پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۸۵ مطلب با موضوع «حرف حساب» ثبت شده است

ما با "حرف ها" و "فکرها" احاطه شدیم. حرفایی که به زبون می آریم... یا اونایی که میشنویم. فکرایی که تو مغز خودمونه یا فکرایی که اطرافیانمون ازشون حرف می زنن. هر روز  و حتی هر لحظه در حال تحلیل رفتار و عملکرد خودمون و اطرافیان هستیم و دیده ها و شنیده هامون رو با دیگران هم در میون می ذاریم. اگه تمام این پروسه فقط در حالت "حرف" باقی بمونه جای نگرانی نیست. اما مشکل از جایی شروع میشه که حرف ها و فکرها تبدیل به قضاوت میشه و رو عملکردمون تاثیر می ذاره. این درسی بود که بعد از از دست دادن x گرفتم! هر کدوم از ما نسبت به رفتارهای اطرافیانمون نظراتی داریم اما گاهی متوجه نیستیم که با به زیون آوردن اونها و در میون گذاشتنشون با دیگران ممکنه بتونیم نظر دیگران رو نسبت به اون شخص تغییر بدیم. این اشتباهی بوده که خودم هم دچارش شدم. بازخوردهای زیادی گرفتیم از نظرات افراد نسبت به X و به مرور و ذره ذره, رومون تاثیر گذاشت. x هرگز امام زاده نبود! همونطور که هیچ کدوم از ما نیستیم! همه ی ما خوبی ها و بدی هایی داریم که شاید همه ازشون با خبر باشن, یا شایدم فقط یه رازیه بین خودمون و خدای خودمون. اما حرف ها تاثیر خودش رو گذاشته بود. x رو بدتر از چیزی که بود قضاوت کردیم ( هرچند که خودش هم بی تقصیر نبود) اما...

به حرفای رفیقم گوش می دم. در مورد این حرف میزنه که کسی در اطرافیانش بود که خیلی ها از حضورش ناراحت بودن. گفت: "می دیدم و می فهمیدم که شیطنت می کنه و خودش هم مقصره اما من مثل دیگران براش جبهه نگرفتم. با این که می دونستم داره اذیت میکنه اما من رفتارم رو باهاش تغییر ندادم." به کارای امروزش نگاه می کنم. شخصیتش رو میشناسم. همونطوریه که داره میگه... و با خودم فکر می کنم کار درست همینه! اگه من (و ما) این کار رو در مورد X کرده بودیم... تو این مدت وقتی بعد از رفتنش دو  بار خوابش رو دیدم با نگرانی مجبور نبودم ازش بپرسم که ما رو بخشیده یا نه؟!

z کسی بود که همیشه همه ازش ایراد میگرفتیم بابت این که خودش رو از تمام این مسائل و مشکلات دور نگه می داره. میگفتم: "دور وایمیسه و عزیزتر هم هست!" و امروز اعتراف می کنم در مورد او هم اشتباه کردم! حق با او بوده! گاهی فقط لازمه بدون قضاوت دور باشی و نظاره گر! این کار خیلی بهتر از اینه که خودت رو درگیر کنی, هم فکرت رو, هم جسم و انرژی و زمانت رو و در نهایت چیزی که به دست میاری ناسپاسی ه! هیچوقت برای کاری که کردیم انتظار تشکر وجود نداشت! اما وقتی ارزش تمام کارهات رو منفی ارزیابی می کنن... اون وقت تویی و حس نارضایتی بابت تمام کارهایی که کردی و آخر شدی آدم بده ی ماجرا... در حالی که اگر می تونستی مثل z اطرافیانت رو بدون قضاوت نظاره کنی و خودت رو درگیر نکنی... هنوز عزیزتر بودی و عذاب وجدان هم گریبانت رو نمی گرفت...


خلاصه ی همه ی این روده درازی هایی که شاید به خاطر سربسته بودن این نوشتار ازش سر درنیاورده باشید اینه که: رفتار و عملکرد دیگران رو ببنید و بگذرید... تحلیلشون نکنید... قضاوتشون نکنید و اجازه ندید حرفای دیگران روی طرز فکر و نوع رفتار شما با شخص ثالث تاثیری بذاره! خودتون باشید و اجازه بدید که دیگران هم خودِ واقعیشون باشن!

کار سختیه... خیلی خیلی سخت و من خودم تازه دارم سعی می کنم شروع کنم. دعوت می کنم که شما هم شروع کنید تا روزی نرسه که سر آرامگاه کسی بایستید و تنها حرفتون باهاش تو یه جمله ی کوتاه خلاصه بشه: "منو ببخش!"

  • یاسمین پرنده ی سفید
داشتم سریال "دسته برادران" رو میدیدم. یه سریال بود در مورد جنگ جهانی دوم. تو یه قسمت یکی از سربازا به اسم "شیفتی" به قید قرعه انتخاب میشه که بره خونه. و بقیه سربازا کلی براش هورا میکشن. "شیفتی" که از جنگ جون سالم به در برده بوده, تو راهِ برگشت به خونه دچار حادثه میشه! ماشینی که سوارش بوده با یه ماشین دیگه که راننده اش مست بوده تصادف میکنه و به شدت مجروح میشه و برای مدت طولانی بستری میشه! این قسمت از سریالی که ظاهرا بر اساس زندگی اشخاص واقعی ساخته شده برای من خیلی تامل برانگیز بود! کارای دنیا خیلی عجیبه! با خودم فکر می کنم:

هیچوقت افسوس اتفاقاتِ به ظاهر خوبی که برای دیگران پیش می آد رو نباید خورد! همونطور که از بیرون نمیشه زندگی آدمای مختلف رو قضاوت کرد! و به طور کلی خیلی اتفاقا پیش میان که به نظر ما خیلی خوشایندن اما همه چیز همیشه همونطور که ما فکر میکنیم پیش نمیره! وحتی به خودم میگم: اگه اتفاقی قرار باشه برا آدم بیفته فراری ازش نیست! گاهی بعضی چیزا انگار تو تقدیر آدم نوشته شدن!

یه موضوع مسخره ی دیگه هم هست... مامانم گاهی بین حرفاش این مثال رو نقل میکنه که: چاقو به خودی خود وسیله ی بدی نیست اما فرق داره که دستِ یه آدم دیوونه باشه, یا یه جراح!
و من دارم فکر می کنم گاهی یه دیوونه (مثل هیتلر) یه جنگ راه می اندازه که توش هزاران سرباز بیگناه بدون این که طرف مقابلشون رو بشناسن میکشن و کشته میشن! دارم به این فکر می کنم که اتومبیل ساخته میشه و به خیلی از آدما کمک می کنه اما یه دیوونه در حالت مستی میتونه با اون ماشین یه عالمه آدم رو به کشتن بده... دارم به این فکر می کنم که یه دنیای دیوونه یکی رو از جنگ سالم بیرون میکشه و بعد با یه حادثه ی ساده ی خنده دار به کشتنش میده! دارم به این فکر می کنم که انگار دنیا دیوونه است و دیوونه ها رو دوست داره که بهشون قدرت میده! تا چاقو دستشون بگیرن و در مستی تصمیمات مهم بگیرن یا جنگ به پا کنن!! و بعد به این فکر می کنم... که جنگ جز داغدار شدن یه عده مادر که با خون دل بچه هاشون رو به دنیا آوردن و بزرگ کردن و هزار و یک آرزوی رنگارنگ براشون داشتن چی داره؟

جنگ... امیدوارم روزی بیاد که این واژه, بی معنی ترین واژه ی دنیا بشه!

+ می دونم شاید پست بی سر و تهی شد. تراوشات ذهنیم بود نتونستم براش سر و ته درستی پیدا کنم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

قدیما اون روزا که ساختمونا انقدر بلند و چندین طبقه نبود... اون موقع که مخارج به این گرونی نبود, هر کی که نذری درست میکرد می تونست به کل کوچه یه کاسه نذری بده. اما این روزا به این راحتی نیست... یادم نیست آخرین باری که زنگ خونمون رو برای نذری زده بودن کی بود... شاید عاشورای دو سال پیش...

شاید آدم خودش بارها تو خونه آش بپزه... شاید بارها بیرون هوس آش کنه و از اولین مغازه, یا از اون مغازه ی خاص که می دونی آش هاش خوشمزه اس آش بخره و بخوره... اما نمی دونم چرا انگار همیشه آش نذری یه عطر و بوی دیگه ای داره! گرفتن نذری اونقدر برام غریب بود که وقتی پسر بچه ی همسایه زنگ خونمون رو زد با خودم فکر کردم لابد باز با یه نفر دیگه کار دارن و زنگ رو اشتباه زدن, یا بازم از رو شیطنته! از اون عجیب تر اینه که راستش اصلا نمی دونستم که اون بچه پسر همسایه اس! یعنی می خوام بگم حتی همسایه های خودمون رو نمیشناسیم!

یادمه کوچیک که بودم, مادربزرگم که نذری میپخت, اون شب همه خونش جمع میشدیم, اون صبحونه و نهارهای دسته جمعی خانواده ی کوچیکمون دور هم خیلی میچسبید. دروغ نگفتم اگه بگم انقدر ذوق داشتم که از اول سال اولین نگاهم به این بود که ببینم 29صفر چند شنبه اس و براش ذوق داشته باشم... اون روزا میشد به کل خیابون کوتاهشون نذری داد... اما این روزا...

چقدر دلگیره.... همه چیز عوض شده... قدیما همسایه ها نون و نمک هم رو می خوردن, تو غم و شادی هم شریک بودن... حرمت خیلی چیزا رو رو حساب همین چیزا نگه می داشتن... با هم مهربون تر بودن...

حالا اما خیلی چیزا فرق کرده...

  • یاسمین پرنده ی سفید

دارم کتاب "ملت عشق" رو میخونم. جایی از کتاب نوشته شده: جایی که صحبت کم میشود؛ نوشتن کافی است...

کتابو میذارم کنار و همونطور که دراز کشیدم؛ چشمام رو تنگ میکنم، ساق دستمو در حالی که کتاب دستمه میذارم رو پیشونیم و خیره میشم به لوستر بالای سرم.

این جمله به تنهایی منو پرتاب کرد به چندین سال قبل که وبلاگ نویسی رو شروع کردم... دختر حدودا نوزده ساله ای که اون روزا خیلی درونگرا و ساکت بود... وبلاگمو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم... ترس هامو، دغدغه هامو، نگرانیهامو و... حرفامو با آدمایی شریک شدم که نمیشناختمشون!! و کم کم اون آدم درونگرا جای خودش رو به من داد! اون دوستایی که اون روزا برام "غریبه های آشنا بودن" کم کم تبدیل به بهترین دوستام شدن... و بعدها فهمیدم که چقدر دنیای وبلاگ نویسایی که وبلاگ نویسی بخشی از "زندگیشونه" با دیگران فرق داره. جنس حرفاشون، دغدغه هاشون، نگرانی هاشون و حتی دوستی هاشون!!!

و همه ی ما یه حس مشترک داریم! "دلیلی برای نوشتن...و نوشتن برای بودن!!"  واسه همینه که برای nامین بار یاد میکنم از جمله ای که روزی یوسف بلاماسکه تو وبلاگش نوشته بود: "وبلاگ نویس مثل خودکار بیک میمونه، اگه ننویسه خشک میشه" و باز هم مینویسم: تا روزی که نوشتن حالم رو خوب میکنه مینویسم!

امیدوارم حال دلاتون همیشه خوب باشه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دکتر سین قبل از عید دعوتمون کرد به چالش کتاب خوندن تو عید و ازمون خواست سه تا از کتابایی که میخوایم تو این مدت بخونیم رو معرفی کنیم.

من اسم سه تا کتاب رو مطرح کردم: پیمان پنجم (که بعد از کتاب 4میثاق دوست داشتنی منتشر شده) ،ملت عشق الیف شافاک که متن معرفیش رو تو بخش معرفی کتاب رادیو خودم خونده بودم و چون تعریفش رو از چند نفر دیگه هم شنیدم خیلی مشتاق بودم بخونمش و ساعت ساز نابینا که تو روزای سختم گرفته بودمش و خیلی دوست داشتم زودتر بخونمش.
و احتمالا: مردانه بازی کن زنانه پیروز باش رو هم شروع کنم.چون حس میکنم مثل کتاب "مثل یک مرد فکر کن؛ مثل یک زن رفتار کن" که قبلا خونده بودمش باید جالب باشه. همه اینا رو گفتم تا ضمن تشکر از دکتر سین و لبیک گفتن به فراخوانش... از شما هم دعوت کنم که تو این فراخوان با ما همراه باشید.
و ضمنا... اگه بین کتابایی که خوندید. کتابی واقعا توجهتون رو جلب کرد؛لطفا فراخوان رادیوبلاگیها رو هم فراموش نکنید و کتابتون رو به ما هم معرفی کنید تا دسته جنعی ازش لذت ببریم.
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار که از راه میرسه, ما هم خودمون رو باهاش هماهنگ میکنیم. بزرگترا یادمون دادن که بهتره وقتی بهار میاد ما هم مثل درختا که پیرهن برگ برگی سبز تازه اشون رو تنشون میکنن, لباسای تازه بپوشیم. به نظر من, قدیمیا خیلی خوش ذوق بودن که بهار رو به عنوان نقطه ی تغییر سال در نظر گرفتن... انگار همه ی دنیا شروع به تازه شدن میکنن... انگار همه چیز از اول شروع میشه و یه فرصت تازه به همه داده میشه که خودشون رو از نو بسازن! برای زندگیشون تصمیم جدید بگیرن... واسه همینه که ناخودآگاه... عید که میشه همه واسه خودمون برنامه های تازه میچینیم... برای خودمون تصمیم های جدید میگیریم... به خودمون میگیم امسال می خوام آدم بهتری باشم... و به نظر من قشنگ ترین بخش بهار همینه! بیدار شدن از خواب زمستونی! این که به خودمون بیاییم و ببینیم وقتی همه چیز می تونن رنگ و بوی تازه به خودشون بگیرن, چرا ما نو نشیم؟ نو شدن که فقط به لباس نو پوشیدن نیست! از خواب زمستونی بیدار شیم و تصمیم بگیریم که امسال بیشتر قشنگی های دنیا رو ببینیم. امسال یه کم بیشتر -بی خیال غصه هایی که هممون بدون استثنا داریم... هر کی به اندازه خودش- لبخند بزنیم. یه کم بیشتر برای شادی های خودمون و اطرافیانمون تلاش کنیم. مگه غیر از اینه که بهار هر روز بهمون شکوفه و گل و جونه های خوشگل پیشکش میکنه تا بیشتر لبخند بزنیم؟ مگه غیر از اینه که میگن بهار فصل عاشقیه و همه ی موجودات تو بهار سرخوش و عاشق میشن؟ مگه غیر از اینه که بهار می خواد ما رو شاد کنه؟ چرا ما سازمون رو با بهار کوک نکنیم؟ کی از شادی بدش میآد؟ هوم؟

می دونم سخته... می دونم عادت کردیم به همین روال... اما اگه به همدیگه کمک کنیم... اگه شادی رو برای همدیگه هم بخواهیم نه فقط برای خودمون... بهار هم خوشحال تره :) بیایید سازمون رو با بهار کوک کنیم :)


+ فراخوان رادیوبلاگیها رو فراموش نکنید. فقط تا 25ام فرصت دارید که لینک نوشته هاتون با عنوان "سازت را با بهار کوک کن" رو برای ما بفرستید و از دوستانتون هم بخواهید که ما رو همراهی کنن. بلاگستان به حال و هوای خوب نوشته های شما نیاز داره :) همه با هم باید سعی کنیم دوباره حالش رو مثل قبل خوب کنیم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی وقتی که یه چیز جدید در مورد خودت کشف میکنی... یه دفعه یه غم بزرگ میریزن تو دلت... به سادگی همین موضوع کوچیک که میفهمی چرا دیگه چیزایی که قبلا دوست داشتی خوشحالت نمیکنه.
انقدر هر بار به یه بهونه از مهمونی رفتن دوری می کنی که یه روز که تنها تو خونه موندی به خودت میگی: دیگه کسی یه سراغ هم از ما نمیگیره ها! انگار همه ما رو یادشون رفته!
انقدر با دوستات بیرون نمیری, که وقتی یه روز میتونی باهاشون بری بیرون, انقدر از جمعشون دور موندی که حس میکنی تو جمعشون غریبی و حرفی برای گفتن نداری...
انقدر شهربازی نمیری, که دیگه حتی با نگاه کردنِ اون همه وسیله ی بزرگ در حال چرخش... یا حتی با فکر کردن بهشون تنها حسی که بهت دست میده, سرگیجه و حالت تهوعه!
انقدر دورِ سینما و تاتر و کنسرت رو خط میکشی که به "نرفتن" عادت میکنی. یاد میگیری که بدون این چیزا هم میشه زندگی کرد پس لزومی برای "رفتن" نیست.
انقدر از موزه ها دور می مونی, که یه روز به خودت میگی: "این که تو گذشته ها چی گذشته و چی بوده و نبوده به من چه ربطی داره؟" شونه بالا می اندازی و دیگه با هیجان دنبال آدرس موزه ها نمی گردی...
انقدر خوشی های کوچیک رو از خودت دریغ میکنی که یه روز به خودت می آی و می بینی دیگه هیچ چیز خوشحالت نمی کنه! دیگه حتی همین چیزای ساده هم خنده رو لبات نمی آره... و سخت ترین قسمتش اینه که وقتی پا به سن میذاری, از این روزایی که گذشته و اسمش رو "زندگی" گذاشتی, خاطره ای نداری تا برای دیگران تعریف کنی! و از اون هم مهم تر! خاطره ای نداری که با فکر کردن بهشون لبخند رو لبات بیاری و بگی: "یادش بخیر!" فقط چشم به آینده داری و دونه دونه تعداد آدمایی که اینجا داری کمتر میشن و روز به روز خودت رو به اون دنیا نزدیک تر میبینی و آدمایی که اونطرف داری رو میشماری و منتظر دیدارشون می مونی!

+این بود زندگی؟!!! "حسین پناهی"
++خلاصه تا میتونی از چیزایی که امروز خوشحالت میکنه لذت ببر. حتی یک ثانیه اش رو تا میتونی از خودت دریغ نکن... حتی یک ثانیه! شاید دیگه فردا ازش لذتی نبری. بذار حداقل سالها بعد یه خاطره برای لبخند زدن داشته باشی :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: میدونی همه ی این اتفاقایی که برای تو می افته و از نظرت خوشاینده؛ حاصل نگرانی های اونه؟ اون نگرانته و دائما داره پالس های نگرانیشو به سمت تو و اطرافیانت میفرسته و باعث میشه تو ناخواسته در شرایطی قرار بگیری که دوسش داری اما اون بیشتر و بیشتر نگران میشه. قبلا که راجع بهش حرف زده بودیم! ما اتفاقات رو به سمت خودمون جذب میکنیم. و حالا اونه که به دلیل نگرانیش همه ی این اتفاقات رو به سمت تو جذب میکنه! چون تو "موضوع"ِ نگرانی هاش هستی!

نگاش میکنم و ناخودآگاه پرت میشم به نگرانیای خودم... یادم میاد بهم گفتی: بازم مثل همیشه الکی نگرانی! دوباره داری همه چیزو بزرگ میکنی. چرا فکر میکنی قراره اینطوری بشه؟

و من جوابی جز ترسهام که از تجربه ی خودم و اطرافیانم نشات میگرفت نداشتم. اما حالا فکر میکنم حق با شماست... خیلی از چیزایی که نگرانشون هستیم هرگز اتفاق نمی افتن و نگرانیهای ما کاملا بیجاست و جز خراب کردنِ امروزمون از ترس آینده، هیچ دستاوردی برامون نداره...

و از طرفی... با تکرار کردنِ بیش از حد اون نگرانیا... خواه ناخواه اونا رو به سمت خودمون جذب میکنیم! قانون رازه... "از هر چی بترسی سرت میاد" پس نترس! قوی باش... نذار نگرانیاتو به شرایط تحمیل کنی و همه چیز رو خراب کنی! سرت رو بالا بگیر و سعی کن شرایط رو مدیریت کنی! تو از درسایی که خوندی باید یاد گرفته باشی که برای شرایط فعلیت، یه تابع هدف جدید تعیین کنی و این بار به تمام نگرانی هات ضریب صفر بدی! بذار تو بازی باشن... بذار تو معادله ی محدودیت هات خودشون رو نشون بدن! اما تو قراره این مساله رو حل کنی و میدونی که توی تابع هدفت قرار نیست ضریبی جز صفر داشته باشن!!


+برای خودم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

اداره ی مالیات بودم. آقایی همزمان با من سوار آسانسور شد. غرغرکنان گفت: اینجا هم باید مثل پلاسکو آتیش بگیره.

و من همونطور که سعی میکردم عصبانیتمو سر تاچ گوشیم خالی کنم آروم گفتم: مشکل اینجاست که ما ایرانیا درست دعا کردن رو بلد نیستیم.

گفت: خانم دروغ که نمیگم. اینجا هم باید آتیش بگیره راحت شیم.

گفتم: آتیش گرفتن اینجا چه نفعی برای کی داره؟ جز این که باز یه عده خانواده اشونو از دست میدن؟ دعا کنید مشکلات حل شن.

فقط برای این که حرفشو عوض نکنه گفت: حل نمیشن... درست شدنی نیست. همون باید آتیش بگیره.

همونطور که از عصبانیت دندونامو رو هم فشار میدادم و سرم رو به نشانه ی تاسف تکون میدادم در آسانسور رو باز کردم و بیرون رفتم...

ولی هنوز دارم فکر میکنم چقدر طول میکشه تا فرهنگ درست دعا کردن بینمون جا بیفته... که دیگه نگیم: "مملکتِ خراب شده" بگیم "خدایا کمک کن این وضعیت درست شه". نگیم خدا فلانی رو بکشه" بگیم "خدا به راه راست هدایتش کنه" و...

به خدا درست دعا کردن هنره... بیایید برا بهتر شدن دعاهامون تلاش کنیم. باور کنید رو زندگیهامون تاثیر خوبی میذاره.

  • یاسمین پرنده ی سفید
تو یکی از گروه های درسیمون توی تلگرام... یکی از بچه ها این پست رو گذاشته بود:

تو سفری که به وین داشتم، یه پیرمرد ازم پرسید: بزرگترین رویات چیه؟
گفتم: «معلمی و نویسندگی» اما به خاطر شرایط اقتصادی کشورم، مجبور شدم دنبال علاقه م نرم و تو یه سازمان دولتی استخدام شدم.
گفت: رویاهات رو چند فروختی؟
گفتم: مگه رویا فروختنیه؟
گفت: آره، الان تو رویاهات رو به سازمانی که تو رو استخدام کرده فروختی.
       حالا اگه ماهی ٣٠٠ دلار حقوق بگیری یعنی سالی ٣۶٠٠ دلار و طی ٣٠ سال حدود ١١٠ هزار دلار. تو بزرگترین رویای زندگیت رو فقط به ١١٠ هزار دلار فروختی!

راستی رویاهای تو رو هم چند؟

من... پای سیستم نشستم و سعی میکنم پاورپوینت ارائه ی کلاسی روز دوشنبه ام رو آماده کنم که 7 نمره داره. یه نگاه به تمرین نقاشیام می اندازم که همه اشون رو سر کلاسای دانشگام کشیدم و روز به روز دارن بهتر میشن... تمام وجودم ازم می خوان که برم بشینم و بازم نقاشی بکشم... یا لااقل کتاب بخونم... موسیقی گوش کنم... اما این "سیستم طبقه بندی موجودی به شیوه ی ABC" دیوونه ام کرده... ارائه ها پشت سر هم پس و پیش میشن... یکی جلو می افته و یکی عقب... استادا یکی از یکی سخت گیرتر... و من همون آدمی ام که هنوزم دلِ خوشی از درس خوندن نداره... رویاهام رو دارم مفت می فروشم... به قیمت به دست آوردن یه کاغذی که اسمش مدرک کارشناسی ارشده... کاغذی که همه میبیننش... اما هیچکس "هزینه های فرصت" اش رو نمی بینه... لحظه لحظه هایی که می تونسته صرف به آرامش رسیدنم بشه... لحظه لحظه های بهترین روزای عمرم که دارن به مزخرف ترین شکل ممکن حروم میشن! کاش منم مثل لیلا و بهناز و... لااقل از درس خوندنم لذت میبردم.
دانشگاه برای من هیچ حرف تازه ای نداشت. سه ترم گذشت و همه چیز برای من تکرار مکرراتی بود که روزامو سوزوند! تنها چیزی که دستم رو گرفت... یه عالمه عکس بود از بام تهرانم... شهری که عاشقشم... دلم فقط به همین خوشه!
  • یاسمین پرنده ی سفید