یه داستانی رو بران تعریف کردی که خیلی جالب بود برام...
که جراح از اتاق عمل میاد بیرون و رد بیچاره می دوه سمتش و می پرسه: حال همسزکم چطوره: جراح هم می که خوبه اما یهو پاهاش فلج شد و بعد چند دقیقه از گردن فلج شد و بعدش ما کلی تلاش کریم اما دیدم کلیه هاشم از دست داد و ما تلاشمون رو بیشترکردیم که یهو متوجه شدیم قدرت تکلمش رو هم از دست داد توی شوک بودیم که یهو فهمیدیم کور هم شده... مرد بیچاره هاج و واج داشت به جراح نگاه می کرد که جراح زد روی شون اش و گفت: شوخی کردم خانومت همون اول عمل مرد!!!!!!!!
حالا این شده حکایت کار ما...
البته این داستان خیلی خیلی مربوط نیست به حرف من اما خب اشتراکش اینه که همون اول نمیریم سر اصل مطلب !!!! همه چیز رو خیلی کش می دیم
حالا فارق از داستان بالا که خودت برام تعریف کردی به نظر من بزرگترین گناه دادن امید واهی به دیگران و تلف کردن لحظه لحظه های عمرشونه...
حتی شده که آدم خودش به خودش هم امید واهی میده که این دیگه اسمش حماقته... نمی شه گفت که همیشه دیگران مقصرن ..گاهی ما خودمون یه خیانت هایی به خودمون می کنیم که هیچ دشمنی نمی تونه بکنه...
شاید نوشته هام پرت باشه اما خب یه حرف کلی داشتم که به نظر خودم گفتم!!