آنچه گذشت...
مدرسه می رفتم... اون روزا تب و تاب سایت 360 بود. دوستام اونجا بودن. منم عضو شدم. گه گاهی شعرایی که می خوندم و خوشم می اومد رو اونجا می نوشتم. تا این که 360 یه شمارش معکوس زد و نوشت که تا "..." روز دیگه سایت بسته میشه. منم چیزایی که دوست داشتم رو کپی کردم و منتظر بسته شدنش نشستم. تا چند وقت بعدش هم میدیدم که یه سایت مشابه به اسم 360 فارسی درست کردن که هیچوقت عضوش نشدم...
گذشت... یه روز دوستم بهم گفت که تو بلاگفا یه وبلاگ درست کرده. همون لحظه بهش گفتم آدرسش چیه؟ و همون روز عضو شدم. هیچی از وبلاگ نویسی نمی دونستم. آدرس ایمیلم "پرنده ی سیاه" بود با یه اشتباه تایپی. و به خاطر همون بلد نبودنی که گفتم... همون آدرس ایمیل شد آدرس وبلاگم...
دوران خوبی رو تو بلاگفا داشتم و از اون مهمتر این که خوش شانس بودم! چون دوستای خوبی هم پیدا کردم.. یه پست می ذاشتم و تا دفعه ی بعدی که آنلاین بشم مدام فکر می کردم که کیا اومدن بهم سر زدن و چیا برام نوشتن. هر بار آنلاین می شدم حتما باید تمام پستایی که قبلا نخونده بودم رو تو پیج دوستام می خوندم و حتما کامنت می ذاشتم. حامد اولین رفیق وبلاگی من بود... و من رفاقت با محسن و مرتضی و مجید و سمانه و مژگان و پریسا و سحر رو از بلاگفا و وبلاگ گروهی "جمع ما" دارم. روزای خوب و خوشی بود. کلی چالش و مسابقه و حرف بود که اون روزامون رو پر کرده بود.
شاید همون مسابقه ی صدای ما بود که ما رو با هم صمیمی تر کرد. دور دوم صدای ما مصادف شد با روزایی که ارتباطمون به شبکه های اجتماعی کشیده شد و من دوستای خوب و جدید دیگه ای پیدا کردم. سوسن و حانیه رو از اون روزا دارم... و اینجوری بود که "اوشن 11" به وجود اومد :) و هنوزم که هنوزه از داشتن همچین دوستایی از خدا ممنونم. دوستایی که همیشه رفیق روزای تلخ و شیرینم بودن و هستن. دوستایی که کمک کردن از سالی که توش عذاب میکشیدم جون سالم به در ببرم... دوباره به حال خوبم برگردم. دوستایی که همیشه می تونم رو رفاقتشون حساب کنم. دوستایی که از خییییلی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک تر بودن و الان حتی از قبل هم بهم نزدیک ترن!
یک سال پر از خنده و شوخی رو با هم داشتیم. صبح زود و نصفه شب سرمون نمیشد. روز به روز بیشتر به اون گروه وابسته میشیدم. همه چیز خوب بود تا این که اون اتفاقا پیش اومد... بلاگفا ناخواسته خاطره هامونو به بازی گرفت... یک سری از خاطراتمون برای همیشه از بین رفت...
یک کوچ اجباری داشتیم به بیان... بلاگفا درس بزرگی به من داد. این که به هیچ چیز نباید دل بست. این که همه چیز رفتنی هستن. امروز که بیان برای ساعاتی از دسترس خارج شده بود خونسردی خودم منو متعجب کرد! با این تفاوت که برعکس بلاگفا حتی بک آپ هم از نوشته هام نداشتم! اما خونسرد بودم و با خنده گفتم: بیان خیلی بلاگفا رو مسخره می کرد. اگه همون بلا سرش بیاد چقدر بهش بخندم!
این که آدم یاد بگیره بدون چیزایی که دوسشون داره زندگی کنه هم خوبه هم ترسناک! امروز نشسته بودم و با خودم فکر می کردم که چقدر دلم میخواد دورم رو خلوت کنم... از گروهام... از تلگرام... از اینترنت... از خیلی چیزا...
به لیست تلگرامم نگاه کردم. پر از گروه ها و کانالهای بازنشده بود که بعضیاشون اعداد 3 رقمی رو نشون می داد! گروه دوستای پیش دانشگاهیم که جدیدا دور هم جمع شدن رو باز کردم... می گفتن و می خندیدن. منو خوب یادشون بود... یکی دوتاشون حتی بهم گفتن که دلشون برام تنگ شده... لبخند زدم و با چاشنی قلب گفتم مرسی! چتاشون رو خوندم... خودشون کلی می خندیدن اما حرفاشون برام خنده دار نبود. گروه دوستای دبیرستان رو باز کردم... اونجا هم بازارِ درد و دل و بگو و بخند داغ بود... همه ی شوخیا به نظرم لوس اومد... تلگرام رو بستم... همه چیز رو از جلوی چشمم گذروندم و فکر کردم....
امروز دلم گرفته بود... حس کردم چقدر همه چیزآب رفته...!