پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۱۷ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

سلام به همگی

۱.تو جواب کامنتای قبل گفته بودم که یه جریانی هست راجع به برق و آب و... که قرار بود تو این پست بگم که فعلا ثبت موقت شد واسه پست بعدی چون گفتم اول بگم چرا این مدت نبودم تا بعد:

 

۲.چند وقتی نبودم که دلیل داره...عرض می کنم:

از اونجایی که رشته ی من مدیریت ه و حسابداری تو رشته ی ما مهمه و توی دانشگاه این درس رو خوب بهمون درس نداده بودن...

تصمیم گرفتم برم کلاسای حسابداری فنی حرفه ای حسابداری که پس فردا رفتم سر کار نگن چه لیسانس مدیریتی هستی که از حسابداری هیچی بارت نیست.

با خودم گفتم من که دارم کلاسا رو میرم امتحانای فنی حرفه ای رو هم می دم که یه دیپلم حسابداری هم بگیرم که عجب اشتباهی کردم!!!!!!

چون بعدا فهمیدم که چه سازمان بی برنامه و بی حساب کتابیه(به دلایلی که این بحث رو طولانی می کنه)

کلاسام پارسال تموم شد اما امتحانا سریالی شده که یه پست کامل می طلبه

خلاصه

من قبلا همه جا اعلام کرده بودم که امتحانای دانشگاه ۱۷ تیر تموم میشه

اما ۲ روز بعد از امتحانام فهمیدم یکی از امتحانای فنی افتاده ۲۵ ام...هنوز خوب نخونده بودم که چشمتون روز بد نبینه خانوادگی ویروسی شدیم و افتادیم تو خونه!!!!(*پ.ن)

خلاصه امتحانه رو دادیم...اومدیم یه نفس بکشیم خبر رسید یه خانواده از اقوام تصادف کردن و...(داستانش ناراحت کننده و طولانیه که ترجیح می دم راجع بهش چیزی نگم)

این حادثه باعث شد برای مراسم بریم شهرستان...

از مسافرت برگشتیم اومدیم خونه دیدیم تلفن قطعه...(ئر نتیجه اینترنت هم قطعه)

خلاصه این دو هفته که نبودم دلیل داشته دوستان...لطفا دلگیر نشید.

 

*پ.ن:توی فیلمی شنیدم که می گفت:مثل این می مونه که تردمیل رو تنظیم می کنی که ۱ ساعت بدویی...اما به خودت می آی می بینی ۲ ساعته می دویی و دستگاه واینمیسه!!و تو می دوئی و می دوئی و می دوئی!!!!

پ.ن۲:یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که یادم رفت!!!حالا یادم بیاد می آم می گم بهتون...

پستی رو که گفته بودم رو هم زود پست می کنم...قطعی تلفن هم یه داستانی داره که اونم می گم!

تا بعد

+ نوشته شده در  شنبه ۳۱ تیر۱۳۹۱ساعت 19:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

رقص شعله ی شمع و

یاد ترانه ی رستاک!

انگار همین دیروز بود...

هنوز هم در شبهایت ماه را داری شقایقِ من؟

 

پ.ن:چی کار کنم؟دست خودم که نیست!

با خورشید میونه ی زیاد خوبی ندارم!

تا هست...دست و دلم به درس خوندن نمی ره!وقتی خورشید می ره تازه انرژی می گیرم!

(البته بین خودمون باشه انرژی ه رو از قهوه و نوشیدنی های انرژی زا می گیرم)

ولی واقعا شبا راحت تر درس می خونم.

حالا فکر کن...

۲شنبه ظهر امتحان داشتم...وقتی رسیدم خونه به قول آقای همساده له له بودم آقو!

دااااااغون(فکر بد نکنید...امتحانم خوب بود...خودم خسته بودم)

روزی بود و بگذشت...

۴شنبه که امروز باشه امتحان داشتم و در واقع یه روز واسه درس خوندن وقت داشتم...

بالاخره شب شد و منم خوشحال....نشستم به درس خوندن ...

ساعتی گذشت و اول صدای ماشین یکی از همسایه های محترم بلند شد...صداش رو همیشه می شنوم ...یه صدای عجیب و غریبه!از اینا که رو عروسک موزیکالا می ذارن...نمی دونم چه جوری توصیف کنم...هر چی که هست با اون صدای یک نواخت و تکراری یه ربع بود که یه بند می خوند و ساکت نمیشد(همیشه چند دقیقه صداش می اومد و بعد می رفت ولی این بار)من که به درس خوندن تو سر و صدای تلویزیون و موزیک و... عادت دارم داشتم دیوونه میشدم!بابا ۱۲ شبه آخه!

تازه سر و صدای اون تموم شده بود که برق رفت!!!!

ما هم نشستیم زیر نور شمع و تو اتمسفری شاعرانه مشغول درس خوندن شدیم!

خلاصه شبی بود و بگذشت...

از امتحان هم اگه بپرسید...شکر...بد نبودخوب بود

این بود بود انشای من

پ.ن۲:نبینم کسی بگه چرا پی نوشتت طولانی تر از اصل پستت بودااااا

چون خودم می دونم!

 

پ.ن۳:داشت یادم می رفت...می خواستم بگم تو این ۲ هفته این دومین باری بود که برق نداشتیم...برق شما هم زیاد میره؟یا برق منطقه ی ما فقط مشکل داره تو این امتحانا

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴ تیر۱۳۹۱ساعت 16:59  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)

 

عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!

یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...

امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!

خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...

اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!

 و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!

اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...

شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟

 

پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:

خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟

محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.

جحی گفت: ما را چه؟

گفتند:به خانه ی تو می برند

گفت شما را چه؟

 

پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...

و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.

"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"

پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!

 واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟

اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم


برچسب‌ها: ملانصرالدین
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی

در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...

به نظر شما من چه آدمی هستم؟

چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...

تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...

اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...

من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...

پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون  تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.

پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد

پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...

پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم

(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت 

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

 فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 


همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

 

پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی...

پروین دخت یزدانیان بی بی قصه های مجید هم از بین ما رفت...

من قصه های مجید رو زیاد نگاه نمی کردم...اما شخصیت خانوم جون تو فیلم "خواهران غریب" رو خوب یادمه!

حالا که حرف خواهران غریب شد خدا خسرو شکیبایی نازنین رو هم ببخشه و بیامرزه

سالی که گذشت سیمین دانشور و جلال ذوالفنون رو هم از دست دادیم.

 

به هر حال خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه به خصوص این عزیزان که در همین روزها از بین ما رفتند...

روحشان شاد و یادشان گرامی...خدایشان بیامرزد...

انشالا از این بعد در سال جدید خبر های خوش بشنویم...

 

پ.ن:این متن یه کم اصلاح شد...چون ظاهرا یه کم منفی نگری توش داشت و متاسفانه دوستان رو ظاهرا ناراحت کرد.

امیدوارم حالا بهتر شده باشه...

دوستای خوبم قصد ناراحت کردنتون رو تو سال نو نداشتم ازتون معذرت می خوام

+ نوشته شده در  شنبه ۵ فروردین۱۳۹۱ساعت 22:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.مهمانان(لطفا به چشم طنز نگاه کنید)

 وه چه خوب آمدی صفا کردی      چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید            که تو امروز یاد ما کردی؟!

قلم  پا  به اختیار تو بود               یا  ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفایی مگرچه عیبی داشت     که پشیمان شدی وفا کردی!

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد        با همان پا که آمدی برگرد!!!!!

 

 برداشت شده از صفحه ی 35

کتاب "قند و نمک" نوشته ی جعفر شهری

انتشارات معین

 

۲.فامیل چیست؟

تعدادی از افراد که سالی دوبار در 2-3 روز متوالی در دید و بازدیدی های عید یکدیگر را می بینند!!!!!!!!

پ.ن:دروغ می گم؟بگو دروغ میگی!

خب سر همه شلوغ شده اینم شده حال و روزگارمون دیگه!

میوه...آجیل...بنزین...بازم بگم؟ خب اینا همه خرج داره دیگه! همین سالی دوبار هم که همو می بینیم خیلی خوبه...حداقل بچه ها می فهمن که تو فامیل هم سن و سال هم دارن! یا اسم فامیلا رو می دونن تا یه وقت اگه خدایی نکرده عروسی و عزایی شد همه اش از برگترشون نپرسن:اینجا کجاس؟اون کیه؟ما چرا اومدیم اینجا؟ و اینااااا

 

سال نو خجسته باد


برچسب‌ها: نوروز

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ فروردین۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
درود به همگی

آقا اسمش رو هر چی می خواید بذارید:

تنبلی...کلاس گذاشتن... بی معرفتی... یا هر چی اما صادقانه می گم...هیچکدوم از اینا نیست.

با سرعت اینترنت و دم به دقیقه قطع شدنش حسابی اعصابم ریخته به هم...

مثلا:

چند وقت بود می خواستم آنتی ویروسم رو آپ دیت کنم اما تا چند درصدش داونلود میشد...اینترنت قطع میشد و پوروسه از اول

دیروز دیدم اینترنت خوبه...فرصت رو مغتنم شمرده شروع به آپ دیت کردن کردم وبا وجود این که خانواده قرار بود یه تلفن مهم به جایی بزنه...من هی گفتم یه ربع مونده...نیم ساعت مونده و همه معطل من بودن...اولش سرعتش خیلی خوب بود اما رفته رفته از سرعت کاسته شد

تا جایی که من همه پنجره ها رو بستم و به تماشای دانلود آنتی ویروس نشستم!!!!

پس از یک ساعت و نیم انتظار... درست جایی که به ۹۹٪ رسیده بود اینترنت قطع شد

یعنی من می خواستم با سر برم تو دیوار

واین اتفاق بارها برام افتاده وقتی می آم به وبلاگاتون واسه نظر دادن یا خبر دادن این که "به روزم"

حالا من به مشکل بر خوردم

نه اونقدر وبلاگ پرطرفداری هستم مثلا مثل "جونای دهه ی ۶۰" که بتونم ادعا کنم به جایی رسیدم که نمی آم خبرتون کنم... نه مثل "نابخشوده" اونقدر مطلب دارم که یه روز خاص رو برای به روز کردنم در نظر بگیرم و بگم هر هفته تو این روز به روزم...تازه اگر هم بخوام نمی تونم این کار رو بکنم چون ما تو خونمون مهمون ناخونده و اتفاقات غیرمنتظره زیاد داریم نه مثل خیلی وبلاگا می تونم کوتاه نویسی کنم که بگم بالاخره بچه ها یه سر میزنن و از نظراتشون با خبرم می کنن...

مثلا همین الان که دارم این متن رو می نویسم تا حالا سه بار اینترنت قطع شدهخوبیش اینه که هر چی می نویسم نمی پره

این چند وقت هر چی نوشتم احساس می کنم نتونستم منظورم رو اونطور که می خواستم برسونم...الانم که دارم اینو می نویسم شک دارم که پستش کنم یا نه چون نمی خوام منظورم رو بد متوجه شید و ازم دلخور شید...هدف من از نوشتن این متن فقط اینه که یه راهی جلوپام بذارید...راهنمایی ام کنید که به نظرتون به همین طور نوشتن پراکنده ادامه بدم و تمام تلاشم رو بکنم که همه رو خبر کنم(چون خیلی وقتا نمی رسم که به همه خبر بدم)

یا سعی کنم ماهی ۳-۴ بار مطلب به طور منظم بذارم...

واقعا می خوام نظراتتون رو بدونم به خصوص اگه پیشنهاد دیگه ای داشته باشید با کمال میل می خونم

فقط ازتون خواهش می کنم از این متن ناراحت نشید و به چشم یه تقاضای کمک دوستانه بهش نگاه کنید...

پ.ن:این روزا دانشگاه هم داره دوباره شروع میشهوقت آزاد من کمتر از قبل میشه... اگه واسه سر زدن به وبلاگتون دیر کردم ازم ناراحت نشید یه چند روز طول میکشه تا به شرایط جدید عادت کنم

خواهشا درخواست کمکم رو جدی بگیرید

الانم دارم می رم که یه پست جدید بذارم تو جمع ما راجع به گرون فروشی و این حرفا خیلی وقت بود اونجا هیچی ننوشته بودم اگه وقت کردید سر بزنید.

خیلی خیلی ممنون که اومدید

+ نوشته شده در  شنبه ۲۹ بهمن۱۳۹۰ساعت 12:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بر همگی...

سپندارمذگان روز عشق و روز مهرورزی در ایران باستان بر همتون پیشاپیش مبارک

این روز از ولنتاین خارجی ها خیلی بهتره...چون مخصوص عشق و عاشقی بین دو نفر خاص نیست...

این روز واسه همه اس...واسه این که به هر کی که دوسش داریم محبت کنیم...

وقتی خود ما بهترین و زیباترین و کامل ترین جشن های دنیا رو داریم چرا باید جشن های خارجی ها رو جشن بگیریم...؟البته هر چیزی خوبش خوبه... مثلا من خودمم کریسمس رو دوست دارم اما حقیقت اینه که هیچ چیز جای نوروز خودمون رو نمی گیره

حالا حرف من باشماس!

شما که از سپندارمذگان خبر نداشتید... شما که ولنتاین رو جشن گرفتید...اشکالی نداره...شادی به هر بهونه ای که باشه خوبه... به خصوص واسه ما ایرانی ها که از قدیم هم به هر بهونه ای جشن و شادی داشتیم...

اگه ولنتاین رو جشن گرفتی...۲۹بهمن سپندارمذگان رو هم فراموش نکن...بیاید تلاش کنیم تا جایی که می تونیم فرهنگمون رو زنده نگه داریم و به دنیا نشون بدیم...

خدا رو چه دیدی؟ شاید روزی با تلاش های ما سپندارمذگان هم مثل نوروز ثبت جهانی شد تا همه بفهمن فلسفه ی ولناین هم از جشن ما بوده...همونطور که خیلی ها می گن بابانوئل هم یه کپی از عمو نوروز خودمونه!!!!

ایرانی عزیز... هم سرزمین و هم زبان... پیشاپیش

 سپندارمذگان بر شما مبارک


برچسب‌ها: سپندارمذگان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ بهمن۱۳۹۰ساعت 14:37  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سالی که گذشت پر از خبر بود...خبرای بد پر از مرگ و میر و مریضی و یکی دوتا خبر خوب راجع به عروسی و...(که تو این دوره زمونه با خرج و مخارج زیاد میشه عروسی رو هم تو قسمت خبرای بد جا داد!)

و در پی اتفاقات این هفته وهفته های گذشته دیشب دختر دایی و پسردایی نازنینم هم از این خاک رفتن...

من برخلاف این که نوروز رو خیلی دوست دارم اما از عید دیدنی زیاد خوشم نمی آد... خونه ی این دایی جزء معدودجاهایی بود که عید دیدنی خیلی می چسبید...دور هم میشستیم و می خندیدم و از چند ساعت دور هم بودنمون لذت می بردیم...

دیشب که رفتن...ته دلم برای خودشون خوشحال شدم اما خب دوری کسایی که آدم دوسشون داره سخته... واسه همین این خبر رو هم نمی دونم باید جزء خبرای خوب نوشت یا بد؟!

این روزا همه دارن می رن...

مایی رو که جایی راه نمی دن... حرف این روزامون شده این:

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود آری!

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم انگار کوه کن من بودم

من آن زلال پرستم در آبگیر زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم!!!

محمد علی بهمنی

پ.ن:اینم نگیم چی بگیم؟

 واقعا وقتی همه برن یواش یواش ما که موندیم غریب میشیم!

پسردایی مهربون و دختر دایی گلم براتون همیشه ی همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم و از ته قلبم آرزو می کنم هر جای دنیا که باشید آرامش و خوشبختی هم باشما باشهخیلی دوستون داریم

 

راستی  این روزا می دونم که واسه خبر کردنتون به خاطر به روز شدنم کوتاهی کردم اما به خدا به خاطر اینترنته.... خیلی اذیت می کنه...سرعتش کمه و وسط کار هی قطع میشه...این دفعه که کامپوترم هم خاموش شد و کلی چیز نوشته بودم که بعضی هاش رو پروند... به هر حال من تلاشم رو می کنم که خبرتون کنم اما اگه نشد شرمنده

الان مجبورم برم بیرون اما خیلی زود می آم و جواب نظراتتون رو می دم... خیلی خیلی ممنون که اومدید و نظر دادید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دیشب یه فیلم دیدم که خیلی وقت بود می خواستم ببینم:"تصور کن= imagine that”" که "ادی مورفی" هنرپیشه معروف هالی وود توش بازی میکنه فیلم جالبی بود اما من عاشق یه صحنه اش شدم:

اون قسمت از فیلم که یه مرد بزرگ بنابه حرف دخترش برای کمک گرفتن از فرشته ها تو یه قسمت شلوغ شهر روی یه سکو می ره و می رقصه!!!! یه مرد نسبتا برزگ که یه جورایی قراره نایب رییس یه شرکت بزرگ باشه!!!

من به این می گم زندگی در "لحظه"... یعنی همون کاری رو انجام بده که دلت می گه!!!! حتی اگه همه ی مردم بایستن و تماشات کنن... نمی دونم فکر نمی کنم جامعه ی ما این رو قبول کنه اگه یکی این کار رو بکنه خود ما مردم میگیم:بیچاره دییوونه اس!

من هر وقت از خیابونایی مثل خیابون ولی عصر تهران با اون درختای بزرگ و قشنگش رد میشم دلم می خواد وایسم و دست رو پوست درختاش بکشم و از لحظه ام لذت ببرم یا تو پارک بدون کفش رو چمنا راه برم...یا خیلی کارای دیگه که بهم احساس زنده بودن می ده... اما تا حالا که جراتش رو پیدا نکردم!

شما چه طور؟ تاحالا شده دلتون ازتون کاری بخواد و به خاطر مردم انجامش ندید؟ یا این که نه شما از من شجاع تر بودید و به حرف دلتون گوش دادید؟

 

پ.ن: دختر بچه ی با نمکی که تو این فیلم بازی کرده "یارا شهیدی" همون طور که از نام خانوادگی اش هم پیداس یه ایرانی الاصله...و انصافا خیلی هم قشنگ بازی کرده... عاشق تهدیگ هم هست....عین خودم


برچسب‌ها: تصور کن

+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:27  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام

"یاس" یه آهنگ خیلی قشنگ به این اسم داره که من با این که رپ زیاد دوست ندارم اما از شنیدن این آهنگ و آهنگ "سرباز وطن"اش  هیچوقت سیر نمی شم...

خیلی حرفا واسه گفتن وجود داره...خیلی چیزا که میشه گفت اما...نه!نمیشه!

روز اولی که این وبلاگ رو راه انداختم... می خواستم واسه دل خودم و کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم و از درد دلاشون باخبرم بنویسم... یکی از دلایلی هم که اسم نویسنده اسم دو نفره همینه... یه نماده واسه خودم که بدونم... نباید فقط واسه خودم بنویسم!

اون روز به آرشیوم نگاه می کردم...از چیزایی که نوشتم راضی ام... از شعرایی که دوسشون دارم و همیشه و همیشه و همیشه از خوندنشون لذت می برم...

اما آدم گاهی به یه جایی میرسه که انگار نمی دونه دیگه می خواد چی بگه؟

دیروز رفته بودم کفش بخرم و چون نمی دونستم "چی" میخوام...نزدیک بود اشکم در بیاد! تازه اون که فقط یه کفش بود و آخر سر هم یه چی خریدم که ازش راضی ام...اما آدم وقتی نمی دونه تو زندگیش و از زندگیش چی می خواد بدتره!!!!

چند روز پیش دیدم "آپارتمان نشین" نوشته بود:به یک " اتفاق خوب " برای افتادن نیازمندیم ...

فکر می کنم این حال و روز خیلی از ماس...

به خودمون می گیم یه بهونه لازم دارم... اما هر چیز تازه ای فقط تا چند روز سرحالمون می آره و بعدش...همون آش و همون کاسه اس...

ناامیدی و بی انگیزگی انگار اپیدمی شده!!!

منظورم فقط تو اینترنت نیست...همه جا تو خیابون...تو مغازه ...تو تاکسی با هر کی حرف میزنی یه جورایی این حس رو داره...

 

باید چی کار کرد؟

چه جوری میشه امید رو پیدا کرد...

اون بهونه رو چی طور پیدا کنیم...

یه بهونه واسه نوشتن...گفتن... خندیدن...زندگی کردن؟

اصلا ما باید دنبال بهونه بگردیم یا باید بهونه ها رو به وجود بیاریم؟

شایدم این یه پست بی معنی بوده واسه این که فقط بگم منم هستم؟(حالا من یه چی گفتم...چرا جدی می گیرید)

نظر شما چیه؟اصلا تونستم منظورم رو خوب برسونم؟امیدوارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


برچسب‌ها: یه بهونه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

خبر فوری....

خبر فوری از اسکار....

اسکار ۲۰۱۲ به مصطفی دنیزلی کارگردان فیلم "ده دقیقه ی جهنمی" اهدا شد!!!!

 

می گن:لذتی که تو بردن ۱۰ نفره ی ۱۰ دقیقه ای هست....تو ۶گله کردن ۱۳۵۲ نیست!!!!!!!!!

 

به زنبور می گن:بلدی تو ۱۰ دقیقه ۳تا گل بخوری؟ میگه :مگه من استقلالم؟!!!!!

 

هرجا سخن از پرسپولیس است...استقلال مثل بید میلرزد!!!!!

چند تا هم از نویسنده ی وبلاگ "جوونای دهه ی 60":

مظلومی بعد از بازی گفت: علت شکست استقلال غیبت محسن ترکی بود!

 

به رحمتی گفت بخاطر سه گلی که خوردی ناراحتی؟ گفت پــــ نه پــــ بخاطر دوری فرهاد مجیدیه!

 

به یکی گفتن درد معده بدتره یا شکستگی سر؟؟ گفت هنوز تیمت 3 گل از تیم ده نفره نخورده و ببازه!

 

امون زاید
این رو برای سه نفر بفرست تا سه روز دیگه خبر خوشی میشنوی فقط کوتاهی نکن! رحمتی کوتاهی کرد 3 تا خورد!

 

و نهایتا اینکه سوراخ شدن استقلال در ده دقیقه توسط ده نفر در دهه فجر مبارک!

 

پ.ن:راستی....چه عجب این بار داربی رو دادن یکی غیر از جواد خان خیابانی تفسیر کنه!!!عجب!!!!!

خودمونیم خبر رو جدی گرفته بودیداااااا

پ.ن۲:دیروز بازی ضبط شده رو دیدم....البته از گل دوم استقلال به بعد....با توجه به این که قلبم ضعیفهخدارو شکر کردم که نتیجه رو از قبل می دونستم!!!! و ۳تا گل واقعا بهم چسبید.... خوبه دیگه زیاد فوتبالی نیستم وگرنه چی کار می کردم!!!!!


برچسب‌ها: خبر فوری از اسکار
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دوستی را دیدیم که صورتش رو حسابی صاف و صوف کرده بود

 گفتیم:10سال جوان تر شدی.

گفت:

بگرفته بود ریش ز ما ملک حسن           اکنون به ضرب تیغ از او پس گرفته ایم!

"عمران صلاحی-کتاب کمال تعجب"

(اتفاقا چند روز پیش تو داروخونه بودم شنیدم که می گفتن گویا تیغ ژیلت هم دیگه وارد نمی شه....عجب...!!!!!)

 

در یک محفل ادبی از من خواستند شعر "خونه باهار" سروده ی خودم رو بخونم. گفتم از حفظ نیستم.

استاد "زین العابدین رهنما" که حدود 90سال سن داشت گفت:"ولی من از حفظم" و همه ی شعر رو از اول تا آخر بدون تپق از حفظ خواند.

"عمران صلاحی-کتاب کمال تعجب"

پ.ن: متاسفانه من استاد زین العابدین رهنما رو نمی شناسم اگه کسی اطلاعاتی داره بگه.

(اینم که شده حکایت فوتبال ما... من که دیروز نتونستم داربی رو ببینم...اما داداشم که دید میگفت بازم قدیمی ها(مثل کریمی و مهدوی کیا)...خیلی از بازیکنای جدید یا جوونا که فقط راه می رفتن(!) بهتر بودن. تا چند سال دیگه فکر کنم باید پوستر بازیکنای قدیمی رو بذاریم تو زمین... فکر کنم بازی های قشنگ تری ببینیم!

یه خاطره ی کوچولو از دیروز می خوام بذارم توجمع ما اگه دوست داشتید و وقت کردید سر بزنید.

 


برچسب‌ها: عمران صالحی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

تو وبلاگ "جمع ما" یه خاطره گذاشتم... اگه دوست داشتید یه سر بزنید و بخونید و نظر بدید...جمع ما

ممنون از حظورتون

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۱ بهمن۱۳۹۰ساعت 18:17  توسط شقایق و یاس 
  • یاسمین پرنده ی سفید
توفیق اجباری
اون روز توفیق اجباری شده بود که پای تلویزیون بشینم.

اتفاقی و یه جورایی از سر ناچاری پای برنامه ی "پارک ملت" نشستم.

بعد از رفتن علیرضا دبیر که الگوی من تو رشته ی مدیریته...برنامه با حضور خانوم سارا خوشجمال فکری(تکواندو)  آقایان وحید شمسایی،آرش میراسماعیلی،حسین رضازاده ادامه داشت.

یه قسمت آقای شهیدی فر مجری محترم برنامه از مهمونا خواست که یه خاطره ی خوب از دوران ورزشی شون تعریف کنن...به ترتیب قرار گرفتنشون از رضازاده شروع کرد...بعد آقای میر اسماعیلی...بعد وحید شمسایی... و

طبق قاعده باید نوبت خانوم خوش جمال می بود...اما آقای شهیدی فر خیلی شییییییییک دوباره برگشت به حسین رضازاده و یه سوال جدید مطرح کرد!!!!!!!!!!!

خب واسه چی مهمون دعوت میکنید که اینطوری غریب کشش کنید آخه؟ یعنی ما حتی تو گفتگوهامون باید نشون بدیم که بین خانوم ها و آقایون فرق می ذاریم؟درسته که شاید آقایون مشهورتر بودن... ولی به نظر شما این کار درست بود؟ خانوم خوشجمال نه فامیل منه نه کس و کارم...اما...

نمی دونم شاید من خیلی جزء نگر شدم!!!!!و زیادی ریزبین...احتمالش خیلی زیاده که این اتفاق از روی اشتباه صورت گرفته باشه اما... چی بگم؟ میدونم الان همه ی آقایون به احتمال زیاد می آن و از آقای شهیدی فر دفاع میکنن چون:آقاست!!!

پس لابد بهتره منم بی خیال موضوع شم نه؟موضوع های مهمتری داره رخ میده...

پ.ن:آدم وقتی تلویزیون نگاه میکنه...چقدر سوژه واسه نوشتن وجود دارهنمی دونستم کدوم رو بنویسم!!!!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:44  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دانشنمدان متعقدند که مغز انسان فقط به اول و آخر کملات توجه مکینه برای هیمنه که تو تونستی این رو بخونی. حالا از اول بخون ببین چند تا غلط داره!!!!!!!

 

پ.ن:این رو یه بنده خدایی برام پیامک کرده بود و من بعد از خوندن آخرین پست hamed تو وبلاگ "جمع ما" تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش.... حالا خداوکیلی تونستی بخونیش یا از اول غلطاش رو شمردی و پیش خودت گفتی چقدر غلط داره؟


برچسب‌ها: کم دقتی
+ نوشته شده در  شنبه ۸ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:6  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به نظرت چه حسیه وقتی یکی از بهترین چیزای دنیا رو داشته باشی و همیشه ازش دور باشی و نتونی جوری که می خوای کنارش باشی یا ازش استفاده کنی!؟

 

فکر کن:

تو یه کلاس پر از دانش آموز...

همه مداد رنگی دارن... مدادرنگی بچه ها از 12 رنگ بیشتر نیست.

اما تو یه مداد رنگی 24 رنگ داری که به هر دلیلی نمی تونی ازش استفاده کنی... و فقط بهت اجازه دادن که همیشه ی همیشه "فقط" از یه رنگش استفاده کنی...

 این یعنی تو یکی از بهترین ها رو داری و نداری!!!

حتی 12 رنگی که همه دارن رو تو نداری... در حالی که می تونی 24 رنگ داشته باشی...

 

چه حسی داری؟

حس خوب یا بد؟

سخته یا آسون؟

شاید عادت کنی اما وقتی نقاشی بغل دستی ات رو می بینی....

 

 

من عادت کردم که "همه" -دوست و دشمن-... به چیزی که دارم و ندارمش حسادت کنن!!!!

بدون این که بدونن به چی حسودیشون میشه!

اونا فقط می بینن که من یه مدادرنگی 24 رنگ دارم اما نمی پرسن – شاید حتی نمی خوان بدونن-که چرا همیشه با سیاه نقاشی می کنم!

 

آره ...به حسادت دیگران عادت کردم!!!!!

 

دوست دارم نظر تورو بدونم...

لطفا درنگ نکن و همین الان نظرت رو بگو...

بعد اگه دوست داشتی می تونی راجع بهش فکر کنی و دوباره نظر بدی...

اما ازم نپرس که  اونی که ندارم چیه یا...؟

 

پ.ن:امتحانام تموم شد...چند روز کامپیوتر نداشتم...چند روز درگیر کارای عقب افتاده و شخصی بودم...چند روز درگیر مسابقه ی سودوکوی همشهری بودم که نمی دونم چرا این هفته حل نمی شد(ولی بالاخره حلش کردم)...این اینترنت هم که دیگه مسخره اش رو در آورده...تا چند دقیقی می خوای باهاش کار کنی قطع میشه و اعصاب آدم رو میریزه به همخلاصه اگه این روزا نیومدم و بهتون سر نزدم و نظر نذاشتم حلال کنید ایشالا جبران می کنم....

کجا میری؟!!!!!! از زیر سوالم در نرووووو....لطفا نظرت رو بگو


برچسب‌ها: حسادت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 11:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
یه آهنگی از امیر عباس شنیدم که خیلی به دلم نشست

دوست داشتم شعرشو اینجا داشته باشم

چون این بار می خوام واسه دل خودم بنویسم!!!!!!!

 

حس و حالم خوش نیست...همه چی داغونه

یکی باید باشه...تورو برگردونه

گم و گورم دورم...گیج و ویجم خسته ام

بس که پای پلکمو به دلِ در بستم

پشت سر ویرونه... رو به روم دیواره

داره از ابر سیاه ...دردسر میباره!

دل مغرور اما...دست و پا نمیزنه

سنگ از آسمون بیاد...صخره جا نمی زنه!

چشماتو به روم ببند... خدا چشماش بازه

زندگی با گِله هاش...حالمو می سازه

هر کی دل ببره از رو زمین قد می کشه

هرکی آسمونیه لایق ستایشه

اگه رفتن،نرسیدن...توی تقدیر منه

جرم بی بخشش من اگه عاشق شدنه

چشماتو به روم ببند خدا چشمش بازه

زندگی با گِله هاش حالمو میسازه

 

شاید شعرش خیلی قوی نباشه...اما گاهی آدم واسه دوست داشتن بعضی چیزا دنبال واژه نیست... دنبال عمق ِ واژه هاس...گاهی یه چیز بی ربط تو رو یاد قسمتی از زندگیت می اندازه که شاید دیگران یا ربطش رو نفهمن...یا اشتباه متوجه شن

چون هیچکس از عمق زندگی دیگران خبر نداره!!!!!!بی خیال

اگه خوشتون اومد یا نیومد بهم بگید


برچسب‌ها: امیرعباسستایش
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۰ آبان۱۳۹۰ساعت 11:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

دفعه ی پیش گفتید از کاریکلماتور خوشتون اومده... منم دوباره یه پست دیگه گذاشتم براتون

این بار اگه از هرکدوم خوشتون اومد یا نیومد تو قسمت نظرات بهم بگید

1.شب را به خاطر ستارگانش تحمل می کنم.

2.مرگ مرا به همه چیز امیدوار کرده!

3.آدم خودخواه کره ی زمین را هم به رسمیت نمی شناسد!

4.رابطه ی پرنده با قفس پس از آزادی معلوم می شود!

5.کسی که خودکشی می کند از مردن مایوس است!

6.به اندازه ی سکوت می توان حرف زد!

7.به اندازه ی نور چراغ قوه ام از تاریکی کاستم.

8.چشمت نزدیک ترین ستاره است.

9.در محل دیدار...زیر آوار لحظه ی انتظار, مدفون شدم.

10.تیک تاک در حکم نفس کشیدن ساعت است.

 

پرویز شاپور

 راستی

کسی میدونه تو چه سایتی میشه دنبال مقاله های مدیریتی گشت...؟ نمی تونم یه مقاله ی درست و حسابی راجع به برنامه ریزی احتیاجات مواد MRP پیداکنم و البته چیزای دیگه... گوگل جواب درست و حسابی نمی دهاگه میتونید لطفا کمکم کنید


برچسب‌ها: پرویز شاپورکاریکلماتور
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۴ آبان۱۳۹۰ساعت 10:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

شنیدم یه اتفاقاتی تو زمین فوتبال افتاده که باعث تنبیه دو تا بازیکن شده!

اولین سوالی که پیش می آد اینه که ما داریم به کجا می ریم؟

هفته ای که گذشت روز بزرگداشت آدم بزرگی مثل کوروش کبیر بود که همه ی دنیا اسمش رو به نیکی می برند وچند روز بعد...

نوادگان او(؟) کاری می کنن که حتی تلویزیون از پخش مجددش خودداری می کنه!!!!

چی به سر ما اومده...؟

شنیدم این اتفاق اولین بی اخلاقی تو مستطیل سبز نبوده...

نمی شه به قول فردوسی پور حالا که این دو تا بازیکن خوردن زمین همه فقط این دو نفر رو سیبل کنیم و همه ی انتقادات رو متوجه اونا بدونیم...

(هر چند که این حرف به معنی توجیه کردن کار بدشون نیست) اما این سوال پیش می آد که آیا این که می گن "مشت نمونه ی خرواره" درسته؟

که اگه درست باشه یعنی یک بخش از جامعه یا حداقل نسلی از این جامعه یه اتفاقی براشون افتاده؟

و سوال اینه که اون چه اتفاقیه که دو نفر که نماینده ی "ایران" در تیم ملی هستن با علم به این که حرکاتشون به طور زنده داره تو دنیا پخش میشه کاری کنن که باعث پشیمونیشون بشه

خوشبختانه من بازی رو ندیدم ولی واقعا افسوس خوردم برای تمدن و فرهنگ پاک کشورمون که داره انگار فراموش میشه...نه فقط توسط دوتا بازیکن شاید توسط خیلی از ما که نمی دونیم کی هستیم و فرهنگمون چیه؟

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ آبان۱۳۹۰ساعت 19:2  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

در جهان فرمان کوروش اولین منشور بود

سر به تعظیمش سراسر بابل و عاشور بود

سینه ی اسپارت را تا قلب یونان چاک کرد

پشت بخت النصر را ساییده و بر خاک کرد

ما از اسلاف همان خونیم و از آن ریشه ایم

پاسدار  ِ نام  ِ پاک ِ پارس تا همیشه ایم

شعر از دکتر شاهکار بینش پژوه

۷ آبان زادروز میلاد کوروش بزرگ بر همه ی ما ایرانیان مبارک باد

بله درست نوشتم روز جهانی... چون همه ی دنیا کوروش رو میشناسه

اولین کسی که منشور حقوق بشر رو به وجود آورد.

فرق گذشتگان ما با سایر مردم دنیا در اینه که:

از کتیبه های اون دوران مشخصه که در حالی که همه مشغول برده داری بودن

ایرانی ها به کارگران حقوق پرداخت می کردن

البته قبول دارم که نباید فقط به گذشته مغرور باشیم

باید ببینیم الان چی هستیم و برای پیشرفت تلاش کنیم.

 

پ.ن:بابت این که دوباره به سوال اصلاح شدم جواب دادید ممنون


برچسب‌ها: روز جهانی کوروششاهکار بینش پژوه

+ نوشته شده در  جمعه ۶ آبان۱۳۹۰ساعت 17:59  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام

اول می خوام یه تشکر ویژه بکنم از همه ی کسایی که به کمکم اومدن و به سوالای پست قبل جواب دادن. متاسفانه تو وبلاگم دوستای زیادی ندارم اما خوشبختانه دوستای خوبی دارم که جواب های امیدوار کننده و خوبی بهم داده بودن

اما فکر می کنم سوال اصلیم رو نتونستم خوب مطرح کنم...

حرفاتون رو قبول دارم...

این که نوشته بودید:"مگه حتما" همه باید یه کار آنچنانی بکنن تا بگن زندگی کردیم؟
پس عشق. محبت. دوستی. لذت بردن از داشته هامون چی میشه؟"

یا

"هر دوره از زندگی یه هدف خاصی داره یه دوره درس خوندن اگه نخونی ضرر کردی یه دوره ازدواج کردن که اگه ازدواج نکنی تنها میمونی,البته کار کردن که بیکاری تو رو نابود میکنه
وبچه دار شدن که اگه نداشته باشی افسوس میخوری 
بنظر من هدف از زتدگی انسانها تلاش کردن به سوی تعالی است
وبدونی که از خودت در اخر عمر احساس رضایت داری وزندگی ابدی خوبی داری."

یا

"یه جمله از بزرگی بگم: اگر تاکنون آنچه که میخواستی نشدی پس کی؟!!!!! ... میبینی؟ واقعا همه چی به خود آدم برمیگرده "

 

 

اما یکی گفت:"اول باید یه هدف داشت, هدفی که واقعا هدفته و بهش اعتقاد داری البته کار ساده ای نیستا! من خودم مدتها هدفم پیدا کردن یه هدف بود! وقتی هدف داری یعنی انگیزه داری یعنی علاقه داری و این یعنی زندگی. فقط کمی پشتکار میخواد!"

 

مشکل من دقیقا همینجاست!

هدف منم دقیقا پیدا کردن یه هدفه!

و سوال اینه که چه جوری میشه هدف درست رو تعیین کرد که وقتی تو شرایطی قرار می گیریم که سختی های کار و مشکلات راه و دیگران ناامیدمون میکنن

( مثل  یکی از دوستان که گفته بود:"من تصمیم گرفتم رو یه پروژه کار کنم و بعدش به نتایجی برسم که هیچ دانشمندی نرسیده! این وسط خیلیااااااااااااااااااا میان همون حرفای تورو میزنن! درست نیست... نکن.... این کارو بی فایده س و ... ازین چرت و پرتها... اما وقتی بهش اعتقاد داشته باشی، زحمت بکشی، تلاش کنی و توکلت به اون بالایی باشه هیچوقت شکست نمیخوری")

بتونیم مشکلاتش رو با اعتقاد پشت سر بذاریم...

پس واقعا هدف اول،" هدف داشتنه" و سوال من همینه:

چه طور هدف صحیح رو شناسایی کنیم؟

 

"استیو جابز" هدفش رو شناخت و دنبالش رفت و موفق شد . حالا همه ی دنیا میشناسنش طوری که تیتر یکی از مجلات ایران این می شه:تعظیم به مردی که نمرد!

چون او همیشه با کاراش زنده اس.

ادیسون بارها تو اختراع لامپ شکست خورد اما هدف داشت بنابراین انقدر تلاش کرد تا بالاخره سالها بعد از مرگش هم روشنایی دنیا رو یه جورایی مدیونش هستیم...

ببخشید که دفعه ی اول منظورم رو خوب نگفتم و حالا شما رو به دردسر انداختم واسه جواب دوباره... اما اگه می تونید جواب بدید

+ نوشته شده در  جمعه ۲۹ مهر۱۳۹۰ساعت 12:57  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به زندگی هامون دقت کردی؟

بچه ایم...بزرگ تر می شیم... میریم مدرسه... واسه کنکور می خونیم... دانشگاه قبول میشیم... مدرک میگیریم... میریم سر کار...ازدواج می کنیم... بچه دار می شیم(تا همه ی بدبختیایی که خودمون کشیدیم رو اونا هم بکشن!!!!!)... ...بزرگشون می کنیم.... می فرستیمشون مدرسه...می رن دانشگاه... ازدواج می کنن و...

بالاخره می میریم!

خب که چی؟!

واقعا چه کار مفیدی انجام دادیم؟ چی کار کردیم که باعث بشه بگیم:

من فلان کار رو کردم...کاری که به خاطرش آفریده شدم! کاری که فقط من باید انجام میدادم چون فقط وظیفه ی من بود... یا لاقل بگیم من چی کار کردم که منو با بقیه متمایز می کنه؟

اشتباه نکنین بحث کتابای دینی مون نیست... منم خداروشکر هنوز اونقدر ناامید نشدم که بخوام به این نتیجه برسم که: زندگی  یه دور باطله...

فقط چند تا سواله!

سوالایی که این روزا از چندین نفر شنیدم و خودمم نمی دونم چه جواب میشه بهشون داد!!!

می خوام بگم:

 

تا حالا شده حس کنی راهی که داری می ری اشتباهه؟

انگار توی جمعی هستی که همه دارن به یه سمت شنا می کنن

تو هم باهاشون شنا می کنی

یه آینده ای رو هم می بینی

می دونی که ته مسیر به کجا میرسه

اما انگار فقط می ری... میدونی به کجا... اما نمی دونی چرا...!!!!

یه چیزی ته دلت می گه: این اون چیزی که من می خواستم نیست!

 اما نمی دونی اونی که می خوای چیه؟کجاس؟چه طوریه؟

به خودت می گی مسیری که دارم می رم حداقل از بی هدف بودن بهتره!

اما حس می کنی که این راهت نیست...!

بی هدف و سردرگم فقط شنا میکنی! بعضی جاها خسته می شی... می بری... جا میزنی...

اما دیگران هلت می دن به جلو و مدام تشویقت می کنن همه می گن راهت درسته... چرا انقدر تنبلی می کنی؟تو می تونی تو این راه موفق بشی...ادامه بده

 اما

تو فقط شنا می کنی و تمام طول مسیر از خودت می پرسی: من چرا اینجام؟ کجا باید باشم؟ این راه, راه منه؟

 

هیچی بدتر از نداشتن هدف نیست...

تازگی آدمای زیادی رو می بینم که ناامیدانه فقط شنا میکنن یکیش شاید خود من باشم!

واسه رهایی از این افکار راه حلی داری؟

آدمای بزرگ و موفق چه طور راه خودشون رو پیدا کردن؟

چه طور فهمیدن که تو مسیر درست هستن یا نه؟

چه طور هدف هاشون رو تعیین کردن؟

ما باید چه طور این کارا رو بکنیم تا هدف خودمون رو بهتر تعیین کنیم؟

اگه جواب این سوالا رو به من بدی شاید مشکل خیلی ها رو حل کنی

حداقل خیلی از کسایی که من میشناسمشون و جوابی واسه چراهاشون ندارم!

پس خواهش می کنم اول بهش فکر کن و بعد جواب بده...

ممنون

 

پ.ن:واسه عنوان این مطلب خیلی فکر کردم...نمی دونستم چی باید بنویسم..." زندگی ما"..."دنیای این روزای ما!"... "کمک"... نمی دونم احساس کردم "این بود زندگی" بهتره..

"این بود زندگی" یه قسمت از یکی از اشعار حسین پناهی عزیزه که اردیبهشت 90 کاملش رو تو همین صفحه نوشته بودم و هنوز تو آرشیو هست...

فکر کردم باید این پی نوشت رو هم حتما بنویسم...زیاده گوییم رو به بزرگی خودتون ببخشید

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۷ مهر۱۳۹۰ساعت 15:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

وای که دیروز چه روزییی بود...

تو اتوبان تهران کرج ماشینمون 2بار خراب شد...

دفعه ی اول تسمه دینام پاره شد زنگ زدیم امداد خودرو تقریبا یه ساعت منتظر بودیم تا یه آقایی اومد به جای این که درست کنه یه جورایی سمبل کرد و رفت... جاده رو داشتن آسفالت می کردن ترافیک سنگینی بود... ما هم هنوز 10 کیلومتر نیومده بودیم که تو اوج ترافیک دیدیم دوباره ماشین جوش آورد و فرمون سفت شد!

با بدبختی ماشین رو تو اون ترافیک کشیدیم کنار و دوباره زنگ زدیم امداد... این دفعه نه اثری از تسمه دینام بود نه تسمه ی هیدرولیک!!!!

تقریبا 3 ساعت کنار جاده منتظر امداد بودیم! تا بالاخره یه بنده خدایی از امداد خودرو اومد که خدا خیرش بده 2.3 ساعت رو ماشین کار کرد ولی ماشین رو درست کرد که انشاا... پولی که گرفت نوش جانش بشه که حداقل ما به خونه رسیدیم و ماشین درست شد.

 

نتیجه ی اخلاقی این داستان:

1.حتی اگه بدونید عیب ماشین کجاس بازم بعضی وقتا به مشکل بر می خورید!!!!(این دید بدبینانه)

2.این که مردم میگن امدادگرا درست حسابی بلد نیستن ماشین رو درست کنن همیشه صادق نیست چون ما تو یه روز هر دو مدلش رو دیدیم(دید مثبت گرایانه)

3.کاری را که نمی دانی مکن!!!!

اینو مخصوص اون امدادگر اول نوشتم .می دونم که ایشون این بلاگ رو هرگز نمی خونه اما توروخدا شما هم اگه کاری رو بلد نبودید یا چیزی رو نمی دونستید بگید نمی دونم خیلی بهتره به خدا... مثل اینایی که آدرس ازشون می پرسی بلد نیستنا ولی نمی خوان بگن نمی دونم یه چیزایی الکی می گن که به جای این که راه رو به آدم نشون بده بدتر آدم رو از مسیر دور می کنن... خیلی کار بدیه!

4.تو مشکلات سعی کنید به بی خیالی بزنید! به خصوص مشکلاتی که واسه حلشون کاری از دستون بر نمی آد... خیلی سخته اما جواب می ده... مثلا من خودم دیروز زدم به بی خیالی چون اتفاقی بود که افتاده بود و کاری ازمون برنمی اومد و حرص خوردن فایده ای نداشت!

منم مثل همراهانم وقتی رسیدیم خونه خسته شده بودم اما اعصابم راحت تر از بقیه بود چون کمتر حرص خورده بودم.

خلاصه بی خیالی هم عالمی داره ولی نه در مورد همه چیز و نه در همه جا و نه در مورد همه کس!

اگه موافقی یا مخالف نظرت رو بگو... شاید حق با من باشه یا نباشه خوشحال می شم که بدونم

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ مهر۱۳۹۰ساعت 14:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

من خیلی کاریکلماتور دوست دارم

شما هم اگه خوشتون اومد بگید تا بازم هرچند وقت یه بار چند تا بذارم

این کاریکلماتورها رو از کتاب"قلبم را با قلبت میزان می کنم" پرویز شاپور برداشتم

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

۱.تبخیر شدن قطره ی باران، نوید قطره ی باران آینده را می دهد.

۲پرنده ای که روی تنگ ماهی نشسته بود به ماهی گفت:

پرواز کن!سقف قفست خراب شده است!!!

۳.سایه ی ۴نژاد هم رنگ است! سایه ها یک رنگند!

۴.روی جسد عنکبوت مگس نشسته بود!

۵.زنبور عسل که با گل قهر بود، روی سایه اش نشست!

۶.بی انصافی است که پرواز را به خاطر "خواندن" از پرنده بگیریم!

۷.گربه بیش از دیگران به فکر آزادی پرنده ی محبوس است.

۸.مضحک تر از این نیست که پرنده اختیار در قفس خودش را ندارد!

۹.آب تنگ به اندازه ای کثیف بود که ماهی برای همیشه مقیم خشکی شد!!!

۱۰.گربه تا آخرین قطره ی آب تنگ را خورد ولی به خود ماهی نگاه چپ هم نکرد!!!!


برچسب‌ها: پرویز شاپورکاریکلماتور
+ نوشته شده در  جمعه ۱۵ مهر۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم.

بیرون بیمارستان غلغله بود.

چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند.

چند راننده ی مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند.

وارد حیاط بیمارستان که شدیم...

دیدیم جایی است آرام و پر درخت.

بیماران روی نیمکت ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتگو می کردند.

بیماری از کنار ما بلند شد و با ادب گفت:

من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما بتوانید راحت تر صحبت کنید.

پروانه ی زیبایی روی زمین نشسته بود...

بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که زیر پا له شود.

آمد آهسته پروانه را برداشت و بر کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

 

ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این ور دیوار است یا آن ور دیوار!!!!!

 

صفحه ی 338

کتاب "کمال تعجب"

از زنده یاد عمران صلاحی

 این پست رو به خاطر یادبود زنده یاد عمران صلاحی گذاشتم روی بلاگ.

ایشون در  12 مهر 85 در اثر سکته ی قلبی فوت کردن...

روحش شاد و یادش گرامی باد

این متن رو برای اولین بار که خوندم خیلی برام جالب بود...و خیلی منو به فکر فرو برد امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه.

کمال تعجب یه کتاب جیبی کوچولوه اگه اهل مطالب طنز  هستید این کتاب رو بهتون پیشنهاد می کنم.

 


برچسب‌ها: عمران صلاحی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۲ مهر۱۳۹۰ساعت 18:16  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بچه ها  ببخشید یه مدت نبودم

کامپیوتر این بار یه مشکل اساسی پیدا کرد

مشکلش هم این بود که دیگه اصلا روشن نمی شد

به هر حال چند روزی کامپوتر نداشتم واسه همین نتونسته بودم به صفحه هاتون سر بزنم.

به هر حال فعلا تنها خبر اینه:

من برگشتم!!!!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ مهر۱۳۹۰ساعت 13:40  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید