پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

شب قبل.فقط 4ساعت خوابیده بودم. خیلی خسته بودم.بلند شدم و گفتم... کم کم باید برم... نتونستم زانومو صاف کنم. دست راستمو فشار دادم روش و سعی کردم کمرمو صاف کنم. بی اختیار گفتم:چقدر خوابم می آد.

نگاهم کرد و برای چندمین بار گفت: نرو! برو خونه بخواب.

داشتم کم کم وسوسه میشدم... چیزی نگفتم. لبخند زدم. با خودم فکر کردم... بی خیال اتوبوس...امروز دربست میگیرم. بعد به خودم طعنه زدم که: میخوای از اینم تنبلتر شی؟ این پا باید راه بره.

روسریمو رو سرم جابه جا کردم و گفتم:خب...من رفتم.

نگام کرد. با یه لبخند مهربون و دلسوزانه و شیطنت آمیز گفت: هیچکس رو ندیدم مثل تو خود آزاری داشته باشه!

خندیدم. قبل از بستن در نگاش کردم... گفتم: من اگه یه جا بی حرکت بمونم میمیرم! بااااید برم:)

ءین بار اون هیچی نگفت و فقط لبخند زد.

و من با قدمای خسته و بلند به درد زانوم دهنکجی کردم و تمام راه رو تا ایستگاه اتوبوس به این پست فکر کردم. حالا تو اتوبوس دارم فکر میکنم برای بیدار موندن بهتره قهوه با شیر سفارش بدم یا کاپوچینو....

  • یاسمین پرنده ی سفید
خندوانه رو نگاه می کنم... محمدرضا فروتن و رامبد جوان تو دوربین نگاه می کنن و از خواهراشون می گن رامبد میگه: از خواهراش گفت دلم برای خواهرم تنگ شد... پوپک دلم برات تنگ شده... این چهار تا خواهر داره و من فقط یه دونه دارم البته همون یکی هم برام بسیار عزیزه...

لبخند میزنم... ته دلم یه چیزی هست.... ته دلم....
بگذریم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی هست. قراره که تو یه مسابقه ی دو شرکت کنی. همه چیز آماده است. محیط مسابقه رو میشناسی. می دونی رقیبات کیان و دارن چی کار می کنن و می دونی که ازشون چیزی کم نداری. پایان راه برات مشخصه. هدفت رو می دونی. مربی خوب داری. کفش ورزشی ات کاملا مناسبه. دلت می خواد که اگه نفر اول نشدی حداقل جزء برترین ها باشی... (منظورم اینه که "می خوای" که به هدف برسی -تاکیدم رو فعل "خواستن"ه-) ... و حتی هوادارات هم برای تشویقت آمادَن... همه چیز... ابر و باد و مه و خورشید و فلک مهیان برای برنده شدنت...
فقط یه مشکلی هست!
  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز داشتم فکر می کردم چرا بعضی چیزای خوب واقعا انقدر زود تموم میشن... یه چند وقتی هست گَهگُهداری این فکر ذهنمو مشغول میکنه... امروز وقتی حرفم مورد تایید یه دوست خیلی خوب قرار گرفت فکر کردم که دارم درست فکر می کنم...

همه چیز به انتظارات ما برمیگرده. می دونی رفیق؟ همه ی ما آدما, از دنیای اطرافمون یه تصوراتی داریم که تو ذهنمون نگهشون می داریم. همون تصوراته که گاهی باعث میشه از یکی خوشمون بیاد یا بدمون بیاد. همون تصوراته که باعث میشه دلمون بخواد به بعضیا بیشتر از بقیه نزدیک بشیم... ما نزدیک میشیم... نزدیک میشیم و بعد یه روزی... یه جایی... سر یه مساله ی کوچیک حتی, حس می کنیم که شخص (یا حتی چیزِ مورد نظر) اونطوری که ما فکر می کردیم نبوده... چون عکس العملی که نشون می ده متناسب با پیش بینی ما نیست! چون ما... از اون شخص یا اون چیز - اصلا بذار از این جا به بعد بهش بگیم پدیده-... تصور دیگه ای داشتیم! اون جاست که بهمون برمی خوره... اونجاست که ناراحت میشیم... اونجاست که حتی عقب نشینی می کنیم... یا بسته به نوع شخصیتمون حتی ممکنه شروع به تخریب اون پدیده بکنیم!!!! (ناگفته نماند که خودمم این کارا رو کردم متاسفانه)

یه زمانی شعار زندگی من تو دو تا جمله خلاصه شده بود: "هیچ آدمی بد نیست, مگر این که خلافش ثابت شه... ولی از هر آدمی باید همیشه انتظار انجام دادن هر کاری رو داشته باشی!" به خودم نگاه می کنم... تو این چند وقت گذشته از بعضیا ناراحت شدم.... با خودم فکر می کنم: "دیدی! باز قانون خودت رو یادت رفت و چوب این فراموشی رو خوردی!" دوباره جمله رو به خودم یادآوری می کنم... قرار نیست آدما اونطور که ما انتظار داریم رفتار کنن. اگه من دارم کاری برای کسی انجام می دم دلیلش این که خودم دوست دارم اون کار رو انجام بدم پس نباید ازش توقع داشته باشم برای من کاری کنه. اگه من دوست دارم با کسی بیشتر معاشرت کنم, دلیلش اینه که خودم دوست دارم باهاش وقت بگذرونم اما باید این حق رو به اون بدم که شاید اون این رو نخواد! اگه من به خاطر فلان شوخی ناراحت نمیشم... باید این حق رو برای دیگران قائل شم که چهارچوب هاشون رو خودشون تعیین کنن و ملیون ها مثال دیگه ای که می تونیم بیاریم...

همه ی اینا رو گفتم... فقط یه حرف باقی می مونه: زندگی... خییییلی خییییلی کوتاه تر از اونه که بخوایم از اطرافیانمون ناراحت بمونیم! به قول سهراب... (نقل به مضمون البته) گاهی وقتا باید بعد از خوردن غذاهایی که دوسشون نداریم, یه قاشق اغماض بخوریم :)

بیایید یه کم رو تصوراتمون از پدیده ها تجدیدنظر کنیم :)


+تیتر مربوط به بخشی از ترانه ی "زود تموم میشه" شادمهر عقیلی

++منظور از سهراب؛ زنده یاد سهراب سپهری ه. در کتاب "هنوزم در سفرم"

  • یاسمین پرنده ی سفید

باز آمد... بوی ماه مدرسه...!

بازم ترافیکای اول صبح... باز هم بچه های بی حالی که به زور دارن میرن مدرسه و قیافه های خواب آلوشون... بازم یادآوری دوران مزخرف مسخره! دبستان تنها دوران خوش مدرسه ام بود... و بعد از اون سالهاست دارم سعی میکنم جز چند تا خاطره ی محدود خوبی که از راهنمایی و دبیرستان داشتم و حفظ کنم وبقیه خاطره هاشو بریزم دور.... و پیش دانشگاهی دوباره آغاز روزهای دوست داشتنی زندگیم بود که البته در نهایت عاقبت خیلی خوشی نداشت:)))

خلاصه که... درست همونطور که انتظار داشتم.... دلم اصلا برای مدرسه تنگ نشده:) خیلی هم خوشحالم که دیگه مجبور نیستم اون مانتوهای بدرنگ و معلمای عصاقورت داده و ناظمای بداخلاق و مدیر پرچونه ای که زیر یک ربع امکان نداشت حرف بزنه و تو سرما و گرما ما رو تو حیاط سرپا نگه میداشت رو تحمل کنم.

بچه های کوچیک رو با دلسوزی نگاه میکنم و تو دلم میگم:خدایا هزار بار شکرت که دیگه مجبور نیستم برم مدرسه... فکر دوباره رفتن به دانشگاه تو سرم پتک میکوبه و از خودم میپرسم... پس کی قراره از روزام لذت ببرم؟

ندایی از درونم میگه... نگران نباش... پاییز رسیده.... این نیز بگذرد... روزای خوش تو راهن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) بچه که بودم. خوب یادمه. تو خیابون به آدما نگاه می کردم و حسی که داشتم این بود که انگار فقط من و خانواده ام داریم زندگی میکنیم و بقیه آدما فقط هنرپیشه های فرعی داستانن! حسم رو خوب یادمه اما متاسفانه هرچقدر دارم سعی می کنم نمی تونم با کلمات منظورمو برسونم. همون موقع ها هم یادمه سعی کرده بودم اما نشده بود.


2) چند هفته ی پیش که تو شرکت, تو کنج کوچیک آشپزخونه وایساده بودم و لیوانم رو میشستم و صدایی که غیر از صدای آب به گوشم می رسید راجع به شرایط اقتصادی و قیمت دلار بود... برای یه لحظه خودم رو وسط یه فیلم سینمایی بلند دیدم. انگار اون لحظه که من توش بودم یه سکانسی بود از اون فیلم که مربوط به چند سالِ بعد از زندگیِ من بود که در اون لحظه گریزی زده بود به گذشته و اون زیر صدا قرار بود نشون دهنده ی این باشه که اتفاقاتی که داره به بیننده نشون می ده مربوط به سال 1394 بوده! چقدر استفاده از کلمات سخته... می خوام بگم برای یه لحظه حس می کردم تو یه بخش از تاریخم... توضیحش یه کم سخته...(*)


3) امروز اما یه حس عجیب دیگه ای دارم. احساس می کنم که یه سیاهی لشگرم که تو یه سناریوی از پیش نوشته شده دارم بازی می کنم... همه چیز انگار نشونه است و هیچ چیز اتفاقی نیست! امروز دارم فکر می کنم همه چیز برنامه ریزی شده بوده... یه سوال همش تو مغزم می چرخه... خدایا دنیات این روزا دست کیه؟ حس سر درگمی دارم... هیچ هیچ هیچ!


*مثلا تصور کنید دارید یه فیلم میبینید... تو یه سکانس هنرپیشه ی فیلم رو میبینید که داره خونه رو مرتب می کنه و اخبار تلویزیون داره خبر خراب شدن دیوار برلین رو می ده! و شما متوجه میشید که این سکانس مربوط به اون زمانه!

  • یاسمین پرنده ی سفید
من خوش شانسم که از بچگیم یاد گرفتم چطور با دل تنگی هام زندگی کنم! تو دور میشی و من از خودم می پرسم... یعنی راهی که میرم درسته؟ یعنی ارزشش رو داره که سوار این موج بشم که نمی دونم منو کجا میبره؟ ساعتو نگاه می کنم و دوست ندارم که بری... تو میری و من با خودم می گم چه خوبه که یاد گرفتم با دلتنگی هام زندگی کنم! :) تو میری و من فقط لبخند می زنم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی هست که فقط دوستداری خودتو برداری و بری... جایی که کسی تو رو نشناسه! تا شاید بتونی "خودت" باشی... بدون ترس قضاوت شدن! دلت می خواد بری... به خاطر تمام حرفای نگفته... به خاطر همه ی عکسایی که ویرایش شدن برای اینستاگرام و وقتی فالوئرا تو ذهن مرور شدن فراموش کردی خاطره بازی هات رو... به خاطر همه روزایی که خودت نبودی... 
  • یاسمین پرنده ی سفید

ساقـیـا جامِ مِی ام دِه که نـگارنـده ی غیب

نیـست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد

آن که پُر نـقـش زد ایـن دایـره ی میـنـایـی

کَس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

*حافظ*



+ اینجاست که یغما گلرویی میگه: دردم هزار ساله مثل درد حافظه... درمونشم همونیه که کشف رازی ه!!

++خدایا... به من بگو بهشتِ تو کجای این همه جهنمه؟

فکرمو آزاد کن... اینطوری روز به روز داره برام سخت تر میشه.

  • یاسمین پرنده ی سفید
صبح ها که از خواب بیدار میشم. یاد روزای مدرسه رفتنم می افتم! وقتی ساعت بیولوژیک بدنم بیدارم می کنه؛ همون لحظه آرزو می کنم بمیرم و دیگه مجبور نباشم از جام بلند شم! بعد خنده ام میگیره (از اون خنده های معنادار) و یاد روزایی می افتم که بابام می خندید و بهم می گفت: "الان مدرسه است... پس فردا بری سر کار هم همینه دختر جون!" و من همونطور که با حرص خودمو آماده می کردم برای رفتن به مدرسه می گفتم: نه... سرکار فرق می کنه! اونجا آدم دلش به حقوق آخر ماه خوشه... اما مدرسه هیچی نداره.

وقتی رفتم پیش دانشگاهی دیگه اون حس بد رو نداشتم. صبحا اکثرا راحت بلند میشدم و اون "اه"ِ لعنتی رو دیگه نمی گفتم. چون بعثت آرزوی روزای دبیرستان من بود. شاید اون روزا سخت ترین مرحله ی زندگیمو داشتم می گذروندم. چون درس خوندن برای کنکور اصلا کار راحتی نیست. اما من در کنار تمام عذابایی که میکشیدم روزایی که می گذروندم رو دوست داشتم.

امروز صبح که از خواب بیدار شده بودم و به زور سعی می کردم از جام بلند شم فقط و فقط یه آرزو داشتم: این که یه روزی برسه که انقدر کارم رو دوست داشته باشم که دیگه بلند شدن از خواب برام کار سختی نباشه.

+چقدر آلبوم جدید چارتار حس خوبی داره :)
  • یاسمین پرنده ی سفید