پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۲۶ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

توفیق اجباری
اون روز توفیق اجباری شده بود که پای تلویزیون بشینم.

اتفاقی و یه جورایی از سر ناچاری پای برنامه ی "پارک ملت" نشستم.

بعد از رفتن علیرضا دبیر که الگوی من تو رشته ی مدیریته...برنامه با حضور خانوم سارا خوشجمال فکری(تکواندو)  آقایان وحید شمسایی،آرش میراسماعیلی،حسین رضازاده ادامه داشت.

یه قسمت آقای شهیدی فر مجری محترم برنامه از مهمونا خواست که یه خاطره ی خوب از دوران ورزشی شون تعریف کنن...به ترتیب قرار گرفتنشون از رضازاده شروع کرد...بعد آقای میر اسماعیلی...بعد وحید شمسایی... و

طبق قاعده باید نوبت خانوم خوش جمال می بود...اما آقای شهیدی فر خیلی شییییییییک دوباره برگشت به حسین رضازاده و یه سوال جدید مطرح کرد!!!!!!!!!!!

خب واسه چی مهمون دعوت میکنید که اینطوری غریب کشش کنید آخه؟ یعنی ما حتی تو گفتگوهامون باید نشون بدیم که بین خانوم ها و آقایون فرق می ذاریم؟درسته که شاید آقایون مشهورتر بودن... ولی به نظر شما این کار درست بود؟ خانوم خوشجمال نه فامیل منه نه کس و کارم...اما...

نمی دونم شاید من خیلی جزء نگر شدم!!!!!و زیادی ریزبین...احتمالش خیلی زیاده که این اتفاق از روی اشتباه صورت گرفته باشه اما... چی بگم؟ میدونم الان همه ی آقایون به احتمال زیاد می آن و از آقای شهیدی فر دفاع میکنن چون:آقاست!!!

پس لابد بهتره منم بی خیال موضوع شم نه؟موضوع های مهمتری داره رخ میده...

پ.ن:آدم وقتی تلویزیون نگاه میکنه...چقدر سوژه واسه نوشتن وجود دارهنمی دونستم کدوم رو بنویسم!!!!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:44  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دانشنمدان متعقدند که مغز انسان فقط به اول و آخر کملات توجه مکینه برای هیمنه که تو تونستی این رو بخونی. حالا از اول بخون ببین چند تا غلط داره!!!!!!!

 

پ.ن:این رو یه بنده خدایی برام پیامک کرده بود و من بعد از خوندن آخرین پست hamed تو وبلاگ "جمع ما" تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش.... حالا خداوکیلی تونستی بخونیش یا از اول غلطاش رو شمردی و پیش خودت گفتی چقدر غلط داره؟


برچسب‌ها: کم دقتی
+ نوشته شده در  شنبه ۸ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به نظرت چه حسیه وقتی یکی از بهترین چیزای دنیا رو داشته باشی و همیشه ازش دور باشی و نتونی جوری که می خوای کنارش باشی یا ازش استفاده کنی!؟

 

فکر کن:

تو یه کلاس پر از دانش آموز...

همه مداد رنگی دارن... مدادرنگی بچه ها از 12 رنگ بیشتر نیست.

اما تو یه مداد رنگی 24 رنگ داری که به هر دلیلی نمی تونی ازش استفاده کنی... و فقط بهت اجازه دادن که همیشه ی همیشه "فقط" از یه رنگش استفاده کنی...

 این یعنی تو یکی از بهترین ها رو داری و نداری!!!

حتی 12 رنگی که همه دارن رو تو نداری... در حالی که می تونی 24 رنگ داشته باشی...

 

چه حسی داری؟

حس خوب یا بد؟

سخته یا آسون؟

شاید عادت کنی اما وقتی نقاشی بغل دستی ات رو می بینی....

 

 

من عادت کردم که "همه" -دوست و دشمن-... به چیزی که دارم و ندارمش حسادت کنن!!!!

بدون این که بدونن به چی حسودیشون میشه!

اونا فقط می بینن که من یه مدادرنگی 24 رنگ دارم اما نمی پرسن – شاید حتی نمی خوان بدونن-که چرا همیشه با سیاه نقاشی می کنم!

 

آره ...به حسادت دیگران عادت کردم!!!!!

 

دوست دارم نظر تورو بدونم...

لطفا درنگ نکن و همین الان نظرت رو بگو...

بعد اگه دوست داشتی می تونی راجع بهش فکر کنی و دوباره نظر بدی...

اما ازم نپرس که  اونی که ندارم چیه یا...؟

 

پ.ن:امتحانام تموم شد...چند روز کامپیوتر نداشتم...چند روز درگیر کارای عقب افتاده و شخصی بودم...چند روز درگیر مسابقه ی سودوکوی همشهری بودم که نمی دونم چرا این هفته حل نمی شد(ولی بالاخره حلش کردم)...این اینترنت هم که دیگه مسخره اش رو در آورده...تا چند دقیقی می خوای باهاش کار کنی قطع میشه و اعصاب آدم رو میریزه به همخلاصه اگه این روزا نیومدم و بهتون سر نزدم و نظر نذاشتم حلال کنید ایشالا جبران می کنم....

کجا میری؟!!!!!! از زیر سوالم در نرووووو....لطفا نظرت رو بگو


برچسب‌ها: حسادت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام

اول می خوام یه تشکر ویژه بکنم از همه ی کسایی که به کمکم اومدن و به سوالای پست قبل جواب دادن. متاسفانه تو وبلاگم دوستای زیادی ندارم اما خوشبختانه دوستای خوبی دارم که جواب های امیدوار کننده و خوبی بهم داده بودن

اما فکر می کنم سوال اصلیم رو نتونستم خوب مطرح کنم...

حرفاتون رو قبول دارم...

این که نوشته بودید:"مگه حتما" همه باید یه کار آنچنانی بکنن تا بگن زندگی کردیم؟
پس عشق. محبت. دوستی. لذت بردن از داشته هامون چی میشه؟"

یا

"هر دوره از زندگی یه هدف خاصی داره یه دوره درس خوندن اگه نخونی ضرر کردی یه دوره ازدواج کردن که اگه ازدواج نکنی تنها میمونی,البته کار کردن که بیکاری تو رو نابود میکنه
وبچه دار شدن که اگه نداشته باشی افسوس میخوری 
بنظر من هدف از زتدگی انسانها تلاش کردن به سوی تعالی است
وبدونی که از خودت در اخر عمر احساس رضایت داری وزندگی ابدی خوبی داری."

یا

"یه جمله از بزرگی بگم: اگر تاکنون آنچه که میخواستی نشدی پس کی؟!!!!! ... میبینی؟ واقعا همه چی به خود آدم برمیگرده "

 

 

اما یکی گفت:"اول باید یه هدف داشت, هدفی که واقعا هدفته و بهش اعتقاد داری البته کار ساده ای نیستا! من خودم مدتها هدفم پیدا کردن یه هدف بود! وقتی هدف داری یعنی انگیزه داری یعنی علاقه داری و این یعنی زندگی. فقط کمی پشتکار میخواد!"

 

مشکل من دقیقا همینجاست!

هدف منم دقیقا پیدا کردن یه هدفه!

و سوال اینه که چه جوری میشه هدف درست رو تعیین کرد که وقتی تو شرایطی قرار می گیریم که سختی های کار و مشکلات راه و دیگران ناامیدمون میکنن

( مثل  یکی از دوستان که گفته بود:"من تصمیم گرفتم رو یه پروژه کار کنم و بعدش به نتایجی برسم که هیچ دانشمندی نرسیده! این وسط خیلیااااااااااااااااااا میان همون حرفای تورو میزنن! درست نیست... نکن.... این کارو بی فایده س و ... ازین چرت و پرتها... اما وقتی بهش اعتقاد داشته باشی، زحمت بکشی، تلاش کنی و توکلت به اون بالایی باشه هیچوقت شکست نمیخوری")

بتونیم مشکلاتش رو با اعتقاد پشت سر بذاریم...

پس واقعا هدف اول،" هدف داشتنه" و سوال من همینه:

چه طور هدف صحیح رو شناسایی کنیم؟

 

"استیو جابز" هدفش رو شناخت و دنبالش رفت و موفق شد . حالا همه ی دنیا میشناسنش طوری که تیتر یکی از مجلات ایران این می شه:تعظیم به مردی که نمرد!

چون او همیشه با کاراش زنده اس.

ادیسون بارها تو اختراع لامپ شکست خورد اما هدف داشت بنابراین انقدر تلاش کرد تا بالاخره سالها بعد از مرگش هم روشنایی دنیا رو یه جورایی مدیونش هستیم...

ببخشید که دفعه ی اول منظورم رو خوب نگفتم و حالا شما رو به دردسر انداختم واسه جواب دوباره... اما اگه می تونید جواب بدید

+ نوشته شده در  جمعه ۲۹ مهر۱۳۹۰ساعت 12:57  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به زندگی هامون دقت کردی؟

بچه ایم...بزرگ تر می شیم... میریم مدرسه... واسه کنکور می خونیم... دانشگاه قبول میشیم... مدرک میگیریم... میریم سر کار...ازدواج می کنیم... بچه دار می شیم(تا همه ی بدبختیایی که خودمون کشیدیم رو اونا هم بکشن!!!!!)... ...بزرگشون می کنیم.... می فرستیمشون مدرسه...می رن دانشگاه... ازدواج می کنن و...

بالاخره می میریم!

خب که چی؟!

واقعا چه کار مفیدی انجام دادیم؟ چی کار کردیم که باعث بشه بگیم:

من فلان کار رو کردم...کاری که به خاطرش آفریده شدم! کاری که فقط من باید انجام میدادم چون فقط وظیفه ی من بود... یا لاقل بگیم من چی کار کردم که منو با بقیه متمایز می کنه؟

اشتباه نکنین بحث کتابای دینی مون نیست... منم خداروشکر هنوز اونقدر ناامید نشدم که بخوام به این نتیجه برسم که: زندگی  یه دور باطله...

فقط چند تا سواله!

سوالایی که این روزا از چندین نفر شنیدم و خودمم نمی دونم چه جواب میشه بهشون داد!!!

می خوام بگم:

 

تا حالا شده حس کنی راهی که داری می ری اشتباهه؟

انگار توی جمعی هستی که همه دارن به یه سمت شنا می کنن

تو هم باهاشون شنا می کنی

یه آینده ای رو هم می بینی

می دونی که ته مسیر به کجا میرسه

اما انگار فقط می ری... میدونی به کجا... اما نمی دونی چرا...!!!!

یه چیزی ته دلت می گه: این اون چیزی که من می خواستم نیست!

 اما نمی دونی اونی که می خوای چیه؟کجاس؟چه طوریه؟

به خودت می گی مسیری که دارم می رم حداقل از بی هدف بودن بهتره!

اما حس می کنی که این راهت نیست...!

بی هدف و سردرگم فقط شنا میکنی! بعضی جاها خسته می شی... می بری... جا میزنی...

اما دیگران هلت می دن به جلو و مدام تشویقت می کنن همه می گن راهت درسته... چرا انقدر تنبلی می کنی؟تو می تونی تو این راه موفق بشی...ادامه بده

 اما

تو فقط شنا می کنی و تمام طول مسیر از خودت می پرسی: من چرا اینجام؟ کجا باید باشم؟ این راه, راه منه؟

 

هیچی بدتر از نداشتن هدف نیست...

تازگی آدمای زیادی رو می بینم که ناامیدانه فقط شنا میکنن یکیش شاید خود من باشم!

واسه رهایی از این افکار راه حلی داری؟

آدمای بزرگ و موفق چه طور راه خودشون رو پیدا کردن؟

چه طور فهمیدن که تو مسیر درست هستن یا نه؟

چه طور هدف هاشون رو تعیین کردن؟

ما باید چه طور این کارا رو بکنیم تا هدف خودمون رو بهتر تعیین کنیم؟

اگه جواب این سوالا رو به من بدی شاید مشکل خیلی ها رو حل کنی

حداقل خیلی از کسایی که من میشناسمشون و جوابی واسه چراهاشون ندارم!

پس خواهش می کنم اول بهش فکر کن و بعد جواب بده...

ممنون

 

پ.ن:واسه عنوان این مطلب خیلی فکر کردم...نمی دونستم چی باید بنویسم..." زندگی ما"..."دنیای این روزای ما!"... "کمک"... نمی دونم احساس کردم "این بود زندگی" بهتره..

"این بود زندگی" یه قسمت از یکی از اشعار حسین پناهی عزیزه که اردیبهشت 90 کاملش رو تو همین صفحه نوشته بودم و هنوز تو آرشیو هست...

فکر کردم باید این پی نوشت رو هم حتما بنویسم...زیاده گوییم رو به بزرگی خودتون ببخشید

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۷ مهر۱۳۹۰ساعت 15:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

وای که دیروز چه روزییی بود...

تو اتوبان تهران کرج ماشینمون 2بار خراب شد...

دفعه ی اول تسمه دینام پاره شد زنگ زدیم امداد خودرو تقریبا یه ساعت منتظر بودیم تا یه آقایی اومد به جای این که درست کنه یه جورایی سمبل کرد و رفت... جاده رو داشتن آسفالت می کردن ترافیک سنگینی بود... ما هم هنوز 10 کیلومتر نیومده بودیم که تو اوج ترافیک دیدیم دوباره ماشین جوش آورد و فرمون سفت شد!

با بدبختی ماشین رو تو اون ترافیک کشیدیم کنار و دوباره زنگ زدیم امداد... این دفعه نه اثری از تسمه دینام بود نه تسمه ی هیدرولیک!!!!

تقریبا 3 ساعت کنار جاده منتظر امداد بودیم! تا بالاخره یه بنده خدایی از امداد خودرو اومد که خدا خیرش بده 2.3 ساعت رو ماشین کار کرد ولی ماشین رو درست کرد که انشاا... پولی که گرفت نوش جانش بشه که حداقل ما به خونه رسیدیم و ماشین درست شد.

 

نتیجه ی اخلاقی این داستان:

1.حتی اگه بدونید عیب ماشین کجاس بازم بعضی وقتا به مشکل بر می خورید!!!!(این دید بدبینانه)

2.این که مردم میگن امدادگرا درست حسابی بلد نیستن ماشین رو درست کنن همیشه صادق نیست چون ما تو یه روز هر دو مدلش رو دیدیم(دید مثبت گرایانه)

3.کاری را که نمی دانی مکن!!!!

اینو مخصوص اون امدادگر اول نوشتم .می دونم که ایشون این بلاگ رو هرگز نمی خونه اما توروخدا شما هم اگه کاری رو بلد نبودید یا چیزی رو نمی دونستید بگید نمی دونم خیلی بهتره به خدا... مثل اینایی که آدرس ازشون می پرسی بلد نیستنا ولی نمی خوان بگن نمی دونم یه چیزایی الکی می گن که به جای این که راه رو به آدم نشون بده بدتر آدم رو از مسیر دور می کنن... خیلی کار بدیه!

4.تو مشکلات سعی کنید به بی خیالی بزنید! به خصوص مشکلاتی که واسه حلشون کاری از دستون بر نمی آد... خیلی سخته اما جواب می ده... مثلا من خودم دیروز زدم به بی خیالی چون اتفاقی بود که افتاده بود و کاری ازمون برنمی اومد و حرص خوردن فایده ای نداشت!

منم مثل همراهانم وقتی رسیدیم خونه خسته شده بودم اما اعصابم راحت تر از بقیه بود چون کمتر حرص خورده بودم.

خلاصه بی خیالی هم عالمی داره ولی نه در مورد همه چیز و نه در همه جا و نه در مورد همه کس!

اگه موافقی یا مخالف نظرت رو بگو... شاید حق با من باشه یا نباشه خوشحال می شم که بدونم

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ مهر۱۳۹۰ساعت 14:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

من خیلی کاریکلماتور دوست دارم

شما هم اگه خوشتون اومد بگید تا بازم هرچند وقت یه بار چند تا بذارم

این کاریکلماتورها رو از کتاب"قلبم را با قلبت میزان می کنم" پرویز شاپور برداشتم

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

۱.تبخیر شدن قطره ی باران، نوید قطره ی باران آینده را می دهد.

۲پرنده ای که روی تنگ ماهی نشسته بود به ماهی گفت:

پرواز کن!سقف قفست خراب شده است!!!

۳.سایه ی ۴نژاد هم رنگ است! سایه ها یک رنگند!

۴.روی جسد عنکبوت مگس نشسته بود!

۵.زنبور عسل که با گل قهر بود، روی سایه اش نشست!

۶.بی انصافی است که پرواز را به خاطر "خواندن" از پرنده بگیریم!

۷.گربه بیش از دیگران به فکر آزادی پرنده ی محبوس است.

۸.مضحک تر از این نیست که پرنده اختیار در قفس خودش را ندارد!

۹.آب تنگ به اندازه ای کثیف بود که ماهی برای همیشه مقیم خشکی شد!!!

۱۰.گربه تا آخرین قطره ی آب تنگ را خورد ولی به خود ماهی نگاه چپ هم نکرد!!!!


برچسب‌ها: پرویز شاپورکاریکلماتور
+ نوشته شده در  جمعه ۱۵ مهر۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم.

بیرون بیمارستان غلغله بود.

چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند.

چند راننده ی مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند.

وارد حیاط بیمارستان که شدیم...

دیدیم جایی است آرام و پر درخت.

بیماران روی نیمکت ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتگو می کردند.

بیماری از کنار ما بلند شد و با ادب گفت:

من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما بتوانید راحت تر صحبت کنید.

پروانه ی زیبایی روی زمین نشسته بود...

بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که زیر پا له شود.

آمد آهسته پروانه را برداشت و بر کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

 

ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این ور دیوار است یا آن ور دیوار!!!!!

 

صفحه ی 338

کتاب "کمال تعجب"

از زنده یاد عمران صلاحی

 این پست رو به خاطر یادبود زنده یاد عمران صلاحی گذاشتم روی بلاگ.

ایشون در  12 مهر 85 در اثر سکته ی قلبی فوت کردن...

روحش شاد و یادش گرامی باد

این متن رو برای اولین بار که خوندم خیلی برام جالب بود...و خیلی منو به فکر فرو برد امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه.

کمال تعجب یه کتاب جیبی کوچولوه اگه اهل مطالب طنز  هستید این کتاب رو بهتون پیشنهاد می کنم.

 


برچسب‌ها: عمران صلاحی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۲ مهر۱۳۹۰ساعت 18:16  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بچه ها  ببخشید یه مدت نبودم

کامپیوتر این بار یه مشکل اساسی پیدا کرد

مشکلش هم این بود که دیگه اصلا روشن نمی شد

به هر حال چند روزی کامپوتر نداشتم واسه همین نتونسته بودم به صفحه هاتون سر بزنم.

به هر حال فعلا تنها خبر اینه:

من برگشتم!!!!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ مهر۱۳۹۰ساعت 13:40  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام بچه ها ببخشید که دیر اومدم...

مجبور شده بودیم بریم مسافرت...

نزدیک دریا بودم اما دریا رو ندیدم...

قبلا دلم گرفته بود اما حالا بدترم

الان بازم بیشتر از قبل دلم می خواد دریا باشم اما در حال حاضر گفتن این حرفا یه کم خودخواهیه...

این دفعه دلم می خواد برم کنار دریا داد بزنم!!!!!!!!!

 

به هرحال این بار ۲ تا پست فرستادم اگه وقت دارید پست دوم رو هم نگاه کنید و جواب چرا های منو بدید.... ممنون

+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 20:41  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

واسم خیلی جالبه:

 

چرا

وقتی یکی می میره بچه هاش انگار از این رو به اون رو می شن؟

مثلا بچه ای که تا دیروز واسه مادرش هرکاری می کرد بعد از فوت پدرش سعی می کنه همه کاره ی خونه بشه

 منظورم کمک کردن نیست... منظورم اینه که  همه چیز رو دست خودش بگیره و حتی حتی نظر مادر رو نمی پرسه و اگر از طرف مادر نسبت به حرفش مخالفتی بشه قهر می کنه و ناراحت می شه!!!!

 

چرا

 پسرا وقتی ازدواج می کنن هیچ وقت سعی نمی کنن بین خانوادشون و همسرشون یه تعادل برقرار کنن تا اختلافی به وجود نیاد...

پسرا همیشه راحت ترین کار واسه خودشون رو انتخاب می کنن!

یعنی  یا همیشه از خانوادشون می خوان که کوتاه بیاد تا حرف همسرشون به کرسی بشینه...یا یه کاری می کنن که همسرشون نتونه هیچ وقت نظرش رو بگه!!!

چرا پسری که تا دیروز از گل نازکتر به مادرش نمی گفت بعد از ازدواج همسرش به راحتی می تونه کاری کنه که 180 درجه از این رو به اون رو بشه و به خاطر یه چیز کوچیک با همه سرسنگین بشه و یه جوری رفتار کنه که یعنی من ازتون ناراحتم...

به نظر من یه آدم-چه مرد و چه زن- اگه نخواد کاری رو بکنه (به خصوص راجع به این جور موضوعات)... اون کارو نمی کنه...

 

آدم بعضی وقتا..توی بعضی جاها...تو شرایطی که نباید...بعضی کار ها رو از بعضی کسا می بینه که قبل از اون هرگز فکرش رو هم نمی کرده... هنوز یه جورایی تو شک ام!!!!

چی بگم!

شاید اگه خیلی حرفا نگفته بمونه بهتره...

اما سوالایی  که پرسیدم خیلی عمومیت داره و نمونه هاش رو زیاد دیدم...

میشه لطفا بگید چرا؟؟؟؟

+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 20:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

ما بدهکاریم،

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند:

معذرت می خواهم!

چندم مرداد است؟

و نگفتیم…

چون که مرداد

گور ِ عشق ِ گُل ِ خون رنگِ دلِ ما بوده است!!!!

 

حسین پناهی

 

این هم به مناسبت انتشار آلبوم " راه با رفیق" که با صدای خود زنده یاد به بازار اومد...این شعررو دوست دارم چون هیچکس نمی دونه که خود حسین پناهی هم چندم مرداد از دنیا رفت...شاید البته خیلی ربطی به هم نداشته باشه ولی واسم جالب بود...

روحش شاد و یادش گرامی باد


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۰ساعت 16:2  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

...

شک نمی کند باران لحظه ایی به باریدن!

کلافه نمی شود کلاغ از این همه پرنده که می پرند!

شک نمی کند مورچه به بار و نه به راه خویش

و مار عیال وار، سینه خیز می رود خس وخار را بی هیچ گلایه ای!

 

هر درختی به گونه ای سبز است،بی که تحقیر کند دیگری را!

لرزش گنجشک نوبال بر شاخه ی خیس از شکایت نیست!

الاغ بر اندام اسب حسادت نمی کند

و ماهی یادش هست که ماهی باشد چه در تنگ و چه در دریا...

...

تندتر-آری!- تندتر می جوم آدامسم را تا به هیچ نیندیشم!

بی خیال در پیاده روها و نمایشگاه ها و استادیوم ها!

...

دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم!

صلاح و سعادت من این است که نیندیشم به هیچ!

...

آواز می خوانم پر از آلاله های باژگون...بی هیچ استعاره ای!

 

 

تعادل جهان حفظ می شود به مرگ این و تولد آن!

 

 

قسمتهایی از شعر dat com

از دفتر هفتم-نمی دانم ها_ از حسین پناهی

 

 

به مناسبت سالگرد رفتنش در یکی از همین روز های مرداد...

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

 

این پست با تاخیر رو صفحه اومد...چون دوباره رایانه ی من دچار مشکل شده بود و تو اینترنت نمی رفت

نمی دونم هرچند وقت یه بار چش میشه؟

اینم از مشکلات تکنولوژیه دیگه... به هر حال لطفا پوزشم را بپذیرید...

وبابت همه ی پیامها و نظراتتون ممنون...برای این پست هم نظر یادتون نره


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ مرداد۱۳۹۰ساعت 20:2  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

این خبر رو توی روزنامه ی همشهری 4.مرداد.90 خوندم وخبرش واسم خیلی خیلی جالب بود:

اورانگوتانی در یکی از باغ وحش های چین برای رسیدن به جفت خود یک تونل حفر کرد!

این اورانگوتان که رسانه ها به آن لقب "اورانگوتان باوفا" دادند وقتی از جفت باردار خود جدا شد زود دست به کار شد و تونلی به سمت قفس جفتش حفر کرد!

مسئولان این پارک حیات وحش در این رابطه به خبرنگاران گفتند:

این اورانگوتان از زمانی که جفتش رو قرنطینه کردند، افسرده و از لحاظ جسمانی نیز بسیار ضعیف شده است.

آنها می گویند این اورانگوتان در 2روز گذشته از برگشتن به قفس خودداری می کرد.

روز بعد کارکنان باغ وحش در نهایت تعجب متوجه شدند که اورانگوتان شروع به کندن تونلی در زیر دیواری کرده است که به قفس جفت قرنطینه شده منتهی می شود!

 

واقعا آفرین به این "مرد"

 

متاسفانه این روزا آدم کم از این چیزا می بینه و میشنوه...

تو زمونه ای که حتی "قوها" که نماد وفاداری نسبت به جفتشون بودن... به هم خیانت می کنن(حالا آنسان دوپا و بی وفایی هاش که جای خود رو داره که بهتره من در این رابطه هیچی نگم که سکوت خودش بهترین حرفه در این مورد)  خیلی خوبه که آدم همچین چیزی بشنوه یا بخونه...

ولی بازم آفرین به این مرد!


برچسب‌ها: آفرین به این مرد

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۶ مرداد۱۳۹۰ساعت 18:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید


بیا بازم مثل قدیم با همدیگه بریم شمال

دلم گرفته راضی ام به این خیالای محال

منو ببر تا آخر جاده ی چالوس ببرم

تا شیشه ی بارونی خیس اتوبوس ببرم

تا جای پات رو ماسه ی داغ متل قو ببرم

تا آخرین دلهره ی نگاه آهو ببرم

منو ببر تا گم شدن تو اون چشای بی قرار

تا ساختن قصر شنی رو ساحل دریا کنار

دلم پره بیا بازم با همدیگه بریم  سفر

جای ما اونجا خالیه... منو ببر...منو ببر

یه عمره جاده ی شمال منتظر عبور ماست

نمی دونه یکی از اون دو تا قناری بی صداست

....

 

این ترانه از یغما گلرویی که رضا یزدانی خوندتش... جزء تنها آهنگایه که این روزا آرومم می کنه...

یه عمره آرزوم شده.. برم کنار دریا و تنها بشینم و ساعتها به صدای آرامش بخشش گوش کنم...

در واقع چیزی که من می خوام شمال نیست" که تا حالا خیلی دیدمش و از بودن تو شمال و دور هم جمع شدنمون خوشحال بودم و لذت بردم"... چیزی که من می خوام دریاست...اما نه خود دریا"که تا حالا بارها دریا رو دیدم...چه تو شمال...چه تو جنوب...چه طلوعش...چه غروبش..."

چیزی که من می خوام آرامشه که تو دنیای ما داره کیمیا میشه...

 

شمال

دریا

آرامش

دریا تنها چیزیه که فعلا می تونه آرومم کنه...

راستی

تا حالا گفتم یکی دیگه از آرزوهای کوچیکم اینه که قصر شنی بسازم؟


برچسب‌ها: یغما گلروییرضا یزدانیشمال
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۶ تیر۱۳۹۰ساعت 17:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

یه نکته ای بود که یادم افتاد باید بگم:

 

1.تو مطلبی که در مورد روز مادر نوشته بودم یه شعر بود که اسماعیل اسفندیاری  خوندتش  -در آلبوم "سکوت مرداب"- اما متاسفانه اسم شاعرش رو یادم نیست و چون آلبومش مال چند سال پیشه قابش رو دم دست نداشتم که اسم شاعر رو ببینم و اینجا بذارم.

 

2. تو مطلب راجع به روز پدر 2 تا شعر بود که اولی از آلبوم "یکی بود،یکی نبود" رضا صادقی انتخاب شده بود به اسم:" خدارو چه دیدی" که باعرض شرمندگی اسم شاعر اون رو هم دقیق مطمئن نیستم.

و دومی شعری بود از مجتبی معظمی که پرویز پرستویی تو آلبوم پر احساس بابایی دکلمه اش کرده.

 

می دونم یه خورده دیره واسه گفتن اما چیزی بود که احساس می کردم حتما باید بگم... هر چند که کاش اطلاعاتم بیشتر بود.

وقتی حافظه ی کامپوتر و حافظه های جانبی هست کم کم قاب سی دی ها از جلوی دست آدم دور می شه و گاهی دسترسی بهشون سخت می شه دیگه...شرمنده...

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۶ تیر۱۳۹۰ساعت 17:25  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بعد از یک ماه امتحان احساس آزادی میکنم

یک ماه...... خدا قوت!!!

بالاخره هر چی بود تموم شد...ولی این ترم بدترین ترم زندگیم بود

برنامه ی بی برنامه ی امتحانا..."چه قدر هم این ترم امتحانا سخت بود...هم امتحانای سخت هم کتابای ۱۵۰-۳۵۰ -۲۰۰ صفحه ای"... استادای یکی از یکی بدتر"اونم واسه درسای تخصصی!!"کلاسایی که یکی درمیون تشکیل شد...تشکیل نشد...تشکیل شد...تشکیل نشد"عین چراغ چشمک زن!!!" استادا هم ماشاا... راه های پیچوندن رو خوب یاد گرفتن...ولی چه اعتماد به نفسی دارن...... خوش به حالشون... بگذریم هر چی که بود خدارو شکر گذشت....و امروز روز خوبی چون این ترم هم تموم شد

 

راستی امروز تولد بهترین بازیکن سالهای اخیر پرسپولیس علی انصاریان با تعصبه

علی انصاریان تولدت مبارک... امیدوارم امسال به همه ی آرزوهای خوبت برسی


برچسب‌ها: علی انصاریان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴ تیر۱۳۹۰ساعت 12:37  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

شنیدم مرد مشکی پوش از سیاه در اومده و دیگه مشکی نمی پوشه!

نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت!؟

خوشحالم چون مشکی به مرور زمان آدم رو افسرده می کنه و خوشحالم که داره از غم در می آد...خوشحالم به خاطر عده ای که فقط به خاطر جمله ی "مشکی رنگ عشقه" مشکی می پوشیدن و حالا شاید اونا هم از مشکی در بیان...

اما ناراحتم...

ناراحتم چون یه حسی از درون(شاید حس بدبینی ام) بهم میگه:

همه ی اون جمله ها:" تا آخرین عمرم..من مشکی پوش می مونم و ..." یه جورایی تبلیغ بود...واسه گل کردن در دنیای شلوغ موسیقی...

واسه این که روزنامه ها تیتر یک بزنن:

"راز سیاه پوش شدن مرد مشکی پوش چیست؟؟"

از وقتی رضاصادقی تلویزیونی شد... عوض شد!

همون طور که از وقتی چاووشی مجاز شد سبکش تغییر کرد!!!

آینده ای که امیدوارم گریبان "سیروان خسروی" که تلویزیونی شده رو نگیره...

دوست ندارم سبک متفاوت سیروان هم کلیشه ای شه!

به هر حال حس غریبی دارم که نمی تونم توضیح بدم چیه... پس بهتره همین جا تمومش کنم و دیگه راجع بهش چیزی نگم.

 

 

رضا صادقی از سیاه در اومدنت مبارک!

 

 

یه بار تو یه مجله با علی انصاریان (فوتبالیست اون زمان  پرسپولیس) مصاحبه کرده بودن

منم که همیشه طرفدارش بودم وهستم (پ.ن:البته من دیگه طرفدار پرسپولیس دایی نیستم ولی طرفدار انصاریان چرا) مجله رو خریده بودم... یه جا ازش پرسیده بودن:

رنگ مورد علاقه؟او گفته بود:"به قول شاعر... مشکی رنگ عشقه!!!"

من تعجب کردم... چون تا اون موقع همچین شعری نشنیده بودم

از چند نفر پرسیدم اما کسی شاعرش رو نمی شناخت!

تا این که توی آبخوری مدرسه شنیدم که یکی از همکلاسی هام می خوند:

"مشکی رنگ عشقه... مثل رنگ چشای مهربونت..."

پرسیدم: این شعر مال کیه؟

گفت: نمی دونم... می گن مثل این که فرشید امین خوندتش!!!!

خیلی کنجکاو شده بودم که آهنگ رو بشنوم...

خیلی دنبال آلبوم فرشید امین گشتم اما از آلبوم جدید خبری نبود!

تا این که یکی از آشناهامون پرسید: آهنگ های رضا مشکی رو شنیدی؟

گفتم نه... بعد آهنگاش رو گرفتم و گوش کردم...

آره خودش بود: مشکی رنگ عشقه... مثل رنگ چشای مهربونت...

(البته صداش خیلی با فرشید امین متفاوت بود!!!)

یواش یواش رضا مشکی رو جلد روزنامه ها رفت و همه رضا صادقی رو شناختن...

و رضا صادقی شد رضا مشکی!

حالا دیگه اما سفید می پوشه و تیتر یک مجله ها می شه:

رضا صادقی: دیگه مشکی نمی پوشم!!!

پیشوازش رو ایرانسل واسه همه مشترک هاش می فرسته که:

(سلطان مشکی دیگر مشکی نمی پوشد!

پیشوازهای رضاصادقی 90:

دیگه مشکی نمی پوشم....)

 

 

به هر حال:

رضا مشکی... سفید پوش شدنت مبارک!

+ نوشته شده در  سه شنبه ۷ تیر۱۳۹۰ساعت 12:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

بابای نازنینم

روزت مبارک!!!

به خاطر همه ی خوبی هات ممنون...

به خاطر این که همیشه با من مهربون بودی...

و همیشه  آرومم کردی... حتی وقتی دور بودی...

واسه همینه که من امروز از نزدیکی دور نمی ترسم اما از دوری نزدیک چرا!!!!

چون خیلی روزا بودن که دور بودیم و قلبمون کنار هم بود...

با هم مریض می شدیم... غم و شادیمون با هم بود....

امیدوارم هرگز واسه هیچکس پیش نیاد که 2 یا چند تا آدم به هم نزدیک باشن و قلباشون یه دنیا از هم دور باشه...

بابای خوبم روزت مبارک...

 

بابایی می دونی که امتحانام شروع شده... واسه همین نتونستم زیاد وقت بذارم و یه چیز خوشگل بنویسم برات... انشاا.. سال بعد

فعلا این چند تا شعر تقدیم تو با یه دنیا شرمندگی:

 

"خدا رو چه دیدی...شاید با تو باشم

شاید با نگاهت از این غم رها شم

خدا رو چه دیدی...شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد

هنوز بی قرارم به یاد نگاهت

نشستم تو بارون بازم چشم به راهت"

 

هیچکس از جنس ما نبود

این چنین که هستم که  بودی که بودم که هستی

نمی گویم صمیمی نمی گویم خوب... نمی گویم پاک... نمی گویم!

ولی به خدا قسم

قسم به نان و نمک...

به شرم تو... به چشمای قشنگ تو...

اندازه ی هر چه دل تنهایت بخواهد

با همه ی وجود

و با هر چه عشق و عشق دوستت دارم

 

 

-بابایی من همیشه می خواستم عشق را در کنار زندگی داشته باشم... من و تو خودمان را به زندگی بگوییم

- می گوییم دخترم! امان بده!

- چه روز ها و چه شبهایی که از شما می خواستم... التماس می کردم: بابایی به زندگی فکر کن! به آنچه که در کمین ما نشسته است... تند و جاری و سرکش... هی می گفتم بابایی برای یکی و یگانه شدن بایستی که ما آبروی عشق را نگه بداریم... چه روز ها و چه شبهایی که از دست شد...

- آن روز هایی که رفته اند و آن شبهایی که جا نهادیم در پستوی دل... حکایت دل ما بود... دخترم.

- خودت گفتی بابایی که رد هر آنچه که رفت نباید گرفت... پس از آنچه که رفت نگو. بگذار از آنچه که می آید بگویم... از روزگار پرگلایه از آنچه که مرا دل تنگ کرده است... از آنچه مرا در خود شکسته است.  بگذار این بار از بابایی بگویم      

- جون بابایی من من مهیای شنیدنم بگو... به بابایی بگو...

بگذار دلت بگوید و دستت بنویسد...

- بابایی به جان تو که از هیچکس و ناکس گله ای ندارم...

از عزیزانم حتی... عزیزانی که مرا به سادگی باد آشفتند و پرپر کردند

نه...نه... دیگر جایی برای گلایه نیست...

تنها می خواهم بنویسم...که روزی...روزگاری

پیش آن که مرا عشق آموخت...پیش دلم...کم نیاورم.

می خواستی بشنوی؟ بشنو...

این دختر بابایی است که می خواهد بگوید... بخواند...

- بخوان بابایی با تمام دل بخوان!

-          

از یاد نمی برم هرگز تو را و عشق زیبای تورا

لحظه ی قشنگ دوست داشتن و به اوج رسیدن را خواستنی و تمام نشدنی

حالا اینجا کنار این همه خاطره ی بارانی تنها به تو می گویم:

"دوستت دارم"

که می خواهم بمانی... بمانم...

نه در لحظه ها و ثانیه ها... نه...که در تمام نفس هام.

بی دریغ تر از همیشه... حضور معطر تو... بودن... درست آن زمان که نیستی...

نیستی و لحظه ها با بوی خاطره هامان جان می گیرند...

می مانند.

می مانند..... برای من فقط یک نگاه تو... همین قدر که بدانم هستی کافی است بابایی!!!!

حالا همین جا و هرجاکه نباشی و باشم یک حس آشنا مرا با خود می برد!

فریاد میزند... که هستم! با تو! کنار تو!

 

 

روزت مبارک


برچسب‌ها: روز پدر
+ نوشته شده در  جمعه ۲۰ خرداد۱۳۹۰ساعت 12:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

باز دوباره امتحانا شروع شد...

برنامه ی امتحانامون رو خیلی خیلی بد گذاشتن...

یک ماه درگیر امتحانیم.... خیلی خسته کننده است....

فاصله ی امتحانا اگه چند روز باشه خوبه اما این فاجعه است:

۱۰روز فاصله ۲تا امتحان تو ۲روز پشت سر هم...(شکلک عصبانی رو نمی آره)

۳۰ و ۳۱ خرداد از همه بد تره ۲تا امتحان تخصصی یکی از یکی سخت تر

به عمق فاجعه وقتی پی می برید که بدونید چه اساتید واقعا خوبی داشتیم (از افعال معکوس استفاده کردم!!!) برای هر دو تا درس

سرتون رو درد نیارم...

خواستم بگم "ممکنه" تا ۱۴ تیر  دیر به دیر به روز شم...

تورو خدا تو این مدت دعام کنین و اگه دیدید به مطالب جدید و زیباتون سر نزدم دلیلش چیه...

آخه من یه جوریم که اگه وقتی امتحان دارم... به تفریحاتم بپردازم بعدش عذاب وجدان می گیرم... الانم که دارم این مطلب رو پست می کنم عذاب وجدان گرفتم

به هر حال دعام کنید بچه ها که هم اکنون نیازمند یاری سبز و قرمز و صورتی و نارنجیو  آسمونی (آسمونی اینجا ایهام داره) و رنگین کمونی شما هستیم

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ خرداد۱۳۹۰ساعت 9:40  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

خدایا با توام... حواست با منه؟

چند روزه دارم باهات حرف می زنم اما انگار نمی شنوی...؟

خدایا

خسته ام...

دلم گرفته از این دنیات....

دنیایی که هر موجود زنده ای برای زنده بودن خودش باید یه موجود زنده ی دیگه رو قربانی کنه!

 

مادر بچه آهو شکار می شه تا بچه ی یوز پلنگ از گرسنگی نمی ره...!

آخه قربونت برم؟ این چه دنیاییه؟

دنیایی که فرزند "آدم" برای دفع بلای خودش باید خون یه موجود زنده ی دیگه رو بریزه؟؟

 

چند روز پیش یکی از دبیرای خوبم بهم گفت: شرط اول برای موفقیت اینه که اول از همه به فکر خودت باشی(این یعنی برای موفقیت باید خود خواه بود!) بهم گفت:

بالا که رفتی دست دیگران رو بگیر...

حرفش درست بود... دنیای لعنتی ما همین طوریه...

خدا از اول این طوری آفریدتش!!!

آخه خدا جونم؟ این چه دنیایه که هر کس برای موفقیت خودش باید از دیگرون نردبون بسازه؟

 

خدایا با توام؟

حواست با منه؟

این بغض چندین ساله ی منه که داره می شکنه...

میشه به حرفم گوش کنی؟

امسال از اولش واسه ما سال بد بیاری بود... کل فامیل انگار با پزشک های ارتوپد قرارداد بسته بودن به نوبت یا دست یکی شکست یا کتف یا انگشت یا...

هر کی به ما رسید گفت:

                                          باید خون بریزید تا بلا ازتون دور شه! قربانی کنید!

خدایا این نامه واسه توه... نیازی نداره واسه  ی خودت هم توضیح بدم که چرا تا امروز نشد که حتی یه مرغ سر ببریم تو این گرونی.. چون خودت بهتر از هرکس از حال ما باخبری...

 بعدشم آخه بلا باید این طوری رفع بشه؟

اون همه اسپندی که مامان دود می کنه...

اون همه صدقه ای که مامانم (در حد توانش)کنار می ذاره؟

اینا همه هیچ؟!!!!

یعنی فقط خون؟!!!! من خدای خودم رو جور دیگه ای شناخته بودم؟

 

 بعد از چند سال جوجه اردک دیدیم و دلمون پر زد واسه نوازششون...

2 تا جوجه اردک خریدیم.

یکی از روز اول یه کم پاهاش رو رو هم می ذاشت اما فکر نمی کردیم کارش به جایی برسه که دیگه زمین گیر بشه و نتونه راه بره!!!

خدایا این جوجه ی بی چاره چه گناهی کرده؟

خدایا این رسمشه که این موجود بی گناه انقدر درد بکشه که دیگه حتی نتونه درست غذا بخوره؟

خدایا ما هر کاری ازمون می اومده کردیم... دیگه نمی دونم باید چی کار کنیم؟

یکی می گه خلاصش کن!

چرا؟

چرا این کارو با ما می کنی؟

چون خون نریخته بودیم حالا می خوای وادارمون کنی که خون یه حیون بی گناه رو بریزیم؟

خدایا ...

مگه "من" بهش جون  دادم که حالا "من" جونشو بگیرم؟

"من" بکشمش که "تو" فردای قیامت به من بگی: "تو" کشتیش؟ بنده ی من بود... من آفریده بودم... تو چرا جونش رو گرفتی؟

 

چرا "من" راحتش کنم؟

خدایا... "تو" بهش جون دادی... تو از دردش باخبری...

اگه تو راحتش نمی کنی ...من چه طور این کارو بکنم؟

 

خدایا حیون بی چاره گناه داره... یا راحتش کن یا شفاش رو بده...

دوستشم به خاطر اون از غذا خوردن افتاده... غذا هم که می خوره باز بزرگ نمی شه... همونطوری کوچولو مونده...

خدایا من رو از این نا امید تر نکن...

خدایا ما که جز تو کسی رو نداریم که دردمون رو بفهمه و حرفمون رو گوش کنه...

خدایا دوسِت دارم... کمکم کن...

آخدا... با توام...حواست با منه؟

 

+ نوشته شده در  شنبه ۷ خرداد۱۳۹۰ساعت 14:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تقدیم به بهترین فرشته ی خدا که اگر نبود زندگیم چیزی کم داشت که هیچ جور نمی شد جاش رو پر کرد...

تقدیم به مادرم که تمام بهترین های دنیا واسه اش کمه...

واسه کسی که از جوونی اش هیچی نفهمید به خاطر من !

 

شاعر می گه:

من می خوام حکایت عشق تو رو همه بخونن

تا که تموم دنیا قدر عشقو خوب بدونن

جوونیتو هدر کردم تا به اینجا رسیدم

بدی ها دیدی از من تا به خوبی قد کشیدم

تموم لحظه های تو به پای من هدر شد

حالا بیهودگی رفته ولی عمرت به سر شد

تولحظه های سختی تحملم می کردی

با این که درد تو بودم گلایه ای نکردی....

 

مادر عزیزم...

"‌روزت مبارک" خیلی کمه واسه تویی که تمام روز هات رو پای من ریختی...

بهترین روزای زندگیت رو که می تونستی خوش بگذرونی و از زندگیت لذت ببری رو برای آینده ی من فدا کردی...

 

مامان خوبم منو به خاطر همه ی بداخلاقی ها و غرغر های گاه و بی گاهم ببخش.

منو به خاطر تمام سختی هایی که بهت دادم و می دم وتو تحمل می کنی و دم نمی زنی ببخش...

 

مامان مهربونم

ممنون که همیشه هوام رو داشتی...

شبا که تب می کردم کنارم بودی...

وقتی امتحان داشتم دعام می کردی...

وقتی استرس داشتم بهم آرامش می دادی...

وقتی گریه می کردم پا به پای من گریه می کردی...

وقتی احساس تنهایی می کردم همیشه تورو می دیدم که کنارمی و شاد می شدم...

 

مامان گلم

همیشه خدارو به خاطر 2چیز شکر کردم

یکی ایرانی بودنم و یکی دیگه خانواده ام... تو عزیزترین عضو خانواده ای که تو غم و شادی کنارم بودی...

ممنون که هستی...

                                                           هر روزت مبارک و شاد باد

 


برچسب‌ها: روز مادر

+ نوشته شده در  سه شنبه ۳ خرداد۱۳۹۰ساعت 13:27  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
شنبه داشتم دفتر خاطراتم رو نگاه میکردم.

از اول دبیرستان توش بود تا دوستای جدید دانشگاه. از بهنوش و مهدیه و گلسا  و نسترن تا نیلوفر بی معرفت و بهاره ی چشم سبزی که واسم نوشته بود اگه فراموشم کنی الهی بترکی!!!و مریم ع که با معرفت تر از خیلی ها شد و هنوز واسم اس ام اس میفرسته و از هم با خبریم.  

خاطره انگیز ترین نوشته ها مال پیش دانشگاهی بود که بچه ها خاطره هامون رو دوره کرده بودن...

دلم واسه اون روزای تلخ کنکور و روزای شیرین دور هم بودن و به قول ماندانا قطار بازی ها تنگ شده.

با خاطره ی اون روزا خندیدم و گریه کردم

خندیدم به آب بازی ها...قطاربازی ها... بستنی خوردن ها سر کلاس دیفرانسیل...خندیدن به جک های سر کلاس زبان و جریمه هاش... به گوشه ی کلاس وایسادن سر کلاس عربی واسه این که کتاب یادمون رفته بود... به برنامه ی کلاه قرمزی و پسر خاله سر کلاس فیزیک...به شب یلدا و خوندن درس شیمی توی اون یه دقیقه ی اضافه!... به کل کل قرمز و آبی سر کلاس معارف و خروپف استاد ته کلاس سر امتحان  به اون لحظه که معلم برنامه ریز سختگیر و کم خنده(!)نتونست جلوی خنده اش رو بگیره وقتی روبان سیاه آگهی ترحیم رو بالای برنامه ی سنجش دیدبه کل کل های فمنیستی سر کلاس ادبیات... به خنده ها و برف شادی و لواشک سر کلاس هندسه... به کت "خاکی" دبیر گسسته و نستنش روی پله ی جلوی تخته و ورقه صحیح کردن های چند ثانیه ایش...خندیدم به یاد اون روزا که اول سال دبیرا می گفتن بعد عید افسرده می شید و بعد دیدن که ما چه طور استرسمون رو با قطار بازی تو راه پله ها پنهون می کردیم و اونا تعجب می کردن از این روحیه ی بالا!!!!!!

آره ...گریه کردم وقتی خاطره ی خاطره طاهایی رو خوندم که با چه دردی برام یادگاری نوشته بود از دوستی هایی که به زودی فراموش میشه(و خیلی هاش واقعا فراموش شد) ... گریه کردم وقتی یاد ناراحتی دبیر دیف افتادم که باعث شد قلبش درد بگیره... گریه کردم وقتی یاد روزی افتادم که نتایج سنجش رو سر کلاس هندسه بهمون دادن...گریه کردم وقتی یاد این افتادم که چه روزایی داشتیم و چه امیدی واسه رفتن به یه دانشگاه به معنای واقعی کلمه (نه این خراب شده ای که اسمشو گذاشتیم دانشگاه)... آره گریه کردم وقتی عکسامون رو می دیدم که می خندیدیم حتی به ترک دیوار اما توی چشمامون خستگی و استرس موج می زد...

دلم گرفت... دلم تنگ شد واسه اون روزا...

همیشه وقتی از "مدرسه به خصوص دبیرستان لعنتیمون" شکایت می کردم همه ی بزرگترها می گفتن: یه روز دلتون واسه این روزا تنگ میشه

اما نشد !هنوزم از دبیرستانمون متنفرم! اما پیش فرق می که شاید انتظاراتی که داشتم رو برآورده نکرد (هر چند که یه بخشیش هم تقصیر خودم بود) اما یادم نمی ره که اولین روز با چه ذوقی مانتوی پیش رو پوشیدم و خوشحال بودم که پیشم رو اونجا می گذرونم.

امروز اون نتیجه ای که می خواستم رو نگرفتم اما خوشحالم که حداقل یه سال (اون هم سالی که خودش به اندازه ی کافی سخت هست)از زندگیم لذت بردم و خندیدم و مجبور نبودم با معلمایی که دوستشون ندارم سر و کله بزنم و حرص بخورم و اونا هم یه چوب بردارن وبگن: سال سرنوشتته بخون...بخون...بخون...بخون...بخون...بخون......

سر کلاس شیمی استرس گرفتم که نکنه بندازتم بیرون اما با علاقه شیمی خوندم... سر کلاس دیف بود که واسه اولین و آخرین بار تو زندگیم از کلاس افتادم بیرون(فقط یک بار) اما از دست دبیرمون ناراحت نشدم...و....

اما خوشحالم که تو ریاضی C نموندم و رفتم ریاضی Bچون جو کلاس ما خیلی خوب بود

اما دلم واسه همه تنگ شده:

خانم حجازی. خانم رزمی. آقایان: کامران. داناجو. کاویانی. خزایی. هورفر. سید موسوی.حتی رضافر. و موئینی که حالا بیشتر قدرش رو می دونم وقتی می بینم استاد آمار دانشگاهمون چقدر بد تدریس می کنه... دلم وا سه "بههههههترین کار" و "بندسلیگا" هم تنگ شده!(می بینی الناز زمونه آدم روعوض می کنه)

دلم واسه برادران جاماسبی که مسیر زندگیم رو عوض کردن و به خاطر این تمام زندگیم رو مدیونشونم تنگ شده. واسه آقایان کرمی. برزگر. احمدی.عالی آذر. مهراسبی. و.... تنگ شده

 

واسه همه  بچه ها که شاید دوست نداشته باشن اسم کاملشون رو بگم:

۲تا آرزو.۳تا خاطره. ۲ تا شقایق. ۳تا سحر. هانیه. آزاده. الناز. مریم. مرجان.ماندانا. سولماز. کتایون. رویا. ۲تا غزاله. سمیرا. مینا. نیوشا. نیلوفر. فرشته. مهسا فاطمه. نشاط و....

آهای بچه های بی معرفت ریاضی B توحید. آهای! هم کلاسی با توام!

اگه این مطلب رو دیدید به هم خبر بدید و یه سر اینجا بزنید. خدارو چه دیدی شاید بازم دوستی هامون ادامه پیدا کرد.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۶ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 10:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تا حالا شده یه چیزی بنویسی و بعد از نوشتنش منصرف شی؟

بنویسی اما پستش نکنی؟

پستش بکنی اما پشیمون شی و بیای و اصلاحش کنی؟

تاحالا شده با خودت فکر کنی بعضی حرفا بهتره با آدم به گور بره؟

من هم پشیمون شدم و ترجیح دادم این پست رو عوض کنم.این اتفاق نادریه و خیلی کم اتفاق می افته... اما این دفعه شد دیگه سعی می کنم دفعه ی آخرم باشه 

اما خودم که می دونم کی این مطلب رو پست کردم و چرا

پس آهنگایی که تو این روز گوش کردم رو می ذارم همین جا بمونه:

پ.ن:توضیح اضافه واسه دوستای صمیمی این که قضیه عشق و عاشقی نبوده... که زنگ بزنید و اس ام اس بدیدو جریان رو بپرسیدالبته از شنیدن صداتون شاد می شم اما واقعا قضیه عشقی نبوده

خیلی خسته ام...

تنها چیزی که آرومم می کنه موسیقیه...

شادمهر..

یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو یه خاطره است همین وبس

تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم

دارم به آخر خط می رسم از اون ور شب اومدم

داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم

تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم

.

.

.

توی این دلواپسی های مدام

جز ترانه های زخمی چی دارم

وقتی حتی تو برام غریبه ای

سر رو شونه های بارون می ذارم

اسم تو برای من مقدسه

تا نفس تو سینه پرپر می زنه

باورم کن که فقط باور تو

می تونه قفل قفس رو بشکنه

منمو یه آسمون بی دریغ

منمو یه کوله راه ناگزیر

ای ستاره ی شبای مشرقی

 پر پرواز منو ازم نگیر

.

.

.

می خوام برم پا ندارم

می خوام نرم جا ندارم

گریه کنم دل ندارم

داد بزنم نا ندارم

 

رضاصادقی...:

زندگی رو دوست دارم با تمام بد بیاریش

عاشقی رو دوست دارم با تمام بی قراریش

من می خوام اشکو "بفهمم" وقتی از چشام می ریزه

"تنهایی گرچه کشنده است واسه من خیلی عزیزه"

تو کتاب نوشته عاشق خیلی تنها خیلی خسته است

جای بارون بهاری روی چترای شکسته است

اما من می گم یه عاشق همه ی دنیا رو داره

"همه چترا رو باید بست وقتی آسمون می باره"

 

 

فرهاد:

آن روز ها

وقتی که من بچه بودم

غم بود... اما... کم بود

 

 

محسن یگانه:

هیچکی نمی تونه بفهمه که دلم از چی گرفته

هیچکی نمی تونه بفهمه که صدام از چی گرفته

 

یا دکلمه های حسین پناهی:

این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!!!

.

.

.

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

آری گلم دلم ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند

 

 

دکلمه ی پروز پرستویی:

خندیدمو قلم برداشتمو به یادگار بر روی ستون سنگی نوشتم:

موسم اندوه که می رسد ماه را نگاه کنید

آنگاه نشستم و یک دل سیر دیدمش!

دیدمش...همان ماه من بود که می خندید!

 

دکلمه ی زنده یاد خسرو شکیبایی عزیز:

با هر چه عشق نام تورا می توان نوشت!

با هر چه رود راه تورا می توان سرود!

بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو می توان گشود!

 

اگه تاحالا این حس رو تجربه کردی نظر بده...

از این که حوصله کردی و تا تهش رو خوندی ممنون

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 20:18  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

شاید به نظرتون مسخره باشه اما

من تا دیروز ۲۹-آپریل-۲۰۱۱  با هیچ آدمی احساس رقابت نکرده بودم!!!!!

ولی از دیروز برای اولین بار این رو احساس کردم واز خدا ممنونم که این حس رو در من به وجود آورد چون این احساس به آدم شوق زندگی کردن می ده!!!!!

دیگه احساس به هودگی نمی کنی و روزمرگی رو راحت تر تحمل میکنی!!!!

فقط امیدوارم این حس موقتی نباشه.

باورتون نمی شه اگه بگم می خوام با کی رقابت کنم!!!!!

با کاترین میدلتون!!!!!!!! همسر پرنس ویلیام!!

رقابت از این نظر نه که بخوام با یه شاهزاده عروسی کنم

بلکه از این نظر که می خوام کاری کنم که همون طور که چشم همه ی دنیا دیروز به او ... لباسش و جواهراتش بود یک روز به من باشه اما نه به خاطر لباس و جواهراتم!!!!!

یه دختر معمولی که می گن اجدادش معدنچی بودن... فردا ملکه ی آینده خواهد بود... یعنی به خیلی از آرزوهاش رسیده...کی فکرشو می کرد؟؟؟

اگه کیت تونسته پس منم می تونم به آرزوهام برسم!!!!!!

اگه می خواید می تونید بخندید یا شوخی اش بگیرید!

کی میدونه من کی شوخی می کنم و کی جدی ام!


برچسب‌ها: کاترین میدلتون و من
+ نوشته شده در  شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 11:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ!

این بود زندگی؟؟؟؟

زنده یاد حسین پناهی

از آلبوم سلام-خداحافظ 


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 11:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

و مرگ مردن نیست:

و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!!!

من مردگان بی شماری را دیده ام

که راه می رفتند‌‌...

حرف می زدند...

سیگار می کشیدند...

و خیس از باران...

انتظار و تنهایی را درک می کردند.

شعر می خواندند...

می گریستند...

قرض می دادند...

قرض می گرفتند...

می خندیدند و

                            گریه می کردند...

صفحه ی ۴۳ از کتاب سالهاست که مرده ام

زنده یاد حسین پناهی

آره... مرگ تنها نفس نکشیدن نیست...

 گاهی نفس کشیدن هم معنای زندگی نمی ده...

 وقتی احساس تکرار و روزمرگی می کنی...

دیگه فقط نفس می کشی اما زندگی نمی کنی...!

چون توی روزمرگی گم شدی...

واسه بیرون اومدن از این تکرار چی کار می شه کرد؟

زندگیمون خلاصه شده در :

صبحانه...کار(مدرسه یا دانشگاه)... نهار...تلویزیون...شام...تلویزیون...خواب...صبحانه...

(و این قصه ادامه دارد... البته جدا از کارای کوچیک دیگه ای که از رو عادت و تکرار و روزمرگی انجانشون می دیم)

پیشنهادی داری؟... لطفا نظر بده


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 19:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

پس!

سومی که بود که گریه می کرد؟

ما که دو نفر بیشتر نبودیم!!!!

 

صفحه ی ۶۷

از کتاب "نمی دانم ها" از حسین پناهی

انتشارات دارینوش


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  جمعه ۲ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 18:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام به همه

می دونم دیگه واسه تبریک گفتن یک ماه(!) دیر شده

اما رایانه ام خراب شده بود و تو این مدت وفت نشده بود درستش کنم.

اما چون بر خلاف عید دیدنی ها  تبریک گفتن سال نو رو خیلی دوست دارم  پس:

سال نو مبارک

+ نوشته شده در  جمعه ۲ اردیبهشت۱۳۹۰ساعت 17:4  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید