دلتنگتم...
از اوایل سال 94 که برای اولین بار عاشق شدم و از آذر سال 96 که برای اولین بار طعم شکست عشقی رو چشیدم، داره شیش، هفت سال میگذره. چرخ گردون چرخیده و چرخیده و حالا وایسادم جای اولم! تو این سالا، چیزای زیادی رو تجربه کردم، دوباره عاشق شدم. کنار کسی نشستم که معنی تازهای از اعتماد و حمایت رو بهم یاد داد. بزرگ شدم. راستش، تمام گریههایی که کردم بزرگم کرد. به امید پیدا کردن دوبارهی عشق با خیلیا همکلام شدم و بعد از این همه سال میفهمم چرا دوستت داشتم.
دوسِت داشتم چون میتونستم باهات "حرف بزنم" چون از شنیدن حرفات حالم خوب میشد، چون برا حرف زدن باهم نیازی نبود از در و همسایه حرف بزنیم یا از اقتصاد و گرونی گلایه کنیم. کنارت حالم خوب بود، قدم زدن کنارت بهم اعتماد به نفس میداد...
فقط حیف که هیچوقت دوسم نداشتی :)
اما دلم تنگ شده، برا نیکوتین صدات، برای آرامشی که کنارت داشتم، برای حس معصومانه و عاشقانه ای که نسبت بهت داشتم...
خستم از جنگیدن، از شناختن آدمایی که حرفاشون برام جذاب نیست، از آدمایی که نمیدونم باید باهاشون از چی حرف بزنم... خیلی خستم...
بعد از مدت ها داشتم به وبلاگ های قدیم سر میزدم...
دلم گرفت :)