مثل یک پرنده در قفس!
دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ب.ظ
کاش میتونست بفهمه که چقدر حسم بهش مثل حسم به یه قفسه. و چقدر از این قفس بیزارم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگهای وقتی بهش میرسم، حس پرنده ای رو دارم که واسه رها شدن، قلبش تند تند میزنه و لحظه شماره میکنه تا در اولین فرصت بالهاش رو باز کنه و بره. مهم نیست کجا! مهم نیست حتی اگه اون بیرون بارون باشه! تنها چیزی که میخواد رفتنه! بره و دیگه حتی پشت سرش رو هم نگاه نکنه!
نباید اینجوری میشد! قرار نبود اینجوری بشه! متاسفم! اما هست! و با هر بار دیدنت، تمام این حسها تشدید میشه! از این قفس، از تو و از خودم فراریام؛ اونقدر که گاهی شبها آرزو میکنم که کاش هرگز دوباره طلوع خورشید رو نبینم!