پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

یکی از مزایای اینترنت اینه که... وقتی هوس یه آهنگ رو کردی و حال نداری از جات بلند شی بری هارد اکسترنالت رو بیاری و آهنگه رو پیدا کنی... گوگل رو باز می کنی و مینویسی "دانلود آهنگ ...." بعدم از آرامشت لذت میبری :)))))))) والا :))))))))


+ از یه بنده خدایی پرسیدن تنبلی تا کجا؟ گفت تا بی نهایت و فراتر از آن #مجید #محسن

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه نوع بدبختی هم هست که از جایی شروع میشه که... کسایی که دلت نمیخواد اینستاتو فالو میکنن... بعد از قضا دلتم نمیخواد پاشون به وبلاگت باز شه و از طرفی نمیتونی هم چیزایی که میخوای رو تو اینستات نذاری... بلاکشونم نمیتونی بکنی....

این میشه که مجبوری تظاهر کنی تو جشن یک سالگی آرزوی برآورده شده ات فقط یه تماشاچی بودی....

در حالی که فقط بچه های بلاگیها میدونن که چقدر وجودشون و این رادیو همیشه برام عزیز بوده و هست... و فقط اونا میدونن... با گوش کردن فایل تولد یک سالگی رادیو چه نوع لبخندی رو لبم نشست و چه خاطراتی تو ذهنم مرور شد...

به عنوان یه عضو خیلی کوچیک از این جمع دوستانه ی عالی که متاسفانه چند وقتیه کمتر فرصت میکنم تو فعالیتاشون شریک باشم... جا داره بگم ممنونم از همه ی کسایی که تو این یک سال برای رادیو زحمت کشیدن... اما یه تشکر ویژه به نوبه ی خودم از: محسن. مجید. سوسن. حامد. مرتضی. سمانه. سحر. مژگان و حانیه که اگر نبودن... امروز احتمالا رادیوبلاگیهایی وجود نداشت.

دوستون دارم رفقا :) همیشه

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه روزایی هم هست... پشت سر هم خبرای خوب میشنوی... دلت شاد میشه... اما انقدر ذهنت درگیره که شادیت در حد یه لبخند باقی می مونه!!!

یه روزایی هم هست... که فقط آرزو میکنی زودتر تموم شن... روزایی که باید تو شادترین بخش زندگیت غصه ی چیزایی رو بخوری که نمی تونی تغییرشون بدی!

یه روزایی هست... که دوست داری حرف بزنی... دوست داری بنویسی... دوست داری بگی... اما نمی دونی به کی؟ چطور؟ و حتی چی؟!

یه روزایی هست که فقط دلت می خواد بخوابی و بلند شی و ببینی نگرانیا و دغدغه ها تموم شدن! همین!


+ "هنوزم در سفرم" اسم عنوان یه کتاب منصوب به زنده یاد سهراب سپهری ه

  • یاسمین پرنده ی سفید
باور کن! سخت ترین لحظات زندگی آدما تو "انتظار" میگذره! بیچاره آدمی که کل زندگیش رو منتظر بوده!
  • یاسمین پرنده ی سفید

بیست و پنج سال از عمرم رفت... هنوز نتونستم به یه عده حالی کنم که اسم یاسمن با یاسمین فرق داره. همونطور که سمانه با سمائه.... فرزانه با فروزان.... مهرناز با فرناز.... لیلا با لیلی.... حمید با حمیده! .... غزل با غزال.... شهره با شعله...  یا حتی مثلا شقایق با آلاله... 

خو لامصب تو که بعد از این همه مدت که از آشنایی/رفاقت/ و از همه بدتر فامیل بودنمون میگذره و هنوز یادت نمونده که من یاسمنم یا یاسمین... یاسی صدام کن... مجبورت نکردن که...

مرسی اه:/


+من وقتی بچه بودم... تا مدت ها به اسم دخترخاله ی بزرگترم (سمانه) بین فامیلای دور صدام میکردن. چرا واقعا؟:/

  • یاسمین پرنده ی سفید

تعداد تارموهای سفیدی که ظرف این مدت تقریبا دو برابر شده... اونم تو این روزای شیرین... نشون میده که یه کم بیش از چیزی که باید دارم "فکر میکنم"

همیشه تو زندگیم از دوراهی فراری بودم... اما همیشه زندگی پر از دو راهیه... و همیشه انتخاب بین سخت و سخت تره!

هیچوقت حالم به این خوبی نبوده... و هیچوقت ذهنم از این مشغولتر نبوده... بازیِ عجیبیه! انگار همیشه یه جای کار باید بلنگه...

انگار زندگیِ بدون چالش حتی تو یه بازه ی زمانی کوتاه برای روزگار تعریف نشده...

حال من رو اگه بپرسی... عالی ام اما... ذهنم در شلوغترین حالت ممکنه... جوری که خالی کردنش حتی برای چند لحظه برام سخت شده

  • یاسمین پرنده ی سفید

تنها بود. آروم اومد و رو صندلی کناری، توی پارکِ کوچیکِ شلوغ نشست. از نگاهش اینجور به نظر میرسید که دنبال یه جای خلوت تر میگرده... اما اون موقع از روز همچین خواسته ای تو اون پارک یه جورایی دست نیافتنی بود.  کوله پشتیشو گذاشت رو صندلی و خودشم تکیه داد. چند ثانیه ای به رفت و آمد آدما خیره شد. صندلیایی که پر بود از دو نفره ها و تک نفره ها و... 

گوشیش رو در آورد و شروع کرد به چت کردن. حالا دیگه دو تا آرنجش رو به دو تا زانوهاش تکیه داده بود. آروم به نظر میرسید... اما بعد از چند دیقه چند تا قطره از چشماش پایین چکید. سرش رو پایین انداخته بود. بعد گوشیشو گذاشت تو کیفش... یه دستمال از کیفش در آورد چشماش رو پاک کرد و بدون این که به آدمای اطرافش نگاه کنه کوله اش رو انداخت پشتش و از جاش بلند شد. انگار نمیخواست نگاه کنجکاو بقیه که دنبال دلیل اشکاش میگشتن رو تحمل کنه. بعدم با قدمای سریع از همون راهی که اومده بود، رفت.


+زندگی هر آدمی، یه قصه ی منحصر به فرده :) کی میدونه چی تو فکرش میگذشته؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

آخیش... ساعتا برگشت سر جای اولش... چقدر بیدار شدن خوبه :)) من... عااااااااشق پاییزم.... هواهای ابری و بارونی دوست داشتنی... صدای برگای خشک زیرپا... قدم زدنای خستگی ناپذیر ولیعصر... سلام3>

  • یاسمین پرنده ی سفید

خب... قبول دارم مسخره اس اما... آنجلینا جولی و بردپیت سالهاست که برای من سمبل عشقن! با دیدن نگاه های عاشقانه اشون به هم عشق می کردم... لذت میبردم وقتی کنار هم میدیدمشون... شنیدن خبر درخواست خانم جولی برای طلاق واقعا دهن من رو برای لحظاتی باز گذاشت...

می دونم... زندگی خودشونه و به خودشون مربوطه و ما نمی تونیم چه چیزی بینشون اتفاق افتاده که همچین تصمیمی گرفتن و از همه مهمتر این که اصلا به من (و ما) ربطی نداره که چرا و چی شد و...؟ اما... راستش ناراحت شدم...

خیلی چیزا از ذهنم میگذره... اما در نهایت به خودم میگم: قرار نیست از آدما بت بسازیم... قرار نیست همیشه همه ی زندگیها تا ابد عاشقانه بمونن... و از همه ی اینا گذشته: به تو ربطی نداره! و سعی می کنم بهش فکر نکنم...


+عشقتون ماندگار... شادی هاتون برقرار :)

++ عنوان : بخشی از ترانه ی معین

  • یاسمین پرنده ی سفید

چقدر مسخره اس که آدم حسای بد رو راحت تر میتونه بنویسه... خود من اکثرا وقتی غمگین؛ عصبانی یا کلافه ام یاد وبلاگم می افتم. مثلا خیلی وقته از حس و حال اون پست قبلی در اومدم. اما بعد از اون بارها وبلاگمو باز کردم که یه چیزی بنویسم اما چیزی به ذهنم نمیرسه :/

  • یاسمین پرنده ی سفید