پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

خسته ام...

فقط میخوام خودمو بردارم و برم.... خوب یادمه... شهریور پارسال هم همین حالو داشتم. دوباره برگشتم به همون نقطه... هر دونه ی پازل به وقتش سر جاش قرار میگیره... فکر کنم وقتشه... از اول هم باید حرف دلمو گوش میکردم... نه ماه گذشته و حرف دلم همونه... پشیمون نیستم که تا حالا سرکوبش کردم... اما حرفشو گوش میکنم... دلم همیشه درست میگه... من فقط خسته ام... باید استراحت کنم.... باید یه مدت خیلی خوب استراحت کنم.

نمیذارم حال دلم اینطوری بمونه....


+دلم میخواد برم دریا

  • یاسمین پرنده ی سفید

داشتم فکر میکردم... شاید (یا حتی شاید بهتره بگم حتما) چیزی که تو زندگیای ما کمه هدفه... منظورم هدفای کوتاه مدت نیست. شاید با یه سوال بهتر بتونم منظورمو برسونم: چرا معمولا وقتی آدما ازدواج میکنن لبخنداشون کمرنگ تر از دوره ی مجردیشون میشه؟

مسئولیت زیاد رو قبول دارم اما من فکر میکنم هر آدمی به اقتضای سنش و توانایی هاش قبلا هم مسئولیت هایی داشته که باید از پسشون برمی اومده...

آدما بعد از بچه دار شدن، تمام زندگی و آرزوها و اهدافشون تو وجود بچه اشون خلاصه میشه... شادیشون به شادی بچه هاشون بند میشه... واسه همین اگه اون بچه به سمت اون هدفی که مادر و پدرش براش تو رویاهاش دیدن نره، پدر و مادرش حتی اگه به زبون نیارن دلگیر میشن... چون پدر و مادرا تمام زندگیشون رو برا بچه اشون خواستن...


انیمیشن آپ رو نگاه میکنم و از خودم میپرسم چرا خوشبختی فقط تو انیمیشنا واقعیه؟ پیر مرد و پیر زن... تمام زندگیشون, پول جمع میکردن تا به سرزمین آرزوهاشون برن... بارها و بارها تو شرایط سخت, مجبور شدن اون پول رو بابت چیزای دیگه خرج کنن اما ناامید نشدن، انگیزه هاشون کم نشد... همین بود که حتی بعد از فوت یکی، اون یکی بالاخره خودشو پیدا کرد و رفت دنبال به ثمر رسوندن آرزوی مشترک :)

درد امروز ما اینه که آرزوهامون تو وجود دیگران خلاصه شده! نذار کسی آرزوهاتو ازت بگیره... آرزوهاتو بساز... اما نذار همه ی آرزوت جایی بیرون از دنیای درونیت خلاصه شه...

و من... آرزو می کنم خدا کسایی رو که آرزوهای مشترکی باهات دارن سر راهت قرار بده تا همیشه برای رسیدن به آرزوهای قشنگتون با هم تلاش کنید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

_دیشب تو خواب انقدر قشنگ بلندبلند میخندیدی!

+واقعا؟!!!!!

_آره:) صدات تا اون اتاق می اومد!

+چه حیف... اصلا یادم نیست چه خوابی میدیدم!


پ.ن: همین که یه شب مرخصی دادن و تو خواب کار نکشیدن که صبحش خسته و کوفته باشی خوبه دیگه:)))) تا باشه از این خوابا:)))

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتا دلت می خواد بنویسی اما نمی دونی از چی... همون وقتایی که تا حد کر شدن صدای موزیک پلیر گوشیتو زیاد میکنی و ترجیح میدی تو تنهاییات غرق شی... همون روزایی که تنها چیزی که از دنیا می خوای لم دادن رو چمنای پارک لاله است... برای ساعت ها و بس...
همون روزایی که هیچکس جنس دردتو حس نمی کنه... همون روزایی که انقدر خسته ای که حتی دلت نمی خواد دیگه خودتو...حست رو... دردتو توضیح بدی...
یه وقتایی فقط می خوای خودتو تو یه چمدون مچاله کنی و پستش کنی یه جای دور... جایی انقدر دور... اونقدر غریب که فقط خودت باشی و خدا...
دلم می خواد برم دریا...
من فقط خسته ام. همین
  • یاسمین پرنده ی سفید
قدیمیا میگفتن: یه دشمن زیاده و صد تا دوست کم... قدیمیا حتما یه چیزی میدونستن که اینو میگفتن!
همیشه دوستات رو نگه دار. شاید خودخواهی باشه اما واقعیت اینه که آدمیزاد یک موجود اجتماعیه... همیشه دوستات رو واسه روزای تنهاییت نگه دار چون در ، همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه. یه روز به خودت میای و میبینی چقدر راحت همه گله و کدورتای گذشته رو؛ همه ی اختلاف سلیقه ها و عقاید رو کنار گذاشتی و بهش یه کامنت دادی که حالش رو بپرسی... این یعنی از تنهایی ترسیدی!
وقتی جوی رو که تا ۶ماه پیش هیچ علاقه ای به حضور در جمعشون نداشتی رو به سکوت ترجیح دادی... اونوقت میفهمی چی میگم... :)
در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه رفیق:)
  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت... هرگز... حس ششم مادرتون رو شوخی نگیرید!!!! قطعا مامانتون شما رو بهتر از خودتون میشناسه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی حس میکنم همه چیز برگشته به سه سال قبل!!!!! اما خیلی چیزا فرق کرده... 

  • یاسمین پرنده ی سفید
از بچگیم از خورشید فراری بودم. هیچوقت گرمای زیاد رو دوست نداشتم. از وقتی پشت فرمون نشین شدم دشمنیم باهاش بیشتر شد. همیشه غر می زدم و می گفتم این خورشید هم که همش انگشتش توی چشم منه! امروز که می اومدم سر کار, خودش رو از بین آینه ی وسط و آفتابگیر شاگرد به چشمم می رسوند. نگاش کردم گفتم: نه...! انگار تو جدی جدی با من دشمنی داریا... آخه بین این همه جا گشتی یه نقطه پیدا کردی که باز انگشتت رو بکنی تو چشم من؟
اما بعد برای یه لحظه حس کردم چه نگاه مهربونی داره... به خودم گفتم: دیوونه... چرا نمی فهمی؟ شاید دوست داره! خورشید مهربونه... بین آدما فرق نمی ذاره... مهربونیش رو بی توقع محبت متقابل برای همه روونه می کنه... خورشید حتما دوستت داره که اینطوری سرک میکشه.
به قول مامانم... خورشید اگه نباشه همه ی ما میمیریم.

+اینستا نوشت های پیشین: از پشت کوه اومده بود اما خیلی دنیا دیده بود! اونقدر که بهتر از همه می دونست تاریکی موندگار نیست. از عمق تاریکی سرک کشیده بود اما خیلی مهربون بود... اونقدر که نورشو از هیچکس دریغ نکرد... خورشید

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز یه سر به آرامگاه شهدای گمنام دانشگاه زدم. داشتم فکر میکردم... خیلی جالبه که بعد از سالها و با این همه پیشرفت تو حوزه های علمی و پزشکی و امکان تشخیص تست دی ان ای و اینچیزا... هنوز این همه شهید گمنام داریم و یه عالمه مادر چشم به راه...

  • یاسمین پرنده ی سفید

دنیای جالبیه... دیروز مراسم ختم بودیم و امشب نامزدی...

  • یاسمین پرنده ی سفید