پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۲۳ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

وقتی همیشه بی کار باشی خوب نیست... همونطور که اگه همش سر کار باشی هم خوب نیست :)

ولی وقتی کار می کنی و یه تعطیلی اینجوری گیرت می آدخیلی خوبه (آیکن ذوق مرگی)

تازه فکر کن چه حال خوبی داره اگه 5شنبه هم بری سر کار و مدیر محترم با توجه به این که می بینه یه سری از بچه ها مرخصین و عملا کار زیادی هم واسه انجام دادن نیست می گه پاشید برید خونتون [نیشخند] [خونسرد] [ذوق مرگ]

عکس پیش رو هم مال روزایی ه که واقعا حس کار کردن نداری...(خدااااییش من آدم زیر کار در رویی نیستم... خیلی کم پیش می آد که وقت این کارا رو داشته باشم... اما ولی وقتی حس کار کردن نداری... کار هم که می کنی مفید نیست دیگه... اثر پیش رو مال دیروزه که چند دقیقه بیشتر وقتمو نگرفت اما یه کم فکرم رو آزاد کرد واسه ادامه کار) [خونسرد]

+ کسی هست که مثل من عاشق قیافه ی این کلید سُل باشه؟ :)


برچسب‌ها: اوقات فراغت و من و کلید سُلم
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مسخره است که آدم میشنوه:

دختر نمی تونه پدر و مادرش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!

                                                                          ولی پسر می تونه!

مسخره است که آدم میشنوه:

مادر نمی تونه بچه ی خودش رو زیر پوشش بیمه تکمیلی ببره!!!!

                                                                          ولی پدر می تونه!

میشه یکی به من بگه چرا؟!!!

میشه یکی رسیدگی کنه لطفا؟!!

واسه ایرانی که 2500 سال پیش خانوما توش مرخصی زایمان می گرفتن و حقوقشون برابر آقایون بود و...... جای تاسفه انقدر تبعیض!


برچسب‌ها: بیمه تکمیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ مرداد۱۳۹۲ساعت 20:22  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

باور می کنید؟ 9 سال گذشت!!!!
9 سال بدون حسین پناهی گذشت...
9 سال پیش در همچین روزایی بود که خبر درگذشتش رو از تلویزیون شنیدم...

انگار همین دیروز بود
خوب یادمه که خونه ی پدر بزرگم بودیم... حالش زیاد خوب نبود...
زمان زیادی نگذشت که پدر بزرگم هم رفت...

نگاهی به آرشیو این خونه با یادی از حسین پناهی:

حسین پناهی نبود... اما بهونه ای بود برای یادی از حسین پناهی

چشمان من

این بود زندگی

مرگ!!!

سومی

 

+خدا همه ی رفتگان از جمله حسین پناهی و پدربزرگ مهربون من رو بیامرزه... روحشون شاد

++ الان دیدم که گویا پدر بزرگ محسن(آپارتمان نشین) هم از بین ما رفته... برای ایشون هم از خدا آرامش روح رو آرزو دارم و برای بازمانده هاشون صبر از خدا می خوام.

برای همتون آرامش از خدا می خوام


برچسب‌ها: حسین پناهی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳ مرداد۱۳۹۲ساعت 19:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بالاخره دیدمش... فکر کنم یه سه سالی بود که می خواستم ببینمش و هر بار نمیشد... به خصوص با این اخلاقای بدی که من واسه فیلم دیدن دارم :|

اما بالاخره دیدمش :))) همیشه فقط یه صحنه هایی ازش رو دیده بودم و خوشم اومده بود و دوست داشتم ببینمش... و این مدت هم که محسن با پستا و عکسایی که راجع به والی یا درباره والی یا در ارتباط با والی گذاشت... منو بیشتر علاقه مند کرد به دیدنش... :) دیدمش...

دوسش داشتم... هرچند که تو این مدت ۳ ساله توقعاتم ازش خیلی بالارفته بود به خصوص این که شنیده بودم یکی از عاشقانه ترین های سینما شناخته شده :) اما همینم خوب بود :)

لذت بردم... باهاش خندیدم... خیلی جاهاش دلم سوخت :( مهربونیاش خیلی قشنگ بود...

اما یه نکته... فیلمی که من داشتم هم منوی زبان انگلیسی داشت... هم فارسی... (هرچند که دیالوگ های زیادی نداره) من به هر حال گذاشتم با فارسی نگاه کنم... باور می کنید اگه بگم تو نسخه ی ترجمه شده اسم "ایوا" شده "ایوان" و از دختر به پسر تغییر جنسیت داده!!!!!!!!!!

اول که دیدم با صدای پسرونه می گه : من ایوانم!!!!! به دانسته های قبلی ام شک کردم! زدم رو منوی انگلیسی... دیدم یه دختر ناز جاش حرف می زنه که میگه اسمش "ایوا" ست

سوالی که برا من پیش می آد اینه که واقعا کسایی که ماجرا رو نمی دونن و با زبان فارسی نگاه می کنن... از خودشون نمی پرسن چرا والی انقدر عاشقانه به یه ربات پسر دیگه نگاه می کنه؟!!!!!!

wall.e

 

+نظرتون راجع به favicon ام چیه؟ :) 

عکسش رو نتونستم بذارم اینجا :( فرمتش رو قبول نمی کنه :( همون عسک پرنده سفیده رو می گم تو زمینه ی قرمز که اون گوشه بالای اسم وبلاگه :)

البته با تشکر ویژه از مجید و پست مفیدش در همین رابطه در جمع ما

فقط این که مجید سایتی رو برای آپلود عکس پیشنهاد نکرده بود... من چون خودم چند تا سایت سر زدم تا اینو پیدا کردم لینکش رو می ذارم اینجا براتون اگه خواستید شما هم واسه خودتون بذارید :)

+ برای آپلود favicon این سایت رو پیشنهاد می کنم :)



برچسب‌ها: پرنده ی سفیدوالیfaviconwalle
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 11:10  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


 

یغما گلرویی عزیز... تولدت مبارک...

 


برچسب‌ها: یغمامن و تو و مردممرا ببوس
ادامه حرفام :

من و تو و مردم – یغما گلرویی

وقتی که تو نیستی، پیشِ نگاهِ من، دنیا میشه تاریک، تهرون میشه لندن

بارون می آد شُرشُر یک ریز و بی وقفه، روزنامه ها خالی، رادیو بی حرفه

وقتی که اخـمویی، طوفانیه دریا... صاعقه می باره، ویرون میشن پـل ها

زلزله, قحطی, جنگ، دنیا رو می گیرن، صدها جَریب جنگل یک شَبه می میرن

وقتی که غمگینی، کِشتی ها غرق میشن! گنجشکا دل مُردَن، مردُم با هم دشمن

پنجره ها خاموش، تقویم عزاداره... کسی نمی خنده، چاپلین هم بی کاره

 

اما زمانی که می گی منو می خوای، وقتی که بعد از قهر سراغ من می آی

خوشبختِ خوشبختیم... من و توُ مردُم... قسمت میشه لبخند، قسمت میشه گندم

خدا هم میخنده وقتی که تو شادی،  روزنامه پُر میشه از حرف آزادی

رادیو می خونه "مرا ببوسو" باز....  یک ماه مرخصی می دن به هر سرباز

خلاصه دنیا رو چشمات می گردونن... گنجشکا هر روز صبح واسه تو می خونن

لبخندتت تفسیر شعرای مولاناس،  با تو دلم گرمه بی تو جهان تنهاست

 

لینک دانلود دو آهنگ "من و تو و مردم" و "مرا ببوس"

اولی با صدای خود یغما گلرویی نازنین و دومی ترانه ای قدیمی با صدای گل نراقی... امیدوارم لذت ببرید :)


+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ مرداد۱۳۹۲ساعت 18:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

 

تولدت مبارک داداشی

بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم

 


برچسب‌ها: تولدت مبارکتولدانهعشقولانهخواهرانه و برادرانه
ادامه حرفام :
حتی وقتی خیلی دوری...

حتی وقتی کنارم نیستی...

حتی وقتی دست روزگار و سرنوشت بینمون یه دنیا فاصله انداخته...

وقتی جلوی یه سری چیزا رو نمیشه گرفت...

عیبی نداره...

مهم اینه که هم یاد تو اینجاس...

اون قدری که لحظه ای از یادت غافل نیستم...

و هم یاد من اونجاس...

وقتی حتی باوجود این همه سختی یادت نمی ره که هر جور شده به خواهرت بگی که ۳۰تیر خبر ورزشی با علی انصاریانٍ محبوبش مصاحبه کرده...

تو اینجایی داداشی...

نمی خوام با این حرفا کسی رو ناراحت کنم...

اما امروز تولدته و من نتونستم ساکت باشم... باید می نوشتم از تو...

تو که واسه من "داداش تپلوی مهربون غرغرمیرزای ایراد گیر خودمی" که دلم تنگ شده واسه شنیدن "خانم اخلاقی" گفتنت، وقتایی که زیادی غر می زدم...

دلم تنگ میشه واسه بهونه گیری هات...

نمی دونی چه بغضی گلوم رو میگیره وقتایی که اندی گوش می دم و یادت می افتم...!!!!یا وقتایی که ساسی مانکن چرت و پرتاش رو می خونه و یاد اون شبی می افتم که چقدر دو تایی زور زدیم و به مغزمون فشار آوردیم تا یادمون بیاد که حرفای بی سروته اون آهنگش چی بود؟! تازه اینا ترانه های شادی بود که مردم خنده اشون می گیره وقتی میبینن با شنیدنش یه لبخند مسخره نشسته گوشه ی لبت و شاید کمتر کسی بفهمه بغض صداتو... حالا ترانه های داریوش" که جای خود دارن!!!

از حال این روزای من اگه بپرسی باید بگم حرفم رو پس می گیرم! "ب خ"، دیگه "خ خ" نیست وقتی دل آدم گرفته باشه!

اما با همه این حرفا... هنوز تو هستی و منم هستم و امید هم هنوز هست... پس فقط می گم:

 

تولدت مبارک داداشی

بهترینِ بهترین ها رو برات آرزو دارم

۱) وانمود...

۲) دختری که خواهرت باشد...

۳) جای خالی رویا...


+ نوشته شده در  شنبه ۵ مرداد۱۳۹۲ساعت 0:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلااااااااااااااااااااااااااام
من برگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم :))))))))
بالاخره پروژه ام رو هم تحویل دادم و در حال حاضر حداقل در این مورد دارم یه نفس راحت می کشم!

هر چند که در دنباله ی بهار مزخرفی که داشتم, تابستون سختی رو شروع کردم ولی گذاشتمش به پای اتفاقات مزخرفی که از بهار جا مونده بود و امید روزهای بهتری رو دارم:)


اول می خوام از همه کسایی که تو روزای نبودنم هم بهم سر زدن و یادم رو کردن تشکر کنم:) دستتون درد نکنه... خدا شادتون کنه دوستان:)

و دوم:

تو روزایی که نبودم اتفاقات زیادی افتاد... دوست قدیمی بی وبلاگ "عمه زا" وبلاگ خودش رو ساخت(پارازیت) که بهش خوش آمد می گم...

دوست محترم محمد آقای جمع مای خودمون(آوای فاخته) یه وبلاگ دیگه ساخت که بازم بهش تبریک می گم:)

و "مجید جمع ما و شادمهر ماندگار" هم یه وبلاگ شخصی واسه خودش ساخته (ساکن خیابان نوزدهم) که به این دوست خوب هم تبریک می گم :)

و...دوست خوبم "سکوت" منو به خونه جدیدش دعوت کرد ولی هنوز نمی دونم جریان چیه که باید یه سر برم ببینم چی شده و.......

در دنیای موسیقی هم آلبوم های زیادی به بازار اومده از جمله آلبوم "حس از خشایار لزومی" که جالب بود, و آلبوم جشن تنهایی شهاب رمضان که بابت این آلبوم صمیمانه ازش ممنونم! و البته کسای دیگه ای هم بودن که یه مدت از آلبومشون می گذره ولی من تازه موفق شدم یه دور آهنگشون رو گوش بدم! مثل محمدعلیزاده و روزبه نعمت الهی و...


واز همه مهمتر (البته برای من) تک ترانه ی زیبای "من و تو مردم" که در اون برای اولین بار ترانه ای رو با صدای ♥یغما گلرویی♥ شنیدیم که من هر بار تو مسیر بهش گوش می دم دوست دارم مسیرم کـــــــــــش بیاد و مثلا ترافیک یه کوچولو در عین روان بودن سنگین بشه و به چراغ قرمز بخورم و خلاصه وقت بیشتری داشته باشم تا بیشتر بهش گوش بدم!


در اولین پست نمی خوام پرحرفی کنم و سرتون رو درد بیارم که بگید ای بابا... کاش برنمی گشتااااااا:)
به هر حال... امیدوارم ترانه ی زندگیتون همیشه شاد باشه دوستان... تا پست بعد...
سعی می کنم زود برگردم اما قول نمی دم چون این روزام اصلا دست خودم نیست :)


++راستی... راستی... بچه های والیبالیست... دمتون گرم... مرسی... مرسی... مرسی...

ممنون که شادمون کردید... مرسی که سنگ تموم گذاشتید... مرسی که تمام تلاشتون رو کردید :)

درسته که دلمون سوخت که نرفتید بالا... اما همین که این مدت ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن هــــــمــــــــه باعث شادی بودید ممنون[گل]

+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ تیر۱۳۹۲ساعت 20:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

برد تیم ملی والیبالمون رو به همه تبریک می گم...

انشالله شادی های پی در پی و بیشتر و بزرگتر ومهم تر در پیش باشه...

به امید روزهای بهتر و بهتر...

 

+دوستان می دونم که جدیدا کمتر بهتون سر می زنم... باور کنید سرم خیلی شلوغه...انشالله جبران می کنم.

یکی از دغدغه هام تحویل دادن پروژه امه... دعا کنید بتونم یه چیز درست و حسابی از توش در بیارم و به موقع به استاد برسونمش و نمره ی خوبی بگیرم.

++نمی دونید که این روزا این دنیای مجازی چه دلگرمیه خوبیه برام. خوشحالم که این وبلاگ رو دارم... واز اون بیشتر خوشحالم که دوستای خوبی مثل شما دارم. ممنونم که هستید

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲ تیر۱۳۹۲ساعت 21:17  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بهار بدی بود... حداقل برای من... قبلا هم بهار های خوب وبد زیادی رو گذروندیم... اما من فقط منظورم به اتفاقات شخصیه... این که این سال ها گرونی بوده یا اینکه بهارهای قبل و قبل تر وقبل ترش چه اتفاقاتی افتاده بوده و اینا و اتفاقای بدی بوده یا هرچی رو کاری ندارم... من الان دارم فقط از موارد شخصی حرف می زنم.

این بهار برای شخص من... بدترین بهار عمرم بود... خوشحالم که تموم شد... امیدوارم که روزهای آینده روزهای بهتری باشه... امیدوارم بهاری که رفت دیگه هرگز برنگرده... امیدوارم روزایی که بر من گذشت رو هیچکس تجربه نکنه...

برای همتون روزای خوب و خوش و تابستون گرم و شادی رو آرزو می کنم.

لبتون پرخنده، دلتون شاد، تنتون سالم، و فاصله ها ازتون دور!!!

+به امید پیروزی تیم آبرومند و دوست داشتنی والیبال ایران نازنینمون در بازی فردا

+ نوشته شده در  شنبه ۱ تیر۱۳۹۲ساعت 18:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

دوستان من برای پروژه ی دانشگاهم به کمک همه ی شما احتیاج دارم...

اما می خوام از همتون خواهش کنم که لطفا با اسم مستعار شرکت کنید...

چون تو کاغذهای پرسشنامه هم هیچوقت اسم رو از پاسخگو نمی خوان... ممنون میشم اگه کمکم کنید.

 

می خواستم این پست رو دیرتر بذارم اما گفتم شاید یه سری بچه ها برن مسافرت...

 

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم

 

+سوالت در ادامه ی مطلب هست...

اما برای دوستانی که می خوان سر فرصت سوالا رو جواب بدن... فایل اش رو می ذارم برای دانلود...

شما می تونید به یکی از دو روش (جواب دادن در قسمت نظرات وبلاگ یا علامت زدن فایل دانلود شده و آپلود اون برای من) به سوالات جواب بدید.

پیشاپیش از همکاریتون کمال تشکر رو دارم.

++لینک دانلود فایل سوالات Doc

 

دوستان این پست موقتا ثابت است... لطفا به پست های قبل هم توجه کنید... با تشکر


+ نوشته شده در  شنبه ۲۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 22:48  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خدایا...

تو رو به حق این دل شکسته و غمگین...

نسل هر چی استاد(اگه بشه اسم این حیف نون رو استاد گذاشت... بگذریم...)

نسل هر چی استاد بی فکر و وقت نشناس هست رو از رو زمین بردار!!!

که ساعت ۱۱ شب روز جمعه من باید با خبر شم که فردا ۸ صبح کلاس فوق العاده دارم!!!

۲۶ اسفند مدرسه و اداره ها هم تعطیل یا تق و لقن! بعد من دانشجو به خاطر این که با یه آدم عقده ای طرفم... واسه خاطر نمره باید برم دانشگاه!!!!

آخه به این آدما یه ذره فهم و شعور بده که بفهمن دم عید آدم یه دنیا کار داره...

خدا الهی بگم چی کارت کنه استاد(؟!) "ش"...

و خدا الهی لعنت کنه اون بیشعورایی رو که باعث شدن استاد بازرگان بره و این ترم آخری ما گیر این دیونه وقت نشناس بیفتیم!

دانشگاه خواست ترم آخر با یه دنیا خاطره ازشون خداحافظی کنیم!!!!

الان عصبانی ام... اومدم اینجا خودمو خالی کنم بعدش برم بخوابم می ترسم اگه به نوشتن ادامه بدم چیزایی بنویسم که درست نباشه...

دعا کنید فردا بتونم آرامشم رو حفظ کنم و از صبر ایوبم استفاده کنم و این بوووووووووووووووووووووووووووووووق بوووق بووووق رو تحمل کنم

+ نوشته شده در  جمعه ۲۵ اسفند۱۳۹۱ساعت 23:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

حکمت

۵شنبه صبحه... بازم دانشگاه... بازم استاد "ش"

(خدایا به کدامین گناه ترم آخری باید گیر این آدم می افتادیم آخه؟)

 

رفتیم دانشگاه... کلاس قرار بوده ساعت ۸ تا ۱۱ باشه...

استاد می آد سر کلاس و امر می فرماید: "من شاید نتونم اون ور سال واستون کلاس بذارم!!!!!!!!!

ما:

استاد: بنابر این امروز تا ۱ می مونید دانشگاه!!!!! (جهنم بچه هایی که ساعت بعدی کلاس دارن... جهنم کسایی که با خودش کلاس دارن و ساعت ۱۱ می آن و استاد خیلی شیک بهشون می گه برید ۱ بیاید)

از سخنرانی های بی هوده و اعصاب خوردکن غیر درسی اش که بگذریم و از بی سواد بودن و تظارهر هاش... ما دانشجویان کوشا تا ساعت ۱ ایشون و یکی از شاگردان پاچه خوار اعصاب خوردکنشون رو تحمل می کنیم.(آیکون خدا صبر ایوب بده)

خلاصه ۱ ساعتی تو راه بودم تا برسم خونه... و بسیار گشنه...

برعکس روزهای عادی... کلی تو سوپرمارکت سرکوچه معطل شدم تا سرش خلوت بشه و اجناس خریداری شده رو حساب کنه... هیچوقت انقدر طول نکشیده بود.

میرسم خونه... آقا و خانم همسایه رو میبینم که می خوان برن بیرون... ماشینی رو که تازه گذاشتم تو پارکینگ رو دوباره می برم بیرون تا ماشینا جا به جا بشن و آقا و خانم همسایه بتونن برن بیرون(پارکینگ خونه از نوع مزاحمه- فرض بر اینه که آشنایی دارید با این نوع پارکینگ و توضیح اضافه لازم نیست)

این بار اون یکی همسایه رو میبینیم که با موتور ماشین درگیره... یه مشکلی پیش اومده...

۴ تا بچه گربه تو موتور ماشینش هستن!!!!!!!

خوب بنده خدا تنهایی که نمی تونه درشون بیاره...

گروه امداد "من و مامان" دست به کار میشه... یکی رو من بگیر... یکی رو تو بگیر... تو از این ور صدا بزن من از اون ور می گیرمش...

خلاصه... جون این ۴ تا رو نجات دادیم و ما موندیم و دستای روغنی و ۴ تا بچه گربه ی کثیف و دستای زخم و زیلی از چنگال گربه های کوچولوی وحشت زده ای که بدون مامانشون حسابی ترسیده بودن.

از مامانشون هم خبری نیست... نمی دونیم چی کارشون بکنیم بدبختارو... :(

هیچی دیگه یکی یه آمپول کزاز افتاد گردنمون به خاطر چنگولای این فسقلی های کثیف خوشگل.

می دونم طولانی شد...

احتمالا حوصله اتون نمی آد بخونیدش... اما این یه یادگاری می مونه تو خاطرات خودم از روزی که باز هم بهم ثابت شد:

بعضی وقتا یه حکمتی هست واسه بعضی چیزا...

مثل مردی که روز ۱۱سپتامبر... به خاطر خرید چسب زخم واسه خاطر کفش نویی که پاش رو می زد دیر به محل کارش رسید و زنده موند!

شاید حکمت داشتن همچین استاد (....) و معطل شدن غیرعادی تو سوپرمارکت و جابه جایی ماشین... نجات دادن اون فسقلی ها بود... آدم درست... جای درست... زمان درست!


این عکس ۴ تا فسقلی ما... فقط داریم دعا می کنیم که امشب مامانشون بیاد و ببرتشون... چون متاسفانه ما نمی تونیم نگهشون داریم و همسایه هامون هم چون از سگ و گربه خوششون نمی آد نمی تونیم تو حیاط هم نگهشون داریم :(

عکسشون زیادخوب نیست... اما نخواستم زیاد اذیتشون کنن واسه همین به همین یه عکس اکتفا کردم.

اینم یه عکس از یه گربه ی فسقلی دیگه که قبلا تو اینترنت دیده بودمش...

زمستونا گربه ها گاهی از سرمای زمستون به موتور ماشین های شما پناه می آرن... تو روخدا مراقبشون باشید.

علاوه بر جملات حمایت از حیواناتی که دوست ندارم بگم چون از شعار دادن خوشم نمی آد... اگه حواستون نباشه و تو موتور ماشینتون بمیرن... خیلی وحشتناکه... چون بوی بدی میگیرن و حتی کارواش هم به راحتی حاضر به تمیز کردن ماشینتون نمیشه.

پس مراقب این فسقلی های بی سرپناه بیچاره باشید.

واسه فسقلی های ما هم دعا کنید که مامانشون پیداشون کنه

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۴ اسفند۱۳۹۱ساعت 19:56  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

پری

پری (وبکده ی آرامش) هم وبلاگش رو بست.

پری مهربون... همیشه بهترین ها رو برات آرزو دارم...

و همیشه شادیتو از خدا می خوام.

اما من بازم منتظر حضورت هستم دوست من

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ اسفند۱۳۹۱ساعت 20:23  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فکر کن:

صبح زوده...

باید بلند شی که بری دانشگاه...

مامانت صدات می کنه: پاشو... ببین برف اومده

تو عاشق برفی ... اما اون لحظه با خودت می گی: واااای... حالا چه جوری برم تا دانشگاه و همونجور که هنوز پتو روته از مامانت بپرسی: چرا نباید خوشحال باشم از این ک برف اومده؟

 

همونجور که می خوای بلند شی... گوشی ات رو نگاه می کنی:

۴تا اس ام اس؟!!!!! صبح کله ی سحر؟!!! یعنی کی می تونه باشه؟

دوستاتن نوششتن: ما امروز نمی ریم... خیلی سرده... به فلانی و فلانی هم گفتیم... تو هم به بهمانی خبر بده همه با هم نریم

تو هم به بهمانی اس ام اس می دی و فرمان: "میخوابیم" به خودت می دی و

خدا رو شکر می کنی که همچین دوستای خوبی داری و از خواب زمستانی لذت می بری

من عاشق برفم...

خدایای شکرت که مجبور نشدم شهبازی رو امروز تحمل کنم

ادامه حرفام :

۵ صبح-تهران

 

۱۲ظهر-تهران

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ اسفند۱۳۹۱ساعت 12:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

آخه جمعه؟!

روز آدینه؟!

آخه لامصبا! ساعت ۶ بعداز ظهر؟!!!

امتحان؟!

اونم از دو کتاب ۳۰۰ صفحه ای!!!

خو فکر من بیچاره رو نمی کنید که کلاسش رو تابستون پارسال گذروندم؟!!!

با این امتحان گذاشتناتون!!!

آخه جمعه؟!!! ۶بعدازظهر؟ من کی امتحان بدم کی برسم خونه؟!

آیا نمی اندیشید؟!

لعنت!

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 14:15  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات



هر طرف عکس تو روبه روی منه

چشمای آسمون واسه دیدن کمه

بیقرار تو ام ....چشم انتظار توام

 

+تازه دو روزه که داداشم رفته سربازی... ولی من هیچی نشده دلم براش تنگ شده

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ اسفند۱۳۹۱ساعت 13:20  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.قهرمانی تیم ملی کشتی آزاد ایران عزیزمون بر همگی فرخنده باد.

دست کشتی گیرامون درد نکنه...

(با یادی از محمد بنا)

 

۲.شما هم قبول دارید که ما مردم خیلی عوض شدیم؟

بعضی جاها واسه کسی دلسوزی می کنیم که نباید دلسوزی کنیم اما بعضی وقتا...

مثلا یادمه تا همین چند سال پیش اگه در یه ماشین خوب بسته نشده بود هر کی از کنارش رد میشد سعی می کرد بهش بگه که در ماشین بازه.

ولی الان دیگه مثل قبل نیست...

یا مثلا اتفاقی که واسه خودم افتاد...:

پریروز تو راهروی ایستگاه مترو وقتی می خواستم کاپشنم رو در بیارم یکی از کیسه هایی که دستم بود از دستم افتاد...

اگه چند لحظه بعد خودم متوجه نشده بودم گمش کرده بودم... در حالی که واسه نفر پشت سریم هیچ کار سختی نبود که خیلی ساده بگه: خانوم کیسه از دستتون افتاد!

چرا ماها اینطوری شدیم؟

قبول ندارم اگه ذهن مشغول رو بهونه کنی... ما مردم عوض شدیم!

نمی دونم شایدم من زیادی بدبینم و شاید می خوای بگی مشت نمونه ی خروار نیست و همه مثل هم نیستن؟

 

۳.شما هم اینطوری هستین یا فقط من اینطوری ام؟

بیرون از خونه که هستم(به اینترنت که دسترسی ندارم) کلی سوژه به ذهنم میرسه که بیام تو وبلاگ بنویسم...

اما همین که میرسم خونه... همشون یادم میره!

نمی دونم سوژه هام رو کجا جا می ذارم؟فکر کنم باید یه اینترنت قابل حمل بگیرم

 

می دونم طولانی بشه حوصله نمی کنی بخونیش... بقیه حرفا باشه واسه بعد

+ نوشته شده در  جمعه ۴ اسفند۱۳۹۱ساعت 23:39  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
این پست مخاطب خاص داره!

مخاطب خاصی که بهترین خواننده ی خاموش این وبلاگه کسی که خاطره هایی رو برام ساخت که هرگز فراموش نمیشه.

کسی که شاید خودش ندونه که چقدر عزیزه!! و نمی دونه که چقدر خوشحالم از این بودنش... از این حس حمایتی که بهم می ده.

 

این پست یه مخاطب خاص داره...

کسی که نمی دونه کوچولویی که تو راه داره شاید تنها چیزی بود که چند ماه پیش باعث شد آرزوی رفتنم رو از خدا پس بگیرم و این روزا شک کنم به جمله ی "خدا کنه شایعه ی تموم شدن دنیا حقیقت داشته باشه"

کسی که به من میگه "فرشته ی مهربون" و احتمالا خبر نداره که یه روزایی واقعا برام مثل فرشته ی نجات بوده... مثل یه امید

کسی که نمی دونه دیشب با دیدن اشاره اش به اون پستی که نمی دونستم خوندتش چقدر بی صدا اشک ریختم  و آروم شدم...

کسی که بین همه ی داشته ها و نداشته هام... دلخوشم به بودنش.

 

مخاطب خاص من ممنون به خاطر بودنت... ممنون که منو میخونی و منو می فهمی و کنارمی...

دوسِت دارم فرشته ی مهربون

+اندیشه فولادوند می گه:

اینو می گم که شاید درد دوری عادی تر شه... این ترانه ی خصوصی یه کمی عمومی تر شه

من می گم:

حالا واسه این که پست یه کمی عمومی تر شه می خوام به همتون بگم:

پیشاپیش یلداتون مبارک دوستان

امیدوارم طولانی ترین شب سال رو خوش بگذرونید

من که امتحان دوشنبه ام رو دارم بی خیال میشم و می خوام خوش بگذرونم

شاید شب یلدای سال بعد...

 

++راستی... مخاطب خاص! بازم ممنون به خاطر خاطره ی متفاوت یلدای پارسال

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ آذر۱۳۹۱ساعت 13:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۲.تا حالا شده که به قدرت ضمیر ناخودآگاهتون پی ببرید؟

مریض بودم زود خوابیده بودم... خواب میدیدم راجع به دو نفری که هیچ نقشی تو زندگی من نداشتن و ندارن و احتمالا نخواهند داشت! سباستین وتل و فرناندو آلونسو!

تعجب کردید؟

منم تعجب کرده بودم!!!چند روز قبلش خیلی اتفاقی راجع به رقابت بین این دو تا راننده ی فرمول یک یه چیزایی شنیده بودم...اما اصولا همیشه فکر می کنم که تو حفظ کردن اسم زیاد خوب نیستم تا این که اون شب خواب دیدم...

~~داشت اخبار پخش میشد...اخبار ورزشی... خبر به نظر ناراحت کننده می اومد!(نقل به مضمون می کنم) طی یک حادثه ی ناگوار... در طول برگزاری مسابقات فرمول ۱ سباستین وتل و فرناندو آلونسو در اثر یک اتفاق بر اثر سانحه ی رانندگی از بین ما رفتند و جامعه ی اتومیل رانی رو در بهت و ناراحتی فرو بردند...

یه جورایی انگار دو تا ماشین به هم خورده بودن و ...~~

خداروشکر این اولین باری بود که همچین خوابی دیدم و امیدوارم آخرین بار هم باشه چیزی که می خوام بگم اینه که تعجب کردم از این که اسم هایی رو که اگه تو بیداری ازم میپرسیدید نمی تونستم بگم رو چقدر راحت تو خواب میشنیدم! انگار که سال هاست میشناسمشون!

انگار مثل شوماخر تو تعویض روغنی سر خیابونمون کار میکنه یا مثل دیوید بکهام که جی تی ایکس رو رو بیلبورد رو به روی شهربازی قدیم تبلیغ می کنه... یا انگار اسمیه که بارها و بارها شنیدمش... مثل سباستین لو... راجر فدرر... آرمسترانگ...ونوس ویلیامز... ماریا شاراپوآ یا چه می دونم رونالدو!!! کسایی که اسمشون رو برای مدت طولانی شنیدم تا بالاخره حفظ شدم! اما این دوتا حداقل برای من که مدتیه کمتر اخبار ورزشی رو دنبال می کنم یه جورایی اسم های غریبه بودن!

این همه حرف زدم که بگم: باید به ضمیر ناخودآگاهمون بیشتر اعتماد و توجه کنیم!

همین

+یه بار تو عمرمون خواب این مدلی دیدیم و صادقانه براتون مطرحش کردیم و آخرش تازه نتیجه ی اخلاقی هم ازش گرفتیم براتون... خیلی نامردید اگه خوابمون رو مسخره کنید

++ عکس بالا هیچ ربطی به خواب ما و مسابقات فرمول ۱ نداره لطفا سوال نفرماییید

+++خداییش عکسه رو که نگاه میکنید خود ماشین هیچی نگاه اونایی که تو اتوبوس نشستن رو ببینین... خیلییییییییی خوبه

 

پ.ن:این پست و پست پایینی اول در قالب یک پست بود اما بعد دیدم شاید درست نباشه که اون خبر جدی رو کنار این پست بذارم... بنابراین جداشون کردم... یه نگاهی هم به اون بندازید و یه فاتحه لطفا

براتون بهترین ها رو از خدا می خوام

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.چند روز پیش شنیدم که گویا متاسفانه یک هنرمند دیگه رو هم از دست دادیم.

خانم فهیمه ی راستکار دوبلر خوبمون که صدای دلنشینش، تماشای خیلی از فیلم ها و سریال ها رو برای ما زیباتر می کرد در سن ۸۰ سالگی درگذشت.( احتمالا باید صدای خانم مارپل رو یادتون باشه)

درگذشت این هنرمند رو به همه به خصوص به خانواده ی محترمشون تسلیت میگم وبرای خانم درستکار هم آرزوی آرامش دارم

روحشون شاد

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.درود بر همگی

۲.دوست عزیز

برادر یا خواهر محترمی که دوست داری زیر بارون سیگار بکشی

تو رو به تمام مقدسات قسم... یه جا وایسا سیگارت رو بکش بعد راه بیفت!

شاید اون بدبختی که پشتت در مسیر باد داره راه می ره و از هوای تازه ی پاییزی لذت میبره به دود سیگار آلرژی داشته باشه... شاید بدبخت مریض باشه.

تو می خوای سیگار بکشی بابا جون... اون بدبخت که گناه نکرده آخه... توروخدا رعایت کنید.

۳.دوست نازنین

اگه بارون رو زیر چتر دوست داری...

اشکالی نداره... فقط تورو خدا مراقب چشم عابرپیاده ای که داره از کنارت می گذره باش

این چه وضعیه آخه بابااا


پاییز که شد به جرم کم کاری اخراجش کردند!

رفتگری را که جارو نمی کرد...!

قدم میزد...!

عاشق شده بود...!


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲ آذر۱۳۹۱ساعت 14:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
نادیا دلدار گلچین هم از بین ما رفت

خدایش بیامرزد...روحش شاد و یادش گرامی

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۶ مرداد۱۳۹۱ساعت 14:44  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

می دونم شاید یه کم دیر شده باشه واسه گفتنش اما...

این چند روز حتی یه ثانیه هم نتونسته بودم سر به اینترنت بزنم...

فقط خواستم با زلزله زده های آذربایجان شرقی ابراز همدردی کنم و بگم

فقط از خدا می خوام که رفتگان رو بیامرزه و به بازماندگانشون بردباری بده و آسیب دیده ها رو هر چه زودتر شفا بده.

امیدوارم آبادانی این شهرها مثل بم نشه...امیدوارم که هر چه زودتر دوباره خبرهای خوب و خوش از آبادانی و بازسازی مناطق تخریب شده بشنویم

ایران سرسبز و آباد آرزوی همه ی ماست...

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۶ مرداد۱۳۹۱ساعت 13:19  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مدال طلای سوریان رو اول به خودش بعد به همه ی ایرانیان ایران دوست تبریک می گم

انقدر از این خبر خوشحال شدم که نمی دونستم باید چی کار کنم...

تا باشه همیشه خبرهای خوب باشه

خبر شادی...مدال طلا...پیروزی

سوریان دستت درد نکنه خسته نباشی

خوشبختانه مدال ها فقط به سوریان ختم نشد...

آفرین به همه ی مدال آوران...

امید نوروزی(کشتی فرنگی)، قاسم رضایی(کشتی فرنگی)،بهداد سلیمی(وزنه بردار)--- طلایی ها

احسان حدادی(پرتاب دیسک)،سجاد انوشیروانی(وزنه برداری)، نواب نصیرشلال(وزنه برداری) ---نقره ای ها

کیانوش رستمی(وزنه برداری) --- برنز

 

شنیدم که آقای بنا(سرمربی کشتی) گفته که هر پاداشی که می خوان بهش بدن رو به سعید عبدولی می خواد بده که به خاطر اشتباهات داوری نتونست مدالی بگیره:(

نمی دونم خبر درسته یا نه...اما چه درست باشه و چه غلط هیچ فرقی نمی کنه.

من یکی که برای آقای بنا خیلی احترام قائلم:) (نه به خاطر این خبر...به خاطر تمام زحمت هایی که برای کشتی کشیده)

و به سعید عبدولی هم می گم که نگرفتن مدال هیچی از توانایی های شما کم نمی کنه...همه ی ما می دونیم که شما زحمتتون رو کشیدید...

خسته نباشید

پ.ن:دوستان این پست باعث نشه پست قبلی رو نبینید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۶ مرداد۱۳۹۱ساعت 15:8  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

نمی دونم تا حالا این حس رو داشتی یانه؟

بعضی روزا هست که آدم از ته قلبش می خواد کل کائنات رو صدا کنه و بگه

:باور کنید...باور کنید به مردن راضی ام!!!!

اما بعد وقتی یاد کسایی می افتی که دوسشون داری...

پشیمون میشی...!!

ولی... من که تا اطلاع ثانوی قهرم!!!!

با کی؟

با کسی که همه میگن از همه مهربون تره! درد دل همه رو میشنوه!

باهاش قهرم چون خیلی وقته که دیگه به حرفام توجه نمی کنه! انگار اصلا منو نمی بینه!

می دونم وقتی اینو پست می کنم...فردا یا پس فردا پشیمون میشم!

اما دلم می خواد پستش کنم!!!!!!!

باید این حرفا رو بگم...باید تو جمع بگم تا بدونه این دفعه دیگه واقعا ازش ناراحتم...این دفعه دیگه دارم جدی می گم...خیلی دلم گرفته ازش...خیلی!

پ.ن:هر کی بعد از خوندن این پست پشت سرم بگه دیونه است...حلالش می کنم!!!!

(اما فقط واسه این پست ها!!!!!)

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ مرداد۱۳۹۱ساعت 17:7  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه آدرس سایت تو قسمت پیوندهای روزانه ی وبلاگم اضافه کردم به اسم "عکس های پانارومایی"

عکس های جالبی داره که اگه سرعت اینترنتتون خوب باشه تو قسمت "all panaromas" می تونید ببینید.

وقتی عکس رو انتخاب می کنید و کامل لود میشه می تونید عکس رو به صورت ۳۶۰ درجه به هر طرف(بالا-پایین-چپ و راست) بچرخونید و حتی رو عکسا زوم کنید.انگار یه جا وایسادید و می تونید بچرخید و هر طرف رو می خواید نگاه کنید.

ای-میلش برام  اومده بود.

منم هنوز فرصت نکردم همه ی عکساش رو نگاه کنم ولی به نظرم خیلی جالب اومد.

گفتم با شما هم در میون بذارم شاید دوست داشته باشید

 

پ.ن:اگه زبانش انگلیسی نبود عکس یه پرچم کوچولوی انگلیس هست که اگه روش کلیک کنید انگلیسی میشه.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۴ مرداد۱۳۹۱ساعت 14:3  توسط شقایق و یاس 

همیشه زیر سایه ی چوب فلک بود دل ما

(...)

یادش به خیر صدای پات رو تن سنگفرش حیات!

فرار می داد غصه هارو تنها یه دونه آبنبات!

...

توشب خاطرخواه شدن...هق هق من یادش به خیر!

حال پریشون دل عاشق من یادش به خیر!

 

همه ی سهم من از زندگی شد:یادش به خیر!

مزه ی پیاله ی تشنگی شد:یادش به خیر!

 

قسمتی از ترانه ی یادش به خیر "یغما گلرویی" در کتاب ""بی سرزمین تر از باد"

6مرداد تولد این ترانه سرای عزیز بود.

آقای گلرویی تولدتون مبارک

دلتون شاد و لبتون پر خنده...عمرتون طولانی و رویاهاتون سبز...

با آرزوی سلامتی و روزهای خوش برای شما...میلادتون مبارک

 

پ.ن۱:با توجه به استقبالی که از پست قبل نشد گفتم تا دیرتر از این نشده این تبریک تولد رو پست کنم که تو صف انتظار مونده بود واسه پستی که خودش دیرش شده بود!

 پ.ن۲:اگه این ترانه رو انتخاب کردم از بین اون همه ترانه ی زیبا...دلیلش اینه که فکر کنم تکه کلام خیلیامون این روزا شده:"یادش به خیر"!!!

پ.ن۳:یادش به خیر!!!!!:|


+ نوشته شده در  شنبه ۷ مرداد۱۳۹۱ساعت 14:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

هی من می گم تکنولوژی بده...هی شما بیاید دفاع کنید.

چه چیز تکنولوژی خوبه؟

نهنگ ها و پنگوئن ها مسیرشون رو گم می کنن و از جاهایی که نباید سر در می آرن!

چرا قبلا همچین اتفاقی براشون نمی افتاد...شما می گید دلیلی به جز امواج ساخت بشر داره؟

 

حالا زندگی خودمون رو نگاه کنید!

همین پکیج!

مگه آبگرمکن چه ایرادی داشت؟

قبلا حموم فقط به آب و گاز وابسته بود....

اما حالا به لطف پیشرفت تکنولوژی... در صورتی که شما برق٬ آب٬ یا گاز نداشته باشید نمی تونید از حموم استفاده کنید

بدون وجود گاز یا برق٬ آب انقدر یخ میشه که...

حالا فکر کن تو حمومی و کسی هم خونه نیست و اول همه جا تاریک میشه و بعد هم آب میشه یخ! آدم حس بودن توی یخچال های قطبی بهش دست می ده!

این بلایی بود که سر من اومد

این قطع برق هم داستانی شده واسه خودش

 

پ.ن:می خندی؟

خوبه بگم انشالله سرت بیاد ببینی چه حالی میشی؟

نه بابا...دلم نمی آد بگم...پس بخند!چون از قدیم گفتن خنده بر هر درد بی درمان دواس!

پ.ن۲:دوستی می گفت:"

تروخدا دیگه تکنولوژی بیشتر از این پیشرفت نکنه! ما نمی‌تونیم بخریم هی الکی حسرت می‌خوریم..."

اما من دلیل قانع کننده تری آوردم براتون

تکنولوژی هربدی که داشته باشه...این خوبی رو داره که اجازه می ده بی دردسر بهش بخندیم!با صدای بلند

+ نوشته شده در  شنبه ۷ مرداد۱۳۹۱ساعت 11:4  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

۱.تو جواب کامنتای قبل گفته بودم که یه جریانی هست راجع به برق و آب و... که قرار بود تو این پست بگم که فعلا ثبت موقت شد واسه پست بعدی چون گفتم اول بگم چرا این مدت نبودم تا بعد:

 

۲.چند وقتی نبودم که دلیل داره...عرض می کنم:

از اونجایی که رشته ی من مدیریت ه و حسابداری تو رشته ی ما مهمه و توی دانشگاه این درس رو خوب بهمون درس نداده بودن...

تصمیم گرفتم برم کلاسای حسابداری فنی حرفه ای حسابداری که پس فردا رفتم سر کار نگن چه لیسانس مدیریتی هستی که از حسابداری هیچی بارت نیست.

با خودم گفتم من که دارم کلاسا رو میرم امتحانای فنی حرفه ای رو هم می دم که یه دیپلم حسابداری هم بگیرم که عجب اشتباهی کردم!!!!!!

چون بعدا فهمیدم که چه سازمان بی برنامه و بی حساب کتابیه(به دلایلی که این بحث رو طولانی می کنه)

کلاسام پارسال تموم شد اما امتحانا سریالی شده که یه پست کامل می طلبه

خلاصه

من قبلا همه جا اعلام کرده بودم که امتحانای دانشگاه ۱۷ تیر تموم میشه

اما ۲ روز بعد از امتحانام فهمیدم یکی از امتحانای فنی افتاده ۲۵ ام...هنوز خوب نخونده بودم که چشمتون روز بد نبینه خانوادگی ویروسی شدیم و افتادیم تو خونه!!!!(*پ.ن)

خلاصه امتحانه رو دادیم...اومدیم یه نفس بکشیم خبر رسید یه خانواده از اقوام تصادف کردن و...(داستانش ناراحت کننده و طولانیه که ترجیح می دم راجع بهش چیزی نگم)

این حادثه باعث شد برای مراسم بریم شهرستان...

از مسافرت برگشتیم اومدیم خونه دیدیم تلفن قطعه...(ئر نتیجه اینترنت هم قطعه)

خلاصه این دو هفته که نبودم دلیل داشته دوستان...لطفا دلگیر نشید.

 

*پ.ن:توی فیلمی شنیدم که می گفت:مثل این می مونه که تردمیل رو تنظیم می کنی که ۱ ساعت بدویی...اما به خودت می آی می بینی ۲ ساعته می دویی و دستگاه واینمیسه!!و تو می دوئی و می دوئی و می دوئی!!!!

پ.ن۲:یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که یادم رفت!!!حالا یادم بیاد می آم می گم بهتون...

پستی رو که گفته بودم رو هم زود پست می کنم...قطعی تلفن هم یه داستانی داره که اونم می گم!

تا بعد

+ نوشته شده در  شنبه ۳۱ تیر۱۳۹۱ساعت 19:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

رقص شعله ی شمع و

یاد ترانه ی رستاک!

انگار همین دیروز بود...

هنوز هم در شبهایت ماه را داری شقایقِ من؟

 

پ.ن:چی کار کنم؟دست خودم که نیست!

با خورشید میونه ی زیاد خوبی ندارم!

تا هست...دست و دلم به درس خوندن نمی ره!وقتی خورشید می ره تازه انرژی می گیرم!

(البته بین خودمون باشه انرژی ه رو از قهوه و نوشیدنی های انرژی زا می گیرم)

ولی واقعا شبا راحت تر درس می خونم.

حالا فکر کن...

۲شنبه ظهر امتحان داشتم...وقتی رسیدم خونه به قول آقای همساده له له بودم آقو!

دااااااغون(فکر بد نکنید...امتحانم خوب بود...خودم خسته بودم)

روزی بود و بگذشت...

۴شنبه که امروز باشه امتحان داشتم و در واقع یه روز واسه درس خوندن وقت داشتم...

بالاخره شب شد و منم خوشحال....نشستم به درس خوندن ...

ساعتی گذشت و اول صدای ماشین یکی از همسایه های محترم بلند شد...صداش رو همیشه می شنوم ...یه صدای عجیب و غریبه!از اینا که رو عروسک موزیکالا می ذارن...نمی دونم چه جوری توصیف کنم...هر چی که هست با اون صدای یک نواخت و تکراری یه ربع بود که یه بند می خوند و ساکت نمیشد(همیشه چند دقیقه صداش می اومد و بعد می رفت ولی این بار)من که به درس خوندن تو سر و صدای تلویزیون و موزیک و... عادت دارم داشتم دیوونه میشدم!بابا ۱۲ شبه آخه!

تازه سر و صدای اون تموم شده بود که برق رفت!!!!

ما هم نشستیم زیر نور شمع و تو اتمسفری شاعرانه مشغول درس خوندن شدیم!

خلاصه شبی بود و بگذشت...

از امتحان هم اگه بپرسید...شکر...بد نبودخوب بود

این بود بود انشای من

پ.ن۲:نبینم کسی بگه چرا پی نوشتت طولانی تر از اصل پستت بودااااا

چون خودم می دونم!

 

پ.ن۳:داشت یادم می رفت...می خواستم بگم تو این ۲ هفته این دومین باری بود که برق نداشتیم...برق شما هم زیاد میره؟یا برق منطقه ی ما فقط مشکل داره تو این امتحانا

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴ تیر۱۳۹۱ساعت 16:59  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)

 

عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!

یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...

امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!

خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...

اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!

 و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!

اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...

شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟

 

پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:

خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟

محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.

جحی گفت: ما را چه؟

گفتند:به خانه ی تو می برند

گفت شما را چه؟

 

پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...

و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.

"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"

پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!

 واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟

اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم


برچسب‌ها: ملانصرالدین
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی

در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...

به نظر شما من چه آدمی هستم؟

چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...

تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...

اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...

من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...

پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون  تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.

پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد

پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...

پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم

(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت 

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

 فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 


همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

 

پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی...

پروین دخت یزدانیان بی بی قصه های مجید هم از بین ما رفت...

من قصه های مجید رو زیاد نگاه نمی کردم...اما شخصیت خانوم جون تو فیلم "خواهران غریب" رو خوب یادمه!

حالا که حرف خواهران غریب شد خدا خسرو شکیبایی نازنین رو هم ببخشه و بیامرزه

سالی که گذشت سیمین دانشور و جلال ذوالفنون رو هم از دست دادیم.

 

به هر حال خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه به خصوص این عزیزان که در همین روزها از بین ما رفتند...

روحشان شاد و یادشان گرامی...خدایشان بیامرزد...

انشالا از این بعد در سال جدید خبر های خوش بشنویم...

 

پ.ن:این متن یه کم اصلاح شد...چون ظاهرا یه کم منفی نگری توش داشت و متاسفانه دوستان رو ظاهرا ناراحت کرد.

امیدوارم حالا بهتر شده باشه...

دوستای خوبم قصد ناراحت کردنتون رو تو سال نو نداشتم ازتون معذرت می خوام

+ نوشته شده در  شنبه ۵ فروردین۱۳۹۱ساعت 22:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.مهمانان(لطفا به چشم طنز نگاه کنید)

 وه چه خوب آمدی صفا کردی      چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید            که تو امروز یاد ما کردی؟!

قلم  پا  به اختیار تو بود               یا  ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفایی مگرچه عیبی داشت     که پشیمان شدی وفا کردی!

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد        با همان پا که آمدی برگرد!!!!!

 

 برداشت شده از صفحه ی 35

کتاب "قند و نمک" نوشته ی جعفر شهری

انتشارات معین

 

۲.فامیل چیست؟

تعدادی از افراد که سالی دوبار در 2-3 روز متوالی در دید و بازدیدی های عید یکدیگر را می بینند!!!!!!!!

پ.ن:دروغ می گم؟بگو دروغ میگی!

خب سر همه شلوغ شده اینم شده حال و روزگارمون دیگه!

میوه...آجیل...بنزین...بازم بگم؟ خب اینا همه خرج داره دیگه! همین سالی دوبار هم که همو می بینیم خیلی خوبه...حداقل بچه ها می فهمن که تو فامیل هم سن و سال هم دارن! یا اسم فامیلا رو می دونن تا یه وقت اگه خدایی نکرده عروسی و عزایی شد همه اش از برگترشون نپرسن:اینجا کجاس؟اون کیه؟ما چرا اومدیم اینجا؟ و اینااااا

 

سال نو خجسته باد


برچسب‌ها: نوروز

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ فروردین۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
درود به همگی

آقا اسمش رو هر چی می خواید بذارید:

تنبلی...کلاس گذاشتن... بی معرفتی... یا هر چی اما صادقانه می گم...هیچکدوم از اینا نیست.

با سرعت اینترنت و دم به دقیقه قطع شدنش حسابی اعصابم ریخته به هم...

مثلا:

چند وقت بود می خواستم آنتی ویروسم رو آپ دیت کنم اما تا چند درصدش داونلود میشد...اینترنت قطع میشد و پوروسه از اول

دیروز دیدم اینترنت خوبه...فرصت رو مغتنم شمرده شروع به آپ دیت کردن کردم وبا وجود این که خانواده قرار بود یه تلفن مهم به جایی بزنه...من هی گفتم یه ربع مونده...نیم ساعت مونده و همه معطل من بودن...اولش سرعتش خیلی خوب بود اما رفته رفته از سرعت کاسته شد

تا جایی که من همه پنجره ها رو بستم و به تماشای دانلود آنتی ویروس نشستم!!!!

پس از یک ساعت و نیم انتظار... درست جایی که به ۹۹٪ رسیده بود اینترنت قطع شد

یعنی من می خواستم با سر برم تو دیوار

واین اتفاق بارها برام افتاده وقتی می آم به وبلاگاتون واسه نظر دادن یا خبر دادن این که "به روزم"

حالا من به مشکل بر خوردم

نه اونقدر وبلاگ پرطرفداری هستم مثلا مثل "جونای دهه ی ۶۰" که بتونم ادعا کنم به جایی رسیدم که نمی آم خبرتون کنم... نه مثل "نابخشوده" اونقدر مطلب دارم که یه روز خاص رو برای به روز کردنم در نظر بگیرم و بگم هر هفته تو این روز به روزم...تازه اگر هم بخوام نمی تونم این کار رو بکنم چون ما تو خونمون مهمون ناخونده و اتفاقات غیرمنتظره زیاد داریم نه مثل خیلی وبلاگا می تونم کوتاه نویسی کنم که بگم بالاخره بچه ها یه سر میزنن و از نظراتشون با خبرم می کنن...

مثلا همین الان که دارم این متن رو می نویسم تا حالا سه بار اینترنت قطع شدهخوبیش اینه که هر چی می نویسم نمی پره

این چند وقت هر چی نوشتم احساس می کنم نتونستم منظورم رو اونطور که می خواستم برسونم...الانم که دارم اینو می نویسم شک دارم که پستش کنم یا نه چون نمی خوام منظورم رو بد متوجه شید و ازم دلخور شید...هدف من از نوشتن این متن فقط اینه که یه راهی جلوپام بذارید...راهنمایی ام کنید که به نظرتون به همین طور نوشتن پراکنده ادامه بدم و تمام تلاشم رو بکنم که همه رو خبر کنم(چون خیلی وقتا نمی رسم که به همه خبر بدم)

یا سعی کنم ماهی ۳-۴ بار مطلب به طور منظم بذارم...

واقعا می خوام نظراتتون رو بدونم به خصوص اگه پیشنهاد دیگه ای داشته باشید با کمال میل می خونم

فقط ازتون خواهش می کنم از این متن ناراحت نشید و به چشم یه تقاضای کمک دوستانه بهش نگاه کنید...

پ.ن:این روزا دانشگاه هم داره دوباره شروع میشهوقت آزاد من کمتر از قبل میشه... اگه واسه سر زدن به وبلاگتون دیر کردم ازم ناراحت نشید یه چند روز طول میکشه تا به شرایط جدید عادت کنم

خواهشا درخواست کمکم رو جدی بگیرید

الانم دارم می رم که یه پست جدید بذارم تو جمع ما راجع به گرون فروشی و این حرفا خیلی وقت بود اونجا هیچی ننوشته بودم اگه وقت کردید سر بزنید.

خیلی خیلی ممنون که اومدید

+ نوشته شده در  شنبه ۲۹ بهمن۱۳۹۰ساعت 12:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بر همگی...

سپندارمذگان روز عشق و روز مهرورزی در ایران باستان بر همتون پیشاپیش مبارک

این روز از ولنتاین خارجی ها خیلی بهتره...چون مخصوص عشق و عاشقی بین دو نفر خاص نیست...

این روز واسه همه اس...واسه این که به هر کی که دوسش داریم محبت کنیم...

وقتی خود ما بهترین و زیباترین و کامل ترین جشن های دنیا رو داریم چرا باید جشن های خارجی ها رو جشن بگیریم...؟البته هر چیزی خوبش خوبه... مثلا من خودمم کریسمس رو دوست دارم اما حقیقت اینه که هیچ چیز جای نوروز خودمون رو نمی گیره

حالا حرف من باشماس!

شما که از سپندارمذگان خبر نداشتید... شما که ولنتاین رو جشن گرفتید...اشکالی نداره...شادی به هر بهونه ای که باشه خوبه... به خصوص واسه ما ایرانی ها که از قدیم هم به هر بهونه ای جشن و شادی داشتیم...

اگه ولنتاین رو جشن گرفتی...۲۹بهمن سپندارمذگان رو هم فراموش نکن...بیاید تلاش کنیم تا جایی که می تونیم فرهنگمون رو زنده نگه داریم و به دنیا نشون بدیم...

خدا رو چه دیدی؟ شاید روزی با تلاش های ما سپندارمذگان هم مثل نوروز ثبت جهانی شد تا همه بفهمن فلسفه ی ولناین هم از جشن ما بوده...همونطور که خیلی ها می گن بابانوئل هم یه کپی از عمو نوروز خودمونه!!!!

ایرانی عزیز... هم سرزمین و هم زبان... پیشاپیش

 سپندارمذگان بر شما مبارک


برچسب‌ها: سپندارمذگان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ بهمن۱۳۹۰ساعت 14:37  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سالی که گذشت پر از خبر بود...خبرای بد پر از مرگ و میر و مریضی و یکی دوتا خبر خوب راجع به عروسی و...(که تو این دوره زمونه با خرج و مخارج زیاد میشه عروسی رو هم تو قسمت خبرای بد جا داد!)

و در پی اتفاقات این هفته وهفته های گذشته دیشب دختر دایی و پسردایی نازنینم هم از این خاک رفتن...

من برخلاف این که نوروز رو خیلی دوست دارم اما از عید دیدنی زیاد خوشم نمی آد... خونه ی این دایی جزء معدودجاهایی بود که عید دیدنی خیلی می چسبید...دور هم میشستیم و می خندیدم و از چند ساعت دور هم بودنمون لذت می بردیم...

دیشب که رفتن...ته دلم برای خودشون خوشحال شدم اما خب دوری کسایی که آدم دوسشون داره سخته... واسه همین این خبر رو هم نمی دونم باید جزء خبرای خوب نوشت یا بد؟!

این روزا همه دارن می رن...

مایی رو که جایی راه نمی دن... حرف این روزامون شده این:

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود آری!

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم انگار کوه کن من بودم

من آن زلال پرستم در آبگیر زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم!!!

محمد علی بهمنی

پ.ن:اینم نگیم چی بگیم؟

 واقعا وقتی همه برن یواش یواش ما که موندیم غریب میشیم!

پسردایی مهربون و دختر دایی گلم براتون همیشه ی همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم و از ته قلبم آرزو می کنم هر جای دنیا که باشید آرامش و خوشبختی هم باشما باشهخیلی دوستون داریم

 

راستی  این روزا می دونم که واسه خبر کردنتون به خاطر به روز شدنم کوتاهی کردم اما به خدا به خاطر اینترنته.... خیلی اذیت می کنه...سرعتش کمه و وسط کار هی قطع میشه...این دفعه که کامپوترم هم خاموش شد و کلی چیز نوشته بودم که بعضی هاش رو پروند... به هر حال من تلاشم رو می کنم که خبرتون کنم اما اگه نشد شرمنده

الان مجبورم برم بیرون اما خیلی زود می آم و جواب نظراتتون رو می دم... خیلی خیلی ممنون که اومدید و نظر دادید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دیشب یه فیلم دیدم که خیلی وقت بود می خواستم ببینم:"تصور کن= imagine that”" که "ادی مورفی" هنرپیشه معروف هالی وود توش بازی میکنه فیلم جالبی بود اما من عاشق یه صحنه اش شدم:

اون قسمت از فیلم که یه مرد بزرگ بنابه حرف دخترش برای کمک گرفتن از فرشته ها تو یه قسمت شلوغ شهر روی یه سکو می ره و می رقصه!!!! یه مرد نسبتا برزگ که یه جورایی قراره نایب رییس یه شرکت بزرگ باشه!!!

من به این می گم زندگی در "لحظه"... یعنی همون کاری رو انجام بده که دلت می گه!!!! حتی اگه همه ی مردم بایستن و تماشات کنن... نمی دونم فکر نمی کنم جامعه ی ما این رو قبول کنه اگه یکی این کار رو بکنه خود ما مردم میگیم:بیچاره دییوونه اس!

من هر وقت از خیابونایی مثل خیابون ولی عصر تهران با اون درختای بزرگ و قشنگش رد میشم دلم می خواد وایسم و دست رو پوست درختاش بکشم و از لحظه ام لذت ببرم یا تو پارک بدون کفش رو چمنا راه برم...یا خیلی کارای دیگه که بهم احساس زنده بودن می ده... اما تا حالا که جراتش رو پیدا نکردم!

شما چه طور؟ تاحالا شده دلتون ازتون کاری بخواد و به خاطر مردم انجامش ندید؟ یا این که نه شما از من شجاع تر بودید و به حرف دلتون گوش دادید؟

 

پ.ن: دختر بچه ی با نمکی که تو این فیلم بازی کرده "یارا شهیدی" همون طور که از نام خانوادگی اش هم پیداس یه ایرانی الاصله...و انصافا خیلی هم قشنگ بازی کرده... عاشق تهدیگ هم هست....عین خودم


برچسب‌ها: تصور کن

+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:27  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام

"یاس" یه آهنگ خیلی قشنگ به این اسم داره که من با این که رپ زیاد دوست ندارم اما از شنیدن این آهنگ و آهنگ "سرباز وطن"اش  هیچوقت سیر نمی شم...

خیلی حرفا واسه گفتن وجود داره...خیلی چیزا که میشه گفت اما...نه!نمیشه!

روز اولی که این وبلاگ رو راه انداختم... می خواستم واسه دل خودم و کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم و از درد دلاشون باخبرم بنویسم... یکی از دلایلی هم که اسم نویسنده اسم دو نفره همینه... یه نماده واسه خودم که بدونم... نباید فقط واسه خودم بنویسم!

اون روز به آرشیوم نگاه می کردم...از چیزایی که نوشتم راضی ام... از شعرایی که دوسشون دارم و همیشه و همیشه و همیشه از خوندنشون لذت می برم...

اما آدم گاهی به یه جایی میرسه که انگار نمی دونه دیگه می خواد چی بگه؟

دیروز رفته بودم کفش بخرم و چون نمی دونستم "چی" میخوام...نزدیک بود اشکم در بیاد! تازه اون که فقط یه کفش بود و آخر سر هم یه چی خریدم که ازش راضی ام...اما آدم وقتی نمی دونه تو زندگیش و از زندگیش چی می خواد بدتره!!!!

چند روز پیش دیدم "آپارتمان نشین" نوشته بود:به یک " اتفاق خوب " برای افتادن نیازمندیم ...

فکر می کنم این حال و روز خیلی از ماس...

به خودمون می گیم یه بهونه لازم دارم... اما هر چیز تازه ای فقط تا چند روز سرحالمون می آره و بعدش...همون آش و همون کاسه اس...

ناامیدی و بی انگیزگی انگار اپیدمی شده!!!

منظورم فقط تو اینترنت نیست...همه جا تو خیابون...تو مغازه ...تو تاکسی با هر کی حرف میزنی یه جورایی این حس رو داره...

 

باید چی کار کرد؟

چه جوری میشه امید رو پیدا کرد...

اون بهونه رو چی طور پیدا کنیم...

یه بهونه واسه نوشتن...گفتن... خندیدن...زندگی کردن؟

اصلا ما باید دنبال بهونه بگردیم یا باید بهونه ها رو به وجود بیاریم؟

شایدم این یه پست بی معنی بوده واسه این که فقط بگم منم هستم؟(حالا من یه چی گفتم...چرا جدی می گیرید)

نظر شما چیه؟اصلا تونستم منظورم رو خوب برسونم؟امیدوارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


برچسب‌ها: یه بهونه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خبر فوری....

خبر فوری از اسکار....

اسکار ۲۰۱۲ به مصطفی دنیزلی کارگردان فیلم "ده دقیقه ی جهنمی" اهدا شد!!!!

 

می گن:لذتی که تو بردن ۱۰ نفره ی ۱۰ دقیقه ای هست....تو ۶گله کردن ۱۳۵۲ نیست!!!!!!!!!

 

به زنبور می گن:بلدی تو ۱۰ دقیقه ۳تا گل بخوری؟ میگه :مگه من استقلالم؟!!!!!

 

هرجا سخن از پرسپولیس است...استقلال مثل بید میلرزد!!!!!

چند تا هم از نویسنده ی وبلاگ "جوونای دهه ی 60":

مظلومی بعد از بازی گفت: علت شکست استقلال غیبت محسن ترکی بود!

 

به رحمتی گفت بخاطر سه گلی که خوردی ناراحتی؟ گفت پــــ نه پــــ بخاطر دوری فرهاد مجیدیه!

 

به یکی گفتن درد معده بدتره یا شکستگی سر؟؟ گفت هنوز تیمت 3 گل از تیم ده نفره نخورده و ببازه!

 

امون زاید
این رو برای سه نفر بفرست تا سه روز دیگه خبر خوشی میشنوی فقط کوتاهی نکن! رحمتی کوتاهی کرد 3 تا خورد!

 

و نهایتا اینکه سوراخ شدن استقلال در ده دقیقه توسط ده نفر در دهه فجر مبارک!

 

پ.ن:راستی....چه عجب این بار داربی رو دادن یکی غیر از جواد خان خیابانی تفسیر کنه!!!عجب!!!!!

خودمونیم خبر رو جدی گرفته بودیداااااا

پ.ن۲:دیروز بازی ضبط شده رو دیدم....البته از گل دوم استقلال به بعد....با توجه به این که قلبم ضعیفهخدارو شکر کردم که نتیجه رو از قبل می دونستم!!!! و ۳تا گل واقعا بهم چسبید.... خوبه دیگه زیاد فوتبالی نیستم وگرنه چی کار می کردم!!!!!


برچسب‌ها: خبر فوری از اسکار
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دوستی را دیدیم که صورتش رو حسابی صاف و صوف کرده بود

 گفتیم:10سال جوان تر شدی.

گفت:

بگرفته بود ریش ز ما ملک حسن           اکنون به ضرب تیغ از او پس گرفته ایم!

"عمران صلاحی-کتاب کمال تعجب"

(اتفاقا چند روز پیش تو داروخونه بودم شنیدم که می گفتن گویا تیغ ژیلت هم دیگه وارد نمی شه....عجب...!!!!!)

 

در یک محفل ادبی از من خواستند شعر "خونه باهار" سروده ی خودم رو بخونم. گفتم از حفظ نیستم.

استاد "زین العابدین رهنما" که حدود 90سال سن داشت گفت:"ولی من از حفظم" و همه ی شعر رو از اول تا آخر بدون تپق از حفظ خواند.

"عمران صلاحی-کتاب کمال تعجب"

پ.ن: متاسفانه من استاد زین العابدین رهنما رو نمی شناسم اگه کسی اطلاعاتی داره بگه.

(اینم که شده حکایت فوتبال ما... من که دیروز نتونستم داربی رو ببینم...اما داداشم که دید میگفت بازم قدیمی ها(مثل کریمی و مهدوی کیا)...خیلی از بازیکنای جدید یا جوونا که فقط راه می رفتن(!) بهتر بودن. تا چند سال دیگه فکر کنم باید پوستر بازیکنای قدیمی رو بذاریم تو زمین... فکر کنم بازی های قشنگ تری ببینیم!

یه خاطره ی کوچولو از دیروز می خوام بذارم توجمع ما اگه دوست داشتید و وقت کردید سر بزنید.

 


برچسب‌ها: عمران صالحی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

تو وبلاگ "جمع ما" یه خاطره گذاشتم... اگه دوست داشتید یه سر بزنید و بخونید و نظر بدید...جمع ما

ممنون از حظورتون

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۱ بهمن۱۳۹۰ساعت 18:17  توسط شقایق و یاس 
  • یاسمین پرنده ی سفید