پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۱۱۹ مطلب با موضوع «غـرغـراـنه ها» ثبت شده است

اخلاقای بد زیادی دارم. خیلی زیاد... اما بین همه ی اخلاقایی که دارم یه اخلاق خوب دارم و اون اینه که آدما رو قضاوت نمی کنم. آدما از تاریک ترین قسمت هاشون هم که بهم میگن ممکنه ناراحت شم, ممکنه خوشم نیاد, ممکنه فاصلخ بگیرم.... اما اون آدم رو قضاوت نمی کنم... هیچوقت نمی گم فلانی آدم بد و مزخرفیه.... نهایتا میگم ازش خوشم نمیاد... از خودش و نگاهش حس  خوبی نمیگیرم... احتمالا واسه همینه که وقتی قضاوت میشم یه چیزی درونم میشکنه... باید برگردم به همون روزا که با هیچکس از احساساتم حرف نمیزدم. که لال بودم و همه چیز رو تو خودم می ریختم... وقتی حرف زدن منو از نزدیک ترین آدمای زندگیم دور می کنه چاره فقط سکوته. تحمل بارش تنهایی خیلی راحت تره تا وقتی همون بار رو حمل کنی در حالی که یه نگاه قضاوتی هم رو همه ی اون بارا اضافه شده... تحملم کم شده. توانش رو ندارم... پس لطفا... فقط سکوت کن

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) دومین باره که دارم دچار این چالش می‌شم. کسی رو دوست دارم که دوستم نداره و از طرفی کسی دوستم داره که انقدری خوب هست که دلم نمی‌خواد کسی که قلبش رو می‌شکنه من باشم به خصوص این که به حضورش حس خیلی خوبی دارم.

2) دارم کانال آهنگ‌هاش رو گوش می‌کنم و مگه می‌شه سلیقه‌ی موسیقی کسی انقدر به یه نفر دیگه شبیه باشه؟!!! من حتی گلچین آهنگ‌های خودم رو که گوش می‌دم گاهی حوصله بعضی از آهنگا رو ندارم... اما از صبح همش دارم آهنگ‌هاش رو گوش می‌دم و هی از خودم می‌پرسم مگه می‌شه انقدر سلیقه موسیقی یه نفر بهم نزدیک باشه... خودمو کنارش تصور می‌کنم که چه تجربه‌های مشترکی می‌تونستیم داشته باشیم. برام با شوخی می‌نویسه: "تو هر چی می‌خوای بخوااااااه. هر چی تو بگی.... تو خانم رئیس.... تو دیگه نقطه ضعف منو داری.... من در اختیار تو اصلا" و....و....و....
یه لبخند تلخ می زنم و براش مینویسم: "چیزی که من می‌خوام رو تو نمی‌تونی بهم بدی :) اگه می‌تونستی وضعمون به از این بود :)" حرفو عوض می‌کنم و اونم حرفو عوض می‌کنه.

3) دیروز دیدمش. امروز ظهر برام نوشته: "دلم برات تنگ شده. به نظرت چی کار کنم؟" بهش می‌گم: "امروز میرم فلانجا اما به تو دوره. این همه راه رو باید بیای ولی من نمی‌تونم زیاد بمونم چون باید زود برم خونه." میگه: "باشه میام می‌بینمت"

تو دلم قندآب می‌کنن. عین یه دختر 14 ساله پر از شوق می‌شم. به دو تا چت رو به روم نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم... درسی که باید یاد میگرفتم چی بوده که نفهمیدمش و دوباره داره تکرار می‌شه. حتی قشنگ‌تر و رویایی‌تر از دفعه قبل؟!

  • یاسمین پرنده ی سفید

عید دیدنی.... اوووووف مزخرف ترین بخش نوروز... دیدن کسایی که هیچ علاقه‌ای به دیدنشون نداری با تظاهر به این که مکالمه‌ها خیلی برات سرگرم‌کننده اس. بلاتکلیفی به خاطر این که خانواده برای مهمانانی که میان یا جاهایی که میخوان برن چه برنامه‌ای دارن و اصرار برای این که دیدها رو بازدید بدیم... کسایی رو که تو یه سال ندیدیم تو دو هفته صدبار ببینیم.... مسخره بازی... مسخره بازی... حالم به هم میخوره

واقعا چرا وقتی رو که میشه صرف انجام دادن کارای عقب افتاده و چیزایی که دوست داریم و تو طول سال فرصتی براشون نداریم بکنیم صرف این مسائل به درد نخور کنیم؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

مامان میگه من زیادی خودمو تو اینستاگرام داد میزنم. دلم میخواد کمتر اونجا باشم. اما اگه ننویسم حالم بد و بد و بدتر میشه... هیچ چیز خوب نیست. خشته ام. اونقدر که با هیچ خوابی خستگیم تموم نمیشه. مامان مریضه و حتی اونقدری جون نداره که بتونی راحت باهاش از خونه بزنی بیرون. خوکچه هندیم از امروط صبح مریضه و غذا نمیخوره. مهمون میخواد بیاد و من آخرین چیزی که تو این دنیا میخوام مهمون داشتنه... اتاقمو زیر و رو کردم تا یه سری وشایل اضافه رو دور بریزم و اونجا بیشتر از همیشه مثل بازار شام شده و نه انرژی و نه انگیزه کافی برای سریع مرتب کردنش رو دارم... یه سری از کارای شرکت رو آوردم خونه تا کارای بعد از تعطیلاتم سبک بشه اما حوصله اش رو ندارم. بااااید زبان بخونم چون چند ماه اخیر بدون این که تمرین کنم فقط رفتم سر کلاس و اومدم و انگار پولم رو دور ریختم. دلم میخواد لاغر شم اما دل و دماغ هیچ حرکتی رو ندارم. دوست دارم با دوستام باشم اما ته تهش هیچی بیشتر از این که برم کوهسار و تنها بشینم و با هیچکس حرف نزنم و هیچ کاری نکنم نمیخوام. هیچ چیز خوب نیست... این اون زندگی ای که میخواستم نبوده و توانی برای تغییر دادنش ندارم. تو کل زندگیم هبچوقت انقدر ناامید نبودم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

مُرد! بدون این که حتی احساسم به خاطر رفتنش تکونی بخوره! اما باید برم... نه به خاطر خودش. به خاطر بچه اش که برام خیلی عزیزه. چون میدونم رفتنم به مراسم خوشحالش میکنه. اما لعنتی نه تنها تا وقتی زنده بود مایه ی دردسر و عذاب بود. حتی الانم که مرده به خاطرش باید یکی از مهم ترین جلسات کلاسم که توش نتیجه زحمات دو ماهه ام رو میتونم ببینم رو از دست میدم. و به خاطر این هم که شده نمیبخشمش.

کاش از اون آدمایی نباشیم که بود و نبودمون برا کسی مهم نباشه! کاش... از اون آدمایی نباشیم که حتی مرگمون باعث دردسر دیگران باشه... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیروز اومده بود شرکت می گفت حالم خوب نیست. امروز اومده... میبینیم صداش گرفته. می گیم صدات گرفته ها میگه آره دیشب تب و لرز کردم. آخه چرا انقدر بیشعور باید باشی! خودت دیدی که من با کوچیک ترین سرما خوردگی مجبور شدم یه شب تو شرکت بخوابم. تو این وضعیت مزخرف مالیم مجبور شدم دو شب تو هتل بمونم... برای این که شرایط مادرم جوری نیست که بتونه مریض بشه. همکارم بهش میگه فوقش دو روز مرخصیه دیگه.

میگه بحث مرخصی نیست. بحث اینه که من باید برم خونه استراحت کنم وقتی نتونم استراحت کنم و همش باید جنگ اعصاب اینجا رو داشته باشم چرا باید برم خونه؟

 

ما.... درست بشو نیستیم! بیشعوری به خورد وجودمون رفته! و هر بلایی تو این سرزمین داره سرمون میاد حقمونه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

آرزو به دلم موند... یک بار... فقط یک بار وقتی برمیگردم بپرسه: خوش گذشت؟ چطور بود؟ تا من بشینم و با ذوق و شوق همه ی چیزای هیجان انگیز رو براش تعریف کنم :) اما همیشه برعکسه! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

چیزی که اخیرا بیشتر بهش فکر میکنم اینه که "شناخت خود" کار سختیه اما تو شرایطی که هر کدوم از ما هر روز با توجه به تجربیات و شرایط، تصمیمات جدیدی میگیریم و خودمون رو تغییر میدیم که در نتیجه هممون یه جورایی در عین متنوع بودن؛ رو به تغییر هم هستیم، پس میشه گفت یه جورایی شناخت دیگران به مراتب از "خودشناسی" سخت تر هم می تونه باشه.
پس کم کم دارم به این نتیجه میرسم به جای این که انرژیمو صرف این کنم که سر در بیارم تو مغز این و اون چی میگذره و دلیل رفتار فلانی که واقعا ازش سر در نمیارم و هرگز نمیتونم درکش کنم چی بود، یه کم برم تو لاک خودم. میخوام دیگه برام مهم نباشه کی بهم چی گفت و چرا فلانی بهم تیکه انداخت و چرا فلانی منو سر کار گذاشت یا جواب سربالا بهم داد. میخوام فقط فکر پیشرفت خودم باشم. و به قول سقراط خودمو بشناسم!
این روزا اتفاقات جوری به سرعت دارن رخ میدن که حس میکنم زمین هستم و همونطور که دارم عین فرفره دور خود میچرخم تا از قافله جا نمونم، چشمم رو دوختم به ماهِ اتفاقاتِ پشت سر هم که مدام شب و روز رو رقم میزنن و من؛ گیج و ویج از تغییرات، تنها کاری که ازم برمیاد نگاه کردنه!
صدای بهرام جاماسبی توی سرم تکرار میشه: هر جا دیدی همه دارن به یه سمت شنا میکنن.... تو خلافشون شنا کن!
یاد رفیع جاماسبی می افتم: مهم نیست چی کاره میشی... مهم اینه که بعد از جای خالی بتونی یک صفت "خوب" بذاری! "من یک  ......  ِ خوب هستم"
دور خودم میچرخم... این روزا مدام خسته ام. دلیل خستگی و سوزش چشمام رو میدونم. تو آینه لبخند میزنم و به خودم میگم: تو خوب باش.
بذار روزی که به شناخت کامل از خودت رسیدی راضی باشی.

  • یاسمین پرنده ی سفید

شیطنت های زیرپوستیت... نگاه های زیرچشمیت به این و اون وقتی سر به سرم میذارن... و اون شب بخیر یهویی که نیم ساعت از آخرین حرفمون با هم گذشته و دیگه باهم کاری نداشتیم... اینا همش چیزاییه که هیچکس اسمشو عشق نمیذاره اما من با دنیا عوضشون نمیکنم :)

یکی میگفت فلانی یاعث شد من تصور کنم عاشقمه... در حالی که نبود. بچه ها... بیایید یاد بگیریم گاهی... این ماییم که رفتارهای ساده و بدون منظور دیگران رو که فقط از روی محبت خالصانه بوده رو جوری که دوست داشتیم تعبیر کردیم. منصفانه نیست که اینجور وقتا طرف مقابل رو سرزنش کنیم.

سهراب سپهری راست میگفت... چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیروز 45 دقیقه راجع به شرایط کار و این که چرا انقدر عصبانی ام با دکتر حرف زدم. گفتم شبیه گاو نه من شیر ده شدم که با یه لقد همه چی رو به هم میریزه! گفتم این روزا همه از من انتظار دارن بهترین باشم اما من کم آوردم.... مسئولیت ها بامنه اما انتظار دارن همه چیز بدون ایراد و اشکال پیش بره... دیگه نمی تونم... بهم گفت باید آروم باشم. گفت باید یاد بگیرم که کارام رو با طمانینه انجام بدم. حتی وقتی حق با منه لازم نیست درجا جواب بدم. باید صبر کنم وقتی آروم شدم با آرامش صحبت کنم. گفت باید این اصول رو تو زندگی شخصیم هم بیارم. حتی حرکاتم رو آروم کنم... این آروم بودن رو درونی کنم.

گفتم این روزا نمی تونم حرف بزنم... نمی تونم خودمو تخلیه کنم... گفت باید یاد بگیری که حرف زدن راه تخلیه شدن نیست. گفت باید یاد بگیری که مشکلات رو درون خودت حل کنی. باید یاد بگیری که اتفاقاتی که می افته اونقدری هم که داری بهشون اهمیت میدی مهم نیستن. حتی وقتی براش تعریف می کردم خودم هم حس می کردم که لحنم هم از همیشه عصبانی تره. بهش گفتم می بینید چقدر از همیشه عصبانی ترم؟ گفت یه بخشش طبیعیه... حجم کار بالا خودش هم به تنهایی گاهی آدم رو عصبی می کنه. بالاخره ساکت که شدم... از تو پرسید. گفتم خوبیم. مثل همیشه ایم. گفت می فهمم همین که همه چیز اونطور که انتظار داشتی پیش نرفته انرژیت رو کم کرده. انکارش نکن. یاد تو افتادم. فکر کنم تنها قسمتی که تو اون یک ساعت از ته دل لبخند زدم اون ده دقیقه ای بود که از تو حرف میزدم! گفتم... با هم خوبیم. میگیم می خندیم. خوش میگذره. مثل دو تا خط موازی کنار هم پیش میریم. گفت انکارش نکن... انکار کردنش بیشتر انرژیتو میگیره.

پرسید برنامه ی سال بعدت چیه؟ یه جوری تعجب کردم انگار اولین بار بود کسی همچین چیزی ازم میپرسید! خب راستش... اولین بار بود! ما همش داریم می دوئیم برای این که بدونیم چه کارهایی رو باید تا قبل از سال تموم کنیم اما سال بعد...؟! عین یه آدم مسخ نگاش کردم... گفتم نمی دونم! گفت باید بدونی! گفتم... قرار شده کلاس تدوین رو برگزار کنن... اونو حتما میرم... کلاس زبان اگه تموم بشه قرار شده با هم بریم فرانسه یاد بگیریم... برا یکی از دوستام می خوام برم از جنسای مغازه اش عکاسی کنم... اما... فقط همینه... دیگه برنامه ای ندارم....

کی می دونه سال بعد اصلا شرایط قراره چطور باشه؟ من... از فردای خودمم خبر ندارم... این روزا... حتی خودم هم نمی دونم دلم چی می خواد!

  • یاسمین پرنده ی سفید