پری + برف + دانشگاه +فنی حرفه ای + چشم انتظار + ذهن آشفته
پری مهربون... همیشه بهترین ها رو برات آرزو دارم...
و همیشه شادیتو از خدا می خوام.
اما من بازم منتظر حضورت هستم دوست من
صبح زوده...
باید بلند شی که بری دانشگاه...
مامانت صدات می کنه: پاشو... ببین برف اومده
تو عاشق برفی ... اما اون لحظه با خودت می گی: واااای... حالا چه جوری برم تا دانشگاه و همونجور که هنوز پتو روته از مامانت بپرسی: چرا نباید خوشحال باشم از این ک برف اومده؟
همونجور که می خوای بلند شی... گوشی ات رو نگاه می کنی:
۴تا اس ام اس؟!!!!! صبح کله ی سحر؟!!! یعنی کی می تونه باشه؟
دوستاتن نوششتن: ما امروز نمی ریم... خیلی سرده... به فلانی و فلانی هم گفتیم... تو هم به بهمانی خبر بده همه با هم نریم
تو هم به بهمانی اس ام اس می دی و فرمان: "میخوابیم" به خودت می دی و
خدا رو شکر می کنی که همچین دوستای خوبی داری و از خواب زمستانی لذت می بری
من عاشق برفم...
خدایای شکرت که مجبور نشدم شهبازی رو امروز تحمل کنم
ادامه حرفام :۵ صبح-تهران
۱۲ظهر-تهران
روز آدینه؟!
آخه لامصبا! ساعت ۶ بعداز ظهر؟!!!
امتحان؟!
اونم از دو کتاب ۳۰۰ صفحه ای!!!
خو فکر من بیچاره رو نمی کنید که کلاسش رو تابستون پارسال گذروندم؟!!!
با این امتحان گذاشتناتون!!!
آخه جمعه؟!!! ۶بعدازظهر؟ من کی امتحان بدم کی برسم خونه؟!
آیا نمی اندیشید؟!
لعنت!
هر طرف عکس تو روبه روی منه
چشمای آسمون واسه دیدن کمه
بیقرار تو ام ....چشم انتظار توام
+تازه دو روزه که داداشم رفته سربازی... ولی من هیچی نشده دلم براش تنگ شده
دست کشتی گیرامون درد نکنه...
(با یادی از محمد بنا)
۲.شما هم قبول دارید که ما مردم خیلی عوض شدیم؟
بعضی جاها واسه کسی دلسوزی می کنیم که نباید دلسوزی کنیم اما بعضی وقتا...
مثلا یادمه تا همین چند سال پیش اگه در یه ماشین خوب بسته نشده بود هر کی از کنارش رد میشد سعی می کرد بهش بگه که در ماشین بازه.
ولی الان دیگه مثل قبل نیست...
یا مثلا اتفاقی که واسه خودم افتاد...:
پریروز تو راهروی ایستگاه مترو وقتی می خواستم کاپشنم رو در بیارم یکی از کیسه هایی که دستم بود از دستم افتاد...
اگه چند لحظه بعد خودم متوجه نشده بودم گمش کرده بودم... در حالی که واسه نفر پشت سریم هیچ کار سختی نبود که خیلی ساده بگه: خانوم کیسه از دستتون افتاد!
چرا ماها اینطوری شدیم؟
قبول ندارم اگه ذهن مشغول رو بهونه کنی... ما مردم عوض شدیم!
نمی دونم شایدم من زیادی بدبینم و شاید می خوای بگی مشت نمونه ی خروار نیست و همه مثل هم نیستن؟
۳.شما هم اینطوری هستین یا فقط من اینطوری ام؟
بیرون از خونه که هستم(به اینترنت که دسترسی ندارم) کلی سوژه به ذهنم میرسه که بیام تو وبلاگ بنویسم...
اما همین که میرسم خونه... همشون یادم میره!
نمی دونم سوژه هام رو کجا جا می ذارم؟فکر کنم باید یه اینترنت قابل حمل بگیرم
می دونم طولانی بشه حوصله نمی کنی بخونیش... بقیه حرفا باشه واسه بعد