پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

یه وقتایی هست... دلت میخواد حرف بزنی... اما نمیدونی میخوای چی بگی... ولی از اون بدتر وقتیه که ازت میپرسن چته؟... تو میدونی مثل همیشه نیستی.. اما نمیدونی باید چی بگی... یه وقتایی وایمیسی و همه چیز رو نگاه میکنی... نگاه میکنی... نگاه میکنی...

تنها چیزی که میدونی اینه که: دیگه هیییییچ چیز مثل قبل نیست:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

چهار سال یه مسیر طولانی رو باید میرفتم و می اومدم... روزای اول خیلی سختم بود. دانشگاه رو دوست نداشتم و مدام به خودم میگفتم اگه چند ماه آخر بهتر درس خونده بودم مجبور نبودم این مسیر طولانی رو تحمل کنم. میرفتم و می اومدم و تو اون جاده ی برهوت مسخره هیچی نبود که دلم رو بهش خوش کنم. آخرای ترم اول بود. روز تولدم به خودم گفتم "همه چیز بستگی به خودت داره... چشماتو باز کن و زیبایی های دنیا رو ببین." تو راه برگشت، کنار جاده، یه کم دورتر یه درخت دیدم. دور بود اما معلوم بود سن و سالی ازش گذشته. شاخ و برگای پُری داشت... خودمونی بگم، درخت تپلی بود. عاشقش شدم! هر بار اون مسیرو میرفتم و می اومدم به شوق دیدن اون درخت بود. اون درخت روزای جهنمی منو قشنگ کرده بود. روزا گذشت و اون چهار سال تموم شد... روزی که برای گرفتن مدرکم رفتم.... اون درخت دیگه اونجا نبود! برای همیشه رفته بود!

گاهی منبع انرژی میشیم برای کسی، بدون این که حتی خودمون روحمون خبر داشته باشه... گاهی خودمون تموم انرژیمونو از کسی میگیریم که حتی نمیدونه چقدر دوسش داریم... گاهی شاید درست تو همون روزایی که از خدا میپرسیم "دلیلت برای آفریدنمون چی بوده؟" خدا لبخند میزنه و بی صدا به کسی نگاه میکنه که ما ناخواسته و ندونسته دنیاشو قشنگ کردیم! یا حتی با یه حرف و یه کار ساده حتی مسیرشو تو زندگی تغییر دادیم!!! پازل زندگی بازی عجیبی داره!همه چیز تصادفی به نظر میرسه اما من فکر میکنم هر قطعه برای این که کنار قطعه ی دیگه ای قرار بگیره مدت ها منتظر زمان و مکان مناسب بوده... گاهی ممکنه قطعه ای به اشتباه کنارمون قرار گرفته باشه اما خیلی زود معلوم میشه که یه جای کار درست نیست... هر اتفاق، درست تو لحظه ای که باید در جای خودش پیش می آد. گاهی یه اتفاق که از نظر ما تلخه زمینه ساز اتفاقات بعدی میشه که هیچی ازشون نمیدونیم!

پازل زندگی... خیلی عجیبه...!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه روزایی تمام آرزوی آدما نبودنه:)

الهی روزاتون از این حس خالی باشه:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
تو مهمونی نشسته بودم و از حرفای بزرگترا حوصله ام سر رفته بود. به گوشیم یه نگاه انداختم. خبر خاصی نبود. به دو سه تا کامنت یه جواب مختصر دادم و دوباره گذاشتمش تو کیفم چون شرایط خیلی برای درست کردن اون عکسی که می خواستم برای اینستاگرام آماده اش کنم, مهیا نبود. دستم رو گذاشتم زیر چونه ام و بین صدای همهمه ی اطرافیان خیره شدم به فرش... یادم افتاد آخرین باری که اینطور به فرش خیره شده بودم رو یادم نیست! انگار مال خیلی وقت پیشه! یهو یاد بچگیام افتادم. اون روزی که دختر خاله ام جلوی چشمم بشکن زد و پرسید: "به چی فکر می کنی؟!" و من نگاش کردم و گفتم: فکر کنم تنها لحظاتی که در واقع به "هییییییییچ چیز" فکر نمی کنم, همین لحظاتیه که به یه جا خیره شدم!


با یادآوری اون خاطره یه لحظه دلم تنگ شد برای اون یاسمین :) اونی که وقتی داشت "حرف عادی" می زد بهش نمی گفتن:"چرا دعوا داری؟! داریم آروم حرف می زنیم!" اونی که بلد بود همه چیز رو تو دلش نگه داره... غمها, تنهایی ها, حتی "دوست داشتن ها"! :) یاسمینی که یه گوشه میشست و به خودش می گفت: "حالا به هیچی فکر نکن" و وزنی که انگار از سرش بیرون می رفت رو حس می کرد! :) چقدر زود بزرگ شدم! :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
تمام راه رو داشتم به رخدادهای روزی که گذروندم فکر می کردم و نوشتن این پست... به خودم می گفتم: "بدترین چهارشنبه سوری عمرمه"... مامان بزرگ خونمون بود و فایلی که باید برای میکس رادیوبلاگیها می رسوندم رو صبح زود قبل از راه افتادن تو ماشین ضبط کردم. یه روز کاری طولانی و سخت... حدود ساعت 3ونیم از شرکت که زدم بیرون انگار از قفس آزاد شده بودم... با خودم فکر کردم همت امن تر و خلوت تر از رسالته... اما گیر افتادم... ترافیک وحشتناک بود... نه آدامس و نه پفکی که از دستفروش وسط اتوبان خریدم نتونستن حالمو خوب کنن. شارژ گوشیم کم بود و تمام آرزوم این بود که ای کاش یا خودم تو کیفم کتاب داشتم؛ یا یکی از این دستفروشا جای این ترقه ها کتاب می فروخت... گاهی تو توقف های طولانی از خستگی صندلی ماشین رو می خوابوندم یا از ماشین پیاده میشدم تا نفس بگیرم و هر لحظه به خودم می گفتم "الان تموم میشه"... اما نشد... دقیقا چهار ساعت تو راه بودم! (کی باورش میشه شرق تا غرب تهران 4 ساعت!) انقدر کلافه بودم که دیگه صدای هر خواننده ای کلافه ترم می کرد. خدا رو شکر کردم که آلبوم بی کلام "بهار من" شادمهر رو تو اون سی دیِ ام پی تری داشتم... وقتی به پل چمران رسیدم و دیدم که چقدر خلوته چند متر آخر رو بی تابانه ثانیه شماری کردم و وقتی از همت پیچیدم تو چمران برای بار دوم از قفس پر گرفتم! از خوشحالی داد می زدم! رسیدم خونه و بعد از خوردن یه تیکه از کیک کوچیکی که مامان برای تولد مامان بزرگ گرفته بود ولو شدم روی تخت...
و بهترین بخش اون شب؛ شنیدن فایلی بود که مجید در غیاب سوسن فوق العاده میکسش کرده بود... یک بار, دوبار و ده بار گوش کردم و تمام خستگی این روز لعنتی از تنم رفت و خوابیدم.


پ.ن: چند روز گذشته بود و از نوشتن این پست منصرف شده بودم. اما نوشتمش برای خودم... برای این که یادم بیاد گاهی یه اتفاق کوچیک ساده چقدر می تونه حال آدم رو از این رو به اون رو کنه. برای این که یادم بمونه چقدر بچه های رادیو بلاگیها تو داشتن حال خوب این روزام نقش داشتن.

ممنونم از همه برای این حال خوب... برای سالی که گذشت... برای خنده ها و گریه هامون... برای همه ی حرص هایی که با هم خوردیم... برای همه ی دعواها... برای همه اختلاف سلیقه ها... برای همه ی دفعاتی که این طناب ها پاره شد تا با هر گره بیشتر از دفعه ی قبل به هم نزدیک شیم.
به عنوان عضو کوچیکی از رادیوبلاگیها به سهم خودم یه تشکر ویژه دارم از: محسن , سوسن , مجید , سمانه , حامد , مرتضی , حانیه , سحر و مژگان + مهشاد , بانوچه , اون یکی سحر  که تو این تیم بزرگ من بیشتر باهاشون درارتباط بودم و همه ی دوستانی که به خاطر "ماهی" بودن من اسمشون از قلم افتاده اما با حمایت هاشون همیشه همراه ما بودن و همه ی دوستانی که همراهمون هستن...مخاطبای خاموش و غیر خاموش :) مشوق ها و حتی منتقد ها :) امیدوارم بتونیم روز به روز بهتر از قبل بشیم و همونقدر که حال دل ما با این فایلا خوب میشه, حال دل شما هم خوب باشه :)
این پست قرار نبود اینطوری تموم شه... اما اینم مثل همه ی نوشته های این وبلاگ فقط یه "دل نوشته" است. یه سپاس ویژه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

دوستان و همراهان همیشگی رادیوبلاگیا... پیشنهاد می کنم با ویژه برنامه ی نوروزی رادیو بلاگیها باز هم همراهمون باشید.

تیم رادیو بلاگیها سال خوب و خوشی رو برای شما آرزو می کنند.

امیدوارم دلتون خوش... لبتون خندون... تنتون سلامت... و جیبتون پر از پول باشه :)


RadioBlogiha


telegram.me/blogiha

instagram.com/blogiha

  • یاسمین پرنده ی سفید
بارها برام پیش اومد که دیدم وقتی جمعی از چیزی ناراحتن اعتراض کردم و پشت صحنه "آفرین ها" و "دمت گرم ها" شنیدم اما در نهایت بهم برچسب "تنها معترض" زده شد.
بارها برام پیش اومد که برای دفاع از حق کسی جنگیدم و آخر لقب "کاسه ی داغتر از آش" نصیبم شد و بهم گفتن لازم نکرده تو جاش حرف بزنی آدم زنده وکیل وصی نمی خواد.
بارها برام پیش اومد برای آشتی دو نفر از هر کدوم پیش اون یکی دفاع کردم و آخر از هر دو با طعنه شنیدم که : "برو همش از دوستت دفاع کن!!!"
بارها تو جمع های خانم ها از مردها دفاع کردم و تو جمع های پسرونه از زن ها چون سعی کردم خودم رو جای طرف غایب ماجرا بذارم و همیشه شنیدم که "تو همش طرف مردها / زن ها رو می گیری!"

و بزرگ ترین ایراد من تو تمام این سال ها این بود که هرگز نتونستم خودمو اصلاح کنم! هرگز نتونستم فقط زبون خودم باشم. هرگز یاد نگرفتم که سعی کنم فقط شنونده باشم. هرگز یاد نگرفتم که "هیچوقت نمی شه همه رو راضی نگه داشت". هرگز یاد نگرفتم که بذارم آدما مشکلات و ناراحتی هاشون رو خودشون با هم حل کنن! و همیشه فکر کردم همه مثل منن! وقتی از چیزی ناراحت میشن, وقتی از کسی دلگیرن حرفشون رو می زنن و ممکنه فقط نیاز به وساطتت و کمک داشته باشن برای گفتن حرف هاشون... اما یاد میگیرم... تو سال جدید یاد میگیرم.

باید یاد بگیرم پافشاری کردن رو خواسته ها همیشه هم نتیجه ی خوبی نداره!
باید یاد بگیرم وقتی دیگران علاقه ای به انجام کاری ندارن, من الکی زور نزنم!
باید یاد بگیرم کاری بیشتر از اون که برای دیگران مهمه, برام مهم نباشه!
باید یاد بگیرم فقط چیزایی که خودمو ناراحت می کنه رو به زبون بیارم!
باید یاد بگیرم که "پیگیر بودن" از نظر خیلیا یه واژه ی تو مخیه!
باید یاد بگیرم که "توضیح دادن" همیشه هم خوب نیست!
باید یاد بگیرم نمیشه همه رو راضی نگه داشت!

تو سال جدید... خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم :) خدا کمکم کنه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

فکر میکنم تیرماه سال ۹۲ بود که یه شب با تمام وجود چیزی از خدا خواستم. که یه خبری یهم رسید و حرفمو از خدا پس گرفتم. امروز اما پشیمونم. دوباره همون آرزو رو دارم. دعا کتید خدا دعامو مستجاب کنه:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
داشت با شیطنت تعریف می کرد که چطور دختره رو عاشق خودش کرده. می گفت: "از حرفاش می فهمم که دوستم داره. خیلی حس خوبیه. همیشه با بودنش بهم انرژی می ده." گفتم: "خب... اگه تو هم دوسش داری چرا مستقیم رک و راست بهش حرفت رو نمی زنی؟" خندید... گفت: "حالا دیر نمیشه.... هست دیگه!" گفتم: "از کجا می دونی دیر نمیشه؟ اگه آدم منطقی ای باشه می دونه که نمی تونه به امید کسی بمونه که نمی دونه باهاش چند چنده. چیزی رو اگه می خوای باید براش تلاش کنی. وگرنه اگه تو برای به دست آوردنش تلاش نکنی یکی دیگه این کارو می کنه. می دونی قسمت سختش کجاس؟ این که اگه با یکی دیگه ببنیش دیگه حق اعتراض نداری! چون درسته که عاشقت شده اما تعهدی به تو نداره. اون روز که برسه به خاطر سکوتت خودتو سرزنش می کنی... البته همه ی اینا مال وقتیه که تو واقعا دوستش داشته باشی. اگرنه که دیگه بحثی نمی مونه. ولش کن بذار زندگیشو بکنه" :)))
یه لحظه رفت تو فکر. بعد خندید و گفت: "تا قسمت چی باشه" و بعدم سریع حرف رو عوض کرد.
  • یاسمین پرنده ی سفید
1) تمام راه رو از دانشگاه تا خونه مثل آدمایی که چیزی گم کرده باشن تو گوشیم دنبالش می گردم اما پیداش نمی کنم. براش کامنت می فرستم, اما آنلاین نیست. مستاصل می نویسم: "نیستی که :(" چند دیقه بعد می رسم خونه و کامنتش بهم میرسه؛ با تعجب نوشته: "چی شده؟" بهش می گم: "میشه اون آهنگ رو برام بفرستی؟" آهنگ رو میفرسته و میپرسه: "حالا چی شده یهو اینو خواستی؟" گفتم: "نمی دونم... امروز همش دلم این آهنگه رو می خواست, فکر می کردم دارمش, از دانشگاه تا خونه گوشیمو زیر و رو کردم پیداش نکردم." مینویسه: "حق داری... واقعا دلنشینه :) "
از اون روز یه هفته است که هر روز و هر روز اون آهنگ رو گوش می کنم.

2) سیستمم رو روشن می کنم. فردا تو دانشگاه کنفرانس دارم. باید رو ارائه ام کار کنم. اما به جاش شروع می کنم به ریختن آهنگ تو فلش برای ضبط ماشین... همون ضبطی که مدت هاست دیگه برعکس چند ماه پیش هیچ لزومی به روشن بودنش تو این روزا حس نمی کنم. ضبطی که مدت هاست فقط تو کیفم باهام اینطرف و اونطرف می ره و برمیگرده بدون این که یه آهنگ پخش کنه. به جاش گوشیم میدونه که چقدر معتاد اون آهنگ شدم.

3) به دوستام سر می زنم. حسای مشترک.... حسای مشترک.... حسای مشترک... خدایا! این راز رو نمی فهمم... این دونه های دوست داشتنی این پازل لعنتی بی دلیل نیست که کنار هم نشستن... من اون راز رو می خوام... اون رازی که ما رو کنار هم نشونده. یادم می آد چند وقت پیش بهش گفتم: "حس می کنم چیزی که ما رو از بقیه متمایز کرده رازامونه! همون رازایی که یه غم عمیق نشونده ته چشمای هرکدوممون. همون راز نانوشته ای که همه انگار ازش باخبریم اما هیچوقت دلیلی نمی بینیم که برای فهمیدنش زندگی همدیگه رو کند و کاو کنیم. همون چیزی که باعث میشه به فکر لبخند واقعی همدیگه باشیم چون می دونیم که دیدن شاد بودن دیگری غم خودمونو کم رنگ می کنه!" گفته بود:" باهات موافقم... اما متفاوت بودن ما به خاطر احترام گذاشتن به رازهای همدیگه اس"
ولی حکایت راز بزرگ متفاوته.... این پازل یه رازی داره.... این حسای مشترک بی دلیل نبوده... حضور هییییییچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست :)
  • یاسمین پرنده ی سفید