من باید خوشحال باشم, پس...؟
تو فکر فرو می رم... من باید الان خوشحال باشم... پس چرا نیستم؟ وبلاگمو باز می کنم... طبق معمول سنگ صبور خوبیه... دستم رو می ذارم رو کیبورد و فقط می نویسم.....
پرسید: جواب کنکور چی شد؟ ساعت حدود 12ه... سایت رو چک کردم... هنوز جوابا نیومده... ساعت 2:34 کامنت ماندانا رو می بینم, تهران شمال قبول شده. دوباره سایت رو باز می کنم... سرورا انگار شلوغه... چند دقیقه ای طول میکشه... دلشوره تمام وجودمو میگیره. برای چند لحظه تمام سال گذشته و تمام بیم و امیدام می آد جلو چشمم و تمام حرفا تو گوشم تکرار میشه. سایت باز میشه... علوم تحقیقات... با خودم فکر می کنم... چقدر خوب.. لبخند میزنم... میگم که همون انتخاب اولم رو قبول شدم. خواهرم سربه سرم می ذاره و مامانم خوشحال میشه. به دوستام میگم... همه اشون بهم تبریک می گن و ازم شیرینی میخوان... من هنوز نمی دونم می خوام چی کار کنم...
به مشاورم کامنت می دم... به نظر می آد خیلی خوشحاله. حس می کنم پیش خودش می گه دیگه از دست ناله هاش و "بازم درس نخوندم"هاش راحت شدم. ازم میپرسه تصمیمم چیه؟ بهش می گم امروز با نوری فرد... فردا با شما... شنبه با مهندس حرف می زنم. احتمالا ثبت نام می کنم اما بازم برا کنکور می خونم. بازم خوشحالیش رو بروز می ده و میگه فردا باید شیرینی بخری. خانواده و دوستام تشویقم می کنن که ثبت نام کنم... ناخودآگاه اون لبخندی که موقع دیدن نتیجه رو دلم نشسته داره از بین میره... اما ذهنم آرومتره انگاره...
می رم آموزشگاه تمام راه با دوستی که تو تمام روزای ناامیدی پارسالم کنارم بود و کمکم میکرد و مشاور معنویم شده بود راجع به وضعیت دانشگاه آزاد حرف میزنم و اون به شدت تشویقم میکنه که ثبت نام کنم... میرسم به آموزشگاه, نوری فرد تا وارد جلسه مشاوره گروهی میشه فامیلیم رو صدا می کنه و میگه: برای چی اومدی؟ پاشو برو دیگه!!!! بهش میگم: به کل ازم ناامید شدید دیگه؟ :)) میگه : من همچین حرفی نزدم...دانشگاه به اون خوبی قبول شدی دیگه برا چی اینجایی؟ هیچی نمی گم... دونه دونه عملکرد بچه ها رو تحلیل می کنه... به من که می رسه میگه: "تو که هیچی" و با خنده از رو اسمم رد میشه... چند دیقه که میگذره دوباره میگه: من نمی فهمم برا چی نشستی؟ تو صندلیم فرو می رم... برا یه لحظه حس می کنم آخرین باریه که می بینمش... می دونم از حرفاش منظور بدی نداره اما بهم برمی خوره با خودم میگم چرا فکر می کنه حدم از این بیشتر نیست... من "می تونستم" که تو سراسری رتبه ی خوبی بیارم این رو حتی خودشم قبلا بهم گفته... دلم نمی خواد برم... یه حس بدی دارم. مشاوره گروهی تموم میشه. می رم جلوش وایمیسم. قبل از این که چیزی بگم میگه: چرا مرددی؟ برو... مستقیم تو چشمام نگاه می کنه و ادامه می ده: تو چند هفته است که تصمیمتو گرفتی که اگه آزاد قبول شدی بری... برو... دانشگاه خوبیه... ارزش نداره یه سال دیگه عمرت رو بذاری... پیش خودم حس می کنم داره سعی می کنه از طرف ضمیر ناخودآگاهم باهام حرف بزنه... انگار می خواد تلاشش رو بکنه که جای ضمیر قلبیمو بگیره!!... بغضم گرفته... چیزی نمی گم. سر تکون می دم و لبخند می زنم... بچه ها دورش جمع شدن تا سوالاشونو بپرسن. خدافظی می کنم...
تو راه... دختری که مثل من سال دومیه بهم میگه که می خواد حتما دانشگاه سراسری قبول شه تا از ایران بره. مثل عموم مردم اعتقاد داره که دیگه اینجا جای موندن نیست.بهش می گم... از بچگیم تا همین 6 سال پیش دلم می خواست که برم. اما دیگه دلم نمی خواد.دلم نمی خواد برم و همه چیز رو از صفر شروع کنم. من آدمش نیست که برم اونجا و دوباره از صفر درس بخونم و دوباره از صفر برم سر کار... مگه من چقدر زنده ام که تموم جوونیم رو جون بکنم؟ با خودم حس می کنم چقدر گشنمه... بازم عصبی شدم... این حس لعنتی سیر نشدن....سر کوچمون می رسم... با خودم فکر می کنم یعنی مهندس بهم چی میگه؟ نظر اون برام مهمه... همونقدری که نظر رفیع جاماسبی برام مهم بود... به این فکر می کنم که فردا اگه نوری فر منو ببینه بهم میگه: "فلانی تو که باز اینجایی؟"
تلگرامم رو باز می کنم. شکلک خنده ای در کار نیست اما تو گروه همکلاسی هام یکی به تمسخر نوشته که تو بانک بوده که کارمند بانک به خاطر قبولیش تو علوم تحقیقات به همکارش که دانشجوی قزوینه شیرینی داده. دوباره به مشاورم کامنت می دم: دوست ندارم به خاطر شیرینی مورد تمسخر واقع شم. چیز دیگه ای جای شیرینی قبوله؟ و "اسکرین شاتِ" همون مکالمه ی گروهی رو ضمیمه اش می کنم...
تو کوچمون به سمت خونه راه می رم و... با خودم فکر می کنم: من الان باید خوشحال باشم... پس چرا نیستم؟ دم در خونه که می رسم... شماره های تبلیغات تخلیه چاه توجه ام رو جلب می کنن... می دونم که خیییییییلی وقته اونجان اما تا حالا بهشون دقت نکرده بودم. به خودم میگم: ببین چقدر ذهنت باز شده! بعدم خودم خودمو به خاطر این فکر مسخره می کنم!
تلفنی بهش خبر می دم که قبول شدم. تبریک می گه و میپرسه: مدرکش معتبره؟ برای رفتن به خارج؟ بهش می گم نمی دونم... میگه خب... پس فعلا مدارک قبلیت رو ترجمه کن تا بعد... پر میشم از ابهام.... باز هم همون حس بد... نمی دونم چی می خوام... میرم تو سایت وزارت علوم... از حرفاشون و مراحل اداری تاییدیه مدرک سر در نمی آرم. نمی دونم شایدم دلم نمی خواد سر در بیارم. خودمو می زنم به اون راه... با صدای بلند تو خونه بهونه می گیرم: من مدارکمو دست پست نمی سپارم. اگه گم و گور بشه دم ثبت نام دانشگاه ها من چه غلطی بکنم؟
به کتابای غیر درسی نیمه تمومم نگاه می کنم... حتی حوصله ی اونا رو هم ندارم...از خودم می پرسم: پس من از زندگیم چی می خوام؟ یاد غزال می افتم... ما خیلی صمیمی بودیم اما من همیشه, شاید بهتره بگم اغلب... سوگلی معلمام بودم. یادم می آد که اون کارشناسیش رو دیرتر از من تموم کرد. اما همون سالی که من رفتم سرکار اون کنکور داد و سال بعد رفت همین علوم تحقیقات لعنتی... احتمالا الان باید ترمای آخرش باشه. خودمو سرزنش می کنم... یک سال جون کندم که آخرش بشینم جایی که دوسال پیش می تونستم باشم. این که رتبه ام 53 باشه یا 800 چه فرقی داره؟ از خودم لجم میگیره... اما بعد به خودم دلداری می دم... اگه من تصمیم نگرفته بودم کنکور بدم هیچوقت با آدمایی مثل مهندس یگانه و نوری فرد و فرهاد و نبیی و... آشنا نشده بودم... بعد با خودم تکرار می کنم: حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست!
دوباره تو فکر فرو می رم... من باید الان خوشحال باشم... پس چرا نیستم؟ وبلاگمو باز می کنم... طبق معمول سنگ صبور خوبیه... دستم رو می ذارم رو کیبورد و فقط می نویسم.....