پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

روزی که برای مصاحبه ی استخدام جلوی مدیرمالیمون نشستم, بهش گفتم علاقه ای به اضافه کاری ندارم. بهم گفته بود با توجه به کار شرکت اگه کارا رو روتین انجام بدید نیازی به اضافه کاری نیست. که البته خیلی هم بی راه نبود چون سال اول حجم کارمون جوری بود که دو نفری با همکارم از پسش براومدیم. اما سال دوم با وجود این که یه نیروی کارآموز به تیممون اضافه شد اما باز هم هر موقع به خاطر گزارش فصلی و ارزش افزوده (هر کدوم چهار بار در سال) , اظهارنامه مالیاتی یا بستن حساب های آخر سال مجبور بودیم و با کلی دعوا و دغدغه ازمون می خواستن که اضافه کار بمونیم. البته نه که حقوقش رو ندن... که می دادن و هنوز هم می دن اما... خستگی ای که تو تن آدم می موند با هیچی قابل جبران نبود.

زمان گذشت و بی نظمی های همیشگی شرکت با حجم کار زیاد و تنش های پی در پی دست به یکی کردن برای خسته کردن ما... طوری که حجم کار به جایی رسید که تو خرداد ماه جلسه ای که در مورد اظهارنامه گذاشته بودیم (در حالی که هفته قبلش من سر دو ساعت مرخصی با مدیرمالیمون دعوام شده بود و گفته بود که حتی تعطیلات 13 و 14 خرداد هم باید کار کنیم) من گفتم روز اول گفته بودم علاقه ای به اضافه کار ندارم. امسال از اول سال براتون روشن کردم که شرایط اضافه کاری رو ندارم! اگه تا پارسال بحث "نخواستن" بود, امسال بحث "نتوانستن" هست. من تو هیچکدوم از شرکتای قبلی که کار می کردم با وجود حجم کاری زیادمون و این که بعد ازظهرا شاید مجبور بودیم اضافه بمونیم... اما روزای تعطیل رو دیگه تعطیل بودیم! مدیرمالیمون از سر عصبانیت اون روز گفت: "شاید شرکتهای قبلی که شما کار می کردید؛ شرکت های در پیتی بودن" و ناگفته نماند که انقدر بهم برخورد که گفتم: ترجیح می دم تو یه شرکت در پیت کار کنم اما روزای تعطیل, تعطیل باشم"

خلاصه که... اون جمله خیلی تو مغز من موند و با خودم فکر کردم که اگه این بار بخوام کار کنم, تو شرکتی کار پیدا می کنم که کسی حتی تو عصبانیت نتونه این جمله رو دوباره بهم بگه! و بماند که همون هفته, روز جمعه با همکار سابقم که تو شرکت قبلیم کار می کرد ملاقات داشتم و خیلی اتفاقی متوجه شدم نه تنها جای من دو نفر نیرو استخدام کردن بلکه همون شرکت "درپیت" حقوق پرداختیش به حسابدارش از حقوق فعلی من تو شرکت بیشتره :)

خلاصه که گذشت و... اظهارنامه رو هم تحویل دادیم و چند وقت پیش ازم پرسید چرا خودت رو درگیر فلان کار کردی که وظیفه ات نیست. تو شرکت نتونستم بهش توضیح بدم اما بعد از شرکت براش چند تا پیغام صوتی طولانی گذاشتم و توضیح دادم که درسته که فلان کار وظیفه ی من نیست اما وقتی طلبکار زنگ میزنه شرکت بنده رو میشناسه و من می بینم اگه اون کار رو خودم پیش نبرم کس دیگه ای انجامش نمی ده و این منم که باید پاسخگوی طلبکارا باشم... جوابی بهم داد که حس کردم در آینده ی نزدیک با صحبت کردن با سایرین احتمالا بشه مشکل رو حل کرد اما تو اولین حضور بعدیش تو شرکت متوجه شدم که این اتفاق قرار نیست هرگز بیفته و عزمم رو برای پیدا کردن کار جدید جزم کردم. بماند که همون روز... دو سه روزی میشد که سیستمی که تو شرکت باهاش کار می کردم از کار افتاده بود و برخورد مدیریت شرکت این بود که: "این هفته که پول نداریم اما هفته ی بعد می خریم!" و من به عنوان حسابدار اول شرکت مجبور بودم پشت سیستم هر کدوم از بچه ها که خالی میشد کارام رو پیش ببرم!!!!

امروز که رفتم شرکت و متوجه خورده فرمایشات جدید ریاست در مورد سیستم حضور و غیاب شدم و چند نمونه دیگه از بی نظمی های شرکت رو دیدم... بر خلاف تصمیمی که اول گرفته بودم مبنی براین که "اول کار پیدا کن... بعد استعفا بده" تصمیم گرفتم استعفام رو اعلام کنم. و خب یه دلیلش هم این بود که یکی از دو جایی که تو این هفته رفته بودم مصاحبه صراحتا بهم گفته بود که آخر مهرماه برای ما دیره برای این که شما به مجموعه اضافه بشید... ما خیلی فوری نیرو می خوایم"

برخورد مدیرمالیمون بعد از اعلام این موضوع که آخر مهرماه دیگه تصمیم به تمدید قراردادم ندارم جالب بود. ضمن این که براش توضیح دادم که من آدم بیست ساله نیستم که بتونم بیشتر از این برای منظم شدن شرکت صبر کنم چون من دیگه سی سالمه و شرکتها اغلب برای جذب نیرو شرط سنی دارن و اینجا جایی نیست که من بتونم تا آخر عمر کاریم توش کار کنم و الان تا دیر نشده باید به فکر تغییر شغلم باشم و حتی نوشتم که امیدوارم آدمی که بعد از من میاد رو یه سری موارد حساسیت کمتری داشته باشه و بتونه کارا رو با دقت و سرعت بیشتری انجام بده...

مدیرمالیمون اول گفت این موضوع(استعفا) خوشایند من نیست اما به هر حال نمی تونم مجبورتون کنم که بمونید. بعد تماس گرفت و گفت هر جا برید همینه و همه جا بی نظمی هست و من مستقیما اشاره کردم که شاید حداقل جاهای دیگه حقوقمون با یک ماه تاخیر پرداخت نشه و سرووقت باشه. بعد گفت آره ولی اضافه کار همه جا هست گفتم بله ولی اگه کسی تو طول هفته تا 5 و 6 کار کنه حداقل پنج شنبه اش تعطیله و من تو اون یه روز به خیلی از کارام می تونم برسم. بعد بهونه ی دیگه ای آورد و گفت آخه شما علاقه ای هم به کار کردن نداری وگرنه پیشنهاد می دادم با خودم پارت تایم کار کنی (که شنیدنش با توجه به اون جمله ای که گفته بود: "حالا اگه بخواید دنبال کار هم بگردید باید رو توانایی هاتون کار کنید (احتمالا به این منظور که "حالا فکر هم نکن کارت خیلی خفنه")" برام خیلی جالب بود!!! گفتم کی گفته من کار کردن رو دوست ندارم. من الان دارم کار بازریابی تلفنی و عکاسی رو بعد از ساعت کاری انجام میدم. این که نمی خوام تو شرکت کار کنم به این معنی نیست که کلا به کار کردن علاقه ندارم! دوباره یه بهونه ی دیگه پیش کشید که شما به فکر نیروی جایگزین نباشید... اصلا ممکنه کسی رو نتونیم فعلا جایگزین شما کنیم. شما خودتون باید کاراتون رو تا آخر مهر ماه که میرید آپدیت تحویل بدید. گفتم مهندس همچین چیزی که می گید خودتون هم می دونید که درسته منطقیه اما تو شرکت ما امکان پذیر نیست که اگر بود ما الان سند انبار باز از سال 1400 نداشتیم هنوز... یکی از دلایلی که من می خوام از شرکت برم همینه که حجم کار جوریه که ما همیشه ی خدا کار عقب افتاده برا انجام دادن داریم و این موضوع از نظر روحی خود من رو اذیت می کنه. و در نهایت آخرین بهونه اش رو رو کرد "به هر حال برگه ی تسویه حساب شما رو من باید امضا کنم" خنده ام گرفت... گفتم اگه قرار باشه کار به اونجا بکشه.... من قید تسویه حسابم رو هم میزنم!!

 

الانم نشستم پای سیستم شخصی خودم... کارای اتوماسیونی شرکت رو انجام می دم که یه کم بارم رو سبک تر کنم... و به شدت خسته ام. حس می کنم از نظر روحی به شدت آسیب پذیرم و تنها چیزی که از خدا می خوام اینه که کمک کنه تا این بار تصمیم درست نهایی رو بگیرم و جایی برم که بتونم تا آخر عمر کاریم با آرامش اونجا کار کنم. همه اینا رو نوشتم که سالها بعد هر وقت دلم برای این شرکت تنگ شد, یادم بیاد که چی شد من به اینجا و این تصمیم رسیدم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

امید... آخرین چیزی بود که برام مونده بود. نمی تونم بگم دقیقا چی بود که باعث شد از دستش بدم... این که 30 سالم شده و به زندگیم نگاه میکنم و حس میکنم هیچی سر جاش نیست؟ این که میبینم دنیا بیشتر از چیزی که به ما گفتن دست قدرتمنداییه که تصمیم میگیرن چطور باید اداره شه؟ این که میبینم تو همین سالها از زمانی که من به دنیا اومدم تا امروز نه فقط کشور خودم بلکه دنیا جای مسخره تری شده برا زندگی؟ این که دیگه بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم؟ این که میبینم هر چیزی که یه روز بهش بهش دلم خوش بود، تاریخ، طبیعت، فرهنگ... همه اش داره ذره ذره و با سرعت زیاد از بین میره؟ این که دیگه هیچ چیزی... هیچ جیزی خوشحالم نمیکنه؟ فقط میدونم دیگه ندارمش!

شاید دلیل تمام گیج بودنام، بی تفاوتی هام، خستگی هام، دلتنگی هام و تمام اون اشکایی که وقت و بی وقت تو چشمم جمع میشه و با کوچیک ترین حرفی بغض گلومو میگیره و میشکنم همین باشه.

امید... آخرین سنگری بود که پشتش قایم شده بودم و دیگه ندارمش! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

این که توی یک بازه ی زمانی کوتاه انقدر خسته باشی که بارها و بارها آرزوی مرگ داشته باشی.  باعث میشه از خودت بپرسی، اونا که عمرای طولانی بالاتر از 80 دارن این دنیا رو چطور تحمل میکنن؟ 

واقعا وقتی به قول نیما یوشیج یک بهار و یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان رو دیده باشی... دیگه چه چیز جدیدی میتونه وجود داشته باشه؟ 

میگه هر روز یه جور از خواب بیدار شو که - مثل بچگیامون روزی که میخواستیم بریم سفر و چیزای غیرمنتظره رو تجربه کنیم- انگار چیزای غیر منتظره ای منتظرته...

هه! چشاتو باز کن! زندگی سالهاست همین شکلیه... بهتر که نشده هیچی... 

بگذریم... 

خسته تر از اونم که بیشتر از این بنویسم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

این که تو سی سالگی یهو به خودت بیای و ببینی دیگه هیچی خوشحالت نمیکنه. انگیزه ی هیچ کاری رو نداری و هیچی سر ذوق نمیاردت و از هیچ چیز مثل قبل لذت نمیبری و چیزایی که قبلا شادت میکرد فقط برا چند ساعت یه کم از حال بد درت میاره و با کوچیک ترین درد دلی چشات پر از اشک میشه و نمیتونی جلوی چکیدنش رو بگیری و شب که سرت رو بالش میذاری به خدایی که باهاش قهری التماااااس میکنی که صبح رو نبینی.... 

یعنی هیچ چی سر جاش نیست! 

خسته ام... خسته تر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم و حس میکنم توان ادامه دادن حتی واسه یک روز دیگه رو ندارم و هر روزی رو که به شب میرسونم از خودم میپرسم چطور؟ 

کاش به قول علی انصاریان دنیا وایمیساد و آدم میتوتست ازش پیاده شه... کاش... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

هر بار که وسط دردکشیدناش میگه: "خدایا شکرت" من بیشتر و بیشتر و بیشتر دور میشم از خدا... بیشتر احساس تنهایی و بی پناهی میکنم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

از عیددیدنی به خاطر اون لحظاتی که مجبوری کسایی رو تحمل کنی که ازشون خوشت نمیاد، متنفرم. پرسید مامان چرا نیومده؟ گفتم نمیتونست پله ها رو بیاد. یه کم که گذشت بحث از دعا کردن شد و این که خدا انگار دیگه دعای آدما رو مثل قبل برآورده نمیکنه. گفت: نگران نباش مامان تو انقدر مهربونه که خیرش به همه رسیده که انشالله زود خوب میشه. گفتم اگه به این چیزا بود مامان من تا حالا نباید انقدر بلا سرش می اومد. باورت میشه چی گفت؟! گفت: به هر حال لطف کردن هم باید عاقلانه باشه.

وات د فاااااااااک! حق با توعه که مادر من همیشه غصه ی امسال تو رو میخورد که چقدر سخت زندگی میکنید در حالی که تو یه عوضی از خود راضی بیشتر نیستی. هر چند از آدمی که وقتی دهنش رو باز میکنه نه تنها فامیل که حتی خواهر و برادر خودش هم آدم حسابش نمیکنن توقع بیشتری نمیره و نباید ناراحت شد.

خوشحالم قبل از این که این جمله از دهنت در بیاد روم رو برگردونده بودم. بهترین کار در قبال امثال تو اینه که آدم حسابتون نکرد! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

از تعطیلات عید خوشم نمیاد. همیشه یه حالت بلاتکلیفی با خودش داره. هرآن ممکنه مهمون بیاد... یا ممکنه مجبور شی بری عیددیدنی... هیچ چیز سر جاش نیست...

مامان بعد از جراحی هنوز رو به راه نشده. اکثر روزا بی حاله و حالت مریضی داره... درد داره. درد کشیدنش رو میبینم و هیچ کاری نمی تونم بکنم. 

تو این تعطیلات دلم میخواد و نیاز دارم برم تفریح. اما وقتی مامان رو میبینم که دلش میخواد بیاد و نمیتونه....

تو خونه موندن برام یه جور عذابه چون دلم میخواد برم کافه طهرون... کوهسار... مسعودیه... پارک لاله... اما بیرون رفتن.... حتی فکرش هم بهم عذاب وجدان میده.

خیلی خسته ام. حس میکنم این روزا هیچ چیز نمیتونه خوشحالم کنه. همه چیز... هر کاری که میکنم حتی وقتی سر کارم.... عذاب میکشم.

مثل وقتایی که برا کنکور درس میخوندیم و هر تفریحمون زهرمارمون میشد. هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه. جا زدم... میدونم خیلی زوده برای جا زدن. میدونم که راه حل مقابله با هر مشکلی جا زدن نیست.... اما من واقعا جا زدم! دیگه دوس ندارم ادامه بدم. دعا میکنم زودتر تموم شم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

تا حالا این حس رو تجربه کردید که یه نفر رو تو زندگیتون داشته باشید که بدون اون احساس تنهایی کنید و وقتی باهاش هستید هم شاد نباشید یا حتی غمگین باشید؟ 

تا حالا شده توی جمع باشید و دلتون بخواد تنها باشید اما همین که شب تنها میشید و سرتون رو رو بالش میذارید بیخوابی به سرتون بزنه و به خودتون بگید چقدر تنهایید؟ 

اصلا جریان چیه که ما انقدر از حس تنهایی میترسیم؟ مگه قراره لولوی تنهایی بخورتمون؟ وقتی میتونم تنهایی از همه اون چیزایی که برام جذابن لذت ببرم پس دردم چیه؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

آفتاب میزنه تو چشمم. مثل همیشه میگم: چقدر از خورشید متنفرم! مامان مثل همیشه میگه: انقدر نگو مادر... میدونم دنباله ی حرفش چیه... مثل همیشه میخواد بگه خدا قهرش میگیره. میری یه جا که سال تا سال خورشید رو نمیبینی بعد آرزو میکنی چند ساعت بتونی زیر نور خورشید باشی.

حرفشو قطع میکنم... حالا این همه سال که گفتم مگه چیزی عوض شد؟ اگه رفته بودم سوئد و سوئیس سال تا سال خورشید رو نمیدیدم حال و روزم شاید بهتر بود.

هیچی نمیگه. خودش میدونه راست میگم. تو دلم میگم: خدا هیچ کاری برا آدما نمیکنه. هر قدمی که برداشتی و با پاهای خود برداشتی رفتی جلو وگرنه خدا قرار نیست تو رو از سرزمین چهارفصل برداره و خیلی شیک و مجلسی صرفا واسه این که تو از خورشید متنفری برداره و بذاره سوئد! این بیشتر شبیه پاداشه تا جواب ناشکری.

  • یاسمین پرنده ی سفید

مامان میگه من زیادی خودمو تو اینستاگرام داد میزنم. دلم میخواد کمتر اونجا باشم. اما اگه ننویسم حالم بد و بد و بدتر میشه... هیچ چیز خوب نیست. خشته ام. اونقدر که با هیچ خوابی خستگیم تموم نمیشه. مامان مریضه و حتی اونقدری جون نداره که بتونی راحت باهاش از خونه بزنی بیرون. خوکچه هندیم از امروط صبح مریضه و غذا نمیخوره. مهمون میخواد بیاد و من آخرین چیزی که تو این دنیا میخوام مهمون داشتنه... اتاقمو زیر و رو کردم تا یه سری وشایل اضافه رو دور بریزم و اونجا بیشتر از همیشه مثل بازار شام شده و نه انرژی و نه انگیزه کافی برای سریع مرتب کردنش رو دارم... یه سری از کارای شرکت رو آوردم خونه تا کارای بعد از تعطیلاتم سبک بشه اما حوصله اش رو ندارم. بااااید زبان بخونم چون چند ماه اخیر بدون این که تمرین کنم فقط رفتم سر کلاس و اومدم و انگار پولم رو دور ریختم. دلم میخواد لاغر شم اما دل و دماغ هیچ حرکتی رو ندارم. دوست دارم با دوستام باشم اما ته تهش هیچی بیشتر از این که برم کوهسار و تنها بشینم و با هیچکس حرف نزنم و هیچ کاری نکنم نمیخوام. هیچ چیز خوب نیست... این اون زندگی ای که میخواستم نبوده و توانی برای تغییر دادنش ندارم. تو کل زندگیم هبچوقت انقدر ناامید نبودم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید