- ۵ نظر
- ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۲۱
و آدمیزاد... باید به وقتِ غصه... یکی رو داشته باشه که سرشو رو شونه اش بذاره و بهش بگه... غصه نخور. درست میشه... درستش میکنیم :)
و آدمیزاد... باید یکی رو داشته باشه!
یکی از بهترین جاها برا گریه کردن؛ حیاطِ یه بیمارستان بزرگه....
چون اونجا هرکس انقدر برا خودش مشکل داره که دیگه به کسی توجه نمیکنه... یا اگر هم توجه کنه حدس میزنه که موضوع میتونه چی باشه... پس نهایتا بی صدا و بی سوال و با نگاهی از سر دلسوزی از کنارت میگذرن...یه وقتایی هم هست که بینِ خودت و خودت له میشی!
یکشنبه... یه کاکتوس خریدم. هیچوقت تو نگهداری از کاکتوسا موفق نبودم. همیشه باعث میشدم خراب بشن. یه کاکتوس تپل از اونا که تیغای بلند دارن تو یه گلدون تقریبا قرمز توجهمو جلب کرد. چشممو گرفت پس خریدمش. گام بعدی اینه که هوای کاکتوسمو داشته باشم :)
خیلی وقت بود می خواستم یه سر و سامونی به قفسه های کتابخونه ام بدم. تنبلی رو گذاشتم کنار و رفتم دنبال قفسه براش. قفسه ای که می خواستم تا همین چند وقت پیش هر جا میرفتم جلوی چشمم بود برا فروش اما اون موقع به ذهنم نرسیده بود که ازش استفاده کنم. برعکس وقتی داشتم دنبالش میگشتم هیچ جا نداشتن! یا تموم کرده بودن! بیشتر از یه ساعت تو خیابونای اطراف دور چرخیدم. از همه ی لوازم خانگی فروشیا... پلاستیک فروشیا و گل فروشیا سراغش رو گرفتم. داشتم نا امید میشدم اما به خودم گفتم: می دونی چیه؟! امروز هر طور که شده باید پیداش کنی! نمی ذارم این یکی کارو بندازی به فردا... و بالاخره انقدر چرخیدم و سوال کردم تا پیداش کردم. اومدم خونه و افتادم به جون قفسه هام
همیشه دم عید که می خواستم این کارو بکنم انگار همه کوه های دنیا رو می ذاشتن رو دوشم. هر 5 دیقه یه بار وسطش کار رو ول می کردم و به خودم استراحت میدادم. اما این بار زود تمومش کردم.خب... وسایلم زیاده... و این که خیلیاشون یادگاری هایی هستن که دلم نمی خواد بندازمشون دور یا از جلو چشمم دورشون کنم بنابراین شاید از نظر کسی که وارد اتاقم بشه تغییری نکرده باشه. اما من خودم می دونم چی کار کردم :)
پس قدم بعدی... سر و سامون دادن به اتاقم بود.
بعد هم چند تا استیکر انرژی مثبت چسبوندم به شیشه های قفسه های کتابخونه تا هر روز صبح یادم بندازه که دنیا هنوز قشنگیاشو داره و هنوز ارزش لبخند زدن رو داره :)
+ ادامه دارد...
اولین کاری که کردم این بود که فکر کنم این روزا چی بیشتر از همه وقت منو میگیره؟ یکی سریال! سریالایی که دوسشون دارم و داره از شبکه جم با ترجمه فارسی پخش میشه... "روزی روزگاری", "دروغ گوهای کوچولوی زیبا" و "اوکیا" قبلا هر قسمتی که از دست می دادم برام خیلی مهم بود. دوست داشتم حتما جبرانش کنم. در اولین قدم سعی کردم حساسیتم رو کم کنم. اگه دیدم که بهتر. اگر هم نه که خب عیبی نداره.
و دومی تلگرام. هر روز از صبح که چشم باز می کردم اولین کارم چک کردن تلگرامم بود. و آخرین کار هر شبم هم باز تلگرامم بود. من با نت بیدار میشم و با نت می خوابم. و تمام روز دچار "فوبیای نوتیفیکیشن"ام. این که ذهنم تمام مدت درگیر نوتیفیکیشنام میشه. قدم اول این بود که تمام کانالهایی که تو طول روز وقتم رو با سر زدن بهشون تلف می کردم رو حذف کردم.
و در قدم بعدی... از دیشب تلگرامی که رو گوشیم نصب بود رو پاک کردم. صبح؛ وقتی چشم باز کردم؛ از این که نباید نت رو روشن کنم حس خوبی داشتم. لبخند زدم. دیگه برام درد نداشت. دیگه ترک کردن نت برام زوری نبود.
این بار نه به خاطر این که مدیر عامل گوشی رو قدغن کرده, نه به خاطر این که خانواده مدام بهم میگن "تو همش سرت تو گوشیته", نه به خاطر مشاورای درسیم که بهم میگفتن چند ماه گوشیت رو بذار کنار و نه به خاطر مشاور خودم که بهم میگفت: بیا و قول بده. یه صبح تا شب از اینترنت استفاده نکنی.... به خاطر هیشکدومشون نبود. این بار درد نداشت! این بار خودم و با کمال میل این کارو کردم.
عادت کردن بهش زمان میبره چون تلگرام شده بود نقطه ارتباط من با خیلی چیزا... وسیله ای بود برای کانکت کردن سیستم کامپیوترم با گوشیم. ارتباط با دوستام. استاد راهنمای پایان نامه. گروه های دانشگاه و....
اما... من هنوز زنده ام واین بار حس شکنجه ندارم! حس آزادی دارم! حس آرامش :)
دعا کنید که بتونم این مسیر رو ادامه بدم. تجربه هام رو باهاتون به اشتراک می ذارم :)
و... این پست ادامه دارد...
یه روزی مثل جمعه 30تیر یک نفر مثل من؛ شادترین و آروم ترین آدم روی زمینه جوری که حس میکنه هرگز از این بهتر نبوده... یه روزی مثل امروز دوشنبه 2مرداد؛ یک نفر مثل من غمگین ترین و پریشون ترین آدم روی زمین اگه نباشه... لااقل غمگین ترین و پریشون ترین آدمِ 26 سالِ عمرِ خودشه! انقدر پریشون که حتی واسه نوشتن سطر قبل چند ثانیه به صفحه گوشیش زل میزنه و یادش نمیاد چند سالشه! اونقدر پریشون که واسه ورود به وبلاگش فراموش میکنه قبل از زدن دکمه ی "ورود"باید رمز عبور رو هم وارد کنه!!
میخوام بگم... فاصله ی غم و شادی درست مثل فاصله ی نفس کشیدن و نکشیدن ه... درست مثل بودن و نبودن... درست هم مرز با مرگ و زندگی...
درست مثل آدمی که دیروز سر حال و سرزنده دیدینش و امروز خبر فوتش رو میشنوید!
میخوام بگم... تا میتونی دنیا رو جدی نگیر... برا خواسته هات بجنگ... برا چیزایی که حالت رو خوب میکنه بجنگ... برا چیزایی که دوسشون داری بجنگ
جنگ مزخرفه... وحشتناکه... ترسناکه... درد داره... و گاهی زخمایی بهت میزنه که تا آخر عمر فراموش نمیکنی! اما بذار فاتح جنگ باشی تا همه تلخیاشو یادت بره!
بذار درد ِ زخمایی که تو جنگاش پیروز شدی رو تحمل کنی به جای درد حسرتی که برای تمام عمر تو دلت میشینه و هیچکس جز خودت ازش خبر نداری و ناچار میشی با لبخند تحملش کنی.
بجنگ... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که یک عمر خودت رو واسه منفعل بودن سرزنش نمیکنی... بجنگ چون حال خوبت و خواسته هات ارزش جنگیدن رو داره!
زندگی جنگه... بخوای و نخوای تو جنگی.... تصمیم با خودته که بشینی و از بین رفتن رویاهات. رو تماشا کنی یا...
منتظر بودن پشت درای اتاق عمل اصلا شبیه فیلما نیست! نمیدونم فقط بیمارستانای دولتی مثل بیمارستان امام اینجورین... یا کلا همه جا همینه... اما اینجا ایرانه. جایی که مریض بعد از عمل 6 ساعت تو اتاق ریکاوری میمونه بدون این که خانواده ی نگرانش که پشت در منتظرن بدونن عمل تموم شده یا نه و مریضشون در چه حالیه! خبری از اون پزشک جراحی که در اتاق عمل رو باز میکنه و میاد تو اتاق انتظار و به خانواده ها خبر میده نیست!
ظهر که عصبانی بودم دلم میخواست دعا کنم که کاش همین بلاهایی که سر مردم میارن سر خودشون هم بیاد! تا بفهمن چقدر تلخه...
اما فکر کنم دعای درست تر این باشه که خدا به هممون وجدان کاری بده... از بقیه ی کشورا خبر ندارم اما ما ایرانیا واقعا وجدان کاری نداریم... اگه هر کس فقط وظیفه ی خودش رو درست انجام میداد و یه کم برا دیگران ارزش قائل بود وضعمون این نبود.
کاش یه کم آدم باشیم... یه کم وجدان داشته باشیم