پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

سلام... از آخرین باری که باهات درد دل کردم خیلی سال میگذره. بچه که بودیم حرف زدن ساده تر بود، خب... چون کسی رو جز تو نداشتم که بخوام بگم چی داره بهم میگذره اما این روزا چیزی بیشتر از دو تا گوش شنوا و دو تا چشم بینا که به خوشگلیِ چشمای شکلاتیِ تو شاید نرسن نیاز دارم! و اونم یه لبه واسه این که جوابمو بدن! آخه میدونی شقایق... آدم بزرگ ها اغلب مشکلاتشون بزرگتر از خودشونن! و برای حلشون نیاز به همفکری دارن.

هنوزم که هنوزه میدونم اگه زل بزنم تو چشمات خودت سیر تا پیاز ماجراهای دلمو میخونی! نیازی نیست کلمه به کلمه بشینم برات تعریف کنم که چرا این روزا دلم از دست فلانی شکسته یا چرا انقدر از کار شکسته ام اما حاضر نیستم ولش کنم... تو خودت از همون نگاه اولم تا خود فرحزادو رفتی و برگشتی! 

حتی حکایت اون بالش اضافه ی کنار تخت رو تو بهتر از من بلدی! چون تو بهتر از هر کی میدونی که دلتنگی چه درد مزخرفیه! حتی تو بهتر از من میدونی که دلتنگیم برا عکاسی بیشتره... یا نگرانیم از این که مبادا تو این گرونی بلایی سر دوربینم بیاد که دیگه نمیتونم جبرانش کنم! میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم... این همه سال گذشته اما تو هنوز خودِ منی! تو هنوزم بهتر از خودم منو میشناسی و من... 

هنوزم همون دختر بچه ی 5 سالم که یه روز آرزوی داشتنت رو داشت و در عین ناامیدی بهت رسید! خدا رو چه دیدی شقایق؟ من هنوزم خیلی آرزوهای دور دارم... هنوزم برام دعا میکنی؟ 

پ.ن: بچسبد به آهنگ عروسک جون هایده :)

پ.ن2:مرسی از آقاگل بابت این بازی وبلاگی :)

پ.ن3: به دعوت غیر رسمی از مسعود :) دعوت میکنم از ساکن خیابان نوزدهم/ شاهزاده شب / آقای بنفش / نفرهفتم / بانوی خیال / حامد دهه شصتی / خانوم لبخند / سمانه اتاق دلم

  • یاسمین پرنده ی سفید

میگم: من دوسش دارم اما اون ذهنش جای دیگه اس. میگه: حالا میخوای چی کار کنی؟ میگم: باید فراموشش کنم. میگه: میتونی؟ میگم: وقتی تونستم اولی رو فراموش کنم پس این یکی رو هم میتونم.

سرش رو یه جور تکون میده که یعنی: باریکلا... خوشم اومد. میگه: منطقی بود. میگه: میدونی آدما از چیزایی که ندارن نمیترسن. آدما بیشتر به خاطر چیزایی ناراحت میشن که نمیدونن دارنشون یا نه... وقتی لای در موندی بیشتر اذیت میشی! وقتی یه چیزی مال توعه کمتر نگرانش میشی. وقتی هم مال تو نیست... یه بار غصه اشو میخوری و میشه حکایت مرگ یه بار شیون یه بار... اما وقتی نصفه و نیمه داریش... هر لحظه میترسی از دستش بدی.

یا با اون یه ذره ای که داری شاد باش. یا رها کن. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

چیزی که اخیرا بیشتر بهش فکر میکنم اینه که "شناخت خود" کار سختیه اما تو شرایطی که هر کدوم از ما هر روز با توجه به تجربیات و شرایط، تصمیمات جدیدی میگیریم و خودمون رو تغییر میدیم که در نتیجه هممون یه جورایی در عین متنوع بودن؛ رو به تغییر هم هستیم، پس میشه گفت یه جورایی شناخت دیگران به مراتب از "خودشناسی" سخت تر هم می تونه باشه.
پس کم کم دارم به این نتیجه میرسم به جای این که انرژیمو صرف این کنم که سر در بیارم تو مغز این و اون چی میگذره و دلیل رفتار فلانی که واقعا ازش سر در نمیارم و هرگز نمیتونم درکش کنم چی بود، یه کم برم تو لاک خودم. میخوام دیگه برام مهم نباشه کی بهم چی گفت و چرا فلانی بهم تیکه انداخت و چرا فلانی منو سر کار گذاشت یا جواب سربالا بهم داد. میخوام فقط فکر پیشرفت خودم باشم. و به قول سقراط خودمو بشناسم!
این روزا اتفاقات جوری به سرعت دارن رخ میدن که حس میکنم زمین هستم و همونطور که دارم عین فرفره دور خود میچرخم تا از قافله جا نمونم، چشمم رو دوختم به ماهِ اتفاقاتِ پشت سر هم که مدام شب و روز رو رقم میزنن و من؛ گیج و ویج از تغییرات، تنها کاری که ازم برمیاد نگاه کردنه!
صدای بهرام جاماسبی توی سرم تکرار میشه: هر جا دیدی همه دارن به یه سمت شنا میکنن.... تو خلافشون شنا کن!
یاد رفیع جاماسبی می افتم: مهم نیست چی کاره میشی... مهم اینه که بعد از جای خالی بتونی یک صفت "خوب" بذاری! "من یک  ......  ِ خوب هستم"
دور خودم میچرخم... این روزا مدام خسته ام. دلیل خستگی و سوزش چشمام رو میدونم. تو آینه لبخند میزنم و به خودم میگم: تو خوب باش.
بذار روزی که به شناخت کامل از خودت رسیدی راضی باشی.

  • یاسمین پرنده ی سفید

برای من و تو وقتی می‌ترسیم، فرقش اینه که من حرف میزنم... با یکی دو تا از دوستام که همیشه حالمو خوب میکنن حرف میزنم اما تو همه رو میریزی تو خودت. آخرشم من اینجا رو دارم که همه ی ترسامو بغل کنم بیارم بریزم تو یه پست که حتی شاید هیچوقت منتشرش نکنم. اما تو همه ی اون چیزایی که دلت نمی‌خواسته بشینی برای یه نفر بگی رو با هزار تا خودسانسوری و لفافه میذاری زیر یه عکس خوشگل تو اینستاگرام. بعدم اسمشو تو لوکیشن وسط اسم یه شهر خارجی گم و گور میکنی که کسی نفهمه. ولی اونی که قرار باشه بفهمه، میفهمه چه مرگته. تو ترسیدی. همونقدر که من ترسیدم. شاید بیشتر از من...

فرقمون اینه که تو می‌ترسی عاشق شی و از دست بدی... من اما از تنهایی میترسم. 

ولی خب... مثل همیشه خدا رو شکر که من وبلاگمو دارم :) 

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو زندگیتون هر کاری دوست دارید بکنید اما نذارید که انرژیتون فقط از یه طریق تامین بشه. شارژرتون رو فقط به مادر، پدر، خواهر، برادر، رفیق یا عشقتون وصل نکنید. منبع انرژیتون رو از خرید کردن و نقاشی و عکاسی و درس خوندن و کوفت و زهر و مار پر نکنید... دارم عذابشو میکشم که اینا رو بهتون میگم.

این روزا که نه فرصت کافی برای عکاسی و کتاب خوندن دارم. نه زمان کافی برای درس خوندن. تا چشم به هم میزنم پولام خرج شدن و کسایی که ازشون انرژی میگیرم خودشون نیازمند انرژین دارم عذابشو میکشم. 

راستش فکر میکنم میدونم چی میخوام... یادگرفتن درست یوگا و هرچیزی که منو به عمقِ وجود خودم ببره! این چیزیه که این روزا بهش نیاز دارم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

شیطنت های زیرپوستیت... نگاه های زیرچشمیت به این و اون وقتی سر به سرم میذارن... و اون شب بخیر یهویی که نیم ساعت از آخرین حرفمون با هم گذشته و دیگه باهم کاری نداشتیم... اینا همش چیزاییه که هیچکس اسمشو عشق نمیذاره اما من با دنیا عوضشون نمیکنم :)

یکی میگفت فلانی یاعث شد من تصور کنم عاشقمه... در حالی که نبود. بچه ها... بیایید یاد بگیریم گاهی... این ماییم که رفتارهای ساده و بدون منظور دیگران رو که فقط از روی محبت خالصانه بوده رو جوری که دوست داشتیم تعبیر کردیم. منصفانه نیست که اینجور وقتا طرف مقابل رو سرزنش کنیم.

سهراب سپهری راست میگفت... چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت کدبانو نبودم. نه که نخواما... مامان دوست نداشت کار کنم چون من یکی یه دونه اش بودم و دوست نداشت اذیت بشم. بهم میگفت یاد بگیر اما نمیذاشت انجام بدم. اما منم از اونام که کار رو توی کار یاد میگیرم. 

هر بار که تو دور همی ها پیشنهاد دادی برامون جوجه درست کنی با اون رسپی مخصوص خودت... از اون لحظه ی مسخره که باید منقل داغو جا به جا میکردید بدم می اومد. 

امروز که تیکه پارچه های مامان رو دیدم بهش گفتم یادم بده... برات دو تا دستگیره درست کردم!

به خودم که نگاه میکنم میبینم تنها چیزی که میتونه منو تغییر بده "دوست داشتن" ه. تنها چیزی که میتونه منو وادار کنه دست به سوزن بشم... یا دست به آشپزی بزنم یا عقیده ام رو نسبت به خیلی چیزا تغییر بدم... فقط "دوست داشتن" ه. تغییرایی که برام لازمن. 

چطوری میتونم این حس رو از خودم دریغ کنم حتی اگه اشتباه ترین کار دنیا باشه؟ هوم؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۲
  • یاسمین پرنده ی سفید

- حالت چطوره؟

* حالم؟ راستش... اگه غصه ی اطرافیانم رو نخورم... تنها چیزی که میتونه حالم رو از این بهتر کنه اینه که یه بلیت سفر به دور دنیا بهم بدن بگن یه کنسرت گوگوش هم روش اشانتیون داره. بگیر برو حالشو ببر!

میخوام بگم، تا وقتی میشه آدم عاشق باشه و شاد باشه و دنیا رو رنگی ببینه... چرا عاشق نباشه؟ با عشق انگار درختا آواز میخونن! پرنده ها صداشون قشنگ تر میشه! ستاره ها نورانی ترن! ماه لبخند میرنه! عشق خلاصه ی همه ی خوبی هاس به خدا! کو کسی که قدر بدونه؟ :)))))) 

  • یاسمین پرنده ی سفید

دی ماه... همیشه برای من ماه شادیه. من عاشق ماه دی ام. امسال هم که از همیشه عاشق ترم و حال دلم از همیشه بهتره اما... انقدر دور و برم غم هست که نمیدونم روزا دارن چطوری میگذرن. هر طرف سر بر میگردونم غصه میبینم. دوستام، کسایی که دوسشون دارم، عزیزام، اطرافیام... همه! انگار این روزا حال دل هیچکس خوب نیست. فقط لحظه هایی که با توام غصه ها یادم میره... گور پدر دنیا و فردا!

نگاه کن... چی به سر آسمونمون اومده که لبخند از رو لب همه ی آدمای دور و برمون رفته؟ تا با هر کی میخوام از تو حرف بزنم خجالت میکشم از پوچ بودنِ عمق لحظه های شادی ام! شاید من هنوزم دارم کنار آناستازیا توی اون سالن بزرگ با یه لباس زرد، خوشخیال و سبکبال با آهنگ "روزی از روزهای ماه دسامبر" ، والس میرقصم....

شاید...

1 و 2

  • یاسمین پرنده ی سفید