دلیل یا با دلیل دوسشون داشتم مثل فرشاد پیوس و علی پروین(که البته سرمربی بود)
بعضیا رو هم ازشون متنفرم و اصلا نمی دونم چرا تو این بازی دعوت شده بودن و حتی پاس گل دادنشون نظرم رو عوض نمی کنه مثل ن.م که حتی دوست ندارم اسمش رو تو وبلاگ نازنینم بیارم! :|
جای بعضیا خیلی خالی بود :) مثل احمدرضا عابدزاده، علی کریمی، داوود فنایی، ابراهیم اسدی، حامد کاویانپور، امیرحسین اصلانیان و... که دو تاشون ظاهرا تو تمرینا بودن حتی.
بعضیا خوب شد نبودن با این که تو تمرینا بودن... مثلا هاشمی نسب (در ضمن من به شخصه از این که علی دایی هم نبود خیلی خوشحال بودم)
بخش دوم: بازی
عادل فردوسی پور به نکته ی خوبی اشاره کرد: میانگین سنی و وزنی بازیکنای ما واقعا بیشتر بود. بازیکنای میلان خیلی رو فرم بودن. اما در مجموع به نظر من بازیکنای ما هم با همه ی این حرفا بد بازی نکردن.
۴ تا دروازه بان داشتیم. که سه تاشون نفری یه دونه گل خوردن! :|
حیف شد که تنها دقایقی تونستیم با هر بار دیدن شاهرودی و مالدینی لبخند بزنیم! رضا مالدینی زود مصدوم شد.
ضربه ای که کریم باقری رو هوا به بازیکن میلان زد تو نیمه اول فراموش نشدنی بود واقعا!!!
حالا خودمونیماااا... مرادی هم کم به نفع ما نبودااا به خصوص تو نیمه ی دوم
گل امامی فر رو دوست داشتم :) و خیلی دلم سوخت که علی انصاریان نتونست اواخر بازی اون توپ رو گل کنه... چون گذشته از این که بازی حداقل ۲-۳ تموم میشد منم به عنوان طرفدارش می تونستم همه جا با افتخار بگم علی انصاریان نه تنها بازیکن خوبی بود. نه تنها به "اولیور کان" گل زد. بلکه به دروازه بان آث میلان هم گل زده. البته مطمئنم که اگه هنوز مثل قدیما رو فرم بود حتما اون توپ رو گل میکرد. ولی قسمت نبود دیگه فدای سرش :)
اون قسمتی هم که مهدوی کیا جایگزین فرشاد پیوس نازنین شد تماشایی بود... معرفت پرسپولیسیا رو به نمایش گذاشتن. فرشاد پیوس پیرهن خودش رو بهش داد و محمد پنجعلی هم با اصرار بازوبند کاپیتانی رو بهش داد.
مهدوی کیا هم که بنده خدا تو شادی و غم اشک می ریزه اون دفعه از ناراحتی گریه می کرد این دفعه از شوق!
در ضمن به نظر من میلانی ها بازی خشنی رو از خودشون به نمایش گذاشتن... خیلی بازی رو جدی گرفته بودن :|
+فعلا فقط همینا رو یادمه که بنویسم. چیز دیگه یادم بیاد اضافه می کنم. یه سری عکس هم از سایت های مختلف جمع کردم که چون الان حس آپلودشون نیست یه روز دیگه می ذارمشون :)
بچه های گل والیبال و زحمت کشان فوتبال ساحلی دستتون درد نکنه... تنتون سالم، لبتون پرخنده، دلتون خوش، شادیهاتون تمام نشدنی، زندگیتون سرشار از خوشی و آرامش باد :)
خب باری های ملی همیشه مهم بودن اما با توجه به درخشش عالی بچه های والیبال، همه دوست دارن که بازی هاشون رو ببینن. هر چند که این بار به خاطر پخش مستقیم مسابقات و این که بازی ها صبح بود خیلی ها مثل من بازی ها رو از دست دادن و فقط نتایج رو دنبال می کردن. اما امروز از صبح همه دنبال این بودن که بازی رو ببینن. تا این که خبر رسید تو اتاق کنفرانس محل کارمون یه سری بچه ها دارن بازی رو می بینن. هیچی دیگه...
منم طاقت نیاوردم و واسه ست آخر خودمو رسوندم... خیلی هیجان انگیز بود. نمی دونم چرا... اما امروز فهمیدم که بعد از دوران راهنمایی و دیبرستان و اون زمانایی که "خیلی" طرفدار "فوتبال" بودم و مسابقات دربی(پرسپولیس - استقلال) برام خیلی مهم بود یا دو دوره قبل که فوتبال رفته بود جام جهانی(اگه درست یادم بیاد)...... خلاصه بعد از اون دوران تا امروز این استرس و آدرنالین رو تجربه نکرده بودم... با تمام وجودم آرزو می کردم که ببرن جوری که انگار خودم داشتم بازی می کردم :) لحظه ای که ایران برنده شد نا خود آگاه هممون از خوشحالی هورا کشیدیم و دست زدیم... خیلی وقت بود که این حس رو اینطوری تجربه نکرده بودم! برد تیم ملی ایران در برابر آمریکا که واسه خودش برو بیایی داره خیلی ارزش داشت و از اون بیشتر این که یه ایرانی(حمزه زرینی) بازیکن برتر میدون شد بین اون همه بازیکن خوب :)
بعضی وقتا شادی ها کنارمونن اما تو بعضی روزا نمی تونیم حسشون کنیم! اما امروز از اون روزا نبود و من این حس خوبو مدیون بازی خوب بچه های والیبالمونم.
قسمت دوم: http://belamaskeh.blogfa.com/post/782
11. :)
12. عکس جالبیه فقط من نفهمیدم اون آیه ی قرآن ه اون گوشه چه ربطی به بقیه عکس داشت!
13. :)))) رای اولم :)))
14. :))) رای دومم :))) لیوانه قشنگ نیستا... اما عکسه عالیه... یه لیوان نور!
15. از این عکسم خوشم می آد... یه سوزن رنگین کمونیه! :)
16. :)) رای سومم :))) مگه میشه این عکس رو دوست نداشت؟
17. جالبه. نوع چینش آیکنا هم جالب بود :)
18. اگه میشد 4 تا رای داد من به اینم رای می دادم. اینم نوع چینش ایکناش جالب بود :)
19. ...
قسمت سوم: http://belamaskeh.blogfa.com/post/783
20. :)))) رای اولم
21. ...
22. :))) رای دومم... این عکس خیلی قشنگه اما نوع چینش این دسکتاپ خیلی جالب و دقیقه!!!!! واقعا آفرین! :)
23. :)
24. از نوع عکسش خوشم اومد!
25. خوش رنگه :)
26. بامزه است :)
27. ...
28. :))) به به :))) اینم از رای آخرم :)
+ عکس های ۱۳ و ۱۴ ، از قسمت سوم و عکس های ۲۰ و ۲۸ از قسمت سوم، به گروه ۱۰ عکس برگزیده رسیدند.
دوست دارم نظرتون رو بدونم و با توجه به این که با بلاماسکه خیلی وقت نیست آشنا شدم و دیدم همه ی کامنتا خلاصه و مختصر و مفیده روم نشد اونجا زیاد حرف بزنم. حرفام رو آوردم اینجا. اصولا من جدیدا حرف نزنم احساس منفجر شدن دارم!!!! اینا رو من واسه دل خودم می نویسم. شما مجبور نیستید بخونید.
دوست دارم نظرتون رو بدونم و با توجه به این که با بلاماسکه خیلی وقت نیست آشنا شدم و دیدم همه ی کامنتا خلاصه و مختصر و مفیده روم نشد اونجا زیاد حرف بزنم. حرفام رو آوردم اینجا. اصولا من جدیدا حرف نزنم احساس منفجر شدن دارم!!!! اگه احیانا علاقه ای به شنیدن نقد و بررسی هام دارید برید به ادامه حرفام لطفا :)
۱. نمیشناسمشون. عکس هنری جالبیه اما از اون دسته از عکساس که تا راجع به شخص اطلاعات نداشته باشی جذابیت خاصی نداره برا آدم.
۲. عکس یه ذره پسرونه اس بیشتر به نظرم اما نمی دونم چرا برای من یه حس آرامش توی عکس مشخص بود که باعث شد از اون حس بدی هم که می تونست تو عکس باشه چشم پوشی کردم و حتی بهش رای هم دادم! :)
۳. عکس جالبیه اما برای دسکتاپ خیلی شلوغه آخه!
۴. ...
۵. بهش رای دادم اما راستش خیلی دلگیره
۶. خیلی غمگینه
۷. رای سومم :) خوشگله :)
۸. ...
۹. برای دسکتاپ خیلی شلوغه.
۱۰. قشنگه
اینا فقط نظرات شخصی منه و همونطور که گفتم بعضی عکسا ممکنه به خودی خود خوب باشن اما برای دسکتاپ از نظر شخصی من شلوغن. همین :)
+ از این مرحله عکس های ۵ و ۷ در گروه ۱۰ عکس برگزیده قرار گرفتند.
نظرات مربوط به قسمت چهارم :
۲۹. ...
۳۰. :) دوسش دارم رای می دم.
۳۱. :) دوسش داشتم. جالب بود.
۳۲. :)خیلی قشنگه اما برای دسکتاپ شلوغه. همین :)
۳۳. خیلی باحال بود :)) ولی بیشتر به خاطر نوع چینش آیکناش :)
۳۴. عالی بود..... داریوش ♥
۳۵. ساده و زیبا
۳۶و ۳۸. بی انصافی بود یه کم که عین هم بودن... من به اونی که واقعی تر بود رای دادم... اونی که آیکن بیشتری داره. این عکس رو دوست دارم :) ساده و زیبا. عکس زمینه ی برنامه ی حسابداری محل کارم همینه :) (البته یه دلیلش هم این بود که برنامهه هر عکسی رو قبول نمی کنه! :| )
۳۷. دل آدم می گیره آخه :(
نظرات مربوط به قسمت پنجم:
۳۹. قشنگه. رای اولم بود.
۴۰. ...
۴۱. ... فقط ماهشو دوست دارم!
۴۲. ...
۴۳. :) زرافه ♥ عکس سیاه سفید ♥ این عکسو دوست دارم. ساده و زیبا :) رای دوم
۴۴. :))) بامزه است نه؟ رنگش و سادگیش رو دوست داشتم و چینش آیکن هاشو :) رای سوم
۴۵. :)))))) خیلی باحال بود. تنها دلیلی که بهش رای ندادم این بود که "عکس دسکتاپ نبود. البته شاید یه کم بی انصافی کرده باشم. نمی دونم :|
۴۶. :) قشنگ بود :)
۴۷. :) ساده بود. اما راستش یه کوچولو زیای ساده بود. همین :)
عکس های ۳۳ و ۳۷ از قسمت چهارم و عکس های ۳۹ و ۴۴ از گروه پنجم به مرحله ی ۱۰ عکس برگزیده راه یافتند.
چهارشنبه شبا همیشه خوشحالی... چون ۵شنبه ها نیم ساعت دیرتر می ری سرکار(به این معنی که نیم ساعت بیشتر می تونی بخوابی!) ساعتت رو واسه ۷ کوک(؟!) می کنی و می خوابی.... ۱۰دقیقه به ۷ با صدای ریز "تق" مانندی بیدار میشی که می دونی مال محافظ وسایل برقیه و از مامانت می پرسی: برقا رفت؟! :| و ندا می آید که بلی! :|
با خودت فکر میکنی: لعنت به تکنولوژی :| حالا این در لعنتی پارکینگ بدون برق باز نمیشه باید چی کار کنم؟! بلند میشی به این امید که تا ۷:۳۰ برق بیاد..... ۷:۴۰ میشه و تو: حالا باید یکی از مرخصی های نازنینم رو خرج کنم وتو این فکرا که: ۵شنبه نصف روز می ریم سر کار اما مرخصیمون یه روز کامل حساب میشه منم که خسیــــــــــــــــــــــــــــــــــس.... هی می خوام این مرخصی های باارزش رو دخیره کنم واسه مسافرت ها یا روزای مبادا... بعد به خاطر این که اداره محترم نیرو نگفته بودن که ۱۰ دقیقه قبل از بیدار شدن من می خوان برقامون رو واسه مدت ۳ ساعت قطع کنن مجبور شدم زنگ بزنم و مرخصی بگیرم...
+الان یه نفر با دل و جرات می خوام... بیاد اینجا بگه تکنولوژی خوبه
++اینم از توفیق اجباری ما
یه روزایی هست تو زندگی, که آدم مدام برمی گرده و به روزایی که گذرونده نگاه می کنه و... یه سری چیزا رو کنار هم می ذاره و به خودش می گه:
بابک صحرایی راست می گه: "هرچی خواستم نه... به هر چی که نخواستم رسیدم"
داشتم فکر می کردم هر کس رو تو زندکیم دوست داشتم(دارم) همیشه یا دوری و ندیدنش رو تحمل کردم یا عذاب کشیدنش رو به چشم دیدم! از یه مورد ساده شروع کن:
هر وقت تو هر سریالی گفتم من فلانی رو از همه بیشتر دوست دارم... مُرد! : |
دو روز نگذشته بود از روزی که گفتم "مارک" رو تو این سریال از همه بیشتر دوست دارم و مُرد! : |
تازه صبح هم پاشدم دیدم ماهیمون هم مرده :(
++ساده بگیر حرفامو... اما حرفام از سر سادگی نیست... کاش همه ی سختی ها فقط تو فیلما و قصه ها بود... کاش همه ی غصه هامون اینا بود...
+++تمام عمر خندیدم... تمام عمر شوخی نیست!
خواهر خوب و نازنینم
تولدت مبارک
همیشه و همیشه و همیشه
برات آرزوهای خوب دارم
امیدوارم سال های پیش رو برات پر از شادی و آرامش و سلامتی باشه و سایه ت همیشه بالا سر آرتا فسقلی بمونه
روزایی رو یادم می آد که حرف خارج رفتن که به میون می اومد حتی بغضم می گرفت و فکر می کردم دلم واسه خاک کشورم تنگ میشه...
هر روزی که می گذره اتفاقاتی می افته و چیزایی پیش می آد که منو به جایی میرسونه که مثل امروز صبح تنها حسی که نسبت بهش دارم تنفره!!!!! واقعا دیگه نمی تونم تحملش کنم!!!!
هنوزم اگه ازش دور باشم دلم تنگ میشه... ولی دیگه دل کندم ازش... دیگه بریدم! خیلی خسته ام... خیلی... تازه شاید هنوز خیلی از زخم های روزگار به تنم نخورده باشه... اما دیگه دل کندم!
قهرمانی تیم ملی بسکتبال خوب و نازنینمون رو تو آسیا به همه ی ورزش دوستان تبریک می گم...
با آرزوی موفقیت های بیشتر و بزرگتر و مهمتر در همه ی عرصه ها...
انشالله که مبارکشون باشه.
+با یادی از زنده یاد آیدین نیک خواه بهرامی... روحش شاد و یادش گرامی
توجه توجه
امروز تو اتوبوس نشته بودم... خیلی خونسرد و عادی کیفم رو گذاشته بودم زیر دستم و داشتم با مامانم از طریق پدیده ی مفیدی به اسم پیامک مکاتبه می کردم که یهو...:
صدای خانومی بود که از اتوبوس پیاده شده بود و منتظر بود خواهرش هم پیاده شه و با پیاده شدنش صداش بلند شد که از راننده می خواست که صبر کنه...
"من دیدم که یه خانوم چادری داشت زیپ کیفت رو میکشید!"
سوار اتوبوس شدن و راننده حرکت کرد.
خواهرش دوباره کیفش رو گشت و رو به دو خانوم چادری که تو اتوبوس بودن با احترام گفت که اگه ممکنه من کیفاتون رو ببینم. مسلما اول یه لحظه سکوت و جملاتی مثل من که تازه سوار شدم و .... رد و بدل شد( الان که دارم فکر می کنم یادم می افته که اونی که اول گفت من تازه سوار شدم دوباره بین حرفاش گفت که من از ونک سوار شده بودم.و...) خلاصه:
خانومی که جلوتر وایستاده بود و به جایی که دوتا خواهر نشسته بودن نزدیک تر بود خیلی ساده کیفش رو گرفت جلو و گفت آره عزیزم بگرد...
خانومی که عقب تر بود بهش برخورد و گفت مشکلی نیست بگرد اما اگه نبود من ازتون شکایت می کنم. که خواهره گفت اشکالی نداره عزیزم شکایت کن... یکی گفت خانوم شکایت نداره که... اگه نباشه نیست دیگه...
خانومه تو کیفشون رو نگاه می کرد که یکی گفت: "تو این فرصت کوتاه که تو کیفش نتونسته بذاره..."
مال باخته که می گفت تازه از سفر اومده بوده و حدود 700هزار تومن پول نقد همراش بوده که دیگه نیست با احترام گفت اگه اشکالی نداشته باشه من جیباتون رو هم بگردم و خواهرش داشت می گفت که اگه نباشه از هر دو نفر می خواد که برن کلانتری... در همین لحظات بود که یکی از خانومها گفت اینجا افتاده کنار پاش... زمانی که دو تا خواهر مشغول صحبت با خانومه بودن و در این بحث که وقتی دیده شلوغ شده پول رو انداخته زمین و این حرفا... یکی از خواهرا گفت ما که به پولمون رسیدیم ولی کار خیلی بدی بود و این حرفا... یکی گفت نه خانوم ببرش کلانتری که دیگه این بلا رو سر بقیه نیاره... در همین بحث ها اون خانومی که اول گفته بود: "آره عزیزم بیا بگرد" (در واقع همونی که اول گفته بود تازه سوار شدم و بعدش گفت از ونک سوار شده بودم) از اتوبوس پیاده شد... تا دو تا خواهر پیاده شن که برن دنبالش... دیگه نبود!!!!! (یعنی من مُرده ی سرعت عملشم!)
راننده ی اتوبوس چند لحظه صبر کرد که چند نفر صداشون در اومد که آقا دیرمون شد برو... اتوبوس به راه افتاد... دو تا خواهر پیاده شده بودن... یکی از مسافرا گفت: اوناهاش... داره فرار می کنه پیچید تو اون کوچهه... و همینطور که جلوتر رفتیم خانومه رو دیدیم که به سرعت جِت داشت توی کوچه می دوئید...
خلاصه خداروشکر اون بنده خدا به پولش رسید. چون ما خودمون تجربه ی همچین چیزی رو داشتیم که ازمون دزدی شده می دونم که چه لحظه ی بدیه... توی خیابون اصلا پای آدم سست میشه و خیلی حال بدیه... یه حس ناامنی یا نمی دونم چطور میشه توصیفش کرد... یه حال خیلی بد که هر دفعه یادش می افتم می گم امیدوارم که از گلوشون پایین نره اینایی که پول زحمت کشیده رو به همین راحتی می دزدن و می خورن.
زمونه ی بدی شده... به اسم دین با ظاهر دین هر کار کثیفی که می خوان بکن, می کنن و همه چیز رو زیر سوال می برن...
زمونه ی بدی شده وقتی نشستی و تماشگر یه قصه ای نمی دونی کی داره راست می گه و کی دروغ حتی تو یه لحظه به خود مال باخته هم شک می کنی!
زمونه ی بدی شده همیشه فکر می کنیم که مرگ واسه همسایه است... جوری رفتار می کنیم انگار که هیچ وقت ممکن نیست اون بلا سر خود ما هم بیاد!
زمونه ی بدی شده کیفتو بچسبی به خودت می گی الان مردم(یا بهتره بگم دزد نامحترم) الان فکر می کنه چی تو کیفم دارم که اینجوری چسبیدمش! نچسبی به همین راحتی می خورن یه آبی هم روش... انگار همیشه آدم باید 4 تا چشم دیگه هم غرض بگیره که دو تا بذاره پشت سرش و دو تا دو طرف کله اش که از همه طرف مراقب باشن... اما از من که بپرسی می گم بازم کمه!
خلاصه... داستان رو طولانی نکنم... روز پرماجرایی بود... جالب اینجاست: دزد یکی دیگه بود... مال باخته کس دیگه بود... شاهد کس دیگه بود... کسی که متهم شده بود هم کس دیگه بود... اما نمی دونم چرا من بعد از این ماجرا سردرد گرفتم به خاطر فشار عصبی که روم بود...
+ حالا فکر کنید تو این هاگیرواگیر یه بنده خدایی هم اومده بود دایره می زد و می خوند و یه پسر بچه هم داشت بادبزن می فروخت که بیچاره ها دیدن گویا این اتوبوس امروز روزی توش نیست و بیچاره ها کاسب نشده پیاده شدن! :|
پیتزا و کباب و مرغ بریان بخورید
دزدانه اگر در رمضان می خوردید
شوال رسیده پس نمایان بخورید[نیشخند]
دوستان نیایش هاتان مقبول درگاه خداوند مهربان...
تعطیلات خوش بگذره :)
وقتی همیشه بی کار باشی خوب نیست... همونطور که اگه همش سر کار باشی هم خوب نیست :)
ولی وقتی کار می کنی و یه تعطیلی اینجوری گیرت می آدخیلی خوبه (آیکن ذوق مرگی)
تازه فکر کن چه حال خوبی داره اگه 5شنبه هم بری سر کار و مدیر محترم با توجه به این که می بینه یه سری از بچه ها مرخصین و عملا کار زیادی هم واسه انجام دادن نیست می گه پاشید برید خونتون [نیشخند] [خونسرد] [ذوق مرگ]
عکس پیش رو هم مال روزایی ه که واقعا حس کار کردن نداری...(خدااااییش من آدم زیر کار در رویی نیستم... خیلی کم پیش می آد که وقت این کارا رو داشته باشم... اما ولی وقتی حس کار کردن نداری... کار هم که می کنی مفید نیست دیگه... اثر پیش رو مال دیروزه که چند دقیقه بیشتر وقتمو نگرفت اما یه کم فکرم رو آزاد کرد واسه ادامه کار) [خونسرد]
+ کسی هست که مثل من عاشق قیافه ی این کلید سُل باشه؟ :)
دختر نمی تونه پدر و مادرش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!
ولی پسر می تونه!
مسخره است که آدم میشنوه:
مادر نمی تونه بچه ی خودش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!
ولی پدر می تونه!
میشه یکی به من بگه چرا؟!!!
میشه یکی رسیدگی کنه لطفا؟!!
واسه ایرانی که 2500 سال پیش خانوما توش مرخصی زایمان می گرفتن و حقوقشون برابر آقایون بود و...... جای تاسفه انقدر تبعیض!
باور می کنید؟ 9 سال گذشت!!!!
9 سال بدون حسین پناهی گذشت...
9 سال پیش در همچین روزایی بود که خبر درگذشتش رو از تلویزیون شنیدم...
انگار همین دیروز بود
خوب یادمه که خونه ی پدر بزرگم بودیم... حالش زیاد خوب نبود...
زمان زیادی نگذشت که پدر بزرگم هم رفت...
نگاهی به آرشیو این خونه با یادی از حسین پناهی:
حسین پناهی نبود... اما بهونه ای بود برای یادی از حسین پناهی
+خدا همه ی رفتگان از جمله حسین پناهی و پدربزرگ مهربون من رو بیامرزه... روحشون شاد
++ الان دیدم که گویا پدر بزرگ محسن(آپارتمان نشین) هم از بین ما رفته... برای ایشون هم از خدا آرامش روح رو آرزو دارم و برای بازمانده هاشون صبر از خدا می خوام.
برای همتون آرامش از خدا می خوام
بالاخره دیدمش... فکر کنم یه سه سالی بود که می خواستم ببینمش و هر بار نمیشد... به خصوص با این اخلاقای بدی که من واسه فیلم دیدن دارم :|
اما بالاخره دیدمش :))) همیشه فقط یه صحنه هایی ازش رو دیده بودم و خوشم اومده بود و دوست داشتم ببینمش... و این مدت هم که محسن با پستا و عکسایی که راجع به والی یا درباره والی یا در ارتباط با والی گذاشت... منو بیشتر علاقه مند کرد به دیدنش... :) دیدمش...
دوسش داشتم... هرچند که تو این مدت ۳ ساله توقعاتم ازش خیلی بالارفته بود به خصوص این که شنیده بودم یکی از عاشقانه ترین های سینما شناخته شده :) اما همینم خوب بود :)
لذت بردم... باهاش خندیدم... خیلی جاهاش دلم سوخت :( مهربونیاش خیلی قشنگ بود...
اما یه نکته... فیلمی که من داشتم هم منوی زبان انگلیسی داشت... هم فارسی... (هرچند که دیالوگ های زیادی نداره) من به هر حال گذاشتم با فارسی نگاه کنم... باور می کنید اگه بگم تو نسخه ی ترجمه شده اسم "ایوا" شده "ایوان" و از دختر به پسر تغییر جنسیت داده!!!!!!!!!!
اول که دیدم با صدای پسرونه می گه : من ایوانم!!!!! به دانسته های قبلی ام شک کردم! زدم رو منوی انگلیسی... دیدم یه دختر ناز جاش حرف می زنه که میگه اسمش "ایوا" ست
سوالی که برا من پیش می آد اینه که واقعا کسایی که ماجرا رو نمی دونن و با زبان فارسی نگاه می کنن... از خودشون نمی پرسن چرا والی انقدر عاشقانه به یه ربات پسر دیگه نگاه می کنه؟!!!!!!
+نظرتون راجع به favicon ام چیه؟ :)
عکسش رو نتونستم بذارم اینجا :( فرمتش رو قبول نمی کنه :( همون عسک پرنده سفیده رو می گم تو زمینه ی قرمز که اون گوشه بالای اسم وبلاگه :)
البته با تشکر ویژه از مجید و پست مفیدش در همین رابطه در جمع ما
فقط این که مجید سایتی رو برای آپلود عکس پیشنهاد نکرده بود... من چون خودم چند تا سایت سر زدم تا اینو پیدا کردم لینکش رو می ذارم اینجا براتون اگه خواستید شما هم واسه خودتون بذارید :)
+ برای آپلود favicon این سایت رو پیشنهاد می کنم :)
من و تو و مردم – یغما گلرویی
وقتی که تو نیستی، پیشِ نگاهِ من، دنیا میشه تاریک، تهرون میشه لندن
بارون می آد شُرشُر یک ریز و بی وقفه، روزنامه ها خالی، رادیو بی حرفه
وقتی که اخـمویی، طوفانیه دریا... صاعقه می باره، ویرون میشن پـل ها
زلزله, قحطی, جنگ، دنیا رو می گیرن، صدها جَریب جنگل یک شَبه می میرن
وقتی که غمگینی، کِشتی ها غرق میشن! گنجشکا دل مُردَن، مردُم با هم دشمن
پنجره ها خاموش، تقویم عزاداره... کسی نمی خنده، چاپلین هم بی کاره
اما زمانی که می گی منو می خوای، وقتی که بعد از قهر سراغ من می آی
خوشبختِ خوشبختیم... من و توُ مردُم... قسمت میشه لبخند، قسمت میشه گندم
خدا هم میخنده وقتی که تو شادی، روزنامه پُر میشه از حرف آزادی
رادیو می خونه "مرا ببوسو" باز.... یک ماه مرخصی می دن به هر سرباز
خلاصه دنیا رو چشمات می گردونن... گنجشکا هر روز صبح واسه تو می خونن
لبخندتت تفسیر شعرای مولاناس، با تو دلم گرمه بی تو جهان تنهاست
لینک دانلود دو آهنگ "من و تو و مردم" و "مرا ببوس"
اولی با صدای خود یغما گلرویی نازنین و دومی ترانه ای قدیمی با صدای گل نراقی... امیدوارم لذت ببرید :)
تولدت مبارک داداشی
بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم
حتی وقتی کنارم نیستی...
حتی وقتی دست روزگار و سرنوشت بینمون یه دنیا فاصله انداخته...
وقتی جلوی یه سری چیزا رو نمیشه گرفت...
عیبی نداره...
مهم اینه که هم یاد تو اینجاس...
اون قدری که لحظه ای از یادت غافل نیستم...
و هم یاد من اونجاس...
وقتی حتی باوجود این همه سختی یادت نمی ره که هر جور شده به خواهرت بگی که ۳۰تیر خبر ورزشی با علی انصاریانٍ محبوبش مصاحبه کرده...
تو اینجایی داداشی...
نمی خوام با این حرفا کسی رو ناراحت کنم...
اما امروز تولدته و من نتونستم ساکت باشم... باید می نوشتم از تو...
تو که واسه من "داداش تپلوی مهربون غرغرمیرزای ایراد گیر خودمی" که دلم تنگ شده واسه شنیدن "خانم اخلاقی" گفتنت، وقتایی که زیادی غر می زدم...
دلم تنگ میشه واسه بهونه گیری هات...
نمی دونی چه بغضی گلوم رو میگیره وقتایی که اندی گوش می دم و یادت می افتم...!!!!یا وقتایی که ساسی مانکن چرت و پرتاش رو می خونه و یاد اون شبی می افتم که چقدر دو تایی زور زدیم و به مغزمون فشار آوردیم تا یادمون بیاد که حرفای بی سروته اون آهنگش چی بود؟! تازه اینا ترانه های شادی بود که مردم خنده اشون می گیره وقتی میبینن با شنیدنش یه لبخند مسخره نشسته گوشه ی لبت و شاید کمتر کسی بفهمه بغض صداتو... حالا ترانه های داریوش" که جای خود دارن!!!
از حال این روزای من اگه بپرسی باید بگم حرفم رو پس می گیرم! "ب خ"، دیگه "خ خ" نیست وقتی دل آدم گرفته باشه!
اما با همه این حرفا... هنوز تو هستی و منم هستم و امید هم هنوز هست... پس فقط می گم:
تولدت مبارک داداشی
بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم
۱) وانمود...
سلااااااااااااااااااااااااااام
من برگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم :))))))))
بالاخره پروژه ام رو هم تحویل دادم و در حال حاضر حداقل در این مورد دارم یه نفس راحت می کشم!
هر چند که در دنباله ی بهار مزخرفی که داشتم, تابستون سختی رو شروع کردم ولی گذاشتمش به پای اتفاقات مزخرفی که از بهار جا مونده بود و امید روزهای بهتری رو دارم:)
اول می خوام از همه کسایی که تو روزای نبودنم هم بهم سر زدن و یادم رو کردن تشکر کنم:) دستتون درد نکنه... خدا شادتون کنه دوستان:)
و دوم:
تو روزایی که نبودم اتفاقات زیادی افتاد... دوست قدیمی بی وبلاگ "عمه زا" وبلاگ خودش رو ساخت(پارازیت) که بهش خوش آمد می گم...
دوست محترم محمد آقای جمع مای خودمون(آوای فاخته) یه وبلاگ دیگه ساخت که بازم بهش تبریک می گم:)
و "مجید جمع ما و شادمهر ماندگار" هم یه وبلاگ شخصی واسه خودش ساخته (ساکن خیابان نوزدهم) که به این دوست خوب هم تبریک می گم :)
و...دوست خوبم "سکوت" منو به خونه جدیدش دعوت کرد ولی هنوز نمی دونم جریان چیه که باید یه سر برم ببینم چی شده و.......
در دنیای موسیقی هم آلبوم های زیادی به بازار اومده از جمله آلبوم "حس از خشایار لزومی" که جالب بود, و آلبوم جشن تنهایی شهاب رمضان که بابت این آلبوم صمیمانه ازش ممنونم! و البته کسای دیگه ای هم بودن که یه مدت از آلبومشون می گذره ولی من تازه موفق شدم یه دور آهنگشون رو گوش بدم! مثل محمدعلیزاده و روزبه نعمت الهی و...
واز همه مهمتر (البته برای من) تک ترانه ی زیبای "من و تو مردم" که در اون برای اولین بار ترانه ای رو با صدای ♥یغما گلرویی♥ شنیدیم که من هر بار تو مسیر بهش گوش می دم دوست دارم مسیرم کـــــــــــش بیاد و مثلا ترافیک یه کوچولو در عین روان بودن سنگین بشه و به چراغ قرمز بخورم و خلاصه وقت بیشتری داشته باشم تا بیشتر بهش گوش بدم!
در اولین پست نمی خوام پرحرفی کنم و سرتون رو درد بیارم که بگید ای بابا... کاش برنمی گشتااااااا:)
به هر حال... امیدوارم ترانه ی زندگیتون همیشه شاد باشه دوستان... تا پست بعد...
سعی می کنم زود برگردم اما قول نمی دم چون این روزام اصلا دست خودم نیست :)
++راستی... راستی... بچه های والیبالیست... دمتون گرم... مرسی... مرسی... مرسی...
ممنون که شادمون کردید... مرسی که سنگ تموم گذاشتید... مرسی که تمام تلاشتون رو کردید :)
درسته که دلمون سوخت که نرفتید بالا... اما همین که این مدت ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن هــــــمــــــــه باعث شادی بودید ممنون[گل]
انشالله شادی های پی در پی و بیشتر و بزرگتر ومهم تر در پیش باشه...
به امید روزهای بهتر و بهتر...
+دوستان می دونم که جدیدا کمتر بهتون سر می زنم... باور کنید سرم خیلی شلوغه...انشالله جبران می کنم.
یکی از دغدغه هام تحویل دادن پروژه امه... دعا کنید بتونم یه چیز درست و حسابی از توش در بیارم و به موقع به استاد برسونمش و نمره ی خوبی بگیرم.
++نمی دونید که این روزا این دنیای مجازی چه دلگرمیه خوبیه برام. خوشحالم که این وبلاگ رو دارم... واز اون بیشتر خوشحالم که دوستای خوبی مثل شما دارم. ممنونم که هستید
بهار بدی بود... حداقل برای من... قبلا هم بهار های خوب وبد زیادی رو گذروندیم... اما من فقط منظورم به اتفاقات شخصیه... این که این سال ها گرونی بوده یا اینکه بهارهای قبل و قبل تر وقبل ترش چه اتفاقاتی افتاده بوده و اینا و اتفاقای بدی بوده یا هرچی رو کاری ندارم... من الان دارم فقط از موارد شخصی حرف می زنم.
این بهار برای شخص من... بدترین بهار عمرم بود... خوشحالم که تموم شد... امیدوارم که روزهای آینده روزهای بهتری باشه... امیدوارم بهاری که رفت دیگه هرگز برنگرده... امیدوارم روزایی که بر من گذشت رو هیچکس تجربه نکنه...
برای همتون روزای خوب و خوش و تابستون گرم و شادی رو آرزو می کنم.
لبتون پرخنده، دلتون شاد، تنتون سالم، و فاصله ها ازتون دور!!!
+به امید پیروزی تیم آبرومند و دوست داشتنی والیبال ایران نازنینمون در بازی فردا
دوستان من برای پروژه ی دانشگاهم به کمک همه ی شما احتیاج دارم...
اما می خوام از همتون خواهش کنم که لطفا با اسم مستعار شرکت کنید...
چون تو کاغذهای پرسشنامه هم هیچوقت اسم رو از پاسخگو نمی خوان... ممنون میشم اگه کمکم کنید.
می خواستم این پست رو دیرتر بذارم اما گفتم شاید یه سری بچه ها برن مسافرت...
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
+سوالت در ادامه ی مطلب هست...
اما برای دوستانی که می خوان سر فرصت سوالا رو جواب بدن... فایل اش رو می ذارم برای دانلود...
شما می تونید به یکی از دو روش (جواب دادن در قسمت نظرات وبلاگ یا علامت زدن فایل دانلود شده و آپلود اون برای من) به سوالات جواب بدید.
پیشاپیش از همکاریتون کمال تشکر رو دارم.
دوستان این پست موقتا ثابت است... لطفا به پست های قبل هم توجه کنید... با تشکر
تو رو به حق این دل شکسته و غمگین...
نسل هر چی استاد(اگه بشه اسم این حیف نون رو استاد گذاشت... بگذریم...)
نسل هر چی استاد بی فکر و وقت نشناس هست رو از رو زمین بردار!!!
که ساعت ۱۱ شب روز جمعه من باید با خبر شم که فردا ۸ صبح کلاس فوق العاده دارم!!!
۲۶ اسفند مدرسه و اداره ها هم تعطیل یا تق و لقن! بعد من دانشجو به خاطر این که با یه آدم عقده ای طرفم... واسه خاطر نمره باید برم دانشگاه!!!!
آخه به این آدما یه ذره فهم و شعور بده که بفهمن دم عید آدم یه دنیا کار داره...
خدا الهی بگم چی کارت کنه استاد(؟!) "ش"...
و خدا الهی لعنت کنه اون بیشعورایی رو که باعث شدن استاد بازرگان بره و این ترم آخری ما گیر این دیونه وقت نشناس بیفتیم!
دانشگاه خواست ترم آخر با یه دنیا خاطره ازشون خداحافظی کنیم!!!!
الان عصبانی ام... اومدم اینجا خودمو خالی کنم بعدش برم بخوابم می ترسم اگه به نوشتن ادامه بدم چیزایی بنویسم که درست نباشه...
دعا کنید فردا بتونم آرامشم رو حفظ کنم و از صبر ایوبم استفاده کنم و این بوووووووووووووووووووووووووووووووق بوووق بووووق رو تحمل کنم
حکمت
(خدایا به کدامین گناه ترم آخری باید گیر این آدم می افتادیم آخه؟)
رفتیم دانشگاه... کلاس قرار بوده ساعت ۸ تا ۱۱ باشه...
استاد می آد سر کلاس و امر می فرماید: "من شاید نتونم اون ور سال واستون کلاس بذارم!!!!!!!!!
ما:
استاد: بنابر این امروز تا ۱ می مونید دانشگاه!!!!! (جهنم بچه هایی که ساعت بعدی کلاس دارن... جهنم کسایی که با خودش کلاس دارن و ساعت ۱۱ می آن و استاد خیلی شیک بهشون می گه برید ۱ بیاید)
از سخنرانی های بی هوده و اعصاب خوردکن غیر درسی اش که بگذریم و از بی سواد بودن و تظارهر هاش... ما دانشجویان کوشا تا ساعت ۱ ایشون و یکی از شاگردان پاچه خوار اعصاب خوردکنشون رو تحمل می کنیم.(آیکون خدا صبر ایوب بده)
خلاصه ۱ ساعتی تو راه بودم تا برسم خونه... و بسیار گشنه...
برعکس روزهای عادی... کلی تو سوپرمارکت سرکوچه معطل شدم تا سرش خلوت بشه و اجناس خریداری شده رو حساب کنه... هیچوقت انقدر طول نکشیده بود.
میرسم خونه... آقا و خانم همسایه رو میبینم که می خوان برن بیرون... ماشینی رو که تازه گذاشتم تو پارکینگ رو دوباره می برم بیرون تا ماشینا جا به جا بشن و آقا و خانم همسایه بتونن برن بیرون(پارکینگ خونه از نوع مزاحمه- فرض بر اینه که آشنایی دارید با این نوع پارکینگ و توضیح اضافه لازم نیست)
این بار اون یکی همسایه رو میبینیم که با موتور ماشین درگیره... یه مشکلی پیش اومده...
۴ تا بچه گربه تو موتور ماشینش هستن!!!!!!!
خوب بنده خدا تنهایی که نمی تونه درشون بیاره...
گروه امداد "من و مامان" دست به کار میشه... یکی رو من بگیر... یکی رو تو بگیر... تو از این ور صدا بزن من از اون ور می گیرمش...
خلاصه... جون این ۴ تا رو نجات دادیم و ما موندیم و دستای روغنی و ۴ تا بچه گربه ی کثیف و دستای زخم و زیلی از چنگال گربه های کوچولوی وحشت زده ای که بدون مامانشون حسابی ترسیده بودن.
از مامانشون هم خبری نیست... نمی دونیم چی کارشون بکنیم بدبختارو... :(
هیچی دیگه یکی یه آمپول کزاز افتاد گردنمون به خاطر چنگولای این فسقلی های کثیف خوشگل.
می دونم طولانی شد...
احتمالا حوصله اتون نمی آد بخونیدش... اما این یه یادگاری می مونه تو خاطرات خودم از روزی که باز هم بهم ثابت شد:
بعضی وقتا یه حکمتی هست واسه بعضی چیزا...
مثل مردی که روز ۱۱سپتامبر... به خاطر خرید چسب زخم واسه خاطر کفش نویی که پاش رو می زد دیر به محل کارش رسید و زنده موند!
شاید حکمت داشتن همچین استاد (....) و معطل شدن غیرعادی تو سوپرمارکت و جابه جایی ماشین... نجات دادن اون فسقلی ها بود... آدم درست... جای درست... زمان درست!
این عکس ۴ تا فسقلی ما... فقط داریم دعا می کنیم که امشب مامانشون بیاد و ببرتشون... چون متاسفانه ما نمی تونیم نگهشون داریم و همسایه هامون هم چون از سگ و گربه خوششون نمی آد نمی تونیم تو حیاط هم نگهشون داریم :(
عکسشون زیادخوب نیست... اما نخواستم زیاد اذیتشون کنن واسه همین به همین یه عکس اکتفا کردم.
اینم یه عکس از یه گربه ی فسقلی دیگه که قبلا تو اینترنت دیده بودمش...
زمستونا گربه ها گاهی از سرمای زمستون به موتور ماشین های شما پناه می آرن... تو روخدا مراقبشون باشید.
علاوه بر جملات حمایت از حیواناتی که دوست ندارم بگم چون از شعار دادن خوشم نمی آد... اگه حواستون نباشه و تو موتور ماشینتون بمیرن... خیلی وحشتناکه... چون بوی بدی میگیرن و حتی کارواش هم به راحتی حاضر به تمیز کردن ماشینتون نمیشه.
پس مراقب این فسقلی های بی سرپناه بیچاره باشید.
واسه فسقلی های ما هم دعا کنید که مامانشون پیداشون کنه
پری مهربون... همیشه بهترین ها رو برات آرزو دارم...
و همیشه شادیتو از خدا می خوام.
اما من بازم منتظر حضورت هستم دوست من
صبح زوده...
باید بلند شی که بری دانشگاه...
مامانت صدات می کنه: پاشو... ببین برف اومده
تو عاشق برفی ... اما اون لحظه با خودت می گی: واااای... حالا چه جوری برم تا دانشگاه و همونجور که هنوز پتو روته از مامانت بپرسی: چرا نباید خوشحال باشم از این ک برف اومده؟
همونجور که می خوای بلند شی... گوشی ات رو نگاه می کنی:
۴تا اس ام اس؟!!!!! صبح کله ی سحر؟!!! یعنی کی می تونه باشه؟
دوستاتن نوششتن: ما امروز نمی ریم... خیلی سرده... به فلانی و فلانی هم گفتیم... تو هم به بهمانی خبر بده همه با هم نریم
تو هم به بهمانی اس ام اس می دی و فرمان: "میخوابیم" به خودت می دی و
خدا رو شکر می کنی که همچین دوستای خوبی داری و از خواب زمستانی لذت می بری
من عاشق برفم...
خدایای شکرت که مجبور نشدم شهبازی رو امروز تحمل کنم
ادامه حرفام :۵ صبح-تهران
۱۲ظهر-تهران
روز آدینه؟!
آخه لامصبا! ساعت ۶ بعداز ظهر؟!!!
امتحان؟!
اونم از دو کتاب ۳۰۰ صفحه ای!!!
خو فکر من بیچاره رو نمی کنید که کلاسش رو تابستون پارسال گذروندم؟!!!
با این امتحان گذاشتناتون!!!
آخه جمعه؟!!! ۶بعدازظهر؟ من کی امتحان بدم کی برسم خونه؟!
آیا نمی اندیشید؟!
لعنت!
هر طرف عکس تو روبه روی منه
چشمای آسمون واسه دیدن کمه
بیقرار تو ام ....چشم انتظار توام
+تازه دو روزه که داداشم رفته سربازی... ولی من هیچی نشده دلم براش تنگ شده
دست کشتی گیرامون درد نکنه...
(با یادی از محمد بنا)
۲.شما هم قبول دارید که ما مردم خیلی عوض شدیم؟
بعضی جاها واسه کسی دلسوزی می کنیم که نباید دلسوزی کنیم اما بعضی وقتا...
مثلا یادمه تا همین چند سال پیش اگه در یه ماشین خوب بسته نشده بود هر کی از کنارش رد میشد سعی می کرد بهش بگه که در ماشین بازه.
ولی الان دیگه مثل قبل نیست...
یا مثلا اتفاقی که واسه خودم افتاد...:
پریروز تو راهروی ایستگاه مترو وقتی می خواستم کاپشنم رو در بیارم یکی از کیسه هایی که دستم بود از دستم افتاد...
اگه چند لحظه بعد خودم متوجه نشده بودم گمش کرده بودم... در حالی که واسه نفر پشت سریم هیچ کار سختی نبود که خیلی ساده بگه: خانوم کیسه از دستتون افتاد!
چرا ماها اینطوری شدیم؟
قبول ندارم اگه ذهن مشغول رو بهونه کنی... ما مردم عوض شدیم!
نمی دونم شایدم من زیادی بدبینم و شاید می خوای بگی مشت نمونه ی خروار نیست و همه مثل هم نیستن؟
۳.شما هم اینطوری هستین یا فقط من اینطوری ام؟
بیرون از خونه که هستم(به اینترنت که دسترسی ندارم) کلی سوژه به ذهنم میرسه که بیام تو وبلاگ بنویسم...
اما همین که میرسم خونه... همشون یادم میره!
نمی دونم سوژه هام رو کجا جا می ذارم؟فکر کنم باید یه اینترنت قابل حمل بگیرم
می دونم طولانی بشه حوصله نمی کنی بخونیش... بقیه حرفا باشه واسه بعد