مگه میشه عشق... حال آدمو خوب نکنه؟
متن حریر بانو رو که خوندم. از بچه های رادیوبلاگیها blogiha@ خواستم که خوندنش رو به من بسپارن چون خیلی دوسش داشتم. اونم حالا که خودم یه کاکتوس تپلی دارم که خیلی دوسش دارم :)
+با تشکر از کانالِ تلگرامیِ بلاگرها که این پست رو اونجا دیدم :) @blogerha
پیشنهاد میکنم بشنویدش: نازدارِ گل اندام من
به شمعدانیِ روی طاقچه نگاه میکنم؛ به برگهای سبزش، به برگهای کوچک زردش که گواه چند هفته حالندار بودنش هستند. لبخند میزنم و میگویم: «دیدی نمردی نازدارِ من؟ دیدی همونقدر که مواظب خودم نیستم، مواظبت بودم؟ شایدم این چندهفته قهرکردهبودی تا بفهمی چقدر دوستت دارم. آره؟»
نفس عمیقی میکشم و دوباره لب باز میکنم: «میدونی؟ اینقدر که زرد و زار شدی اصلا فکرش رو نمیکردم حالت خوب شه! ولی بازم امیدم رو از دست ندادم و تیمارت کردم. نمیدونی حسن یوسف مامان چندبار چشمک زد و گفت بیا منو بردار جای اون پژمردَک بذار تو گلدونت! نازدار؟ ناراحت نباش. من که به حرفاش گوش ندادم. بهش گفتم نه! نازدار من حالش خوب میشه. خودتم شاهدی چقدر نازت کردم و آبِ عشقولی بهت دادم. واسه همینه جون گرفتی. اصلا مگه میشه عشق با خودش زندگی نیاره؟ مگه میشه عشق حال آدمو خوب نکنه؟ مگه میشه عشق آدمو دوباره متولد نکنه؟»
ساکت میشوم و لبخند میزنم. احتمالا او هم لبخند میزند. با سرانگشتم غنچههایش را نوازش میکنم و به یاد دو روز پیش میافتم؛ که یکهویی چشمم خورد به صورتیهای کوچولویی که در دل برگهای زردش جوانه زدند، که از زمین جدا شدم و از ته دل خندیدم، که صورتی های کوچولویش را بوسیدم.
به نوشدارو هم سر بزنید ، ممنون :)