پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

وقتی همیشه بی کار باشی خوب نیست... همونطور که اگه همش سر کار باشی هم خوب نیست :)

ولی وقتی کار می کنی و یه تعطیلی اینجوری گیرت می آدخیلی خوبه (آیکن ذوق مرگی)

تازه فکر کن چه حال خوبی داره اگه 5شنبه هم بری سر کار و مدیر محترم با توجه به این که می بینه یه سری از بچه ها مرخصین و عملا کار زیادی هم واسه انجام دادن نیست می گه پاشید برید خونتون [نیشخند] [خونسرد] [ذوق مرگ]

عکس پیش رو هم مال روزایی ه که واقعا حس کار کردن نداری...(خدااااییش من آدم زیر کار در رویی نیستم... خیلی کم پیش می آد که وقت این کارا رو داشته باشم... اما ولی وقتی حس کار کردن نداری... کار هم که می کنی مفید نیست دیگه... اثر پیش رو مال دیروزه که چند دقیقه بیشتر وقتمو نگرفت اما یه کم فکرم رو آزاد کرد واسه ادامه کار) [خونسرد]

+ کسی هست که مثل من عاشق قیافه ی این کلید سُل باشه؟ :)


برچسب‌ها: اوقات فراغت و من و کلید سُلم
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مسخره است که آدم میشنوه:

دختر نمی تونه پدر و مادرش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!

                                                                          ولی پسر می تونه!

مسخره است که آدم میشنوه:

مادر نمی تونه بچه ی خودش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!

                                                                          ولی پدر می تونه!

میشه یکی به من بگه چرا؟!!!

میشه یکی رسیدگی کنه لطفا؟!!

واسه ایرانی که 2500 سال پیش خانوما توش مرخصی زایمان می گرفتن و حقوقشون برابر آقایون بود و...... جای تاسفه انقدر تبعیض!


برچسب‌ها: بیمه تکمیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ مرداد۱۳۹۲ساعت 20:22  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

باور می کنید؟ 9 سال گذشت!!!!
9 سال بدون حسین پناهی گذشت...
9 سال پیش در همچین روزایی بود که خبر درگذشتش رو از تلویزیون شنیدم...

انگار همین دیروز بود
خوب یادمه که خونه ی پدر بزرگم بودیم... حالش زیاد خوب نبود...
زمان زیادی نگذشت که پدر بزرگم هم رفت...

نگاهی به آرشیو این خونه با یادی از حسین پناهی:

حسین پناهی نبود... اما بهونه ای بود برای یادی از حسین پناهی

چشمان من

این بود زندگی

مرگ!!!

سومی

 

+خدا همه ی رفتگان از جمله حسین پناهی و پدربزرگ مهربون من رو بیامرزه... روحشون شاد

++ الان دیدم که گویا پدر بزرگ محسن(آپارتمان نشین) هم از بین ما رفته... برای ایشون هم از خدا آرامش روح رو آرزو دارم و برای بازمانده هاشون صبر از خدا می خوام.

برای همتون آرامش از خدا می خوام


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳ مرداد۱۳۹۲ساعت 19:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بالاخره دیدمش... فکر کنم یه سه سالی بود که می خواستم ببینمش و هر بار نمیشد... به خصوص با این اخلاقای بدی که من واسه فیلم دیدن دارم :|

اما بالاخره دیدمش :))) همیشه فقط یه صحنه هایی ازش رو دیده بودم و خوشم اومده بود و دوست داشتم ببینمش... و این مدت هم که محسن با پستا و عکسایی که راجع به والی یا درباره والی یا در ارتباط با والی گذاشت... منو بیشتر علاقه مند کرد به دیدنش... :) دیدمش...

دوسش داشتم... هرچند که تو این مدت ۳ ساله توقعاتم ازش خیلی بالارفته بود به خصوص این که شنیده بودم یکی از عاشقانه ترین های سینما شناخته شده :) اما همینم خوب بود :)

لذت بردم... باهاش خندیدم... خیلی جاهاش دلم سوخت :( مهربونیاش خیلی قشنگ بود...

اما یه نکته... فیلمی که من داشتم هم منوی زبان انگلیسی داشت... هم فارسی... (هرچند که دیالوگ های زیادی نداره) من به هر حال گذاشتم با فارسی نگاه کنم... باور می کنید اگه بگم تو نسخه ی ترجمه شده اسم "ایوا" شده "ایوان" و از دختر به پسر تغییر جنسیت داده!!!!!!!!!!

اول که دیدم با صدای پسرونه می گه : من ایوانم!!!!! به دانسته های قبلی ام شک کردم! زدم رو منوی انگلیسی... دیدم یه دختر ناز جاش حرف می زنه که میگه اسمش "ایوا" ست

سوالی که برا من پیش می آد اینه که واقعا کسایی که ماجرا رو نمی دونن و با زبان فارسی نگاه می کنن... از خودشون نمی پرسن چرا والی انقدر عاشقانه به یه ربات پسر دیگه نگاه می کنه؟!!!!!!

wall.e

 

+نظرتون راجع به favicon ام چیه؟ :) 

عکسش رو نتونستم بذارم اینجا :( فرمتش رو قبول نمی کنه :( همون عسک پرنده سفیده رو می گم تو زمینه ی قرمز که اون گوشه بالای اسم وبلاگه :)

البته با تشکر ویژه از مجید و پست مفیدش در همین رابطه در جمع ما

فقط این که مجید سایتی رو برای آپلود عکس پیشنهاد نکرده بود... من چون خودم چند تا سایت سر زدم تا اینو پیدا کردم لینکش رو می ذارم اینجا براتون اگه خواستید شما هم واسه خودتون بذارید :)

+ برای آپلود favicon این سایت رو پیشنهاد می کنم :)



برچسب‌ها: پرنده ی سفیدوالیfaviconwalle
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:10  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


 

یغما گلرویی عزیز... تولدت مبارک...

 


برچسب‌ها: یغمامن و تو و مردممرا ببوس
ادامه حرفام :

من و تو و مردم – یغما گلرویی

وقتی که تو نیستی، پیشِ نگاهِ من، دنیا میشه تاریک، تهرون میشه لندن

بارون می آد شُرشُر یک ریز و بی وقفه، روزنامه ها خالی، رادیو بی حرفه

وقتی که اخـمویی، طوفانیه دریا... صاعقه می باره، ویرون میشن پـل ها

زلزله, قحطی, جنگ، دنیا رو می گیرن، صدها جَریب جنگل یک شَبه می میرن

وقتی که غمگینی، کِشتی ها غرق میشن! گنجشکا دل مُردَن، مردُم با هم دشمن

پنجره ها خاموش، تقویم عزاداره... کسی نمی خنده، چاپلین هم بی کاره

 

اما زمانی که می گی منو می خوای، وقتی که بعد از قهر سراغ من می آی

خوشبختِ خوشبختیم... من و توُ مردُم... قسمت میشه لبخند، قسمت میشه گندم

خدا هم میخنده وقتی که تو شادی،  روزنامه پُر میشه از حرف آزادی

رادیو می خونه "مرا ببوسو" باز....  یک ماه مرخصی می دن به هر سرباز

خلاصه دنیا رو چشمات می گردونن... گنجشکا هر روز صبح واسه تو می خونن

لبخندتت تفسیر شعرای مولاناس،  با تو دلم گرمه بی تو جهان تنهاست

 

لینک دانلود دو آهنگ "من و تو و مردم" و "مرا ببوس"

اولی با صدای خود یغما گلرویی نازنین و دومی ترانه ای قدیمی با صدای گل نراقی... امیدوارم لذت ببرید :)


+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ مرداد۱۳۹۲ساعت 18:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

 

تولدت مبارک داداشی

بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم

 


برچسب‌ها: تولدت مبارکتولدانهعشقولانهخواهرانه و برادرانه
ادامه حرفام :
حتی وقتی خیلی دوری...

حتی وقتی کنارم نیستی...

حتی وقتی دست روزگار و سرنوشت بینمون یه دنیا فاصله انداخته...

وقتی جلوی یه سری چیزا رو نمیشه گرفت...

عیبی نداره...

مهم اینه که هم یاد تو اینجاس...

اون قدری که لحظه ای از یادت غافل نیستم...

و هم یاد من اونجاس...

وقتی حتی باوجود این همه سختی یادت نمی ره که هر جور شده به خواهرت بگی که ۳۰تیر خبر ورزشی با علی انصاریانٍ محبوبش مصاحبه کرده...

تو اینجایی داداشی...

نمی خوام با این حرفا کسی رو ناراحت کنم...

اما امروز تولدته و من نتونستم ساکت باشم... باید می نوشتم از تو...

تو که واسه من "داداش تپلوی مهربون غرغرمیرزای ایراد گیر خودمی" که دلم تنگ شده واسه شنیدن "خانم اخلاقی" گفتنت، وقتایی که زیادی غر می زدم...

دلم تنگ میشه واسه بهونه گیری هات...

نمی دونی چه بغضی گلوم رو میگیره وقتایی که اندی گوش می دم و یادت می افتم...!!!!یا وقتایی که ساسی مانکن چرت و پرتاش رو می خونه و یاد اون شبی می افتم که چقدر دو تایی زور زدیم و به مغزمون فشار آوردیم تا یادمون بیاد که حرفای بی سروته اون آهنگش چی بود؟! تازه اینا ترانه های شادی بود که مردم خنده اشون می گیره وقتی میبینن با شنیدنش یه لبخند مسخره نشسته گوشه ی لبت و شاید کمتر کسی بفهمه بغض صداتو... حالا ترانه های داریوش" که جای خود دارن!!!

از حال این روزای من اگه بپرسی باید بگم حرفم رو پس می گیرم! "ب خ"، دیگه "خ خ" نیست وقتی دل آدم گرفته باشه!

اما با همه این حرفا... هنوز تو هستی و منم هستم و امید هم هنوز هست... پس فقط می گم:

 

تولدت مبارک داداشی

بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم

۱) وانمود...

۲) دختری که خواهرت باشد...

۳) جای خالی رویا...


+ نوشته شده در  شنبه ۵ مرداد۱۳۹۲ساعت 0:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلااااااااااااااااااااااااااام
من برگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم :))))))))
بالاخره پروژه ام رو هم تحویل دادم و در حال حاضر حداقل در این مورد دارم یه نفس راحت می کشم!

هر چند که در دنباله ی بهار مزخرفی که داشتم, تابستون سختی رو شروع کردم ولی گذاشتمش به پای اتفاقات مزخرفی که از بهار جا مونده بود و امید روزهای بهتری رو دارم:)


اول می خوام از همه کسایی که تو روزای نبودنم هم بهم سر زدن و یادم رو کردن تشکر کنم:) دستتون درد نکنه... خدا شادتون کنه دوستان:)

و دوم:

تو روزایی که نبودم اتفاقات زیادی افتاد... دوست قدیمی بی وبلاگ "عمه زا" وبلاگ خودش رو ساخت(پارازیت) که بهش خوش آمد می گم...

دوست محترم محمد آقای جمع مای خودمون(آوای فاخته) یه وبلاگ دیگه ساخت که بازم بهش تبریک می گم:)

و "مجید جمع ما و شادمهر ماندگار" هم یه وبلاگ شخصی واسه خودش ساخته (ساکن خیابان نوزدهم) که به این دوست خوب هم تبریک می گم :)

و...دوست خوبم "سکوت" منو به خونه جدیدش دعوت کرد ولی هنوز نمی دونم جریان چیه که باید یه سر برم ببینم چی شده و.......

در دنیای موسیقی هم آلبوم های زیادی به بازار اومده از جمله آلبوم "حس از خشایار لزومی" که جالب بود, و آلبوم جشن تنهایی شهاب رمضان که بابت این آلبوم صمیمانه ازش ممنونم! و البته کسای دیگه ای هم بودن که یه مدت از آلبومشون می گذره ولی من تازه موفق شدم یه دور آهنگشون رو گوش بدم! مثل محمدعلیزاده و روزبه نعمت الهی و...


واز همه مهمتر (البته برای من) تک ترانه ی زیبای "من و تو مردم" که در اون برای اولین بار ترانه ای رو با صدای ♥یغما گلرویی♥ شنیدیم که من هر بار تو مسیر بهش گوش می دم دوست دارم مسیرم کـــــــــــش بیاد و مثلا ترافیک یه کوچولو در عین روان بودن سنگین بشه و به چراغ قرمز بخورم و خلاصه وقت بیشتری داشته باشم تا بیشتر بهش گوش بدم!


در اولین پست نمی خوام پرحرفی کنم و سرتون رو درد بیارم که بگید ای بابا... کاش برنمی گشتااااااا:)
به هر حال... امیدوارم ترانه ی زندگیتون همیشه شاد باشه دوستان... تا پست بعد...
سعی می کنم زود برگردم اما قول نمی دم چون این روزام اصلا دست خودم نیست :)


++راستی... راستی... بچه های والیبالیست... دمتون گرم... مرسی... مرسی... مرسی...

ممنون که شادمون کردید... مرسی که سنگ تموم گذاشتید... مرسی که تمام تلاشتون رو کردید :)

درسته که دلمون سوخت که نرفتید بالا... اما همین که این مدت ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن هــــــمــــــــه باعث شادی بودید ممنون[گل]

+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ تیر۱۳۹۲ساعت 20:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

برد تیم ملی والیبالمون رو به همه تبریک می گم...

انشالله شادی های پی در پی و بیشتر و بزرگتر ومهم تر در پیش باشه...

به امید روزهای بهتر و بهتر...

 

+دوستان می دونم که جدیدا کمتر بهتون سر می زنم... باور کنید سرم خیلی شلوغه...انشالله جبران می کنم.

یکی از دغدغه هام تحویل دادن پروژه امه... دعا کنید بتونم یه چیز درست و حسابی از توش در بیارم و به موقع به استاد برسونمش و نمره ی خوبی بگیرم.

++نمی دونید که این روزا این دنیای مجازی چه دلگرمیه خوبیه برام. خوشحالم که این وبلاگ رو دارم... واز اون بیشتر خوشحالم که دوستای خوبی مثل شما دارم. ممنونم که هستید

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲ تیر۱۳۹۲ساعت 21:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بهار بدی بود... حداقل برای من... قبلا هم بهار های خوب وبد زیادی رو گذروندیم... اما من فقط منظورم به اتفاقات شخصیه... این که این سال ها گرونی بوده یا اینکه بهارهای قبل و قبل تر وقبل ترش چه اتفاقاتی افتاده بوده و اینا و اتفاقای بدی بوده یا هرچی رو کاری ندارم... من الان دارم فقط از موارد شخصی حرف می زنم.

این بهار برای شخص من... بدترین بهار عمرم بود... خوشحالم که تموم شد... امیدوارم که روزهای آینده روزهای بهتری باشه... امیدوارم بهاری که رفت دیگه هرگز برنگرده... امیدوارم روزایی که بر من گذشت رو هیچکس تجربه نکنه...

برای همتون روزای خوب و خوش و تابستون گرم و شادی رو آرزو می کنم.

لبتون پرخنده، دلتون شاد، تنتون سالم، و فاصله ها ازتون دور!!!

+به امید پیروزی تیم آبرومند و دوست داشتنی والیبال ایران نازنینمون در بازی فردا

+ نوشته شده در  شنبه ۱ تیر۱۳۹۲ساعت 18:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

دعـــــــــــــــــوت بــــــــه هـــــــمــــــکـــــــاری!

          توجه                                                              توجه

دوستان، عزیزان و همکاران محترم

به این وسیله قصد دارم تا از شما دعوت کنم در این حرکت وبلاگی کوچک با ما همراه باشید.

دوست خوبم محسن -مدیر وبلاگ آپارتمان نشین - پلاک 23 - توضیحات لازم رو داده.

منم نمی خوام این پست رو زیاد طولانی کنم.

فقط به طور خلاصه بگم تنها چیزی که ازتون خواسته شده اینه که یه نامه بنویسید برای همسرتون یا همسر آیندتون و از دیدگاه خودتون علایق و چیزهایی که براتون اهمیت داره و فکر می کنید که اگه جنس مخالف ازشون خبر داشته باشه شاید کمکی به زندگی مشترکون بکنه رو توش بنویسید.

همین!

می دونم خیلیاتون ممکنه بگید شرایط قبل از ازدواج خیلی متفاوته با وقتی که تو شرایط بعد از ازدواج قرار می گیری... اما دونستن بعضی چیزای کوچیک حتی ممکنه گاهی به داد آدم برسه.

می دونم ممکنه خیلیاتون در حال حاضر حتی عاشق هم نباشید... اما به نظر من این یه حرکت علمی فرهنگی ه که ممکنه توش اطلاعاتی رد و بدل بشه که یه روزی یه جایی به دردتون بخوره که فکرش رو هم نمی کردید.

لطفا مطالبتون یا لینک پستتون رو تا روز جمعه ۹۲.۳.۳ به دست محسن در وبلاگ آپارتمان نشین برسونید.

با تشکر

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱ خرداد۱۳۹۲ساعت 20:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به دعوت مدیر وبلاگ آپارتمان نشین قرار شد که به دلایل علمی - فرهنگی یه نامه بنویسیم با عنوان انتظاراتی که به عنوان یک زن/مرد از همسرمون داریم.

باشد که روزی این اطلاعات به کارمان آید!

 

+ برای دیدن نامه ی بنده که خیلی سعی کردم رسمی نباشه به ادامه مطلب مراجعه کنید.

++برای خوندن نامه ی بقیه دوستان و کسب اطلاعات بیشتر در طول امروز به وبلاگ آپارتمان نشین پلاک 23 مراجعه نمایید. با تشکر

+++پیشاپیش از این که حوصله می کنید و نامه طولانی ام رو می خونید تشکر می کنم. (آیکن تو رودربایستی قرار دادن مخاطب)


نامه ای به همسرآینده

 سلام... همیشه از مقدمه نوشتن بدم می اومد و این نامه هم خودش به اندازه کافی طولانی هست... پس مستقیم میرم سر اصل مطلب

من سعی می کنم تو این نامه بیشتر راجع به مطالب کلی بنویسم... چون مطالب خصوصی هم به مرور زمان ممکنه تغییر کنه و هم این که این حرکت جمعی در واقع هدف خاصی رو دنبال می کنه و با علایق خیلی شخصی مثل این مورد که "من دوست ندارم وقتی دارم با یکی فیلم نگاه می کنم طرف یهو از جاش بلند شه بره این ور و اون ور یا یهو یاد خاطراتش بیفته و وسط فیلم شروع کنه به حرف زدن راجع به یه موضوع خارج از فیلم" جور در نمی آد.

پس از انتظارتی حرف می زنم که فکر می کنم حرف خیلیا باشه...

1. چیزی که من از همسرم انتظار دارم اینه که کنارش احساس امنیت کنم... این که بدونم موقع مشکلات پشتمه... نه این که تنهام بذاره یا خودش هم تو گروه مقابل باشه.

2. من نمی خوام تمام وقتش مال من باشه و خانواده اش رو رها کنه... چون کسی که امروز خانواده اش رو راحت کنار بذاره فردا می تونه قید من رو هم راحت بزنه! چیزی که من می خوام اینه که بتونه یه تعادل برقرار کنه جوری که نه سیخ بسوزه نه کباب.... نه دل من بشکنه نه خانواده اش... کار سختیه اما غیرممکن نیست.

3. هرگز مناسبت ها رو فراموش نکن... هیچکس از هدیه بدش نمی آد... اما چیزی که مهمه خود هدیه نیست... چیزی که بیشتر اهمیت داره به یاد بودن ه.

4. لطفا این طرز فکر رو از سرت بیرون کن که هر مشکلی که وجود داره با خرید یه چیز گرون قیمت از یاد میره!!!! این قانون برنده ی جایزه زرشک طلایی که خیلی از آقایون بهش اعتقاد دارن خیلی وقتا هم جواب نمی ده. حالا اینو نمی گم که هدیه نخریاااا... دارم می گم قضیه اونجوری که شما فکر می کنید شرطی نیست.

5. لطفا برای خرید هدیه و از اون مهم تر "گل" دنبال بهونه ها نباش... بهونه ها رو من و تو به وجود می آریم.

6. لطفا آدم دهن بینی نباش... اگر کسی پشت سر من حرفی می زنه راجع بهش با "خودم" حرف بزن.

7. لطفا بذار مشکلاتمون رو بین خودمون حل کنیم... کافیه یه کم منطقی باشیم... حتی اگه لازمه برام نامه بنویس و بذار جلوی چشمم یا حتی خودت بده بهم... هیچکس بهتر از من و تو نمی تونه بهمون کمک کنه.

8. لطفا از روز اول ببین که داری با کی ازدواج می کنی!!! و فردا سعی نکن من رو تغییر بدی... من همینم که می بینی... اگه خوبم, اگه بد... اگه زشتم یا زیبا ... اگه چاقم یا لاغر! ... اگه رنگ موهام رو دوست داری یا نداری... من اینم عزیزم... سعی نکن تغییرم بدی.

9. گفتم مو... لطفا اجازه بده برای رنگ مو و بلند یا کوتاه بودنش خودم تصمیم بگیرم!! یعنی اینم باید رسما بگیم؟!!

10. اگه می خوای مهمون دعوت کنی لطفا قبلش اجازه بده یه هماهنگی با هم داشته باشیم :)

11. لطفا سعی نکن من رو از دوستام یا کسایی که دوستشون دارم دور کنی... تو زندگی آدما هر کسی که دوست داریم جایگاه خودش رو داره... دلیل نمیشه اگه من "ایکس" یا "ایگرگ" رو دوست دارم جای تو توی دلم تنگ تر بشه... هر کس جای خودش رو داره.

12. کارهای خونه فقط مختص خانوما نیست... من ازت نمی خوام همه ی کارا رو تو انجام بدی و در مقابل انتظار دارم که تو هم چنین توقعی از من نداشته باشی. خونه اگه "خونه ی ما"ست... کاراش هم "کارای ما"ست.

13. همونقدری که تو احتیاج به تفریح داری منم دارم... خلاصه گفتم که احیانا یه موقع یادت نره عزیزم :)

14. هیچوقت خیانت نکن : با این خیال خام که زنم نمی فهمه... همه زنا خیانت رو خوب می فهمن اگه به روتون نمی آرن دلیلش اینه که خودشون رو گول می زنن و مدام به خودشون می گن که: من دارم اشتباه می کنم... شوهر من از اون دسته مردا نیست... این یعنی "اعتماد"... خیانت به کنار... از بین بردن اعتماد یک آدم بخشیدنی نیست... پس سعی کن به اعتمادم خیانت نکنی... اصولا هر بلایی که نمی خوای سر خودت بیاد رو سر من نیار... چون فکر نمی کنم دوست داشته باشی که من بهت خیانت کنم. نه؟

15. بعضی وقتا که دارم درد دل می کنم سعی کن فقط بشنوی... می دونم که می خوای چیزایی بگی که بهم کمک کنی... اما همونجور که من باید "غار تنهایی" تو رو به رسمیت بشناسم و درک کنم که گاهی می خوای تنها باشی... منم بعضی وقتا فقط نیاز دارم که حرف بزنم تا خودم رو خالی کنم... دنبال راه حل نیستم...

16. درسته که گفتن و شنیدن جمله ی دوست دارم کفایت نمی کنه و این حرفا رو باید "در عمل" ثابت کرد... اما بعضی وقتا گفتن و شنیدن این جمله ی ساده هم خالی از لطف نیست. مگه نه؟ (البته به شرطی که واقعی باشه... می دونم که مال تو واقعیه اما این یه نامه سرگشاده است دیگه.... اینو واسه مخاطبین گفتم)

17. راستی... تا جای ممکن برای مناسبت های خاص اگه می خوای هدیه بخری یه لطفی کن و یه هدیه ی شخصی بخر... چمیدونم مثل ساعت مچی, عطر, لباس و...                                                         قابلمه و زودپز و مکروفر یا چمیدونم یه دست فنجان نعلبکی جز وسایل "خونه ی ما" به حساب می آد... منظورم این نیست که اینا بده... منظورم اینه که می خوام کادوی تولدم مال من باشه... همونطور که منم دوست دارم کادوی تولد تو هم یه چیز شخصی واسه خودت باشه... فکر نکنم تو هم مثلا دوست داشته باشی واسه تولدت روکش صندلی ماشین مثلا هدیه بگیری نه؟:| به هر حال من که دوست ندارم

فعلا همینا به ذهنم می رسه...

حالا اگه چیز دیگه ای بود بعدا اضافه می کنم :)

 

پ.ن: ببخشید می دونم این نامه به اندازه کافی طولانی بود... اما متاسفانه باید بگم با خوندن نامه های دوستان نکاتی یادم اومد که باید بشون اشاره کنم... بنابراین...

این پست ادامه دارد...


+ نوشته شده در  جمعه ۳ خرداد۱۳۹۲ساعت 10:10  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

چند وقت پیش به دعوت محسن-پلاک 23 قرار شد نفری یه نامه بنویسیم.... که می تونید اطلاعات لازم رو از اینجا به دست بیارید.

خیلیامون قبول کردیم که در این حرکت به نظر من علمی-فرهنگی شرکت کنیم... هرچند که یه جاهایی حس کردم بعضی بچه ها بیشتر به موضوع به عنوان یه موضوع "بیاید دور هم باشیم" نگاه کردند.(این یک انتقاد نیست فقط دارم نظرم رو می گم) اما بین همه ی نامه ها... (چون من همه ی نامه ها رو خوندم - به جز رمزداراشون رو-) و از بین نامه هایی که دخترا نوشته بودن... یه نامه رو خیلی دوست داشتم.

شاید دلیلش اینه که مثل من بود... حرفاش یه جورایی مثل حرفای من بود... خیلی از حرفایی که من نتونسته بودم بگم و در رسوندن مطلبم نارسا بودم رو زیبا به واژه کشیده بود... و اون کسی نبود به جزسکوت نازنینم:)

برای خوندن نامه های خود صاحب ایده و بقیه ی دوستان می تونید به اینجا مراجعه کنید که زحمت دور هم جمع کردن نامه ها رو خود محسن کشیده.

اما برای خوندن بخش اول نامه من و نامه سکوت به این لینک ها مراجعه کنید.

 

+البته نامه ی من یه قسمت دیگه هم داره که در آینده ی نه چندان دور منتشر خواهد شد


+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ خرداد۱۳۹۲ساعت 21:21  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
یعنی الان فقط به فکر اینم که امروز والیبالمون هم برنده شه...

جام جهانی ه بابا... کم چیزی نیست که... مگه فقط فوتبال ورزشه؟

والیبال... والیبال... حمایتت می کنیم...

دست و جیغ و هورا...

+ نوشته شده در  جمعه ۳۱ خرداد۱۳۹۲ساعت 17:21  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

صعود ملی پوشان تیم فوتبال ایران رو به همه شما دوستان ایرانی میهن دوست و فوتبال دوست شادباش میگم...

به امید پیروزی های بزرگتر و مهم تر

 

+دست و جیغ و هوراااااااااا

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۸ خرداد۱۳۹۲ساعت 18:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

آن مرد آمد...

در خرداد آمد...

با امید آمد...

امیدمان سبز و ایرانمان آباد باد :)

+ نوشته شده در  شنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۲ساعت 21:9  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه تصمیم هایی هست که رو کل زندگی آدم تاثیر می ذاره...

یه تصمیم هایی هست که آدم باید به خاطرشون خیلی چیزا رو سبک و سنگین کنه...

هممون پرنده ی سفید رو میشناسیم که اهل پستهای ۳۰یااc نبوده و نیست... فقط می خوام یه جمله بگم: امیدوارم هر تصمیمی که گرفتیم به نفع ایران نازنینمون بوده باشه...

اما یه حرفایی هست که می خوام در ادامه ی مطلب بهش اشاره کنم... این که...:


ادامه حرفام :

آب از آب تکان نخواهد خورد...!

تا زمانی که ما یاد نگیریم که حرفای هم رو بشنویم و برای نظرات مخالف و موافق همدیگه احترام قائل بشیم... (هرچند که با خوندن بخش نظرات این پست حامد جوون دهه شصتی به این قضیه امیدوارم شدم که داریم به اون مرحله میرسیم)

من می گم تغییرات باید از خود ما و از چیزای کوچیک شروع بشه... مثلا ۵شنبه تو خیابونا رو که نگاه می کردم واقعا حالم بد میشد! مثلا یه نگاه به این عکس بندازید:

تازه این فقط یه نما از گوشه ای از خیابون زیبای ولیعصر تهران ه... بگذریم از این که چقدر هزینه صرف تهیه همون کاغذایی شده که بی اغراق به جای یکی ۱۰تا از هرکدوم رو پشت سر هم به در و دیوار چسبونده بودن و... اما ببینید چه چهره زشتی از شهر رو به نمایش گذاشته... آدم دلش می گیره... بگذریم از این که چقدر وقت و هزینه و نیروی انسانی باید صرف تمیز کردن همین خیابونا بشه... ایرانٍ ما زیباست... وظیفه ماست که زیبا نگهش داریم. (امروز ظهر به نوشته ای مشابه درباره حفظ محیط زیست برخوردم که می دونم احتمالا خیلیاتون خوندینش اما می خوام لینکش رو اینجا بذارم برای دوستانی که نخوندن... در وبلاگ نارنجدونه که خوندنش خالی از لطف نیست)

می دونم خیلهاتون میگید اصل رو ول کرده و چسبیده به جزئیات... اما باور کنید تغییرات از همین چیزای کوچیک شروع میشه... همین که به نظرات هم احترام بذاریم... این که حرف همه -فارغ از این که از ما کوچکترن یا بزرگتر.... با ما مخالفن یا موافق- رو حداقل گوش بدیم و تجزیه تحلیل کنیم... مهم نیست اگه آخر بحث نظر خودمون رو داشته باشیم... آدما باهم فرق می کنن و در نتیجه تصمیماتشون هم باهم فرق میکنه... باید سعی کنیم این تفاوت ها رو بپذیریم. شاید شعاری به نظر بیاد چون قبول دارم که شنیدن بعضی استدلالها گاهی اصلا با منطق ما جور در نمی آد... حتی گاهی با احساس ما... اما ما نمی تونیم همیشه کاری کنیم که دیگران هم مسیر ما رو انتخاب کنن...

+از این به بعد می خوام آخر نوشته هام به جای جمله تکراری و زیبای "شاد باشید" که آرزوی همیشگی من برای شماس... هربار یه چیزی بنویسم... و جمله این هفته:

 

امیدوارم تو همه ی تصمیمای زندگیمون مسیر درست رو انتخاب کنیم:)

+ نوشته شده در  جمعه ۲۴ خرداد۱۳۹۲ساعت 23:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


دوستان عزیز

با یک سری عکس های گربه ای در وبلاگ گروهیمون جمع ما در خدمتتون هستم.

لطفا همیشه به جمع ما سر بزنید...

کی بود؟ چی بود؟ ۱۰۰ دفعه بهت نگفتم با دمٍ شیر بازی نکن؟ مگه من با تو شوخی دارم آخه؟

ایییشششششششششش!

صبح گربه ای :

   / صبح گربه ای!بخش : عکس



آخییییییییییییییییییش.... عجب خوابی بوداااااا.... ولی دیگه وقت بلند شدنه ...

چیه خب؟ تازه از خواب پا شدم... نگاه کردن نداره که... :|

 

حالا... یه خمیاااااااااازه ی طولانیییییییییییییییییییی....آههههههههههوووووو صبح بخیر...

هممممم... آخ جون.... برم یه صبحونه حسابی بخورم.... به به 

بازم تو اومدی سر وقت صبحونه ی من؟!

دوره ی آخرالزمون شده والا! واقعا که!



برچسب‌ها : جمع ما , پرنده ی سفید , عکس , گربه , پیشی های ناز

   سه شنبه ۱۳۹۲/۰۳/۲۱       پرنده ی سفید        آرشیو نظرات

برچسب‌ها: پرنده ی سفیدجمع ما
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ خرداد۱۳۹۲ساعت 9:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام به همگی

فهرست "وبلاگ دوستان" رو نگاه کردم...

دیدم ماشالله همه بچه ها فعال بودن...

من جا موندم... ولی نگران نباشید... یه عالمه حرف واسه گفتن دارم :|

برمی گردم... فردا آخرین امتحانمه... امتحان مربوط به استاد ش معروف... دعام کنید... خیلی امیدوارم که ترم آخری... این امتحانه رو خوب بدم :|

فکر کنم لازم به ذکر نباشه که بهتون سر می زنم و پستای نخوندتون رو می خونم... اینطور که میبینم احتمالا چند روزی طول میکشه اما دیر و زود داره.... سوخت و سوز نداره.

مواظب خودتون باشید... و مواظب آدمای دوروبرتون...

کسی که امروز کنارته... شاید فردا دیگه نباشه... تا هست قدرش رو بدونید :)

شاد باشید دوستان

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۹ خرداد۱۳۹۲ساعت 19:38  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱. از خستگی نشسته بودم جلوی تلویزیون... کانال هامون که تعداد محدودی داره رو جابه جا میکردم. شبکه ی مستند برنامه ای پخش می کرد که از وسطاش رسیدم بهش، فکر می کنم اسم برنامه آقای هنر بود و کارگردانش رضا بهرامی نژاد بود ... یه قسمتش خیلی توجه ام رو جلب کرد... دونه دونه از بچه ها سوالای مشترک می پرسید. مثلا:

پایتخت ایران کجاست؟

جواب بچه ها: افغانستان، ترکمنستان، دماوند...!

ایران در کدام قاره قرار دارد؟

جواب چند نفر آفریقا بود... یک نفر آسیا .... وحتی یک نفر گفت آذربایجان!

حافظ کیه؟

یکی از بچه ها می گفت... شاعر بوده، کلیات سعدی رو نوشته! یک نفر گفت که بازیگر بوده... نزدیک ترین جواب این بود که شاعر بوده و فال می نوشته!

وسوال و جواب هایی از این دست...

ولی در جواب یک سوال: که بهترین بازیکن فوتبال کیه؟ همه یک پاسخ داشتن: رونالدینهو (البته فیلم مال چند سال پیش بود)

نمی دونم باید بگم درناکه یا خنده دار... این که یک نفر راجع به کشور خودش اطلاعات کافی نداشته باشه اما...

*****من فقط راجع به این بچه های ۱۱-۱۲-۱۳ ساله حرف نمی زنم... خود منم این ایراد رو دارم... چرا نسل به نسل به این چیزا کمتر توجه می کنیم؟!

البته اصلا فیلم ساز از ساخت فیلم منظور دیگه ای رو دنبال می کرد... اما همونطور که گفتم این بخش فیلم توجه من رو جلب کرد و یه سوژه ی تازه دست من داد...

+شدیدا یاد اون کلیپ معروف شیب افتادم... شما چطور؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۹ خرداد۱۳۹۲ساعت 18:57  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

در "جمع ما" با یک سری عکس های مناسبتی به روز هستم....

یه سر هم به جمع خودمونی ما بزنید.

مرسی

 

خرداد و فصل.... :

/ خرداد و فصل....بخش : عکس



کی از این قلما می خواد؟

 

از قدیم راست گفتن: هنر نزد ایرانیان است و بس!

فکر کنم این فسقلی نمره اش از همه بیشتر بشه!

 

اینم برای پیشگیری

یکی نیست از اون ستمگری که این حکم رو داده بپرسه: الان سلامت بچه های مردم مهمتره یا تقلب نکردنشون؟ خب چش و چالشون در می اد که اینطوری؟معلومه خودت از اون بچه مثبتا بودی که خیرشون به هیشکی نمیرسیده ها...

 

آخه این چه کاریه؟ ببینید جوونای مردم رو به کجا میرسونن؟!

اینم آخر و عاقبت تقلب نکردن!

 

+این بود درس اخلاقی این هفته ی ما

لطفا نظرات... انتقادات... و پیشنهادات خودتون رو با ما در میون بذارید... هم راجع به کٌلیَتٍ پست این هفته... هم سوژه دیگه

++می دونم انتظاراتتون با پست قبل احتمالا بالا رفته بوده... ولی اگه همیشه بخوام تو اوج باشم باید بعد ۶-۷ پست... تو همون اوج خداحافظی کنم... چون عکس کم می ارم!

لطفا فراز و فرود ما رو ببخشید قبلا از حسن همکاری شما کمال تشکر را داریم :)



برچسب‌ها : جمع ما , پرنده ی سفید , خرداد , تقلب , امتحان

   سه شنبه ۱۳۹۲/۰۳/۰۷       پرنده ی سفید        آرشیو نظرات

برچسب‌ها: جمع ماپرنده ی سفید
+ نوشته شده در  سه شنبه ۷ خرداد۱۳۹۲ساعت 10:20  توسط شقایق و یاس 

می دونم وقتی که بارون، تو شب می باره بیداری...

همون آهنگو گوش می دی! هنوز باروونو دوست داری...

یغما گلرویی ♥

چی می تونه بیشتر از بارون آدم رو آروم کنه؟ :)

+تو فقط گریه بکن... گریه بکن تا که بباره آسمون... تا بباره چشم من... یا بغُره چشم اون... تا بفهمه دل تو... تا صدامون برسه به آسمون.......

آخدا...


برچسب‌ها: بارون
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ خرداد۱۳۹۲ساعت 20:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

همه کارام قاطی پاتی شده...

تازه یادم افتاد که به مناسبت سوم خرداد یه پست ویژه داشتم که بازم به تعویق افتاد...

و این که فرصت نشد واسه روز پدر پست خوبی بذارم...

پستی که انقدر روی دلم مونده بود که نوشتمش و  گذاشتمش تو "صفحات جداگانه ام" تا بعدا نمایشش بدم!

دلم یه کوچولو گرفته بچه ها... دعام کنید

+ نوشته شده در  شنبه ۴ خرداد۱۳۹۲ساعت 0:21  توسط شقایق و یاس 


پشت چراغ قرمز،

چیزای مختلف ذهنت رو مشغول کرده. پدر بزرگی که تو بیمارستانه... خانواده ای که نگرانشن و درگیر کاراش.خواهرزاده ی فسقلیت که از همین اول زندگی، با سوزنٍ واکسن داره خودش رو واسه مسابقه با دنیایی آماده می کنه که آرزو دارم واسه اون بهتر از مال ما باشه و..... صدایی تورو از خلوتت بیرون میکشه:

"خانم! یه گل بخر"

با خودت فکر می کنی:دیروز خریدم... بهش میگی: نه مرسی. با اصرار قیمتش رو پایین می آره. ناخودآگاه به مامانت فکر می کنی. با خودت میگی عب نداره... بخر ازش. راضی شدی اما قبل از این که تصمیم جدیدت رو به پسرک بگی با جمله آخرش تیر آخر رو می زنه و نمک می پاشه به زخمت: "فکر کن منم برادرتم"  ... قیافه برادرت می آد جلوی چشمت و تمام فکر و خیالا.......

بی صدا پولش رو میدی و منتظر سبز شدن چراغای قرمز میشی...!

 

+بیشتر شبیه یه پست خانوادگی بود!!! ببخشید دیگه... مال ذهن آشفته ی این روزامه.

++لطفا برای پدربزرگم دعا کنید.... و برای من و افکاری که ذهنم رو مشغول کرده.

مرسی


برچسب‌ها: دل نوشته های یک ذهن آشفته
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲ خرداد۱۳۹۲ساعت 22:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

  • یاسمین پرنده ی سفید
چه حالی میشی...

اگه کاری رو بکنی و اطرافیانت کس دیگه ای رو مقصر بدونن؟!!!!!

و گویی توضیح تو کافی نیست برای این که ثابت کنی این رفتاریه که از خودت سر میزنه... اگه بده یا اگه خوب... خود توئه... خود خودت!

 

وچه حالی داری اگه کسی کاری کنه که دیگران خوششون نیاد...

و به خاطر کاری که اون آدم می کنه تورو سرزنش کنن!!!

چرا دنیا همه چیزش بر عکسه؟!

مگه این من نیستم که مسئول کارا ورفتارهای "خودم" هستم؟

پس تمام اینا یعنی چی؟

نگران بودن دیگران از نظر من چیزی رو توجیه نمی کنه! آدم باید منطقی باشه!

+ نوشته شده در  جمعه ۲۷ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 19:52  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

امروز یه فیلمی دیدم که خیلی ازش خوشم pay it forward

با بازی کوین اسپیسی...

نمی دونم داستان "چرخه ی جبران کردن یه کار خوب" رو شنیدید یا نه...

این فیلم هم یه داستانی بر اون اساس داره...

اگه این چرخه ادامه پیدا می کرد چه دنیای قشنگی می تونستیم داشته باشیم...

فیلم راجع به پسر بچه ایه که به خاطر تکلیف مدرسه اش یه فکر عالی به ذهنش میرسه!

وقتی معلمشون ازشون می خواد که یه فکری بکنند برای تغییر دنیا و بهش عمل کنن... فکری که به ذهنش میرسه اینه که به سه نفرکه نیاز به کمک دارن کمک کنه و ازشون بخواد که برای جبران لطفش هر کدوم به سه نفر دیگه کمک کنن و این چرخه رو ادامه بدن.

ایده ی خوبیه... ای کاش ممکن بود... امیدوارم یه روز ممکن بشه... :)

 

+ راجع به این فیلمای "پارانورما" کسی چیزی می دونه؟ بر اساس واقعیت هستن آیا؟!!! یه کم دور از ذهن به نظر میرسن... هرچند که روند فیلم جوریه که می خواد به مخاطب القا کنه که انگار فیلم هاش واقعیه! :|

 

+ شروعی تازه در وبلاگ گروهی "جمع ما"  با یک پست با عنوان از خود گذشتگی

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۴ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 0:22  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فینال مسابقه ی صوتی وبلاگی "صدای ما"

در آپارتمان پلاک 23

 

می دونم که خیلی هاتون این شعر زیبا رو با صدای گرم و دلنشین خسرو شکیبایی نازنین شنیدین...

اما انقدر دوسش داشتم که دل رو به دریا زدم و منم یه بار دیگه اجراش کردم...

مطمئنا قابل مقایسه با اجرای اون مرحوم نیست اما امیدوارم خوشتون بیاد :)

 

+یادی از نخستین روزهای آغاز به کار این وبلاگ :)

++فراموش نکنید که برنده ی این مسابقه با رای شما انتخاب میشود... پس حتما... لطفا به وبلاگ دوست خوبم محسن "پلاک ۲۳" مراجعه کنید و ما رو همراهی کنید 

+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 12:12  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه روز بهاری ه...

چند روز قبل با مامانت اینا بحث میکنی که خسته شدیم که همش تو خونه ایم... یه کم بریم بیرون حال و هوامون عوض شه!

خونه ی ما اصولا خونه ای ه که مهمون زیاد برامون می آد... اما خودمون کمتر میریم مهمونی...

بعد از عمری... ۵ شنبه(دیروز) تصمیم گرفتیم بریم خونه ی یکی از اقوام و دور هم باشیم و چند ساعتی بگیم و بخندیم و خوش باشیم.

همه چی داشت خوب پیش می رفت تا این که...

نزدیک اذان تلفن همراه زنگ خورد... خانم همسایه بود که از مادرم می پرسید : شما منزل هستید؟

آخه از خونتون داره سر و صدای زیادی می آد.

- و ما می دونستیم که کسی در منزل نیست -

نفهمیدیم چطوری لباس پوشیدیم و تو ساعات ترافیکی خودمون رو رسوندیم خونه.

همسایه ها که فهمیده بودن ما خونه نیستیم و در واقع صدای دزده سر و صدا کرده بودن و ظاهرا دزده ترسیده و فرار کرده.

 

اما ما موندیم و یه در شکسته... و شب با یه صندلی پشت در خوابیدیم و ...

خلاصه... اینم از ماجراهای آخر هفته ی ما و این که گویا به ما خوشی کردن نیومده :(

خدا ازش نگذره... حالی که بهمون دست داد و این حس نا امنی که بهمون داد رو با هیچ چیز نمیشه جبران کرد.

کسی رو میشناسم که صبح زود تا شب یه جا کار می کنه و شب تا آخر شب پیتزا پخش می کنه که خرج خانواده اش رو در بیاره...

پس با من از گرسنگه بودن مردم حرف نزنید چون من به "شرافت" بعضی آدما دارم شک می کنم که ربطی به گرسنه بودنشون نداره...

روزگار غریبیست نازنین... روزگار غریبیست!


برچسب‌ها: دزدوجدانشرافتدزدی
ادامه حرفام
+ نوشته شده در  جمعه ۲۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

می دونی؟

یه سری مشکلات تو زندگی آدما پیش می آد...

که فقط با دستای هنرمند و مهربون یک خواهر بزرگتر حل میشه...

و مشکلات دیگه ای هست که فقط با ذهن خلاق یه خواهر بزرگتر، ساده تر میشه...

فقط اونایی که خواهر بزرگتر دارن می دونن من چی می گم...

متاسفم که تو خواهر بزرگتر نداری آبجی :( اما خوشحالم که هستی

 

+از تمام دوستانی که باهام هم دلی کردن ممنونم

از شما هم ممنونم که هستید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۶ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:19  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فدای سرتون ... پرسپولیس باخت... انشالله سال بعد...

فدای سرتون که استقلال قهرمان لیگ شد... و یه سال باید متلک بشنویم...

فدای سر من که تیم مورد تنفرم سپاهان قهرمان جام حذفی شد...

فقط شنیدم که تو جایگاه تماشاگرای پرسپولیس نارنجک ترکیده امیدوارم همتون سالم باشید... جونتون سلامت... اینا می گذره

 

+ پست قبلی هم جدیده... اگه حوصله کردید بخونید... کاملا بی ربطه نسبت به این پسا البته.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 21:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

هشدار: این پست از سر دلتنگی نوشته میشود از یک ذهن آشفته.

اگر دلتنگ یا آشفته هستید نخوانید.

با تشکر

هشدار۲: چیزایی که دارم می نویسم درباره ی دنیای واقعی ه... نه دنیای اینترنتیمون که اسمش رو مجازی گذاشتن!! پس لطفا هیچکدوم از حرفاش رو به خودتون نگیرید. منو میشناسید... آدم رُکی هستم... نیازی به گوشه و کنایه زدن ندارم. پس اگر هم متن رو تا آخر خوندید هیچ کدوم از حرفارو به خودتون نگیرید. مرسی

--------------------------------

دنیای مضحکی داریم! وقتی به دنیا و شرایطش فکر می کنم خنده ام می گیره!

به نظرم مسخره است! مضحکه!

این همه دوئیدن و نرسیدن ها! امروز صبح داشتم این ترانه رو گوش می کردم:

"زندگی می گن برای زنده هاست... اما خدایا بَس که ما دنبالِ زندگی دَویدیم، بُریدیم کِه!!!!"

راست می گه شاعر... و من فکر می کنم: چرا؟ چرا زندگی هامون این شکلی شده؟!

کجا مسیرمون رو گم کردیم؟ انسان در بهشت که هیچ... روی زمین کدوم میوه ی ممنوعه رو خورد که اینطور سردرگم شد؟!

امروز داشتم فکر می کردم...

چرا... چرا این داره یواش یواش به یه قانون تبدیل میشه که اگه می خوایم بعدا ضربه نخوریم امروز باید آدمای دوروبرمون رو محک بزنیم؟!

چرا همیشه یه هشدار باید پَس تمامِ افکار، احساسات، دوستی ها، کارها و همه ی روابطمون باشه... چرا مجبوریم آدما رو امتحان کنیم؟!

دنیای مسخره ای داریم!

به کجا رسیدیم؟! دنیای نگرانی داریم!!! هَمَش نگرانیم که چند نفر از آدمای دوروبَرِمون ما رو به خاطر خودمون می خوان و چند نفربه خاطر منافع خودشون؟!

اگه حس کنی یکی از عزیزانت شاید بخواد واسه ات زرنگ بازی در بیاره چی کار می کنی؟ اگه یه هشدار بشنوی که همه حرفاش به خاطر منافع خودشه(حتی اگه باور کردنش برات سخت باشه)؟ اگه واسه ات عزیز باشه و بهت بگن از کجا می دونی توهم همینقدر براش عزیزی؟ اگه برات عزیز باشه و بهت بگن شاید فردا به هزار و یک دلیل نتونی باهاش درتماس باشی و بریدن ازش امروز راحت تره تا فردا؟!

اگه ته دلت بین دوراهی باشی که: اگه در آینده مشکلی پیش نیومد چی؟ یا اگه حق با همه باشه و فردا اون مشکلاتی که ازش حرف می زنن پیش اومد چی؟

دوراهی...:|

این دوراهی ها... هیچوقت دست از سرم برنداشتن...

همیشه از دوراهی های انتخاب فرار کردم اما همه ی راه های زندگیم به دوراهی میرسه!

راست می گن از هرچی بدت بیاد سرت می آد!!

بچه ها سعی نکنید سر به سرم بذارید لطفا... من ناراحت نیستم فقط ذهنم مشغوله... در این مورد شوخی چیزی رو حل نمی کنه پس لطفا قضیه رو به عشق و عاشقی ربط ندید... به اندازه ی کافی از دنیای مضحکمون خنده ام میگیره... سعی نکنید با سربه سر گذاشتن خنده ام رو بیشتر  کنید...

این پست... یه دل نوشت کاملا جدیه... شما مختارید که جواب چراهام رو ندید... اصلا مختارید که این پست رو نخونید...هر چی می خواید بگید ولی بدونید که به " این پست" وگلایه هایی که ازش حرف زدم وصله ی عشق و عاشقی نمی چسبه!

ممنون که همراهم هستید

+امیدوارم شاد باشید و دور از دو راهی های انتخاب...

کجا به خنده می رسیم؟!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

این وبلاگ یه تغیراتی کرده...

نمی دونم متوجه شدید یا نه....

یه قسمتایی که قبلا پر نشده بود حالا پر شده.

و قسمت پروفایل نویسنده هم راه اندازه شده...

تا پشیمون نشدم و پاکش نکردم اگه دوست دارید برید بخونیدش!! از من بعید نیستا!

فکر می کنم یکی از سوالات همیشگیتون رو تا حدودی جواب می ده:)

 

+چهارشنبه... یکی از دوستام... آخرین روزی بود که تونست روز مادر رو به مادرش تبریک بگه... چون ۵شنبه دیگه مادرش نبود.

اینو گفتم تا به خودم یادآوری کنم که زندگی چقدر کوتاه و چقدر نامرده...

راست می گفت سهراب :"مرگ در سایه نشسته است به ما می نگرد!!"

بیاید قدر لحظه های با هم بودن رو بیشتر بدونیم... بیاید فقط دنبال بهونه ها نباشیم.

کاش بتونیم خودمون بهونه ها رو بسازیم.

برای شادی روح مادر دوست من و برای صبرو آرامش برای آرزوی مهربون دعا کنید بچه ها.

ببخشید اگه ناراحتتون کردم.


برچسب‌ها: مادرزندگیلحظه هابهانه هامرگ در یک قدمی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مامان مهربونم

از خیلی از آرزوهات به خاطر من گذشتی... خیلی چیزا رو بخشیدی و نادیده گرفتی و از خیلی چیزا رد شدی و خیلی چیزا رو تحمل کردی به خاطر من...

هرچند که من... :(

خیلی وقتا دلتو شکستم... خیلی وقتا ازم ناراحت شدی... خیلی وقتا کارا و حرفای بدم رو نادیده گرفتی...

به خاطر این که بزرگ و مهربونی... به خاطر این که مثل فرشته ها می مونی...

فرشته چیه؟ تو از فرشته ها بهتری... چون مادری :) 

                                                                                    مادر:)

مامان خوبم.... دوست دارم

و به خاطر همه ی خوبی هات و بخشندگی هات و مهربونی هات ممنونم.

 

+من خیلی دنبال این آهنگ گشتم تا پیداش کردم... خیلی دوسش دارم و خیلی باهاش خاطره دارم.

با یادی از خسرو شکیبایی تقدیم به وجود نازنین همه ی مامانای خوب و مهربون ایران زمین

شادی و سلامتی همه ی مادرا آرزوی قلبی ما بچه هاس

دانلود آهنگ مادر من - خسرو شکیبایی


برچسب‌ها: مادرمامانمادر من خسرو شکیبایی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 23:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


فکر کنم اگه خدا قسمت کنه این آخرین جلسه کلاس با (به اصطلاح استاد) "ش" بود! "لعنت الله علیه"!!!!

دیروز- لکیشن داخلی-محیط شرکت-حدود ساعت ۹ صبح

از سر کار(مشغول کارورزی هستم) زنگ زدم دانشگاه می گم فردا امتحان داریم یا مثل هفته ی قبل کنسله؟

مسئول برنامه ریزی میگه من خبر ندارم!

من:!!!!!!!! خب پس ما چه کنیم؟

اون:از رو سایت ببینین!

من:رو سایت چیزی نزدین!

اون:خب هرچی برنامه کلاسیتون بوده کلاس طبق همون برگزار میشه.

من:خب استاد گفته بودن من اونور عید شاید نتونم براتون کلاس بذارم من نمی دونم فردا کلاس هست یا نه؟!!!

اون:من نمی دونم ولی استاد ش خیلی استاد منظبطی هستن!!!!!!!!!!!!!!!!

من: (آیکن سر کوبیدن به میز!!!!!)

حالا ما فردا چی کار کنیم...

اون: با لحن عصبانی:من نمی دونم خانم هر چی تو سایت و برنامه کلاسیتونه همونه!!!!!

و در جواب بقیه ی دوستانی هم که زنگ زدن دانشگاه به جای پیگیری از طریق استاد همینا رو بهشون گفتن!

(فقط دلم می خواست نگاه رئیس شرکت رو می دید وقتی بهش می گفتم:من نمی دونم فردا امتحان دارم یا نه... شاید فردا نتونم بیام! خوب شد جلوی چشم مسئول آموزشم بهشون زنگ زده بودم وگرنه فکر نمی کنم باور می کردن! آخه دانشگاه انقدر...)

امروز-لکیشن داخلی-دانشگاه(؟! دانشگاهی که ندونه استادش کی کلاس داره کی کنسل می کنه و از نظر مسئول برنامه ریزی جدیدش این نظمه به نظر شما دانشگاس؟!) - ساعت ۸ صبح

همه تو کلاس منتظر

آقای "ک" شاگرد پاچه خوار استاد "ش" (تو عمرم آدم به پاچه خواری این ندیدم!) : استاد به من خبر داده که تو راهه... بشینین تو کلاس درس بخونین تا بیاد!

ساعت ۹ آقا لطف کردن تشریف آوردن!!!

امتحانی گرفتن که خودشون هم نمی تونستن حل کنن!

(الان به بچه ی کلاس ۵ام بگی یه معادله داریم با ۴ تا متغیر بهت می گه که اینو شما نمی تونی به روش ترسیمی حل کنی... این آقا در ابتدا اصرار می کرد که میشه! یکی از دوستام گفت پس با ترسیمی حل کنیم؟ گفتم با ترسیمی نمیشه! آقای ش میگه: جو کلاس رو متشنج نکن دیگه! چرا نمیشه؟! به دوستم گفتم یعنی تو الان بلدی اینو با ترسیمی حل کنی میگه:نه!!!... ۱۰ دقیقه گذشته استاده می گه: بله درسته این با ترسیمی نمیشه!!!!!!!! انقدر فکر می خواست واقعا؟!!!!!!!)

امتحان تموم شده(توجه داشته باشید که قرار بوده امروز فقط امتحان باشه... کلاس ۸ تا ۱۰) این شخص...(!! استادمون رو می گم)

مارو تا ساعت ۱۲ نگه داشته!!!! که بچه های بازرگانی می خوان تحقیق هایی رو که آوردن کنفرانس بدن همه باید بمونن روش ارائه دادن رو یاد بگیرن!!!

بعد ما چند تا بچه های صنعتی که همیشه تو کلاسا جز کسایی بودیم که استادا از نحوه ی کنفرانس دادنمون راضی بودن و تعریف می کردن باید میشستیم و شاهد دوستانی می بودیم که لطف می کردن و خلاصه تحقیقشون رو از رو نوشته می خوندن!!!!!!!!!

تا ساعت ۱۲ نگهمون داشته نمی گه این بدبختا ۶:۳۰ - ۷ صبح از خونه زدن بیرون صبحونه خوردن؟ نخوردن؟ گرسنه هستن؟ نیستن؟ کاروزندگی دارن؟ ندارن! هییییییییییییییییییییچ!

تازه ۱۲ هم که دیگه دید ما داریم کم کم کلافه میشیم با دلخوری می گه هر کی می خواد می تونه بره!

یعنی خدا به داد برسه! من می دونم این آخر سر معدل مارو خراب می کنه... ترم آخری نندازتمون خیلیه!

 

خدایا... تو رو به حق این زمانی که فعلا امروز خبر زلزله از جایی به گوشم نرسیده قسم...

هرچی استاد بیشعور مثل این هست رو یا از رو زمین بردار... یا به راه راست هدایتشون کن که این اعتماد به سقف کاذب رو کنار بذارن و دست از سر دانشجوهای بیچاره بر دارن!

نسل هر چی دانشجوی پاچه خوار مثل آقای "ک" هست رو یا کلا بردار یا این پاچه خوارارو به تور هم بنداز که در راه رقابت "استاد منو بیشتر دوست داره" همدیگه رو همینقدر حرص بدن که این مدت مارو حرص دادن!

خدایا عاقبت مارو هم ختم به خیر قرار بده!

 

استاد مزخرف و آدم زبون نفهم به تورت نخوره بلند بگو آمین!!!!!

 

+آقا اگه این روزا شنیدید بانک سامان ورشکست شده تعجب نکنید... استاد ما جدیدا به گروه مالی بانک سامان پیوسته!!

++می گم... قربون خدا برم... این روزا بدجور زمین رو گذاشته رو ویبره ها!!! هر روز یه جاش داره می لرزه!

نمی دونم شایدم خود دنیا هم قاطی کرده زده خودشو به بی خیالی و داره آهنگای بندری و سبک امیدجهان گوش میده و خلاصه... حرکات موزون و این حرفا...

انشالله که زلزله هم اگه می آد فقط محض سرگرمی باشه و تلفات جانی و مالی نداشته باشه... وگرنه دنیام یه خورده شاد باشه!

چی میشه؟ شاید خوش اخلاق شد و به ماها هم یه کم روزگار رو آسون گرفت! والا!

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 15:46  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
باور کنید تا این ترم تموم شه یکی از ۳ حالت زیر پیش می آد:

۱.من دیوونه میشم!

۲.من کلا دق می کنم می میرم!

۳.بر اثر دعاهای خیر من(مدیونید اگه فکر کنید منظورم از دعا چیز دیگه ایه) استاد "ش" جان به جان آفرین تسلیم می کنه یا یه چیزیش میشه!!!

بابا این یارو به قول دبیر عربیمون کلا جز قسمت های قرمزه تقویم ه!!!!

 

  • درس درست حسابی که نداده(دروغ نگفتم اگه بگم کلا درس نداده)
  • قبل عید بدون اطلاع قبلی واسه خودش سرخوشانه فوق العاده که می ذاره!
  • بعد از عید واسه خودش کلاسا رو کنسل می کنه!
  • امتحان میان ترم رو از ۸ صبح چند روز قبل از امتحان تصمیم می گیره و می ندازه ۳ بعد از ظهر!
  • ساعت ۱۰ شب قبل از امتحان(امشب) به یکی از بچه ها خبر می ده که به بقیه بگو کلاس کنسله! فدای سرم اگه شما مشغول کارورزی هستید... اگه مرخصی گرفتید... اگه از کار و زندگی و پروژه اتون زدید که درسی رو که من ندادم با سر و کله زدن با کتاب یاد بگیرید (بازم خدا آقای عادل آذر رو بیامرزه که حداقل کتاب رو خوب نوشته..... اونایی که درس تحقیق در عملیات رو پاس کردن می دونن من چی می گم) فدای سرم که ناچارید دوباره هفته ی بعد از کارتون مرخصی بگیرید!!

 

اصلا انگار نه انگار که دانشگاه برنامه ریزی داره! واسه خودش روز و برنامه و ساعت کلاس و امتحان و خلاصه همه چیز رو عوض می کنه! سواد درست و حسابی هم که نداره...

یعنی خدا نمره دادن و ورقه تصحیح کردن اش و عاقبت مارو ختم به خیر کنه انشالله.

یه آمین بگید بی زحمت... خدا خیرتون بده.

 

+منو نبینید که انقدر خونسردماااااا..... از عصبانیت دیگه گذشتم! به قول پسر دایی ام دیگه مغزم رد کرده!

انقدر مشکلات دوروبرم ریخته که نمی دونم به کدوم یکی فکر کنم!

شرح مصیبت زیاد شد... بقیه اش باشه بعد...

 

++تو این روزا که همه جا داره زلزله می آد گفتنٍ جمله ی همیشگیٍ "شاد باشید" یه خورده "یه جوریه"!

نمی دونم به جاش چی بگم؟!

امیدوارم از زلزله و انواع بلایای طبیعی و غیر طبیعی و زمینی و آسمانی و سیل و طوفان و تصادف و همه چیز دور باشید...

خدا خیرتون بده شمام واسه ما و عاقبتمون با این به اصطلاح استاده یه دعایی بکنید که خیرمون درش باشه :)

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۹ فروردین۱۳۹۲ساعت 0:29  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مردم نازنین سیستان و بلوچستان...

مار وهم در غم خود شریک بدونید.

 

+به امید روزی که دیگه دلیلی واسه تسلیت گفتن های این چنینی نباشه...

همیشه تبریک خوشی باشه و سلامتی و آبادانی.

آمین

++قربونت برم خدا... چی کار می کنی آخه؟! :|

داشتیم؟! :| از زمین و آسمون می آد دیگه.... شرق و غرب و جنوب و شمال هم نداره...

بالاخره اینم جزئی از عدالتته دیگه!

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۲ساعت 20:16  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یکی از همساده ها - مائده- فصل پنجم بعد از فوت عسل بدیعی یه لینکی بهم داد از فرزادحسنی که من ازش لذت بردم.

به خصوص این که به جز عسل بدیعی از هنرمندای دیگه هم یاد کرده بود.

نمی دونم چرا همسادمون خودش این لینک خوب رو تو وبلاگ خودش نذاشت... اما من ازش تشکر می کنم.

امیدوارم شما هم ازش لذت ببرید.

http://www.musicema.com/node/178561

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۲ فروردین۱۳۹۲ساعت 18:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

همسرزمین بوشهری...

ما رو هم در غم خودتون شریک بدونید


دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده      تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

به این خونه چقدر اصرار کردی                  تمام دورمو دیوار کردی

دلم خوش بود سقفی رو سرم هست!       همون سقفم سرم آوار کردی!

خدایا حق من خونه خرابی                 اونم تو بدترین جای زمان نیست

یه دنیا امتحان پس داده بودم             خدایا موقع این امتحان نیست

دلم خوش بود سقفی رو سرم هست        همون سقفم سرم آوار کردی!

بهت دارو ندارم رو سپردم                        تو می تونی ازم عرشم بگیری

فقط یک فرش مونده زیر پاهام                 یعنی می خوای این فرشم بگیری؟!!!!!!!

تمام عمر افتادم تو این راه                      تمام عمر خالی بوده دستام

یه بارم که رو پاهام ایستادم                   تو لرزوندی جهانو زیر پاهام!!

دلم خوش بود سقفی رو سرم هست!      تو اون سقفم سرم آوار کردی

خدایا حق من خونه خرابی               اونم تو بدترین جای زمان نیست

یه دنیا امتحان پس داده بودم          خدایا موقع این امتحان نیست

دارم می میرم از این بغضِ هر روز           خدایا گریه های ما یه دریاس

نمی دونم چرا هر چی عذابه                همیشه حق ما خونه خراباس؟!!!

همه دارو ندارم رو گرفتی                    شاید میراث من خالی شدن بود

همینا که برای تو حقیره                 تو این برزخ همه دنیای من بود!

همین خونه... همه دنیای من بود.......

خدایا...... ؟!

 

+این شعری از روزبه بمانیه...

یادمه محسنآپارتمان نشین - پست 302 بعد از زلزله ی آذربایجان دکلمه اش رو گذاشته بود رو وبلاگش.... شعر قشنگیه اما این درد رو هیچکس دوست نداره.

امیدوارم دیگه از این اتفاقا نیفته :(

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۰ فروردین۱۳۹۲ساعت 19:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

الان دارم پشت صحنه ی سریال آب پریا رو می بینم.

اوایل سریالش به نظرم یه کم لوووس می اومد... و حقیقتش اینه که یه سری قسمت هاش رو ندیدم.

اما....

هدف این سریال خیلی قشنگ بود...

هر چند که در کنار تمام شوخی هاش تلخی های زیادی همراه داشت.

دیدن دریاچه ی پریشانی که ندیدمش و شاید دیگه هرگز نتونم بینمش و امروز بیابان پریشان شده دردناک بود.

جاجرودی که زباله رود شده و جنگل هایی که دارن تو دریای آشغال غرق میشن!!!!!

و پشت صحنه اش شاید از خود سریال هم گویا تر و دردناک تر بود.

مرسی خانم برومند...:)

 

ما آدما کی قراره به خودمون بیایم؟!


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۲ساعت 22:49  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

از ۱۲ شب گذشته تا ۱۱ صبح امروز... این بلاگفا چقدر تغییر کرده!!!

۱۱ ساعت بالا سرش نبودیمااااا :|هممم

هی در و دیوار رو رنگ میکنه... تغییر دکوراسیون می ده!

یکی نیست بگه: اولا این خونه تکونیا رو باید قبل از عید انجام می دادی!

ثانیا به جای این قرتی بازیا یه کاری کن که کامنتا خورده نشه و راحت کد بده و بعد از کلی نوشتن یهو همه چی پاک نشه... بعضی وقتا آدم یادش می ره کپی بگیره خوو :|

تازه امروز هم خیلی باهاش مشکل دارم! این طوری دیگه!

ما ایرانی ها عادت داریم! کارای اساسی رو ول می کنیم... اما خوب بلدیم رنگ و لعاب همه چی رو زیاد کنیم!!! مثل کسایی که جارو می زنن و آشغالا رو می ریزن زیر فرش :|

به هرحال دوستان... همین تغییراتی هم که انجام شده در سال جدید مبارک همتون باشه.

 

در ادامه یه عکسی داریم که فکر کنم برای همساده ها خاطره انگیز باشه! 

من خودم که خیلی دوسشون دارم 

 


برچسب‌ها: کانامورااسگل

کانامورا یا اسگل یا همونی که آخر اسمش یادم نیومد؟!

این بلاگفای "سه نقطه را با جای خالی پر کنید" اجازه نداد لینک تروتمیز بذارم مجبورم از کپی پیست استفاده کنم

برای دوستانی که در جریان نیستن.

 برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ی اسگل!!   http://goldman7.blogfa.com/90041.aspx

برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ی کانامورا!!!! http://pelake23.blogfa.com/post/197

 

ولی خداییش خیلی خوشگلن

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ فروردین۱۳۹۲ساعت 11:18  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

رکورد

ما رکورد زدیم آبجی :(

فردا میشه ۱۷ روز :(

فقط خواستم بدونی... دلم خیلی براتون تنگه


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۵ فروردین۱۳۹۲ساعت 19:49  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دیروز... عسل بدیعی... بازیگر جوان سینمای ایران در اثر مسمومیت دارویی مرگ مغزی شده و درگذشت.

روحش شاد و یادش گرامی


+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳ فروردین۱۳۹۲ساعت 11:56  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سمانه ی نازنین (اتاق دلم)

من رو هم در غم از دست دادن دایی ات شریک بدون

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۲ فروردین۱۳۹۲ساعت 17:38  توسط شقایق و یاس 

درود بر همگی.... سال نو مبارک

۱.یه مدت نبودم... یک سری اتفاقات غیرقابل پیش بینی افتاده بود که... بگذریم اما یکی اش ویروسی شدن رایانه ی محترم بود که ما رو وادار کرد ویندوزمون رو عوض کنیم و...

 

۲.دوباره از همه ی دوستان و شرکت کنندگان پاسخگو به پرسشنامه کمال تشکر رو دارم. خیلی خیلی ممنون. و البته پاسخگویی همچنان می تونه ادامه داشته باشه.

۳.برید به ادامه ی مطلب لطفا... صرفا برای خنده ی اول سال

ادامه حرفام :

منو یاد آدمای زورگو می ندازه! :|

یعنی من عاشق این تپلی ام... خیلی بانمکه :)

شما هم دلتون واسه این هاپوئه میسوزه آیا؟ :(... ولی عجب دوست باوفاییه :)

به نظر شما اینا دارن به چی نگاه می کنن؟! :|

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ فروردین۱۳۹۲ساعت 22:41  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

نفس باد صبا آفت جان خواهد شد

نفس باد صبا آفت جان خواهد شد                              عید می آید و اجناس گران خواهد شد

قیمت میوه و شیرینی و آجیل و لباس                         باز سرویس گر فک و دهان خواهد شد

همسرم چند ورق لیست به من خواهد داد                  و سرا پای وجودم نگران خواهد شد

می زنم ساز مخالف دو سه روزی اما                          عاقبت هرچه که او گفت همان خواهد شد

می رسد مرحله ی سخت و نفس گیر خرید                 نوبت گندترین کار جهان خواهد شد

کل عیدی و حقوقم به شبی خواهد رفت                      بر سر جیب بغل ،فاتحه خوان باید شد

یک الف آدم و یک عائله آنهم پر خرج                            وقت فرسودن اعصاب و روان خواهد شد

پول را با علف خرس یکی می دانند                             فکر کردید که منطق سرشان خواهد شد

هانیه نعره بر آرد که ندارم مانتو                                   کامران از پی او تیز دوان خواهد شد

که پدر کفش و کت و پیرهنی می خواهم                     بعد از او نسترنم مرثیه خوان خواهد شد

سام هم لنگه ی جوراب به پا می گوید                         شستم از پنجه اش امسال عیان خواهد شد

قیمت پسته به قلب من ِآسیب پذیر                            باز هم وای که آسیب رسان خواهد شد

زیر بازارچه با قیمت ماهی یا گوشت                             آسمان دور سرم پُر دَ وَران خواهد شد

مغز گردو شده مانند طلا مثقا لی                                مغزم از قیمت آن سوت کشان خواهد شد

کمرم گشت که در خانه تکانی سرویس                       حالیا نوبت این فک و دهان خواهد شد

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۵ فروردین۱۳۹۲ساعت 18:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


سلام به همگی

سال ۱۳۹۱ هم با همه ی خوبی ها و بدی هاش بالاخره تموم شد...

خیلی روزاش رو غمگین بودیم... بعضی روزاش رو خندیدیم... یه جاهایی دلمون شکست... شاید حتی گاهی دل شکستیم!... هر چی که بود گذشت...

من می گم آدم نباید به گذشته ها فکر کنه... اگه بگم باید درس بگیره هم جمله ی کلیشه ای ه...

می خوام بگم... هر چی که بودیم... هر کار بد یا خوبی که کردیم... دیگه گذشته!

شاید بیشتر از همه اینو دارم واسه خودم مینویسم! عمل کردن بهش شاید گاهی سخت باشه... اما

قبل از این که هر چی باشم... دوست دارم بیشتر از قبل "انسان" باشم...

مهم نیست قبلا چی بودم... مهم اینه که از این به بعد می خوام چی باشم...

می خوام دعا کنم که:

خدایا نذار این حرفام... در حد یه حرف باقی بمونه... تو کمکم کن که بتونم این حرف رو "عملی" کنم.

 

پارسال یه <نظر سنجی> راجع به خودم گذشتم... یک سال از اون پست می گذره... تو این یک سال دوستای جدید پیدا کردم... یکی دوتا از دوستام دیگه نیستن و...

بچه ها باور کنید دنبال تعریف و تمجید نیستم...(البته مشخصه که هیچکس نیست که بگه دوست ندارم دیگران ازم تعریف کنن)... اما می خوام نظر شما رو بدونم.

این که تو این یک سال که منو میشناسید... چقدر تغییر کردم... بهتر شدم یا بدتر...

و کسایی که تو نظرسنجی پارسال نبودن  بیان و نظراتشون رو بگن.

 

+امسال هم مثل پارسال... هر گونه انتفاد، پیشنهاد، نظر و... آزاده.

اصلا نگران ناراحت شدن یا نشدن نباشید... به قول معروف: هیچ آدابی و ترتیبی مجوی... هر چه می خواهد دل تنگت بگو

++نظرات این پست بدون تایید می باشد.


ادامه حرفام:
اینم از هفت سین امسال ما :)

فکر کنم همتون می دونین که من چقدر عاشق هفت سینم

اصلا یه نوروزه و یه هفت سین...

 

در سال جدید برای همتون و برای همه ی مردم ایران سالی سرشار از آرامش، سلامتی، شادی، رفاه و . . .

رو از اهورامزدای خوب و مهربون سرزمینم می خوام. شاد باشید دوستان

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱ فروردین۱۳۹۲ساعت 11:12  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

پری

پری (وبکده ی آرامش) هم وبلاگش رو بست.

پری مهربون... همیشه بهترین ها رو برات آرزو دارم...

و همیشه شادیتو از خدا می خوام.

اما من بازم منتظر حضورت هستم دوست من

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ اسفند۱۳۹۱ساعت 20:23  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فکر کن:

صبح زوده...

باید بلند شی که بری دانشگاه...

مامانت صدات می کنه: پاشو... ببین برف اومده

تو عاشق برفی ... اما اون لحظه با خودت می گی: واااای... حالا چه جوری برم تا دانشگاه و همونجور که هنوز پتو روته از مامانت بپرسی: چرا نباید خوشحال باشم از این ک برف اومده؟

 

همونجور که می خوای بلند شی... گوشی ات رو نگاه می کنی:

۴تا اس ام اس؟!!!!! صبح کله ی سحر؟!!! یعنی کی می تونه باشه؟

دوستاتن نوششتن: ما امروز نمی ریم... خیلی سرده... به فلانی و فلانی هم گفتیم... تو هم به بهمانی خبر بده همه با هم نریم

تو هم به بهمانی اس ام اس می دی و فرمان: "میخوابیم" به خودت می دی و

خدا رو شکر می کنی که همچین دوستای خوبی داری و از خواب زمستانی لذت می بری

من عاشق برفم...

خدایای شکرت که مجبور نشدم شهبازی رو امروز تحمل کنم

ادامه حرفام :

۵ صبح-تهران

 

۱۲ظهر-تهران

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ اسفند۱۳۹۱ساعت 12:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

آخه جمعه؟!

روز آدینه؟!

آخه لامصبا! ساعت ۶ بعداز ظهر؟!!!

امتحان؟!

اونم از دو کتاب ۳۰۰ صفحه ای!!!

خو فکر من بیچاره رو نمی کنید که کلاسش رو تابستون پارسال گذروندم؟!!!

با این امتحان گذاشتناتون!!!

آخه جمعه؟!!! ۶بعدازظهر؟ من کی امتحان بدم کی برسم خونه؟!

آیا نمی اندیشید؟!

لعنت!

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 14:15  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات



هر طرف عکس تو روبه روی منه

چشمای آسمون واسه دیدن کمه

بیقرار تو ام ....چشم انتظار توام

 

+تازه دو روزه که داداشم رفته سربازی... ولی من هیچی نشده دلم براش تنگ شده

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 13:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.قهرمانی تیم ملی کشتی آزاد ایران عزیزمون بر همگی فرخنده باد.

دست کشتی گیرامون درد نکنه...

(با یادی از محمد بنا)

 

۲.شما هم قبول دارید که ما مردم خیلی عوض شدیم؟

بعضی جاها واسه کسی دلسوزی می کنیم که نباید دلسوزی کنیم اما بعضی وقتا...

مثلا یادمه تا همین چند سال پیش اگه در یه ماشین خوب بسته نشده بود هر کی از کنارش رد میشد سعی می کرد بهش بگه که در ماشین بازه.

ولی الان دیگه مثل قبل نیست...

یا مثلا اتفاقی که واسه خودم افتاد...:

پریروز تو راهروی ایستگاه مترو وقتی می خواستم کاپشنم رو در بیارم یکی از کیسه هایی که دستم بود از دستم افتاد...

اگه چند لحظه بعد خودم متوجه نشده بودم گمش کرده بودم... در حالی که واسه نفر پشت سریم هیچ کار سختی نبود که خیلی ساده بگه: خانوم کیسه از دستتون افتاد!

چرا ماها اینطوری شدیم؟

قبول ندارم اگه ذهن مشغول رو بهونه کنی... ما مردم عوض شدیم!

نمی دونم شایدم من زیادی بدبینم و شاید می خوای بگی مشت نمونه ی خروار نیست و همه مثل هم نیستن؟

 

۳.شما هم اینطوری هستین یا فقط من اینطوری ام؟

بیرون از خونه که هستم(به اینترنت که دسترسی ندارم) کلی سوژه به ذهنم میرسه که بیام تو وبلاگ بنویسم...

اما همین که میرسم خونه... همشون یادم میره!

نمی دونم سوژه هام رو کجا جا می ذارم؟فکر کنم باید یه اینترنت قابل حمل بگیرم

 

می دونم طولانی بشه حوصله نمی کنی بخونیش... بقیه حرفا باشه واسه بعد

+ نوشته شده در  جمعه ۴ اسفند۱۳۹۱ساعت 23:39  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
با هم بخندیم :)
یه چند تا جمله خنده دار دستم رسید... دیدم یه چند وقت تو این وبلاگ هی غرغر کردم گفتم این جمله خنده دار ها رو هم بذارم لااقل یه ذره هم اینجا بخندیم دور هم...

دوستای واقعی هم تو غم ها با هم شریک میشن هم تو خنده ها.... مگه نه؟

 

۱.مرد در حالی که داشت روزنامه می خواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسی هایی که به عمل آمده نشان می دهد زن ها روزانه 30000 کلمه حرف می زنند در حالی که این میزان در مورد مردها فقط 15000 کلمه است. 
زن گفت: علتش این است که ما باید هر چیز را دوبار تکرار کنیم تا مردها بفهمند. 
مرد گفت: چی؟

 

۲.افسر: خانم شما با سرعت غیرمجاز رانندگی می کردید

- خواهش می کنم بذارین برم، من معلم هستم الان کلاسم دیر می شه

افسر: معلم؟ یه عمر منتظر این روز بودم، حالا شروع کن هزار بار بنویس «من دیگه با سرعت غیرمجاز رانندگی نمی کنم!»

 

۳.اونایی که به بالا رفتن نمره شون بعد از اعتراض به نمرات امید دارن مثل همون هایی هستن که نصف شب می رن بالا پشت بوم و دنبال آرم پپسی می گردن!

 

۴.امروز رفتم از دستگاه خودپرداز پول بگیرم مبلغ رو زدم ۵۰۰۰۰ تومان .
یه ده هزار تومنی داد! سه تا پنج هزار تومنی داد!
پنج تا دو هزار تومن داد! پونزده تا هزاری!
یه لحظه دلم واسه دستگاه سوخت،نزدیک بود پولو برگردونم تو دستگاه!
طفلی خودشو کشت ۵۰ تومن منو جور کرد!


 

۵.اینقده بدم میاد وقتی دارم روی آهنگ میخونم خوانندهه اشتباه میخونه !


 

۶.یک ضرب المثل کره ای هست که می گه: چینی اگر عقل داشت، ژاپنی میشد!

 

۷.الان نزدیک به نیم ساعته که ایرانسل بهم اس نمیده، دلم شور میزنه

 

۸.تا حالا دقت کردین همه شب ها عین جغد بیداریم ولی شب امتحان ساعت 8 رو کتاب خوابمون می بره؟

شما هم آیا؟

۹.هیچوقت از یه زن سنش رو نپرسید...
ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﻭ ....
ﻭ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﻮﻧﻪ :
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺭﻭ ....

 

۱۰.توی کلاس ساعت ۹:۳۰ صبحه، ۵ دقیقه چشمات رو می بندی و حالا ساعت ۹:۳۱ است!

تو رختخوابی...ساعت ۶ صبحه، ۵دقیقه چشمات رو می بندی و حالا ساعت ۷:۴۵ است!

 

در آخر:سلامتی پنگوئن که یه ذره قد داره، اما بازم لاتی راه میره ....

 

شاد باشید دوستان...

پ.ن:من امتحانام داره شروع میشه الان تو فرجه ام... اگه این اعتیاد لعنتی بذاره می خوام کمتر به نت سر بزنم... اگه دیر به دیر بهتون سر زدم دلگیر نشید.

مراقب خودتون باشید

توجه توجه:

+نظرات رو بدون تایید می ذارم که اگه واسه تاییدشون دیر کردم کسی در انتظار نمونه... در اولین فرصت می آم و جواب کامنتاوتن رو میدم

برچسب ها: با هم بخندیمطنز
+  نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی۱۳۹۱ساعت 23:26  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
یک لبخند
 

امروز صبح راننده ی اتوبوس در جواب "صبح به خیر" م با خوش رویی گفت:

صبح شما هم بخیر... روز خوبی داشته باشید

و برای چند لحظه هم که شده لبخند را به لبم آورد!

 

پیرمردی را دیدم که به همه سلام می گفت...

وقتی از کنارش رد میشدم...

چند قدم جلوتر کفشم که با پَستی بُلندیِ پیاده رو دست به یکی کرد برای زمین زدنم...

(که خداروشکر نقشه اش نقشه بر آب شد)

پیرمرد آهسته گفت: مراقب باش

نگاهش کردم و گفتم چشم و او در جوابم سلامی گفت از سر مهربانی

آنقدر در مسیرش به عادت به همه سلام گفته بود که مرد روزنامه فروش با دیدنش گُل از گُلش شکفت و با لبخند با صدای بلند گفت: سلام!

 

امروز... بامداد زیبایی بود... لبخند تهران را دیدم...

شاید اگر ما... آدم ها می دانستیم که تنها یک لبخند... یک سلام... یک روزتان خوش...

چه لبخندی به لب دیگران می آورد...

شاید اگر می دانستیم که یک حرف... یک جمله چه تاثیری روی دیگران دارد...

شاید خیلی حرفا گفته نمیشد وچه بسیار حرف ها که می گفتیم...

 

راستی دوست من سلام... روزگارت خوش

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۷ دی۱۳۹۱ساعت 17:26  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

نمی دونم چقدر شنیدید راجع به پیشبینی مایاها که میگن پیشبینی شده دنیا تموم میشه... یا این که ناسا گفته همچین خبری نیست فقط قراره دنیا 3روز در تاریکی فرو بره و این حرفا(که البته شنیدم که گویا ناسا همین رو هم تکذیب کرده -والا دیگه نمیشه فهمید چی راسته و چی دروغ-)

بگذریم از این که یکی از دوستان همفکرم در واکنش به این اخبار و شایدم شایعه ها می گفت:

"چه هیجان انگیز! خدا کنه اول 3 روز تاریک شه...بعد هم دنیا تموم شه...خیلی هیجان داره"

و من ِ در جستجوی هیجان هم میخندیدم و تایید میکردم!!!!

(آیکون تورو خدا جونای مارو نگاه!!!!)

خلاصه... در همین رابطه یه ذره احساسات ازم طراوش کرده بود که آخرِ کتاب درسی(که اصلا سفید گذاشتنش واسه همین روزا) شروع کردم به نوشتن یه چیزایی که البته نمیشه اسمش رو شعر گذاشت...

البته چون جنس شعرش جنس حال و روز این روزای خودمه اگه حال و روزتون مساعد نیست نخوندیش و این چند روز باقی مونده ی عمر رو برید خوش بگذرونید

باشد که همگی رستگار شویم

گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر مینشینی لب حوض

تا بیاید از راه

از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه ی معنی یک زندگی است...

 

نه نه...

این شعر(؟) من نبود... شعر خودم رو گذاشتم تو ادامه ی مطلب

در ضمن هرگونه انتقاد و پیشنهادی رو با کمال میل میپذیرم

اگر هم شعرم رو خوندید و واسه جاهایی اش که مشکل داره واژه های جانشین بهتری به نظرتون اومد پیشنهادهاتون رو دریغ نکنید.

مرسی از حظورتون

 

پ.ن:این عکسه رو خیلی دوست دارم مثل امیده در دل ناامیدی!!!

میون یه خرابه... یه بچه و عشق و امید

پ.ن۲:نمی دونم چرا روز تولدم همیشه با اتفاقات بزرگ همزمان میشه... اتفاقات بد اتفاقات خوب...تلخ...شیرین... و به هر حال به یادموندنی...

ولی خودش نعمتیه که آدم تو فاصله ی بین شب یلدا و کریسمس به دنیا بیادا

 

چقدر حرف زدم!!! بدرود همگی... شاد  باشید

دنیا دوروزه کاش بتونیم زندگی رو ساده بگیریم:)


"پایان این دنیا نزدیکه!"... این دلخوشی تنها یه لبخنده

وقتی از این دنیا رها باشی، این یک خبر میشه که کم درده!!!

دنیای این روزای ما تنها... از جنگ و بدبختی خبر میده

پایان دنیا مثل یک رویاست...از ختم این سختی خبر میده

دنیا پراز نفرت شده حالا...بمب و تفنگ و اسلحه...ظلمت!

پایان این دنیای دردآلود...شادی میشه واسه غم غربت

روز ِ تولد ِ من ِ خسته... همروزه با پایان دنیامون

این دلخوشی(!) دنیامو پرکرده...یک باره میرسم به رویامون!

"پایان این دنیا نزدیکه!"....تنها غم من حسرت دیدار "ما" بوده!

ترانه ی "دو پنجره" شاید هم قصه ی دیوار ما بوده!!!

 

من به تماشای جهان میرم...وقتی که مردم مضطرب میشن

من از تعجب خیره می مونم:مردم از این پایان پریشونن!!!!!

چه خِیری دیدید از تب دنیا؟چی باعث وحشت شده حالا؟

دنیا که یک روزی تموم میشه... امروز نه...روز دگر...فردا!

یک روز من دنیای زیبا (!) رو... بی دغدغه، بی جنگ می دیدم!!!

حالا که این دنیا رو میشناسم به دیدن تخریب میشینم!

دنیایی که صدقرنه ماهارو... تو مشت بی رحمش می چرخونه!!

یادش نبوده روزگار شاید... این بازی رو برعکس بگردونه!!!!!

 

 

+خیلی چیزا تو ذهنم هست که می خوام ادامه اش بدم اما واژه ها یاری ام نمی کنن...

حالا اگه خوندین شما بیاین نظراتتون رو بگید...

اصلا خوشتون اومد یا نه...

خلاصه هرچه می خواهد دل تنگت بگو


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ آذر۱۳۹۱ساعت 21:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید