پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غرغرانه» ثبت شده است

منتظر بودن پشت درای اتاق عمل اصلا شبیه فیلما نیست! نمیدونم فقط بیمارستانای دولتی مثل بیمارستان امام اینجورین... یا کلا همه جا همینه... اما اینجا ایرانه. جایی که مریض بعد از عمل 6 ساعت تو اتاق ریکاوری میمونه بدون این که خانواده ی نگرانش که پشت در منتظرن بدونن عمل تموم شده یا نه و مریضشون در چه حالیه! خبری از اون پزشک جراحی که در اتاق عمل رو باز میکنه و میاد تو اتاق انتظار و به خانواده ها خبر میده نیست!

ظهر که عصبانی بودم دلم میخواست دعا کنم که کاش همین بلاهایی که سر مردم میارن سر خودشون هم بیاد! تا بفهمن چقدر تلخه... 

اما فکر کنم دعای درست تر این باشه که خدا به هممون وجدان کاری بده... از بقیه ی کشورا خبر ندارم اما ما ایرانیا واقعا وجدان کاری نداریم... اگه هر کس فقط وظیفه ی خودش رو درست انجام میداد و یه کم برا دیگران ارزش قائل بود وضعمون این نبود.

کاش یه کم آدم باشیم... یه کم وجدان داشته باشیم

  • یاسمین پرنده ی سفید

یادم نمیاد تو هیچ فیلمی؛ از هیچ شخصیتی انقدر بدم اومده باشه که تو سریال اوکیا از زینب بدم میاد :/ آخه آدم انقدر بیشعور؟:/ انقدر آدم فروش؟ داداشش رو فروخته به قیمت پوست خیار بعد تازه میگه خدایا شکرت :/ دلم میخواست میزدمش:/ دختره ی دیوانه!


#موقت

  • یاسمین پرنده ی سفید

قدیما اون روزا که ساختمونا انقدر بلند و چندین طبقه نبود... اون موقع که مخارج به این گرونی نبود, هر کی که نذری درست میکرد می تونست به کل کوچه یه کاسه نذری بده. اما این روزا به این راحتی نیست... یادم نیست آخرین باری که زنگ خونمون رو برای نذری زده بودن کی بود... شاید عاشورای دو سال پیش...

شاید آدم خودش بارها تو خونه آش بپزه... شاید بارها بیرون هوس آش کنه و از اولین مغازه, یا از اون مغازه ی خاص که می دونی آش هاش خوشمزه اس آش بخره و بخوره... اما نمی دونم چرا انگار همیشه آش نذری یه عطر و بوی دیگه ای داره! گرفتن نذری اونقدر برام غریب بود که وقتی پسر بچه ی همسایه زنگ خونمون رو زد با خودم فکر کردم لابد باز با یه نفر دیگه کار دارن و زنگ رو اشتباه زدن, یا بازم از رو شیطنته! از اون عجیب تر اینه که راستش اصلا نمی دونستم که اون بچه پسر همسایه اس! یعنی می خوام بگم حتی همسایه های خودمون رو نمیشناسیم!

یادمه کوچیک که بودم, مادربزرگم که نذری میپخت, اون شب همه خونش جمع میشدیم, اون صبحونه و نهارهای دسته جمعی خانواده ی کوچیکمون دور هم خیلی میچسبید. دروغ نگفتم اگه بگم انقدر ذوق داشتم که از اول سال اولین نگاهم به این بود که ببینم 29صفر چند شنبه اس و براش ذوق داشته باشم... اون روزا میشد به کل خیابون کوتاهشون نذری داد... اما این روزا...

چقدر دلگیره.... همه چیز عوض شده... قدیما همسایه ها نون و نمک هم رو می خوردن, تو غم و شادی هم شریک بودن... حرمت خیلی چیزا رو رو حساب همین چیزا نگه می داشتن... با هم مهربون تر بودن...

حالا اما خیلی چیزا فرق کرده...

  • یاسمین پرنده ی سفید

شنوندگان عزیز توجه فرمایید... بالاخره امروز آخرین نمره ی ما هم اعلام شد.... بر طبل شادانه بکوبید که باید برم به تمام اساتید علوم تحقیقات مژده گونی بدم که بعد از دو ماه تمام نمراتمون معلوم شد.

+دانشگاه نیست که... آزمونِ الهی ه برای محک زدن صبر و بردباریِ ما.... آقا ما بخوایم رفوزه بودنمون رو قبول کنیم باید کی رو ببینیم؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت: "چه خسته ای!" لبخند زدم و با سر اشاره کردم که آره. گفت اصلا شبیه اون آدمی نیستی که یک ماه پیش باهاش کلاس داشتم... اصلا اون انرژی رو نداری. گفتم آره... روحم خسته اس.

رسیدم خونه... مامان باور نمیکنه که این حجم از ناراحتی فقط به خاطر پایان نامه باشه. و بابا فقط سعی میکنه با شوخی منو از اوج عصبانیتم پایین بکشه...

و هیچکس باور نمیکنه که انقدر تو این مدت ضعیف شدم که میتونم فقط به خاطر قبول نشدنِ پیاپیِ موضوعات پایان نامه ی مسخره گریه کنم!

+ این یک روز بی مصرف و علاف گونه... سنجاق شود به تمام این سه سالی که وقتمو با ارشد تلف کردم!

++نمیدونم اگه یه ترم اضافه بهم بخوره شهریه ای که میدم خرج چی میشه... اما خدا شاهده که حتی بابت یک ریالش راضی نخواهم بود!!! حتی یک ریال!

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی وقتی که یه چیز جدید در مورد خودت کشف میکنی... یه دفعه یه غم بزرگ میریزن تو دلت... به سادگی همین موضوع کوچیک که میفهمی چرا دیگه چیزایی که قبلا دوست داشتی خوشحالت نمیکنه.
انقدر هر بار به یه بهونه از مهمونی رفتن دوری می کنی که یه روز که تنها تو خونه موندی به خودت میگی: دیگه کسی یه سراغ هم از ما نمیگیره ها! انگار همه ما رو یادشون رفته!
انقدر با دوستات بیرون نمیری, که وقتی یه روز میتونی باهاشون بری بیرون, انقدر از جمعشون دور موندی که حس میکنی تو جمعشون غریبی و حرفی برای گفتن نداری...
انقدر شهربازی نمیری, که دیگه حتی با نگاه کردنِ اون همه وسیله ی بزرگ در حال چرخش... یا حتی با فکر کردن بهشون تنها حسی که بهت دست میده, سرگیجه و حالت تهوعه!
انقدر دورِ سینما و تاتر و کنسرت رو خط میکشی که به "نرفتن" عادت میکنی. یاد میگیری که بدون این چیزا هم میشه زندگی کرد پس لزومی برای "رفتن" نیست.
انقدر از موزه ها دور می مونی, که یه روز به خودت میگی: "این که تو گذشته ها چی گذشته و چی بوده و نبوده به من چه ربطی داره؟" شونه بالا می اندازی و دیگه با هیجان دنبال آدرس موزه ها نمی گردی...
انقدر خوشی های کوچیک رو از خودت دریغ میکنی که یه روز به خودت می آی و می بینی دیگه هیچ چیز خوشحالت نمی کنه! دیگه حتی همین چیزای ساده هم خنده رو لبات نمی آره... و سخت ترین قسمتش اینه که وقتی پا به سن میذاری, از این روزایی که گذشته و اسمش رو "زندگی" گذاشتی, خاطره ای نداری تا برای دیگران تعریف کنی! و از اون هم مهم تر! خاطره ای نداری که با فکر کردن بهشون لبخند رو لبات بیاری و بگی: "یادش بخیر!" فقط چشم به آینده داری و دونه دونه تعداد آدمایی که اینجا داری کمتر میشن و روز به روز خودت رو به اون دنیا نزدیک تر میبینی و آدمایی که اونطرف داری رو میشماری و منتظر دیدارشون می مونی!

+این بود زندگی؟!!! "حسین پناهی"
++خلاصه تا میتونی از چیزایی که امروز خوشحالت میکنه لذت ببر. حتی یک ثانیه اش رو تا میتونی از خودت دریغ نکن... حتی یک ثانیه! شاید دیگه فردا ازش لذتی نبری. بذار حداقل سالها بعد یه خاطره برای لبخند زدن داشته باشی :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

این پست یه غرغرانه برا خالی کردن خودمه... فکر نمی کنم از خوندنش لذتی ببرید. فقط یه خواهش ازتون دارم... از همین امروز عادت کنید... که نه برای کسی برنامه تعیین کنید و نه اجازه بدید که کسی براتون برنامه بذاره! همین :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دانشگاه ما واقعا فوق العاده اس. گذشته از این که این ترم برای اولین بار تو عمرم تو سه روز 5 تا امتحان دادم! از 19 تا 29 دی امتحان داشتیم که یکیشون لغو شد و افتاد 3 بهمن... خلاصه که 3 بهمن تموم امتحانای ما تموم شده. از اون تاریخ تا امروز از بین 7 تا امتحانی که دادم؛ (شاهکار دیگه ی دانشکده ی ما اینه که بر خلاف همه ی دانشگاه ها تموم درساش به جای 3 واحد، دو واحده... واسه همین تعداد درسای زیادی داریم) تا دیروز بعد از ظهر فقط جواب دو تا امتحان اومده بود و الان که این پست رو براتون میذارم هنوز وضعیت 3 تا از امتحانام نامشخصه و قانونا بخش انتخاب واحد دانشگاه هم بسته شده و طبق تقویم آموزشیی، ما از هفته ی پیش باید میرفتیم دانشگاه :/

جالب تر این که آخرین امتحان رسمی ما که 29 ام بود؛ جوابش توسط آقای دکتر ابراهیمی طالقانی، دومین امتحانی بود که جوابش اومد. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید جانانه به دیگر اساتید خسته ی علوم تحقیقات بگم که واقعا هر ترم شگفت زده امون میکنن. هر ترم حماسه ی تازه ای می آفرینن. ما به شما میبالیم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بدترین اتفاقاتی که تو تهران ممکنه برا کسی بیفته؛ اینه که تو زمستون سرما بخوره و اهل قرص و دکتر و دارو هم نباشه... بنابراین از اونجایی که پشت سر هم آب پرتقال و چای+لیموترش+عسل میخوره و این معجون ها با شیر سازگاری ندارن، نمیتونه شیر بخوره کلا ریتم زندگیش به هم میخوره :(((


+توضیح لازم این که: نوشیدن شیر زمانی که آلودگی هوا زیاده، مفیده و تهران زمستونا، هوای به شدت آلوده ای داره.

++ از همه ی عزیزانی که این مدت کامنت گذاشته بودن برام و سراغمو گرفته بودن صمیمانه سپاسگزارم... باید بگم نمیدونید که کامنتاتون چه انرژی مثبت خوبی داشت و چه لبخند خوبی رو لبام می آورد :)

+++این دی ماه... یکی از پردغدغه ترین ماه های زندگیم بود و به شدت سخت گذشت... و اصلی ترین دلیل به روز نشدن اینجا هم همین بود... اما روزای بهتری تو راهن :)

فوت پدربزرگ... امتحانات وحشتناک... سه امتحان تو 5 روز... کنسل شدن امتحان تکنولوژی به خاطر فوت آیت الله رفسنجانی به توان دو... فاجعه ی پلاسکو... عقب افتادن همایش عابدی... کابوس پایان نامه

لبخند یادتون نره :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
تو یکی از گروه های درسیمون توی تلگرام... یکی از بچه ها این پست رو گذاشته بود:

تو سفری که به وین داشتم، یه پیرمرد ازم پرسید: بزرگترین رویات چیه؟
گفتم: «معلمی و نویسندگی» اما به خاطر شرایط اقتصادی کشورم، مجبور شدم دنبال علاقه م نرم و تو یه سازمان دولتی استخدام شدم.
گفت: رویاهات رو چند فروختی؟
گفتم: مگه رویا فروختنیه؟
گفت: آره، الان تو رویاهات رو به سازمانی که تو رو استخدام کرده فروختی.
       حالا اگه ماهی ٣٠٠ دلار حقوق بگیری یعنی سالی ٣۶٠٠ دلار و طی ٣٠ سال حدود ١١٠ هزار دلار. تو بزرگترین رویای زندگیت رو فقط به ١١٠ هزار دلار فروختی!

راستی رویاهای تو رو هم چند؟

من... پای سیستم نشستم و سعی میکنم پاورپوینت ارائه ی کلاسی روز دوشنبه ام رو آماده کنم که 7 نمره داره. یه نگاه به تمرین نقاشیام می اندازم که همه اشون رو سر کلاسای دانشگام کشیدم و روز به روز دارن بهتر میشن... تمام وجودم ازم می خوان که برم بشینم و بازم نقاشی بکشم... یا لااقل کتاب بخونم... موسیقی گوش کنم... اما این "سیستم طبقه بندی موجودی به شیوه ی ABC" دیوونه ام کرده... ارائه ها پشت سر هم پس و پیش میشن... یکی جلو می افته و یکی عقب... استادا یکی از یکی سخت گیرتر... و من همون آدمی ام که هنوزم دلِ خوشی از درس خوندن نداره... رویاهام رو دارم مفت می فروشم... به قیمت به دست آوردن یه کاغذی که اسمش مدرک کارشناسی ارشده... کاغذی که همه میبیننش... اما هیچکس "هزینه های فرصت" اش رو نمی بینه... لحظه لحظه هایی که می تونسته صرف به آرامش رسیدنم بشه... لحظه لحظه های بهترین روزای عمرم که دارن به مزخرف ترین شکل ممکن حروم میشن! کاش منم مثل لیلا و بهناز و... لااقل از درس خوندنم لذت میبردم.
دانشگاه برای من هیچ حرف تازه ای نداشت. سه ترم گذشت و همه چیز برای من تکرار مکرراتی بود که روزامو سوزوند! تنها چیزی که دستم رو گرفت... یه عالمه عکس بود از بام تهرانم... شهری که عاشقشم... دلم فقط به همین خوشه!
  • یاسمین پرنده ی سفید