پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

این مطلب که می خونید یک "بردار-تایپ کن- بچسبون" از هفته نامه ی امید جوان شماره ی  781 مورخ 31 تیر ماه 91 ه(صفحه ی 17).

به نظر من جالب اومد...شما هم بخونید شاید برای شما هم جالب باشه!

 

یک خبرنگار خارجی به نام "توماس اردبرینک" که خبرنگار دائمی "ان.آر.سی" در ایران است در نوشته ای متفاوت به وضعیت زندگی مردم ساکن پایتخت نگاه کرده است.

به گزارش پارسینه, اردربرینک در این مقاله نوشته است:

هنوز پس از 6سال سکونت در این کلان شهر نمی دانم تهرانی ها از کجا پول در می‌آورند!!!! بسیاری افراد در نگاه اول به نظر می آید که هیچ درآمدی ندارد یا درآمدشان 300 یورو بیشتر نیست.

300 یورو نسبت به پولی که برای زندگی در تهران لازم است انعامی بیش نیست. با علم براین که تورم در ایران بالاتر از 25 درصد است نظام همگانی پرداخت هزینه خرید خانه با اقساط وجود ندارد و کمک هزینه هایی که دولت به بیکاران می دهد در حداقل قرار دارد, این پدیده که ساکنان تهران باز هم دستشان به دهانشان می رسد یک راز عجیب است.

البته چنین نتیجه باید گرفت که وضع زندگی تهرانی ها دشوار است,با همه ی دشواری ها مردم باز هم پول برای خرج کردن دارند.

این احتمالا به خلاقیت بی انتهای آنان دربه دست آوردن سود برمی گردد.کسی که در ایران می خواهد سود کند باید 24 ساعت در فکر پول باشد.

 

(اگر علاقه مند شدید بقیه ی متن رو در ادامه ی مطلب بخونید)

  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

۱.تو جواب کامنتای قبل گفته بودم که یه جریانی هست راجع به برق و آب و... که قرار بود تو این پست بگم که فعلا ثبت موقت شد واسه پست بعدی چون گفتم اول بگم چرا این مدت نبودم تا بعد:

 

۲.چند وقتی نبودم که دلیل داره...عرض می کنم:

از اونجایی که رشته ی من مدیریت ه و حسابداری تو رشته ی ما مهمه و توی دانشگاه این درس رو خوب بهمون درس نداده بودن...

تصمیم گرفتم برم کلاسای حسابداری فنی حرفه ای حسابداری که پس فردا رفتم سر کار نگن چه لیسانس مدیریتی هستی که از حسابداری هیچی بارت نیست.

با خودم گفتم من که دارم کلاسا رو میرم امتحانای فنی حرفه ای رو هم می دم که یه دیپلم حسابداری هم بگیرم که عجب اشتباهی کردم!!!!!!

چون بعدا فهمیدم که چه سازمان بی برنامه و بی حساب کتابیه(به دلایلی که این بحث رو طولانی می کنه)

کلاسام پارسال تموم شد اما امتحانا سریالی شده که یه پست کامل می طلبه

خلاصه

من قبلا همه جا اعلام کرده بودم که امتحانای دانشگاه ۱۷ تیر تموم میشه

اما ۲ روز بعد از امتحانام فهمیدم یکی از امتحانای فنی افتاده ۲۵ ام...هنوز خوب نخونده بودم که چشمتون روز بد نبینه خانوادگی ویروسی شدیم و افتادیم تو خونه!!!!(*پ.ن)

خلاصه امتحانه رو دادیم...اومدیم یه نفس بکشیم خبر رسید یه خانواده از اقوام تصادف کردن و...(داستانش ناراحت کننده و طولانیه که ترجیح می دم راجع بهش چیزی نگم)

این حادثه باعث شد برای مراسم بریم شهرستان...

از مسافرت برگشتیم اومدیم خونه دیدیم تلفن قطعه...(ئر نتیجه اینترنت هم قطعه)

خلاصه این دو هفته که نبودم دلیل داشته دوستان...لطفا دلگیر نشید.

 

*پ.ن:توی فیلمی شنیدم که می گفت:مثل این می مونه که تردمیل رو تنظیم می کنی که ۱ ساعت بدویی...اما به خودت می آی می بینی ۲ ساعته می دویی و دستگاه واینمیسه!!و تو می دوئی و می دوئی و می دوئی!!!!

پ.ن۲:یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که یادم رفت!!!حالا یادم بیاد می آم می گم بهتون...

پستی رو که گفته بودم رو هم زود پست می کنم...قطعی تلفن هم یه داستانی داره که اونم می گم!

تا بعد

+ نوشته شده در  شنبه ۳۱ تیر۱۳۹۱ساعت 19:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

رقص شعله ی شمع و

یاد ترانه ی رستاک!

انگار همین دیروز بود...

هنوز هم در شبهایت ماه را داری شقایقِ من؟

 

پ.ن:چی کار کنم؟دست خودم که نیست!

با خورشید میونه ی زیاد خوبی ندارم!

تا هست...دست و دلم به درس خوندن نمی ره!وقتی خورشید می ره تازه انرژی می گیرم!

(البته بین خودمون باشه انرژی ه رو از قهوه و نوشیدنی های انرژی زا می گیرم)

ولی واقعا شبا راحت تر درس می خونم.

حالا فکر کن...

۲شنبه ظهر امتحان داشتم...وقتی رسیدم خونه به قول آقای همساده له له بودم آقو!

دااااااغون(فکر بد نکنید...امتحانم خوب بود...خودم خسته بودم)

روزی بود و بگذشت...

۴شنبه که امروز باشه امتحان داشتم و در واقع یه روز واسه درس خوندن وقت داشتم...

بالاخره شب شد و منم خوشحال....نشستم به درس خوندن ...

ساعتی گذشت و اول صدای ماشین یکی از همسایه های محترم بلند شد...صداش رو همیشه می شنوم ...یه صدای عجیب و غریبه!از اینا که رو عروسک موزیکالا می ذارن...نمی دونم چه جوری توصیف کنم...هر چی که هست با اون صدای یک نواخت و تکراری یه ربع بود که یه بند می خوند و ساکت نمیشد(همیشه چند دقیقه صداش می اومد و بعد می رفت ولی این بار)من که به درس خوندن تو سر و صدای تلویزیون و موزیک و... عادت دارم داشتم دیوونه میشدم!بابا ۱۲ شبه آخه!

تازه سر و صدای اون تموم شده بود که برق رفت!!!!

ما هم نشستیم زیر نور شمع و تو اتمسفری شاعرانه مشغول درس خوندن شدیم!

خلاصه شبی بود و بگذشت...

از امتحان هم اگه بپرسید...شکر...بد نبودخوب بود

این بود بود انشای من

پ.ن۲:نبینم کسی بگه چرا پی نوشتت طولانی تر از اصل پستت بودااااا

چون خودم می دونم!

 

پ.ن۳:داشت یادم می رفت...می خواستم بگم تو این ۲ هفته این دومین باری بود که برق نداشتیم...برق شما هم زیاد میره؟یا برق منطقه ی ما فقط مشکل داره تو این امتحانا

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴ تیر۱۳۹۱ساعت 16:59  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
دانش آموز دبستانی بعد از امتحان:

                                                 اه!یه سوال رو اشتباه نوشتم

دانشجو بعد از امتحان:

                                               آخ جون... یه سوال رو درست نوشتم!!

 


پ.ن: یه زمان از امتحانات که بر میگشتیم ، مامانمون میپرسید : چند میشی ؟؟؟
با صدای بلند داد می زدیم ۲۰ !
یادش گرامی باد !
۱ دقیقه سکوت لطفا !!

پ.ن:ببخشید که مزاحم سکوتتون می شم...

فقط خواستم خبر بدم که تو "جمع ما" یه پست جدید دارم.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ خرداد۱۳۹۱ساعت 22:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

من هنوز امتحان دارم

فکر نکنید اگه نمی آم یادتون نیستم

این چند وقت که اصلا کامپوترم هم خراب بود و خلاصه خواسته یا ناخواسته ورود به اینترنت ممنوع شده بودم

حالا هم که درست شده سرعت اینترنت آدم رو پشیمون می کنه...

نامرد ید اگه فکر کنید بی معرفتم اگه سر نمی زنم

دیگه چیزی نموندهچشم رو هم بذارم ۱۷ تیر می آدو امتحانام تموم میشه

فقط اومدم یه اعلام حضور بکنم و بگم به یادتون هستم

حتما خدمت میرسم...

این چند وقت که نبودم کلی پست جدید داشتید دیگه؟ حالا برگردم کلی خوندنی دارم حتما:-/

همه ی تلاشم رو می کنم که پستای قبلیتون رو هم بخونم

تو این مدت که اینترنت نداشتم کلی سوژه به ذهنم می رسید واسه نوشتن ولی الان که می خواستم اعلام حضور کنم چیزی یادم نیست

انشالله جبران می کنم...مدیونید اگه شک کنید

پ.ن:نظر خواهی این پست بدون تاییده چون ممکنه تایید کردنشون طول بکشه...ممنون از حضورتون

+ نوشته شده در  شنبه ۲۷ خرداد۱۳۹۱ساعت 18:12  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

بابا این بلاگفا اعصاب منو خورد کرده

از درس و کار و زندگیم می زنم می آم تو اینترنت یه ذره تمدد اعصاب کنم بدتر هی اعصاب آدم رو خورد می کنه

هر جا میرم که کامنت بذارم صفحه ی کامنتا رو باز نمی کنه...

۱۰۰بار باید پنجره رو باز کنم و ببندم تا بتونم یه نظر بذارم

خدا نکنه یادم بره از چیزی که نوشتم کپی بردارم...سریع کاسه کوزه ام رو میریزه به هم...مجبور می شم بعد از ۱۰۰بار دیگه پنجره باز و بسته کردن دوباره هرچی نوشته بودم رو از اول بنویسم

دوستان جواب کامنتتون رو واسه پست قبلی دادم.

در مورد مناظره هم گفتم که بحثی ندارم چون هر کس تو بیان نظراتش آزاده اما مشکلی هم ندارم...دوست داشتم بیام تو وبلاگ خودتون اینا رو بنویسم اما اون مدتی که واسه چرخیدن تو نت در نظر گرفته بودم داره تموم میشه و باید برم...ولی اگه واقعا دوست داشتید راجع بهش بحث کنیم من مشکلی ندارم ...این که آدم نظر دیگران رو هم بدونه خوبه...اما خواهش می کنم بذاریدش بعد از ۱۷ تیر که امتحانای من تموم میشه و واسه وقت گذاشتن تو نت دچار عذاب وجدان نمیشم

بازم از همه...از همه... عذر خواهی می کنم که نتونستم بیام بهتون سر بزنم...خودم شرمندتون هستم خواهشا دیگه شما شرمنده ام نکنید...

مطمئن باشید وقتی بیام همه ی پستاتون که نخوندم رو می خونم.

بازم شرمنده

برای امتحانام هم دعا کنید دوستان...به خصوص یه امتحان مدیریت مالی دارم که به خاطرش واقعا نیازمند دعام...امتحان مالی ام ۲۲ خرداده اما من از الان نگرانشم!

شاد باشید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ خرداد۱۳۹۱ساعت 10:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

من زنم و به همان اندازه از هوا سهم می برم که ریه های تو!

دردآور است که من آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی...

قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشمهایت می آیند...

تاسف بار است که باید لباس هایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم!...

(سیمین دانشور)

 

بیایید پارسی وار زنها را پاس بداریم...

این بار اگر زن زیبایی را دیدیم..."هوس" را زنده به گور کنیم و خدارا شکر کنیم برای خلق  این زیبایی.

 

روز زن بر همه ی بانوان به خصوص مادران ایران زمین خجسته باد

+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ اردیبهشت۱۳۹۱ساعت 10:23  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

کاش خدا بگه تو گوشم که نترس از این زمونه

این زمونه که خیلی با دلم نامهربونه

کاش خدا منو ببینه...ببینه چه گیج و خسته ام

دستمو محکم بگیره...بگه که نترس...من هستم

 

"دانیال طهماسبی"

از آلبوم آرامش بهنام صفوی

 

پ.ن:این روزا فکر کنم دارم معتاد میشم به اینترنت!!!!تند تند می آم...اگه همینجوری پیش بره موقع امتحانا خیلی سختم میشه...دعام کنید دوستان

راستی این نی نی رو دیدید چه با نمکه...انقدر دوسش دارم

الان داشتم نگاه می کردم...دیدم بیشتر از مطلب جدیدا دارم عکس پست می کنم!

فکر کنم کمیت داره رو کیفیت کارم اثر می ذاره

سعی می کنم خودم رو اصلاح کنم

فعلا به بزرگی خودتون ببخشید

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۹ اردیبهشت۱۳۹۱ساعت 18:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

ایرج قادری

خالق "سام و نرگس" و "محاکمه" در گذشت!

این غم رو به خانواده و دوستاران ایشون تسلیت می گم.

روحش شاد...و یادش گرامی

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ اردیبهشت۱۳۹۱ساعت 17:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یادتونه گفتم دنبال یه عکس قورباغه می گشتم نتونستم پیداش کنم؟

پیداش کردماینو دختر خالم واسم ای-میل کرده بود...یادمه عنوان ای-میلش این بود:

خدایا این حالو از ما نگیر!!!!

 

پ.ن:تا حالا شده یه دنیا حرف واسه گفتن داشته باشی اما نتونی بگی؟

الان مدت هاست دیگه حتی نمی تونم بنویسم!!!حتی وقتی می نویسم هم احساس نمی کنم که خالی شدم!

انگار حال و حس هیچ کاری برام نمونده... خودمم نمی دونم چی می خوام...

به قول شاعر:یه حالی دارم این روزا...نه آرومم نه آشوبم...به حالم اعتباری نیست...

(مصرع بعدش می گه:تو که خوبی منم خوبم...)اما این روزا دورو برم کسی رو "خوب" نمی بینم!!!

از هر کی می پرسی چطوری؟می گه "خوبم" مرسی!

اما به قول یکی از دوستام: تا "خوب" رو چه جوری معنا کنیم!!!!!

حالا به قول "فامیل دور" به نظر شما من چییی جوریییی ام؟امیدی بهم هست آیا؟

 

راستی؟شما "خوبید"؟

+ نوشته شده در  جمعه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۱ساعت 12:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


پنج قورباغه در یک برکه زندگی می کردند.

یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد.

سوال: چه تعداد قورباغه باقی می ماند؟

جواب: پنج عدد!!!!

چرا؟

چون تصمیم گرفتن،انجام دادن نیست!

تفاوت برنده و بازنده در عمل و بی عملی است.

 

بهتر است مردم درباره ی آنچه هستید از شما نفرت داشته باشند تا درباره ی آنچه نیستید به شما عشق بورزند.

 

برداشت شده از هفته نامه ی "امید جوان" شماره ی 767

مورخ 91.1.26

نوشته ی  آقای احسان محمدی

 

پ.ن۱:درسته که "کپی تایپ کن بچسبون" بود اما به نظرم ارزش خوندن رو داشت.

پ.ن۲:ببخشید این روزا هم سرم شلوغه هم خیلی رو مود نیستم...اگه واسه سر زدن به وبلاگ هاتون کوتاهی می کنم منو ببخشید...دارم همه ی تلاشم رو می کنم که به همتون سر بزنم.

پ.ن۳:می خواستم اول یه عکس با نمک دیگه واستون بذارم اما از اونجایی که فلدرای کامپیوترم مثل کمد آقای وپی شده پیداش نکردم و اینو به جاش گذاشتم...حالا تو یه فرصت دیگه اون عکس بانمکه رو هم براتون می ذارم.

پ.ن۴:دوستان اگه به وبلاگ گروهی "جمع ما" هم سر بزنید خوشحال میشیم(البته من مطلب جدید نذاشتم اما مطالب دوستان خیلی جالب و خوندنیه)

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۱ اردیبهشت۱۳۹۱ساعت 0:5  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

می گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع  شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.

وقتی نزدیک تر به هم بودند گرمتر میشدند ولی با خارهایشان یکدیگر را زخمی می کردند.

به خاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند...ولی از سرما یخ زده می مردند.

از این رو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند یا نسلشان منقرض شود.

پس دریافتند که بهتر است بازگردند و گرد هم آیند و آموختند که:

با زخمهای کوچکی که از همزیستی با کسی بسیار نزدیک به وجود می آید زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند.

 

نتیجه ی اخلاقی:

                  بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.

 

برداشت شده از هفته نامه ی "امید جوان"

شماره ی 767 مورخ 91.1.26

آقای احسان محمدی

 

پ.ن۱:من عاشق این عکسم...طفلی جوجه تیغیه...انقدر دلم واسش می سوزه

پ.ن۲:ببخشید اگه این چند وقت تنبل شدم و دیر به دیر می آم...

هم به خاطر این دانشگاهِ... است ، هم این که ADSL هم گرفتم اما بازم بعضی وقتا سرعتش انقدر کمه که سایتا رو اصلا بالا نمی آره...

به هر حال به دل نگیرید...سعی می کنم بهتر بشم

+ نوشته شده در  دوشنبه ۴ اردیبهشت۱۳۹۱ساعت 11:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)

 

عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!

یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...

امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!

خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...

اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!

 و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!

اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...

شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟

 

پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:

خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟

محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.

جحی گفت: ما را چه؟

گفتند:به خانه ی تو می برند

گفت شما را چه؟

 

پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...

و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.

"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"

پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!

 واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟

اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم


برچسب‌ها: ملانصرالدین
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی

در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...

به نظر شما من چه آدمی هستم؟

چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...

تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...

اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...

من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...

پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون  تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.

پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد

پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...

پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم

(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت 

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

 فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 


همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

 

پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی...

پروین دخت یزدانیان بی بی قصه های مجید هم از بین ما رفت...

من قصه های مجید رو زیاد نگاه نمی کردم...اما شخصیت خانوم جون تو فیلم "خواهران غریب" رو خوب یادمه!

حالا که حرف خواهران غریب شد خدا خسرو شکیبایی نازنین رو هم ببخشه و بیامرزه

سالی که گذشت سیمین دانشور و جلال ذوالفنون رو هم از دست دادیم.

 

به هر حال خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه به خصوص این عزیزان که در همین روزها از بین ما رفتند...

روحشان شاد و یادشان گرامی...خدایشان بیامرزد...

انشالا از این بعد در سال جدید خبر های خوش بشنویم...

 

پ.ن:این متن یه کم اصلاح شد...چون ظاهرا یه کم منفی نگری توش داشت و متاسفانه دوستان رو ظاهرا ناراحت کرد.

امیدوارم حالا بهتر شده باشه...

دوستای خوبم قصد ناراحت کردنتون رو تو سال نو نداشتم ازتون معذرت می خوام

+ نوشته شده در  شنبه ۵ فروردین۱۳۹۱ساعت 22:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.مهمانان(لطفا به چشم طنز نگاه کنید)

 وه چه خوب آمدی صفا کردی      چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید            که تو امروز یاد ما کردی؟!

قلم  پا  به اختیار تو بود               یا  ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفایی مگرچه عیبی داشت     که پشیمان شدی وفا کردی!

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد        با همان پا که آمدی برگرد!!!!!

 

 برداشت شده از صفحه ی 35

کتاب "قند و نمک" نوشته ی جعفر شهری

انتشارات معین

 

۲.فامیل چیست؟

تعدادی از افراد که سالی دوبار در 2-3 روز متوالی در دید و بازدیدی های عید یکدیگر را می بینند!!!!!!!!

پ.ن:دروغ می گم؟بگو دروغ میگی!

خب سر همه شلوغ شده اینم شده حال و روزگارمون دیگه!

میوه...آجیل...بنزین...بازم بگم؟ خب اینا همه خرج داره دیگه! همین سالی دوبار هم که همو می بینیم خیلی خوبه...حداقل بچه ها می فهمن که تو فامیل هم سن و سال هم دارن! یا اسم فامیلا رو می دونن تا یه وقت اگه خدایی نکرده عروسی و عزایی شد همه اش از برگترشون نپرسن:اینجا کجاس؟اون کیه؟ما چرا اومدیم اینجا؟ و اینااااا

 

سال نو خجسته باد


برچسب‌ها: نوروز

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ فروردین۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
 من هفت سین رو دوست دارم...

چون تنها چیزیه که بین"نوروز" و بقیه ی روزا تفاوت ایجاد می کنه!

 

گفتم:لحظه ی سال تحویل دعامون کنید...

خندید و گفت:مگه لحظه ی سال تحویل با بقیه ی لحظه ها چه فرقی داره؟ هر وقت دعا کنی صداتو میشنوه!

خندیدم و در دلم گفتم:لحظه ی سال تحویل فرق می کنه!چون من می خوام که فرق کنه!چون می دونم که فرق می کنه...

خدارو چه دیدی؟

شاید دعا کردم و "سبزه"آمین گفت و "سیب" لبخند زد!

 

پ.ن:برای اعتراف به کلیسا می روم

رو در روی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم

و همه ی گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم!

بخشیده خواهم شد به یقین!

"علف ها بی واسطه با - خدا – سخن می گویند"!

زنده یاد حسین پناهی

 

پ.ن۱:خواستم به نشانه ی شانس(!)واسه سال ۹۱ عکس یه شبدر ۴برگ خوشگل رو بذارم اما نمی دونم چرا هر کاری کردم آپلود نشد

پ.ن۲:بیاید دعای تحویل سال رو این بار به زبان شیرین پارسی در قالب یک شعر در "جمع ما" بخونید

با آرزوی سال خوش برای همه... مارو هم لحظه ی سال تحویل دعا کنید سال نو مبارک

+ نوشته شده در  جمعه ۲۶ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بیا در غروب آخرین سه شنبه ی سال برای گردگیری افکارمان آتشی بیفروزیم

کینه ها را بسوزانیم

زردی خاطرات بد را به آتش بدهیم

 و سرخی عشق را از آتش بگیریم

وآتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم...

"دستانت را به من بده تا با هم از روی آتش بپریم...

آنان که سوختند همه تنها بودند!"

چهارشنبه سوری مبارک

 

پ.ن:چهارشنبه سوری امسال برای ما روز خاصی بود...

با امید خوشبختی و شادی و سلامتی برای همه. به خصوص برای اون دو تا گلی که به خونه ی خودشون رفتن... آبجی نازم خونه ی نو مبارکتون باشه 
برچسب‌ها: چهارشنبه سوری
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۴ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:50  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یکی پرسید از آن شوریده ایام

که:از یاران چه خواهی؟گفت:دشنام!

که مردم هرچه دیگر می دهندم

به جز دشنام, منت می نهندم!

"عطار نیشابوری"

 

یه کتابی دارم می خونم از زنده یاد عمران صلاحی...تا اینجای کتاب بیشتر جمع آوری آثار طنز پیشینیان بوده و تعریف طنزو ...

ولی کتاب جالبیه...اسم کتاب "خنده سازان و خنده پردازان" ه.

این شعر عطار رو هم از همین کتاب برداشتم.سعی می کنم بازم چیزای جالب دیگه اش رو با شما شریک بشم.

بعضی وقتا آدم ترجیح می ده از بعضی آدما چیری بهش نرسه...نه؟


برچسب‌ها: عمران صالحی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۲ اسفند۱۳۹۰ساعت 11:8  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 درود بر همگی

فیلم "پنگوئن های آقای پاپر" رو دیدید؟

خیلی با نمکه..."جیم کری" توش بازی میکنه اما نکته ی جالب تر در مورد این فیلم اینه که پنگوئن های فیلم واقعی ان!!!! و بسیار بسیار بانمک و دوست داشتنی...

من که خوشم اومد شما هم اگه دوست داشتید ببینید.

پی نوشت:توی جمع ما به روزم لطفا یه سر بزنید و نظر بدید. 
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

چند وقت پیش تو وسایل قدیمی یه آتاری دستی که مال بچگی هام بود رو پیدا کردم...

شاید باور نکنید اما خیلی خوشحال شدم و به یاد کودکی کلی باهاش حال کردم...

بازی هاش مثل بازی های مدرن امروزی نیست...سیاه و سفیده...صفحه اش کوچیکه...بازی هاش تکراریه و برقا که خاموش باشه چون صفحه اش مثل موبایل از خودش نور تولید نمی کنه نمیشه باهاش کار کرد...

اما هنوز هم میشه به یاد بچگی از بازی های پیش پا افتاده اش لذت برد و یاد اون موقع هایی افتاد که با بچه های همسایه گاهی تو حیاط میشستیم و آتاری هامون رو با هم جا به جا می کردیم و دور هم "الکی" خوش بودیم...

بر عکس الان که گوشی ها نمایشگر میزان شارژ دارن اون موقع خبری از این چیزا نبود...با این وجود تو بچگیم یادم نمی آد که هرگز دغدغه ی اینو داشتم که الان باتری قلمی دستگاه تموم میشه و باید یکی دیگه بخرم اما امروز با این سن و سال همش فکر می کنم...الان باتری اش تموم میشه...الان باتری اش تموم میشه!

بچه که بودیم...می دونستیم دنیا بزرگه اما دنیای ما تو حیاط خونه و نهایتا محلمون خلاصه میشد و بود و نبود خیلی چیزا و خیلی کسا رو حس می کردیم اما انگار کمتر عذاب میکشیدیم و راحت تر با مشکلات کنار می اومدیم...

امروز بزرگ شدیم...می دونیم دنیا کوچیکه اما تو بزرگی اش گم شدیم!نبود خیلی چیزا و خیلی کسا رو "می فهمیم" اما خودمون رو گول می زنیم که "عادت کردیم" ولی نمی دونم چرا اگه عادت کردیم...پس چرا روز به روز دغدغه و مشکلاتمون بیشتر میشه؟

خیلی حرفا هست واسه گفتن اما می دونم ما جونای این دوره دیگه حوصله ی خوندن نداریم...پس بقیه اش باشه واسه بعد!

 

پ.ن: من دوباره واسه آپلود عکس به مشکل برخوردم...این اینترنت هر روز یه شکلی داره

من هم که کاملا حرفه ایییییییییی


برچسب‌ها: نوستالوژی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۹ اسفند۱۳۹۰ساعت 17:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

درود بر شما

یه کتاب رو خیلی وقت بود گرفته بودیم اما نشده بود بخونم...

این چند وقت پیش شروع به خوندنش کردم هرچند کتاب قطوریه و فکر کنم یه چند سالی(!؟) طول بکشه تا تمومش کنم اما در نوع خودش جالبه!

"قند و نمک" عنوان یه کتاب نوشته ی "جعفر شهری" ه که ضرب المثل های تهرانی رو به زبان محاوره توش جمع کردن.

کتاب به نسبت جالبیه...مثلا شما تا حالا این ها رو شنیدید؟:

1.نه دست دارم به سر زنم...نه پا دارم به در زنم!(شکایت از فقر و تهیدستی)

2.آنان که غنی ترند, محتاج ترند! (حرص ثروتمند بیشتر است!)

3.گربه ی مسکین اگر پر داشتی...تخم گنجشک از زمین برداشتی!

4.بازار که بد بشه مشتری زحل می شه!

5.دوشنبه ز کوی می فروشان یک کوزه ی می به زر خریدم

  تا صبح ز درد سر نخفتم, زر دادم و درد سر خریدم!

6.آتیش کیه  که دود نداشته باشه(کدوم خونه بوده که توش حرف و سخن و دعوا نداشته باشه...یا کدوم ستمی بوده که گریبان ستمگر رو نگرفته)

7.آدم باید هف(هفت)لا بشه تا صنارش پیدا بشه!!!

8.چند روزی که در جهان باشی...سعی کن کز توانگران باشی

  گر بماند که دشمنان بخورند.... به که محتاج دوستان باشی!

(یعنی اگه پولدار باشی و بعد از خودت اموالت به دشمنات برسه بهتر از اینه که در زنده بودنت محتاج دوستات باشی!)

9.دو برادر را پدر مرد و برادر بزرگتر, برادر کوچک تر را نشانیده و به این گونه برایش به تقسیم ارث برآمد:

این قاطر چموش لگد زن از آن من....آن گربه ی معومعو کن زیبا از آن تو!

از سطح خانه تا به لب بام از آن من...از بام خانه تا به ثریا از آن تو!

10.آنها که دویدن...آنها که چریدن...هر دو با هم رسیدن!

(نظر اهل عرفان و اشراق که توفیقات نه به جهد و تلاش بلکه به نصیب و خواسته ی خداوند است)

 امیدوارم خوشتون اومده باشه

پ.ن:این اولین عکسی بود که رو اینترنت آپلود کردم(با تشکر از آقا محسن نویسنده ی وبلاگ  آپارتمان نشین که راهنمایی ام کرد)

انشالا از این به بعد عکسای بهتر با تنظیمات بهتر براتون می ذارم... منو از نظراتتون بی خبر نذارید...چه در مورد عکسا چه  در مورد مطالب


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ اسفند۱۳۹۰ساعت 16:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز بعد از 7 سال رفتم بهشت زهرا... خیلی بزرگه... خیلی...خودش اندازه ی یه شهره اما قبرا کوچیک با این همه می گن بازم داره جا کم می آد!عجب؟!

اینم شانس ماس دیگه...قبر هم بود قبرای قدیم...الان قبرا رو 2-3 طبقه ای کردن... دور از جون شما نوبت ما که بشه قبرا هم برج های وارونه میشن!!!!!!

آدم قطعه های قدیمی رو که میبینه سرسبزتره و قبرا بزرگتره و فاصله ی بینشون بیشتر اما قطعه های جدید...

آدم خیلی دلش میگیره...

آدم تو گورستان به چیزای زیادی فکر میکنه...

مثلا من داشتم فکر می کردم دلم نمی خواد یکی بلند گو بگیره دستش و اشک کسایی که دوسشون دارم رو در بیاره گوش ملت رو آزار بده ... دلم نمی خواد گل هایی که برام می آرن رو پرپر کنن! در ضمن من گلایل رو زیاد دوست ندارم...و دوست دارم سنگ قبرم سفید باشه!

دوست دارم رو سنگ قبرم این شعر حسین پناهی رو بنویسن:

تعادل جهان حفظ می شود به مرگ این و تولد آن!

تا هرکس روشو می خونه به این فکر کنه که هنوز زنده است و باید از زنده بودنش لذت ببره و هرگز امیدش(؟!) رو از دست نده... و به یاد بیاره که به ازای هر انسانی که می میره...یه کودک تازه(=یه زندگی تازه) متولد میشه!

من دوست  ندارم کسی واسم سیاه بپوشه...

من ناراحت نمیشم اگه بازمانده ها بعد از تدفین و مراسم بگن و بخندن اما نامردن اگه واسه آمرزشم دعا نکنن!!!!

در ضمن ترجیح می دم خرج و مخارج مراسم رو به جاهایی مثل "محک" بدن...

تازه بعضی وقتا فکر می کنم کاش خاکسترم رو می ریختن تو خلیج همیشه فارس

باور کنید این حرفا رو از روی ناامیدی نمی زنم و تا روزی که زنده ام زندگی میکنم وتلاش میکنم از زندگیم لذت ببرم اما وصیت که مرگ نمی آره...گفتنش چه اشکالی داره؟

واسه پست قبلی ام خیلی ها رو نتونستم خبر کنم... اما واسه این پست هیچکس رو خبر نمی کنم..اما اگر اومدید و این متن رو خوندید و نظری در موردش داشتید خوشحال می شم که بخونمش...

ببخشید اگه یه ذره غم انگیز بود.... 

یه دیالوگ تو فیلم "مری پاپینز" هست که خیلی دوسش دارم و جای تکه کلام ازش استفتده می کنم: یه قاشق پر از شکر...دوا رو می بره پایین!!!! یعنی همه چیز رو سخت نگیرید...  غم هم قسمتی از زندگیه دیگه...بعضی وقتا لازمه

 

 

حالا واسه این که از این حال و هوا در بیاید 3-2تا خاطره از کتاب زنده یاد عمران صلاحی(کمال تعجب):

1.احمد شاملو می گفت:نویسندگانی که دراز نویسی میکنند مثل کسانی هستند که جلو آینه دارند اصلاح می کنند و شیر آب رو هم بازگذاشتند!

2.روزی شاعری موزون سرا از مفتون امینی پرسید:"استاد چرا شعر بی وزن می گویید؟"

مفتون جواب داد:ما پا به سن گذاشتیم و دیگر نمی توانیم چیز سنگین بلند کنیم!

3.احمدرضا احمدی می گفت: وقتی که ما جوان بودیم پیرها رو تحویل می گرفتن حالا که ما پا به سن گذاشتیم جوان ها رو تحویل می گیرن!پس کی نوبت ما میرسه؟

(خدا همه ی رفتگان رو ببخشه بیامرزه)


برچسب‌ها: وصیت نامه
+ نوشته شده در  جمعه ۲۱ بهمن۱۳۹۰ساعت 15:43  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
درود به همگی

آقا اسمش رو هر چی می خواید بذارید:

تنبلی...کلاس گذاشتن... بی معرفتی... یا هر چی اما صادقانه می گم...هیچکدوم از اینا نیست.

با سرعت اینترنت و دم به دقیقه قطع شدنش حسابی اعصابم ریخته به هم...

مثلا:

چند وقت بود می خواستم آنتی ویروسم رو آپ دیت کنم اما تا چند درصدش داونلود میشد...اینترنت قطع میشد و پوروسه از اول

دیروز دیدم اینترنت خوبه...فرصت رو مغتنم شمرده شروع به آپ دیت کردن کردم وبا وجود این که خانواده قرار بود یه تلفن مهم به جایی بزنه...من هی گفتم یه ربع مونده...نیم ساعت مونده و همه معطل من بودن...اولش سرعتش خیلی خوب بود اما رفته رفته از سرعت کاسته شد

تا جایی که من همه پنجره ها رو بستم و به تماشای دانلود آنتی ویروس نشستم!!!!

پس از یک ساعت و نیم انتظار... درست جایی که به ۹۹٪ رسیده بود اینترنت قطع شد

یعنی من می خواستم با سر برم تو دیوار

واین اتفاق بارها برام افتاده وقتی می آم به وبلاگاتون واسه نظر دادن یا خبر دادن این که "به روزم"

حالا من به مشکل بر خوردم

نه اونقدر وبلاگ پرطرفداری هستم مثلا مثل "جونای دهه ی ۶۰" که بتونم ادعا کنم به جایی رسیدم که نمی آم خبرتون کنم... نه مثل "نابخشوده" اونقدر مطلب دارم که یه روز خاص رو برای به روز کردنم در نظر بگیرم و بگم هر هفته تو این روز به روزم...تازه اگر هم بخوام نمی تونم این کار رو بکنم چون ما تو خونمون مهمون ناخونده و اتفاقات غیرمنتظره زیاد داریم نه مثل خیلی وبلاگا می تونم کوتاه نویسی کنم که بگم بالاخره بچه ها یه سر میزنن و از نظراتشون با خبرم می کنن...

مثلا همین الان که دارم این متن رو می نویسم تا حالا سه بار اینترنت قطع شدهخوبیش اینه که هر چی می نویسم نمی پره

این چند وقت هر چی نوشتم احساس می کنم نتونستم منظورم رو اونطور که می خواستم برسونم...الانم که دارم اینو می نویسم شک دارم که پستش کنم یا نه چون نمی خوام منظورم رو بد متوجه شید و ازم دلخور شید...هدف من از نوشتن این متن فقط اینه که یه راهی جلوپام بذارید...راهنمایی ام کنید که به نظرتون به همین طور نوشتن پراکنده ادامه بدم و تمام تلاشم رو بکنم که همه رو خبر کنم(چون خیلی وقتا نمی رسم که به همه خبر بدم)

یا سعی کنم ماهی ۳-۴ بار مطلب به طور منظم بذارم...

واقعا می خوام نظراتتون رو بدونم به خصوص اگه پیشنهاد دیگه ای داشته باشید با کمال میل می خونم

فقط ازتون خواهش می کنم از این متن ناراحت نشید و به چشم یه تقاضای کمک دوستانه بهش نگاه کنید...

پ.ن:این روزا دانشگاه هم داره دوباره شروع میشهوقت آزاد من کمتر از قبل میشه... اگه واسه سر زدن به وبلاگتون دیر کردم ازم ناراحت نشید یه چند روز طول میکشه تا به شرایط جدید عادت کنم

خواهشا درخواست کمکم رو جدی بگیرید

الانم دارم می رم که یه پست جدید بذارم تو جمع ما راجع به گرون فروشی و این حرفا خیلی وقت بود اونجا هیچی ننوشته بودم اگه وقت کردید سر بزنید.

خیلی خیلی ممنون که اومدید

+ نوشته شده در  شنبه ۲۹ بهمن۱۳۹۰ساعت 12:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بر همگی...

سپندارمذگان روز عشق و روز مهرورزی در ایران باستان بر همتون پیشاپیش مبارک

این روز از ولنتاین خارجی ها خیلی بهتره...چون مخصوص عشق و عاشقی بین دو نفر خاص نیست...

این روز واسه همه اس...واسه این که به هر کی که دوسش داریم محبت کنیم...

وقتی خود ما بهترین و زیباترین و کامل ترین جشن های دنیا رو داریم چرا باید جشن های خارجی ها رو جشن بگیریم...؟البته هر چیزی خوبش خوبه... مثلا من خودمم کریسمس رو دوست دارم اما حقیقت اینه که هیچ چیز جای نوروز خودمون رو نمی گیره

حالا حرف من باشماس!

شما که از سپندارمذگان خبر نداشتید... شما که ولنتاین رو جشن گرفتید...اشکالی نداره...شادی به هر بهونه ای که باشه خوبه... به خصوص واسه ما ایرانی ها که از قدیم هم به هر بهونه ای جشن و شادی داشتیم...

اگه ولنتاین رو جشن گرفتی...۲۹بهمن سپندارمذگان رو هم فراموش نکن...بیاید تلاش کنیم تا جایی که می تونیم فرهنگمون رو زنده نگه داریم و به دنیا نشون بدیم...

خدا رو چه دیدی؟ شاید روزی با تلاش های ما سپندارمذگان هم مثل نوروز ثبت جهانی شد تا همه بفهمن فلسفه ی ولناین هم از جشن ما بوده...همونطور که خیلی ها می گن بابانوئل هم یه کپی از عمو نوروز خودمونه!!!!

ایرانی عزیز... هم سرزمین و هم زبان... پیشاپیش

 سپندارمذگان بر شما مبارک


برچسب‌ها: سپندارمذگان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ بهمن۱۳۹۰ساعت 14:37  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سالی که گذشت پر از خبر بود...خبرای بد پر از مرگ و میر و مریضی و یکی دوتا خبر خوب راجع به عروسی و...(که تو این دوره زمونه با خرج و مخارج زیاد میشه عروسی رو هم تو قسمت خبرای بد جا داد!)

و در پی اتفاقات این هفته وهفته های گذشته دیشب دختر دایی و پسردایی نازنینم هم از این خاک رفتن...

من برخلاف این که نوروز رو خیلی دوست دارم اما از عید دیدنی زیاد خوشم نمی آد... خونه ی این دایی جزء معدودجاهایی بود که عید دیدنی خیلی می چسبید...دور هم میشستیم و می خندیدم و از چند ساعت دور هم بودنمون لذت می بردیم...

دیشب که رفتن...ته دلم برای خودشون خوشحال شدم اما خب دوری کسایی که آدم دوسشون داره سخته... واسه همین این خبر رو هم نمی دونم باید جزء خبرای خوب نوشت یا بد؟!

این روزا همه دارن می رن...

مایی رو که جایی راه نمی دن... حرف این روزامون شده این:

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود آری!

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم انگار کوه کن من بودم

من آن زلال پرستم در آبگیر زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم!!!

محمد علی بهمنی

پ.ن:اینم نگیم چی بگیم؟

 واقعا وقتی همه برن یواش یواش ما که موندیم غریب میشیم!

پسردایی مهربون و دختر دایی گلم براتون همیشه ی همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم و از ته قلبم آرزو می کنم هر جای دنیا که باشید آرامش و خوشبختی هم باشما باشهخیلی دوستون داریم

 

راستی  این روزا می دونم که واسه خبر کردنتون به خاطر به روز شدنم کوتاهی کردم اما به خدا به خاطر اینترنته.... خیلی اذیت می کنه...سرعتش کمه و وسط کار هی قطع میشه...این دفعه که کامپوترم هم خاموش شد و کلی چیز نوشته بودم که بعضی هاش رو پروند... به هر حال من تلاشم رو می کنم که خبرتون کنم اما اگه نشد شرمنده

الان مجبورم برم بیرون اما خیلی زود می آم و جواب نظراتتون رو می دم... خیلی خیلی ممنون که اومدید و نظر دادید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دیشب یه فیلم دیدم که خیلی وقت بود می خواستم ببینم:"تصور کن= imagine that”" که "ادی مورفی" هنرپیشه معروف هالی وود توش بازی میکنه فیلم جالبی بود اما من عاشق یه صحنه اش شدم:

اون قسمت از فیلم که یه مرد بزرگ بنابه حرف دخترش برای کمک گرفتن از فرشته ها تو یه قسمت شلوغ شهر روی یه سکو می ره و می رقصه!!!! یه مرد نسبتا برزگ که یه جورایی قراره نایب رییس یه شرکت بزرگ باشه!!!

من به این می گم زندگی در "لحظه"... یعنی همون کاری رو انجام بده که دلت می گه!!!! حتی اگه همه ی مردم بایستن و تماشات کنن... نمی دونم فکر نمی کنم جامعه ی ما این رو قبول کنه اگه یکی این کار رو بکنه خود ما مردم میگیم:بیچاره دییوونه اس!

من هر وقت از خیابونایی مثل خیابون ولی عصر تهران با اون درختای بزرگ و قشنگش رد میشم دلم می خواد وایسم و دست رو پوست درختاش بکشم و از لحظه ام لذت ببرم یا تو پارک بدون کفش رو چمنا راه برم...یا خیلی کارای دیگه که بهم احساس زنده بودن می ده... اما تا حالا که جراتش رو پیدا نکردم!

شما چه طور؟ تاحالا شده دلتون ازتون کاری بخواد و به خاطر مردم انجامش ندید؟ یا این که نه شما از من شجاع تر بودید و به حرف دلتون گوش دادید؟

 

پ.ن: دختر بچه ی با نمکی که تو این فیلم بازی کرده "یارا شهیدی" همون طور که از نام خانوادگی اش هم پیداس یه ایرانی الاصله...و انصافا خیلی هم قشنگ بازی کرده... عاشق تهدیگ هم هست....عین خودم


برچسب‌ها: تصور کن

+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:27  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام

"یاس" یه آهنگ خیلی قشنگ به این اسم داره که من با این که رپ زیاد دوست ندارم اما از شنیدن این آهنگ و آهنگ "سرباز وطن"اش  هیچوقت سیر نمی شم...

خیلی حرفا واسه گفتن وجود داره...خیلی چیزا که میشه گفت اما...نه!نمیشه!

روز اولی که این وبلاگ رو راه انداختم... می خواستم واسه دل خودم و کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم و از درد دلاشون باخبرم بنویسم... یکی از دلایلی هم که اسم نویسنده اسم دو نفره همینه... یه نماده واسه خودم که بدونم... نباید فقط واسه خودم بنویسم!

اون روز به آرشیوم نگاه می کردم...از چیزایی که نوشتم راضی ام... از شعرایی که دوسشون دارم و همیشه و همیشه و همیشه از خوندنشون لذت می برم...

اما آدم گاهی به یه جایی میرسه که انگار نمی دونه دیگه می خواد چی بگه؟

دیروز رفته بودم کفش بخرم و چون نمی دونستم "چی" میخوام...نزدیک بود اشکم در بیاد! تازه اون که فقط یه کفش بود و آخر سر هم یه چی خریدم که ازش راضی ام...اما آدم وقتی نمی دونه تو زندگیش و از زندگیش چی می خواد بدتره!!!!

چند روز پیش دیدم "آپارتمان نشین" نوشته بود:به یک " اتفاق خوب " برای افتادن نیازمندیم ...

فکر می کنم این حال و روز خیلی از ماس...

به خودمون می گیم یه بهونه لازم دارم... اما هر چیز تازه ای فقط تا چند روز سرحالمون می آره و بعدش...همون آش و همون کاسه اس...

ناامیدی و بی انگیزگی انگار اپیدمی شده!!!

منظورم فقط تو اینترنت نیست...همه جا تو خیابون...تو مغازه ...تو تاکسی با هر کی حرف میزنی یه جورایی این حس رو داره...

 

باید چی کار کرد؟

چه جوری میشه امید رو پیدا کرد...

اون بهونه رو چی طور پیدا کنیم...

یه بهونه واسه نوشتن...گفتن... خندیدن...زندگی کردن؟

اصلا ما باید دنبال بهونه بگردیم یا باید بهونه ها رو به وجود بیاریم؟

شایدم این یه پست بی معنی بوده واسه این که فقط بگم منم هستم؟(حالا من یه چی گفتم...چرا جدی می گیرید)

نظر شما چیه؟اصلا تونستم منظورم رو خوب برسونم؟امیدوارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


برچسب‌ها: یه بهونه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خبر فوری....

خبر فوری از اسکار....

اسکار ۲۰۱۲ به مصطفی دنیزلی کارگردان فیلم "ده دقیقه ی جهنمی" اهدا شد!!!!

 

می گن:لذتی که تو بردن ۱۰ نفره ی ۱۰ دقیقه ای هست....تو ۶گله کردن ۱۳۵۲ نیست!!!!!!!!!

 

به زنبور می گن:بلدی تو ۱۰ دقیقه ۳تا گل بخوری؟ میگه :مگه من استقلالم؟!!!!!

 

هرجا سخن از پرسپولیس است...استقلال مثل بید میلرزد!!!!!

چند تا هم از نویسنده ی وبلاگ "جوونای دهه ی 60":

مظلومی بعد از بازی گفت: علت شکست استقلال غیبت محسن ترکی بود!

 

به رحمتی گفت بخاطر سه گلی که خوردی ناراحتی؟ گفت پــــ نه پــــ بخاطر دوری فرهاد مجیدیه!

 

به یکی گفتن درد معده بدتره یا شکستگی سر؟؟ گفت هنوز تیمت 3 گل از تیم ده نفره نخورده و ببازه!

 

امون زاید
این رو برای سه نفر بفرست تا سه روز دیگه خبر خوشی میشنوی فقط کوتاهی نکن! رحمتی کوتاهی کرد 3 تا خورد!

 

و نهایتا اینکه سوراخ شدن استقلال در ده دقیقه توسط ده نفر در دهه فجر مبارک!

 

پ.ن:راستی....چه عجب این بار داربی رو دادن یکی غیر از جواد خان خیابانی تفسیر کنه!!!عجب!!!!!

خودمونیم خبر رو جدی گرفته بودیداااااا

پ.ن۲:دیروز بازی ضبط شده رو دیدم....البته از گل دوم استقلال به بعد....با توجه به این که قلبم ضعیفهخدارو شکر کردم که نتیجه رو از قبل می دونستم!!!! و ۳تا گل واقعا بهم چسبید.... خوبه دیگه زیاد فوتبالی نیستم وگرنه چی کار می کردم!!!!!


برچسب‌ها: خبر فوری از اسکار
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دوستی را دیدیم که صورتش رو حسابی صاف و صوف کرده بود

 گفتیم:10سال جوان تر شدی.

گفت:

بگرفته بود ریش ز ما ملک حسن           اکنون به ضرب تیغ از او پس گرفته ایم!

"عمران صلاحی-کتاب کمال تعجب"

(اتفاقا چند روز پیش تو داروخونه بودم شنیدم که می گفتن گویا تیغ ژیلت هم دیگه وارد نمی شه....عجب...!!!!!)

 

در یک محفل ادبی از من خواستند شعر "خونه باهار" سروده ی خودم رو بخونم. گفتم از حفظ نیستم.

استاد "زین العابدین رهنما" که حدود 90سال سن داشت گفت:"ولی من از حفظم" و همه ی شعر رو از اول تا آخر بدون تپق از حفظ خواند.

"عمران صلاحی-کتاب کمال تعجب"

پ.ن: متاسفانه من استاد زین العابدین رهنما رو نمی شناسم اگه کسی اطلاعاتی داره بگه.

(اینم که شده حکایت فوتبال ما... من که دیروز نتونستم داربی رو ببینم...اما داداشم که دید میگفت بازم قدیمی ها(مثل کریمی و مهدوی کیا)...خیلی از بازیکنای جدید یا جوونا که فقط راه می رفتن(!) بهتر بودن. تا چند سال دیگه فکر کنم باید پوستر بازیکنای قدیمی رو بذاریم تو زمین... فکر کنم بازی های قشنگ تری ببینیم!

یه خاطره ی کوچولو از دیروز می خوام بذارم توجمع ما اگه دوست داشتید و وقت کردید سر بزنید.

 


برچسب‌ها: عمران صالحی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

تو وبلاگ "جمع ما" یه خاطره گذاشتم... اگه دوست داشتید یه سر بزنید و بخونید و نظر بدید...جمع ما

ممنون از حظورتون

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۱ بهمن۱۳۹۰ساعت 18:17  توسط شقایق و یاس 
  • یاسمین پرنده ی سفید
توفیق اجباری
اون روز توفیق اجباری شده بود که پای تلویزیون بشینم.

اتفاقی و یه جورایی از سر ناچاری پای برنامه ی "پارک ملت" نشستم.

بعد از رفتن علیرضا دبیر که الگوی من تو رشته ی مدیریته...برنامه با حضور خانوم سارا خوشجمال فکری(تکواندو)  آقایان وحید شمسایی،آرش میراسماعیلی،حسین رضازاده ادامه داشت.

یه قسمت آقای شهیدی فر مجری محترم برنامه از مهمونا خواست که یه خاطره ی خوب از دوران ورزشی شون تعریف کنن...به ترتیب قرار گرفتنشون از رضازاده شروع کرد...بعد آقای میر اسماعیلی...بعد وحید شمسایی... و

طبق قاعده باید نوبت خانوم خوش جمال می بود...اما آقای شهیدی فر خیلی شییییییییک دوباره برگشت به حسین رضازاده و یه سوال جدید مطرح کرد!!!!!!!!!!!

خب واسه چی مهمون دعوت میکنید که اینطوری غریب کشش کنید آخه؟ یعنی ما حتی تو گفتگوهامون باید نشون بدیم که بین خانوم ها و آقایون فرق می ذاریم؟درسته که شاید آقایون مشهورتر بودن... ولی به نظر شما این کار درست بود؟ خانوم خوشجمال نه فامیل منه نه کس و کارم...اما...

نمی دونم شاید من خیلی جزء نگر شدم!!!!!و زیادی ریزبین...احتمالش خیلی زیاده که این اتفاق از روی اشتباه صورت گرفته باشه اما... چی بگم؟ میدونم الان همه ی آقایون به احتمال زیاد می آن و از آقای شهیدی فر دفاع میکنن چون:آقاست!!!

پس لابد بهتره منم بی خیال موضوع شم نه؟موضوع های مهمتری داره رخ میده...

پ.ن:آدم وقتی تلویزیون نگاه میکنه...چقدر سوژه واسه نوشتن وجود دارهنمی دونستم کدوم رو بنویسم!!!!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:44  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دانشنمدان متعقدند که مغز انسان فقط به اول و آخر کملات توجه مکینه برای هیمنه که تو تونستی این رو بخونی. حالا از اول بخون ببین چند تا غلط داره!!!!!!!

 

پ.ن:این رو یه بنده خدایی برام پیامک کرده بود و من بعد از خوندن آخرین پست hamed تو وبلاگ "جمع ما" تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش.... حالا خداوکیلی تونستی بخونیش یا از اول غلطاش رو شمردی و پیش خودت گفتی چقدر غلط داره؟


برچسب‌ها: کم دقتی
+ نوشته شده در  شنبه ۸ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به نظرت چه حسیه وقتی یکی از بهترین چیزای دنیا رو داشته باشی و همیشه ازش دور باشی و نتونی جوری که می خوای کنارش باشی یا ازش استفاده کنی!؟

 

فکر کن:

تو یه کلاس پر از دانش آموز...

همه مداد رنگی دارن... مدادرنگی بچه ها از 12 رنگ بیشتر نیست.

اما تو یه مداد رنگی 24 رنگ داری که به هر دلیلی نمی تونی ازش استفاده کنی... و فقط بهت اجازه دادن که همیشه ی همیشه "فقط" از یه رنگش استفاده کنی...

 این یعنی تو یکی از بهترین ها رو داری و نداری!!!

حتی 12 رنگی که همه دارن رو تو نداری... در حالی که می تونی 24 رنگ داشته باشی...

 

چه حسی داری؟

حس خوب یا بد؟

سخته یا آسون؟

شاید عادت کنی اما وقتی نقاشی بغل دستی ات رو می بینی....

 

 

من عادت کردم که "همه" -دوست و دشمن-... به چیزی که دارم و ندارمش حسادت کنن!!!!

بدون این که بدونن به چی حسودیشون میشه!

اونا فقط می بینن که من یه مدادرنگی 24 رنگ دارم اما نمی پرسن – شاید حتی نمی خوان بدونن-که چرا همیشه با سیاه نقاشی می کنم!

 

آره ...به حسادت دیگران عادت کردم!!!!!

 

دوست دارم نظر تورو بدونم...

لطفا درنگ نکن و همین الان نظرت رو بگو...

بعد اگه دوست داشتی می تونی راجع بهش فکر کنی و دوباره نظر بدی...

اما ازم نپرس که  اونی که ندارم چیه یا...؟

 

پ.ن:امتحانام تموم شد...چند روز کامپیوتر نداشتم...چند روز درگیر کارای عقب افتاده و شخصی بودم...چند روز درگیر مسابقه ی سودوکوی همشهری بودم که نمی دونم چرا این هفته حل نمی شد(ولی بالاخره حلش کردم)...این اینترنت هم که دیگه مسخره اش رو در آورده...تا چند دقیقی می خوای باهاش کار کنی قطع میشه و اعصاب آدم رو میریزه به همخلاصه اگه این روزا نیومدم و بهتون سر نزدم و نظر نذاشتم حلال کنید ایشالا جبران می کنم....

کجا میری؟!!!!!! از زیر سوالم در نرووووو....لطفا نظرت رو بگو


برچسب‌ها: حسادت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید