پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

روز آخرین امتحانه... یه درس عمومیه واسه همین باید برم دانشکده ی فیزیک برای امتحان. این مسیر رو تا حالا نرفتم. میرسم دانشکده ی بالا. اسمم تو لیست نیست. چند نفریم. می برنمون تو یه کلاس جدا و شروع می کنیم به امتحان دادن. مراقب می آد بالا سرم و بی صدا تقلبی رو که تو جامدادیم بوده رو برمی داره... چند خط باقی مونده رو می نویسم. برگه رو تحویلش می دم. نگاش می کنم و بدون این که چیزی بگم از کلاس می آم بیرون. من زیاد اهل تقلب نیستم. و اولین باریه که ازم تقلب می گیرن. به سه تا از دوستام پیام می دم. یکیشون درجا بهم زنگ میزنه. میگه "نگران نباش اگه صورت جلسه نکرده باشه چیزی نمیشه." من به خودم دلداری می دم: "هر چه بادآباد. نهایت می افتم دیگه..."
یه بیست روزی می گذره... سایت رو چک می کنم. جای نمره واسه ام نوشته شده: "اعلام نشده" ... از ترم بالایی ها میپرسم که چه وقتایی اینطوری می نویسن. میگن معمولا یا استاد سایت رو باز کرده برا نمره دادن و هنوز نمره ات وارد نشده. یا غیبت داشتی.
فرداش هم چک می کنم همونطوره. میرم دانشگاه. دست برقضا همون کسی که تقلب رو گرفته بود رو میبینم. ازش میپرسم تو کارنامه همچین چیزی نوشتن... جلوی همکاراش نمی خوام از تقلب حرف بزنم. اشاره می کنم: مراقبمون خودتون بودید... ممکنه به خاطر چیز دیگه ای باشه؟ میگه: نه. حتما استاد نمره هاتون رو وارد نکرده.
منم خوشحال و پشیمون از بد وبیراه هایی که بهش گفته بودم برمیگردم خونه. یک ماه از امتحان گذشته. از بیرون میرسم خونه. مامان یه کم دمقه... میگم چی شده؟ میگه: از دوستات تقلب گرفتن چی کار کردن باهاشون. می گم نمی دونم (و تو دلم میگم: هیچی یه نمره ی 0.25 خوشگل می ذارن تو کارنامه اش و تمام) چطور؟ مامان میگه: "از کمیته انظباطی زنگ زدن خونه. گفتن سوم مرداد بری دفتر ریاست." من: o_O مگه مدرسه اس؟!!!! نگفتن با بزرگترت بیا؟ :|
دو روز بعد زنگ خونمون رو میزنن. پستچی اسم و فامیلم رو می خونه. میگم نامه از کجاس؟ میگه دانشگاه!!! من: O_o ماشالله چه پیگیر هم هستن!!!

ترافیک چمران زیاده اما بالاخره آنتایم خودمو میرسونم. پامو میذارم تو دانشکده اشون و توی دلم میگم: "بیخود نبود همیشه از فیزیک بدم می اومد :/" دم دفتر تقریبا 8-9 نفری قبل من منتظر نشستن. توی اتاق یه هیات ژوری حدودا 9 نفره نشستن و دادگاه تشکیل دادن!!!!!
میگه: تو 1 دیقه از خودت دفاع کن!

اول این که من خودم می دونم تقلب کار خوبی نیست. من اشتباه کردم و قبول هم دارم. اما دانشگاه هم مقصره!!! توی 9 روز 5تا امتحان تخصصی برای ما گذاشتن و این امتحان دهمین امتحانمون بود. اکثر دانشجوهای ارشد شاغلن و مرخصی گرفتن براشون ساده نیست. مغز آدم هم یه گنجایشی داره. ذهن خسته میشه. دو روز قبل از این امتحان من آزمون "تصمیم گیری در مدیریت" داشتم که اگه از آقای دکتر هداوند بپرسید همیشه هم سر کلاسشون فعال بودم و تمرین هاشون رو کاملا انجام می دادم. و دوستام روز امتحان ایراداتشون رو از من میپرسیدن! اما من اون روز نتونستم مرخصی بگیرم. از سر کار رفتم سر جلسه. برای اولین بار تو عمرم مغزم قفل کرد و نتونستم چیزی بنویسم در حالی که مطمئن بودم حداقل نمره ای که از اون درس می گیرم 18 یا 19 ه. اما برعکس شد. من سر این امتحان با خودم تقلب داشتم برای قوت قلب خودم که نکنه اون بلا دوباره سرم بیاد. اون روزا انقدر تحت فشار عصبی بودم که حتی از محل کارم هم استعفا دادم.
-بقیه ی درسات چطور بوده؟
همه ی درسام رو به جز همین درس "تصمیم گیری" که عرض کردم خدمتتون پاس کردم.
-این درس ات هم عمومی بود. بهتر بود امتحان نمی دادی تا این که این اتفاق بیفته.
حرفی برای گفتن ندارم.
-بسیار خب. نتیجه رو بعدا کتبا بهتون اعلامی میکنیم!
  • یاسمین پرنده ی سفید
1) پنج نفر بودیم. تو جمعمون فقط اون ازدواج کرده بود. گفتیم جریان آشنایی با شوهرش رو تعریف کنه. رسید به جایی که به شوهرش بار اول جواب منفی داده بود. گفت چند وقت بعد دوباره بهم پیشنهاد داد و قبول کردم. بهش گفتیم چی شد که قبول کردی؟ گفت دیگه شد دیگه. ما خندیدیم. گفت: قضیه همینطور به این سادگی هم نبوده... برمیگرده به خیلی زمان قبل... مامان من مسیحی بود و بابام زرتشتی... من خودم انتخاب کردم که می خوام پیرو کدوم دین باشم... من نقاشی می کردم اما یه حادثه باعث شد نقاشی رو بذارم کنار و برم سمت موسیقی... بعد بدون این که بخوام دوستم اسمم رو تو یه گروه موسیقی مربوط به انجمنمون وارد کرد که باعث شد برم اونجا تست بدم با وجود این که خودم دلم نمی خواست برم. اونجا با شوهرم آشنا شدم. تو برخورد اولمون چیزی گفت که خیلی بهم برخورد برا عوض کردن سازم مجبور شدم باهاش در ارتباط باشم... همه چیز دست به دست هم داده بود. من هیچوقت به "قسمت" اعتقاد نداشتم. هر کی حرف از قسمت می زد من می گفتم این عقاید قدیمی چیه شماها دارید. اما واقعا همه چیز قسمت بود...
2) بهم گفت: انقدر عکسای پیج فلان رو لایک نکن! گفتم: رابطه اتون تموم شد؟ گفت:آره... گفتم:آخه همین چند وقت پیش یه عکس تورو گذاشته بود. فکر نمی کردم مشکل بینتون انقدر حاد باشه. گفت:اون عکسو برا تولدم گذاشته بود.. اما دیگه ادامه ی دوستیمون فایده نداره. گفتم: چند سال باهم دوست بودید؟ گفت سه سال... البته دو سال اول دوست-پسر دوست-دختر نبودیم. کاش همونطور دوست مونده بودیم...!

3) گفت: راستی یادته گفته بودم یکی بود چند سال پیش خاله ام رو می خواست... دایی ام نذاشته بود ازدواج کنن؟ گفتم آره. یادمه. خب. گفت: پسره انقدر پیگیری کرد تا بالاخره بعد از هفت سال چند وقت پیش عقد کردن :)

+مورد مشابهی سراغ دارید که تعریف کنید؟ :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

این یه قانونه... سعی کن بهش عادت کنی... قدر کارات فقط زمانی دونسته میشه که نباشی... هرچند... بعد از یه مدت دیگران یاد میگیرن تو نبودنت هم چطور زندگی کنن! هر وقت تونستی باهاش کنار بیای... پاتو از ماجرا بیرون بکش. به همین سادگی :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

درسته که بین تیما اول طرفدار ایتالیام... اما همین که پرتغال انتقام آلمان رو از فرانسه گرفت خوشحالم. و از اون بیشتر خیلی خوشحالم که با وجود تمام نامردیهایی که فرانسه کرد و رونالدو رو هم مصدوم کرد باخت.

ویوا پرتغال حتی:دی


+هیچی مثل لذت تماشاکردن فوتبال با دوستان نیست:)))))

  • یاسمین پرنده ی سفید

اگه بهم بگن یه راهی هست که میتونی عمرتو زیاد کنی ازش استفاده نمیکنم مگر این که بدونم تا لحظه ی مرگ سالمم و می تونم مثل یک انسان با دیگران ارتباط برقرار کنم.

عمیقا اعتقاد دارم کیفیت زندگی از کمیتش مهم تره. چه فایده داره سن نوح رو داشته باشم اما اطرافیانم هر روز مرگمو از خدا بخوان؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

این بشر در 24 ساعت شبانه روز یا خوابه یا در حالت درازکش، تو اون 4 ساعت دیگه هم ضمن آزار خلق الله، مشغول خوردنه جوری که در تمام ساعات شبانه روز... توجه کنید شبانه روز هر آن صداشو از جایی میشنوید که چیزی برداشته و مشغول خوردنه... با این تفاسیر برام جالبه که بدونم چطور از زمانی که من یادم میاد تا امروز سایزش حدودا همین بوده:/ نه که لاغر باشه ها... اما از این چاق تر هم نمیشه... که البته جای شکر داره:/

ولی به جاش ما:| با باد هوا هم چاق میشیم:/ آخه قربونت برم خدا... این عدالته؟:(

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم مرا چه شده است... دیگه نه حوصله ی شبکه های اجتماعی رو دارم. نه دیگه خودم حال و حوصله ی تایپ کردن و حرف زدن و توضیح دادن رو دارم... ولی این گوشی لعنتی از دستم نمی افته... انگار فقط منتظرِ یه حرف... یه جمله... یه خبر م

چقدر بی حوصله بودن سخته

  • یاسمین پرنده ی سفید

هرآزاری که میتونه میرسونه... با کاراش... با حرفاش... هرجور که بتونه... اما "خدا رو شکر" گفتن از دهنش نمی افته! خیلی دوست دارم نظر خدا رو درباره اش جویا شم! بی انصافیه اگه اون دنیا تاوان پس نده... اما ناعادلانه تر از اون... عذابیه که اطرافیانش دارن تحمل میکنن و راه به جایی ندارن... از ته قلبم امیدوارم خدا ازت نگذره!

+روزی نیست که آرزوی مرگت رو نداشته باشم. تا خدا کی حرفمو بشنوه لعنتی!

  • یاسمین پرنده ی سفید
مثل وقتایی که تهمتی بهت زده میشه که تا مدتها بابتش گیجی...
مثل وقتایی که هرچقدر می خوای حرفای دیگران رو تو ذهنت تجزیه و تحلیل نکنی باز هم می دونی که پشت حرفاشون چه خبره
مثل وقتایی که کسی/کسایی باعث میشن شش ماه عذاب رو تحمل کنی و هیچی نگی
مثل وقتایی که به خاطر 4 روز مجبوری چند ماه دندون رو جیگر بذاری تا روزا بگذرن
مثل وقتایی که یه حساب دیگه ای رو زندگیت باز می کردی و یه چیز دیگه از آب در اومد
مثل وقتایی که با خودت میگی ما چی فکر می کردیم و چی شد
مثل وقتایی که به خودت می گی: این همه وقتمو تلف کردم به خاطرِ ....
مثل وقتایی که دلت می خواد خیلی چیزا بگی اما می دونی که درستش اینه که سکوت کنی
مثل وقتایی که می فهمی چقدر اشتباه کردی
مثل وقتایی که یه عالمه حرف داری برای گفتن... اما هیچ جا جاشون نیست:)
  • یاسمین پرنده ی سفید
مثل وقتایی که حتی وبلاگ هم جای خوبی برای نوشتن حرفای دلت نیست...
  • یاسمین پرنده ی سفید