پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

پیش نویس... پیش نویس... پیش نویس...

گاهی دلم برای نوشتن تنگ میشه!

  • یاسمین پرنده ی سفید
دلم یک هفته استراحت مطلق میخواد, کنار دریا (میگم یک هفته چون بیشتر از این طاقت دوری از تهران رو ندارم!)... یا یک ماه استراحت مطلق تو تهران به شرطی که مثل روزای عید خلوت باشه... دلم استراحت مطلق میخواد و قول می دم که حوصله ام سر نمی ره...
  • یاسمین پرنده ی سفید

یه لبخند تلخ میزنه و میگه: "مثل شبکه چهار شدیم" و من میدونم مشکل ما چیز دیگه ایه... ما آب رفتیم! جمله ای که یه روزی فقط یه جا کپی پیست میشد حالا باید ده بار برای ده نفر فوروارد شه... چون ما آب رفتیم! چیزی که یه روز برای هممون مهم بود امروز دیگه وجود خارجی نداره! چیزی نیست که به خاطرش تلاش کنیم...!

کاش... ای کاش یادم می اومد که قبل از اون چطور زندگی میکردم!!!

  • یاسمین پرنده ی سفید
همتون تو بلاگستان یه جوری ساکتید انگار حالا خیلی دارید تو خونه تکونی کمک می کنید :/ 

+ همین که داشتم به این پست فکر می کردم انقدر تو فکر بلاگفا و حال و هوای اون روزاش بودم که جای رمز ورود اینجا تایپ کردم: blogfa ! میگم یه وقت بیان فیلترم نکنه از عصبانیت :|
  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت رژ لبتو کمرنگ کن. گفتم سیاه سفید میشه معلوم نمیشه که. گفت میدونم اما نمیخوام عکست برگرده. مقنعه اتم بکش جلو. فقط گردی صورتت معلوم باشه. مقنعه ام به اندازه ی عادی گشاده... یه کم باهاش کلنجار میرم تا تو عکس بد شکل نشه. میشینم جلوی دوربین و لبخند میزنم. میگه: قشنگ شد:)

میرم بیرون و منتظر میمونم تا بالاخره اسممو صدا میزنن. میگه عکست باید تجدید شه! با تعجب میپرسم چرا؟ میگه: تو عکست خندیدی! نباید لبخند بزنی!

میگم اینجا همه رو اخمو میخوان!؟

میخنده و میگه: والا ما از دیدن لبخند مردم لذت میبریم و دلمون شاد میشه اما سیستم قبول نمیکنه.

دوباره میشینم جلو دوربین. آروم میگه: آماده؟... به دوربین زل میزنم و تو دلم میگم: اینجا لبخند زدن ممنوع!

  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت سعی نکنید با محبت زیاد کسی رو پیش خودتون نگه دارید. آدما فقط تو شرایطی می تونن قدرتون رو بدونن که خودشون محیط بد رو تجربه کنن. محبت زیاد شما نمی تونه جلوی علاقه اشون برای کشف آدمای تازه رو بگیره. دست بردارید از محبتای زوریتون!

  • یاسمین پرنده ی سفید

پشت چراغ قرمز به صفحه ی گوشیم زل زده بودم. صداش تکونم داد: انقدر تکون نخور دیگه خانوم!

با تعجب برگشتم کنارمو نگاه کردم. آقای میانسالی داشت به خانومش که پشت ترک موتورش نشسته بود غر میزد. خانومه فقط مظلومانه گفت ببخشید. و آقا همونطور که از لابه لای ماشینا میخواست خودشو برسونه جلو کماکان غر میزد: انگار تو تاکسی نشسته که انقدر تکون میخوره....

با خودم فکر کردم چی میشد اگه خیلی ساده تر میگفت: "خانومی... تکون میخوری تعادل موتور به هم میریزه... یه کم شرایطو تحمل کن تا برسیم"

یا هزاران جمله ی قشنگ دیگه....

به همینا فکر میکردم که یهو یکی از درون بهم گفت: حالا بشین برای تمام جمله های زشتی که خودت به کار بردی و میبری جایگزین پیدا کن... واسه تمام اون لحظه های عصبانیت... واسه لحظه هایی که انگار خودت نیستی...

گاهی خودتو از بیرون نگاه کن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

اولین شکست عشقیمو زمانی خوردم که بابا تلفنی بهم گفت که برام مسواک برقی خریده و من با همون سن و سال کم و شوق و ذوق کودکانه منتظر بودم تا مسواکی دستم برسه که مثل کارتونای پلنگ صورتی میزنمش به برق و اون خودش دندونامو میشوره و امیدوار بودم مثل مسواک "پینک پنتر" باهام لج نکنه:))) اما... غافل از این که علم فقط تا اندازه ای پیشرفت کرده که فقط میتونه به جای یه وسیله ی سبک یه چیز سنگینتر بده به دستت تا تو مجبور نباشی دست مبارک رو زیاد تکون بدی!

از همینجا خسته نباشید جانانه ای به سازندگانش میگم:| باشد که رستگار شوید!

  • یاسمین پرنده ی سفید

اتوبان باقری بیشتر بهش می آد چند تا خروجی و دور برگردون باشه که به وسیله ی یه مسیر آسفالته به هم وصل شدن:/ کجاش اتوبانه آخه؟:/

  • یاسمین پرنده ی سفید

یکی از بدترین اتفاقاتی که برای یه وبلاگ نویس میتونه پیش بیاد (به جز ترکیدن و از بین رفتن آرشیوش) اینه که درست تو زمانی که اوج کار و بدوبدوهاشه... یه ایده عالی بیاد تو ذهنش برا نوشتن و وقت نکنه جایی یادداشتش کنه و چند ساعت بعد که بیکار میشه هر چی فکر میکنه سوژه رو یادش نمی آد:/

خدا نصیب دشمن آدم هم نکنه:/ والا!

  • یاسمین پرنده ی سفید