پاییز؛ تهران، اشکهایش....
تنها بود. آروم اومد و رو صندلی کناری، توی پارکِ کوچیکِ شلوغ نشست. از نگاهش اینجور به نظر میرسید که دنبال یه جای خلوت تر میگرده... اما اون موقع از روز همچین خواسته ای تو اون پارک یه جورایی دست نیافتنی بود. کوله پشتیشو گذاشت رو صندلی و خودشم تکیه داد. چند ثانیه ای به رفت و آمد آدما خیره شد. صندلیایی که پر بود از دو نفره ها و تک نفره ها و...
گوشیش رو در آورد و شروع کرد به چت کردن. حالا دیگه دو تا آرنجش رو به دو تا زانوهاش تکیه داده بود. آروم به نظر میرسید... اما بعد از چند دیقه چند تا قطره از چشماش پایین چکید. سرش رو پایین انداخته بود. بعد گوشیشو گذاشت تو کیفش... یه دستمال از کیفش در آورد چشماش رو پاک کرد و بدون این که به آدمای اطرافش نگاه کنه کوله اش رو انداخت پشتش و از جاش بلند شد. انگار نمیخواست نگاه کنجکاو بقیه که دنبال دلیل اشکاش میگشتن رو تحمل کنه. بعدم با قدمای سریع از همون راهی که اومده بود، رفت.
+زندگی هر آدمی، یه قصه ی منحصر به فرده :) کی میدونه چی تو فکرش میگذشته؟