هیچوقت... هرگز... حس ششم مادرتون رو شوخی نگیرید!!!! قطعا مامانتون شما رو بهتر از خودتون میشناسه!
- ۲ نظر
- ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۹
هیچوقت... هرگز... حس ششم مادرتون رو شوخی نگیرید!!!! قطعا مامانتون شما رو بهتر از خودتون میشناسه!
یه وقتایی حس میکنم همه چیز برگشته به سه سال قبل!!!!! اما خیلی چیزا فرق کرده...
1) دوییدم دنبال قاصدک و گرفتمش تو دستم. با ذوق کودکانه ای بهش گفتم: "یه آرزو کن" چشامونو بستیم. جفتمون آرزو کردیم. بعد مشتمو باز کردم و قاصدک رو رو به آسمون فوت کردم.
2) دوییدم دنبال قاصدک و گرفتمش تو دستم. با ذوق کودکانه ای گفتم: "یه آرزو کن". نگام کرد و گفت: "من آرزویی ندارم! خودت آرزو کن!" گفتم: "خب جفتمون آرزو می کنیم!" گفت: "من آرزویی ندارم. خودت آرزو کن"
می ترسم از روزی که... دیگه دنبال قاصدکا ندوئم!
امروز یه سر به آرامگاه شهدای گمنام دانشگاه زدم. داشتم فکر میکردم... خیلی جالبه که بعد از سالها و با این همه پیشرفت تو حوزه های علمی و پزشکی و امکان تشخیص تست دی ان ای و اینچیزا... هنوز این همه شهید گمنام داریم و یه عالمه مادر چشم به راه...
هفته ی خوبی نداشتم و امروز، روز خوبی نبود... گذشته از اتفاقات ریز و درشت مزخرف و مشکلات روزمره و مشکل ندیدن دوستان راه دور و پرسپولیسی که ناجوانمردانه قهرمان نشد... حالم گرفته بود... مامان گفت: میتونم کاری کنم حالت بهتر شه؟
گفتم کاش میشد معجزه کرد برم به شهریور سال بعد...
بلافاصله رفتم تو فکر... فکر کردم که تو این یک سال و چند ماه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته... چند تا خنده؟ چند تا گریه رو از دست میدم... چند تا تولد، چند تا عروسی و چند تا مرگ...
به مامان گفتم: میدونی چیه؟ بذار اینو یه جا بنویسم. بذار بشمرم تمام اتفاقات خوبی رو که تو این یک سال و چند ماه قراره پیش بیاد :) شاید لذت این شمارش ها بیشتر از زمانی باشه که معجزه ای اتفاق می افتاد!
جوون تر که بودم وقتی دلم می گرفت, آهنگ گوش می کردم و آروم میشدم. یه کم که گذشت تنها چیزی که حالم رو خوب می کرد خوندن کتابای شعر بود... بعد از چند وقت فقط شعرای یغما حالم رو خوب میکرد... گذشت و گذشت تا روزی که به خودم اومدم و دیدم تمام اوقات فراغتم رو اینترنت پر کرده چون تنها چیزی بود که می تونست حالمو عوض کنه... امروز حتی اونم یه نواخت و خسته کننده شده... دارم رو می کنم به نقاشی اما یه چیزی اذیتم می کنه! میترسم از روزی که حتی تو هم نتونی حالم رو خوب کنی... حتی با خنده هات!
+ دل نوشت: امروز عین بچه ها دلم تاب بازی می خواست!
لیلا تو صورتم نگاه میکنه و میگه: چرا پوستت اینطوری شده؟ تو قبلا خیلی پوستت خوب بود. تو آینه نگاه میکنم و تو چشمام دنبال جواب میگردم!!!